جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

الان موقع فریادرسى است‏ (2)

زمان مطالعه: 5 دقیقه

در اینجا مناسب است قضیه‏اى که از براى فرزند دوم آیت الله شاهرودى جناب حاج آقا سید على شاهرودى اتفاق افتاده شرح داده شود.

حاج آقا سید على شاهرودى قضیه‏اى را این گونه نقل مى‏کند:

در حدود چهل – یا چهل و پنج – سال(1)پیش من و حاج عبدالرحمان از اهالى بوشهر و حاج شیخ موسى از اهالى سعادت آباد سیرجان کرمان سه نفرى از کربلا به نجف پیاده مشغول آمدن بودیم، حاج عبدالرحمان و حاج شیخ موسى افراد متدین‏

و با اخلاص و فقیر حال و زاهد با نیت‏هاى پاک بودند که از اوتاد به شمار مى‏رفتند.

طریق حرکت هم بدین صورت بود که ما از راه ماشین رو نمى‏رفتیم، بلکه همیشه در طول اسفار متعدده – که شاید حدود دویست سفر مى‏شد – راه را میان بر مى‏زدیم و از آخر نهر عمران آل حاجى سعدون – که معروف است – بعد از خوان سید نور در مقابل «چفل» که شهرى است به نام «نبى الله ذوالکفل علیه‏السلام» که مقبره ذوالکفل و چند عدد از انبیا و اوصیا در آنجا مدفون هستند بنا شده است تا آخر که نهر باریک مى‏شود و همه آب مصرف باغستان‏ها و مزارع مى‏گردد، طى طریق مى‏کردیم.

در آن سفر هوا به غایت گرم بود، ظهر هم گذشته بود، چون به آخر نهر رسیدیم و به این نهر جدول هندیه مى‏گفتند، من گفتم: بیایید لباس‏هاى خود را خیس کنیم که تا وقتى به طرف خوان مصلى شاه عباسى که نزدیک نجف است برسیم بتوانیم در مقابل باد سموم و هواى داغ مقاومت کنیم.

دو همسفر من هم قبول کردند، لباس‏ها را خیس کرده و یک کترى مسى کوچکى هم داشتم که آن را پر آب نموده به طرف بیابان به راه افتادیم.

من به دو همسفر خود تذکر دادم که این راه خوب نیست بیایید از طرف کوفه برویم، چون هوا خیلى گرم و احتمالا خطر مرگ به علت بى‏آبى راه وجود دارد.

آن دو نفر قبول نکردند و من چون کوچکتر از آنها بودم حرف ایشان را گوش داده و حرکت نمودیم، حدود یک فرسخ که رفتیم علاوه بر این که لباس‏ها خشک شد آب موجود در کترى مسى را که کم‏کم مى‏خوردند به علت گرمى هوا مقدار یک بند انگشت بیشتر باقى نمانده بود که هر کدام که تشنگى غلبه مى‏کرد فقط لب‏ها را تر مى‏کردیم. در همین حال حاج عبدالرحمان اشاره کرد که سید على من از تشنگى مردم، یک مقدار آب بده بخورم.

من خواستم به او آب بدهم، دیدم همان مختصر آب ته کترى در اثر باد داغ خشکیده و آب نداریم، گفتم: حاج عبدالرحمان متأسفانه آب نیست.

تا این حرف را شنید به زمین نشست، ما هم نشستیم، کم‏کم تشنگى بر حاج عبدالرحمان غلبه کرد و از حرکت و تکلم افتاد، ما دو نفر براى این که یک قدرى از تشنگى ایشان کم کنیم عبا را بر سر او نگاه داشتیم که شاید با سایه‏ى عبا از حرارت‏

آفتاب جلوگیرى کنیم.

چند لحظه‏اى به همین حال بودیم، دیدیم که خبر نمى‏شود و حاج عبدالرحمان مشرف به موت است. پاهاى او را رو به قبله کشیدیم.

حاج شیخ موسى گفت: آقا سید على! حالا چه باید بکنیم؟

گفتم: تو عبا را به هر طورى که مى‏دانى روى ایشان نگهدار تا من بروم شاید بتوانم وسیله‏اى یا ماشینى تهیه کنم، چون در آن زمان جاده‏ها آسفالته نبود، ماشین‏ها براى این که در رمل‏ها گیر نکنند، هر کدام از جایى حرکت مى‏کردند با این که ایام زیارتى نجف بود بعد از اربعین حسینى علیه‏السلام در ماه صفر و به مناسبت وفات حضرت رسول الله صلى الله علیه و اله ایاب و ذهاب زیاد بود ؛ ولى من هر چه به طرف ماشین‏ها مى‏دویدم هیچ کس اعتنایى نمى‏کرد با این که ماشین‏ها مسافرکش بودند بالأخره مأیوس شده برگشتم که خبرى از حاج عبدالرحمان بگیرم، اما آنقدر گرما به من اثر کرده بود که چشمم آن دید اولیه را نداشت و گمان مى‏کردم که آسمان را دود فرا گرفته است، در همان حال یادم از عبارت مقتل حضرت سیدالشهداء علیه‏السلام آمد که:

حال العطش بینه و بین السماء کالدخان.

«حالت عطش طورى به آن حضرت اثر کرده بود که جلوى چشمش تیره‏تار شده بود مثل آن که بین او و آسمان را دود پر کرده است».

به هر حال رسیدم و دیدم که حاج عبدالرحمان فوت نموده و حاج موسى هم قریب الموت است، پاهایش را به سمت قبله دراز کشیده و قادر به حرکت و صحبت نیست، تقریبا دو ساعت به غروب آفتاب بود و یک فرسخ و نیم تا نجف اشرف فاصله بود، در آن هواى گرم حاج عبدالرحمان مرده و حاج موسى هم نفس‏هاى آخر را مى‏کشید، من هم قدرت به حرکت نداشتم از ته دل صدا زدم: یا صاحب الزمان!الآن موقع آن است که به فریاد برسى.

الله اکبر عجب حالى؟! که هیچ وقت فراموش نمى‏شود، ناگاه یک ماشین کوچک سیاه رنگ که به آن «فورد آلمانى» مى‏گفتند از طرف کربلا به نظر رسید، با زحمت زیاد عبا را روى سر حرکت دادم، خدا را شاهد و گواه مى‏گیرم که گویا این‏

گرداندن عبا سکان و فرمان ماشین بود که دور زد طرف ما آمد در داخل ماشین راننده و یک نفر در صدر ماشین نشسته بود که یک شال سبز چفیه و لباس سفیدى پوشیده بود، ابروها پیوسته دندان‏ها گشاده و در سمت راست صورت خالى سیاه، صورت نورانى و حدود سى الى چهل ساله به نظر مى‏رسید، با دیدن این شخص از همه بدبختى‏هایى که داشتم فراموشم شد و محو تماشاى آن قیافه رحمانى، آن جلوه‏ى نورانى و صمدانى و نور الهى شده بودم.

آن شخص بزرگوار با زبان فارسى فرمود: سید على فرزند سید محمود شاهرودى چه کار دارى.

عرض کردم: حاج عبدالرحمان مرده و حاج موسى یا مرده یا در شرف مرگ است.

آن آقا دستور فرمودند جنازه حاج عبدالرحمان را بیاورند. بنده و آقاى راننده رفتیم و او را آوردیم و در قسمت عقب ماشین خواباندیم و دو نفرى حاج موسى را در ماشین نشانیده به امر آن آقا که فرمودند: شما هم سوار شوید. من هم سوار شدم و ماشین حرکت نمود.

آن آقا با روى باز و لبخند زنان با کمال رأفت و مهربانى فرمودند: این پنج عدد آب نبات را بگیر نفرى یکى شماها، یکى به پدرت آقا سید محمود و یک دانه هم به مادرت زهرا بده و سلام مرا به پدرت آقا سید محمود شاهرودى برسان.

بنده عرض کردم: آقا! حاج عبدالرحمان دیر وقت است که مرده است.

فرمود: در دهان او بگذار.

والله، والله، والله به زحمت لب و دهان او را باز کردم چون خشک شده بود و آب نبات را به زور به داخل دهان او گذاشتم. آب نبات‏هاى آن وقت دراز و زرد رنگ بود، همین که آب نبات وارد دهانش شد، مثل بچه که پستانک را در دهانش مى‏گذارند، شروع به مک زدن کرد و برخاست و نشست که من خندیدم و گفتم: اى خدا مرگت بدهد، اى جانور حرام شده! زنده شدى؟! تو که مرده بودى.

از حرف من آن آقا تبسم فرمود و فرمودند که این عجیب نیست.

اما من و حاج موسى وقتى آن آب نبات را در دهان گذاشتیم، مثل این بود که ابدا

تشنه و گرسنه نبودیم و احساس کردیم که در کمال نشاط هستیم، چون وارد نجف شدیم آنها ما را تا جلوى بازار بزرگ آوردند و فرمودند که سلام مرا به پدرت برسان، و راننده گفت: امر خدمه (یعنى امرى و فرمایشى).

عرض کردم: از هر دوى شما متشکرم و هر کسى دنبال کار خودش رفت و من وارد خانه شدم، دیدم که آقاى حاج سید محمود تازه از سرداب بیرون آمده و مشغول خوردن چاى بودند، با همان کوله پشتى و کترى وارد شدم، سلام و دست بوسى کردم و خدمت والده نیز عرض ادب نمودم و آب نبات‏ها را تقدیم و موضوع را مفصلا خدمت ایشان شرح دادم.

مرحوم آقاى والد فرمود: یقینا آن آقا حضرت حجت علیه‏السلام بود بلا شک ؛ چرا پاى ایشان را نبوسیدى، اما همان که آن حضرت را خندانیدى موجب دخول در بهشت خواهد بود، چون خندانیدن پیامبر و امام علیهم‏السلام سبب غفران ذنوب و دخول در جنت است.

آقا سید على مى‏گوید: خدا کند که اعمال بد من سبب خرابى کار نشود.


1) منظور قبل از نگارش این تاریخچه.