بعد از ظهر یک روز سهشنبهى سرد زمستانى بود و من وسایل مربوط به رو به راه کردن چاى و قهوه و قلیان را در بقچهاى گذاشته و آمادهى رفتن بودم. رفتن به مسجد سهله و شوق دیدار مولایم آقا امام زمان علیهالسلام. عهد کرده بودم که تا چهل شب چهارشنبهى پیاپى به مسجد سهله بروم و به عبادت و راز و نیاز بپردازم تا بلکه توفیق ملاقات امام را پیدا کنم. آخر ممکن نیست که چهل شب چهارشنبه بگذرد و امام زمان علیهالسلام به مسجد سهله نیاید. تا به حال، سى و چهار – پنج هفتهى پشت سر هم به مسجد سهله رفته و شب را تا به صبح در آنجا مانده بودم. دیگر چیزى نمانده بود که چهل شب، تکمیل شود. اما مگر آسمان مىگذاشت؟! اخمهایش را کرده بود توى هم و مىنالید و اشک مىریخت. ابرهاى سیاهى که آن روز میهمان آسمان نجف و کوفه بودند همه جا را تاریک و خیس کرده بودند و قصد رفتن هم نداشتند.
من هم بقچه در بغل، کنار پنجرهى حجره ایستاده و چشم به آسمان دوخته بودم که کى باران بند مىآید. دلم مثل سیر و سرکه مىجوشید. مىترسیدم نتوانم اول اذان مغرب، خودم را به مسجد سهله برسانم. از طرفى به صلاح نبود که در تاریکى شب توى بیابان باشم، آن هم تک و تنها! آخر داستانهاى زیادى دربارهى دزدها و راهزنهایى که در آن مسیر در تاریکى شب به رهگذران تنها حمله کردهاند و چه بلاها که به سرشان نیاوردهاند شنیده بودم.
توى همین افکار بودم که با برقى که از آسمان جهید و صداى سهمگین رعدى که چند ثانیه پس از آن غرید به خود آمدم:
– دیگر خیلى دارد دیر مىشود. هر طورى شده باید بروم.
این حرفها را به خود گفتم و به راه افتادم. ابرها هم که دیدند نمىتوانند جلوى رفتن مرا بگیرند، از رو رفتند و بساط گریه و زارىشان را جمع کردند. هواى تمیز و لطیفى بود، اما راه رفتن بر روى آن زمینهاى پر از گل و شل، چندان آسان نبود، به خصوص با آن نعلینهاى پر از وصله و پینه و درب و داغان!. به نزدیکى مسجد
سهله که رسیدم، دیگر هوا کاملا تاریک شده بود. هزار جور فکر و خیال به سوى ذهنم هجوم آورد. وقتى به یاد دزدها و راهزنها افتادم حسابى هول برم داشت. به خندقى که در نزدیکى مسجد سهله بود رسیدم. آب زیادى توى آن جمع شده بود. دامن عبا و قبایم را جمع کردم و «بسم الله» گویان پا در درون خندق گذاشتم. اما در یک آن، سر جایم میخکوب شدم. گوشهایم را تیز کردم. صداى پاى کسى را که در درون گلها قدم بر مىداشت از پشت سر شنیدم. دلم هرى ریخت پایین و عرق سردى روى پشتم حس کردم که داشت به سمت پایین مىشرید. ضربان قلبم شدت گرفت و صداى تاپ و توپ آن را در سکوت سنگین وحشتزا، به خوبى مىشنیدم. با هزار ترس و لرز برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. شبح مرد سید عربى را دیدم که داشت به من نزدیک مىشد. نمىدانم در آن تاریکى، از کجا فهمیدم که سید است؟! پیش از آن که من چیزى بگویم، او با صداى رسا و زبان عربى فصیح گفت:
– اى سید! سلام علیکم.
خیالم راحت شد. نفس عمیقى کشیدم و جواب سلامش را دادم. اضطراب و نگرانى، سرزمین وجودم را تخلیه کرد و جاى خود را به آرامش و سکون داد. به من که رسید پرسید:
– به کجا مىروى سید؟
– به مسجد سهله.
– به مسجد سهله؟! آن هم در این شب سرد و بارانى و تاریک؟! نمىشد مىگذاشتى براى وقتى دیگر؟
– نه، نمىشد. یعنى برنامهام به هم مىخورد. حیف مىشد.
– چه چیزى حیف مىشد؟
– عهد کردهام چهل شب چهارشنبه پیاپى در مسجد سهله بیتوته کنم تا ان شاء الله آقا امام زمان علیهالسلام را ملاقات نمایم. تا امروز، سى و چهار – پنج شب چهارشنبه موفق شدهام به مسجد سهله بروم. حالا که تا اینجا رسانیدهام، حیف مىشد به خاطر باران یا تاریکى هوا، برنامهام را ناتمام مىگذاشتم…
دیگر رسیده بودیم به مسجد زید بن صوحان. رفتیم توى مسجد و هر کدام دو رکعت نماز تحیت مسجد خواندم. بعد از نماز، سید عرب شروع کرد به خواندن دعایى مخصوص، آن هم از حفظ! دیدم در و دیوار مسجد با او هم آوا شدهاند و دعاهایى را که او مىخواند زمزمه مىکنند. با این که فقط ما دو نفر داخل مسجد بودیم، ولى مىپنداشتى که هزار نفر دارند با هم دعا مىخوانند. دعایى از سر سوز! عجیب تحت تأثیر آن دعا و فضا قرار گفته بودم. هرگز چنین ندیده بودم و از هیچ مجلس دعایى چنین لذتى نبرده بودم.
دعا که تمام شد، احساس کردم خیلى گرسنهام. هنوز در این مورد کلمهاى بر زبان نیاورده بودم که سید عرب سفرهاى از زیر عبایش بیرون آورد و در حالى که آن را پیش رویمان مىگستراند گفت:
– سید! تو گرسنهاى – خوب است شام بخوریم و بعد از آن عازم مسجد سهله بشویم.
سه قرص نان و دو – سه تا خیار بسیار سبز و تازه در سفره بود. پوست خیارها انگار که چرب باشد برق مىزد و بوى آن انسان را به هوس مىانداخت. عجیب است که اصلا به ذهنم خطور نکرد که این سید عرب این خیارهاى به این سبزى و تازهاى را در این چلهى زمستان از کجا آورده است؟!
شام ساده اما بىنظیرى بود. سید عرب، سفره را جمع کرد، گفت:
– پاشو به مسجد سهله برویم. نماز مغرب و عشا را در آنجا خواهیم خواند.
وقتى وارد مسجد سهله شدیم، ابتدا دو رکعت نماز تحیت مسجد را خواندیم. با این که آن روزها دچار حالتى شده بودم که در عدالت هر کسى – حتى کسانى که سالها آنها را مىشناختم و هیچ خلاف شرع و عرفى از آنها ندیده بودم – شک مىکردم و نمى توانستم در نماز جماعت به آنها اقتدا کنم، اما همین که سید عرب به نماز مغرب و عشا، قامت بست بىاختیار و با طیب خاطر به او اقتدا کردم. هر کارى که سید انجام مىداد، من هم انجام مىدادم. نافلهى مغرب و عشا و دعاى مخصوص را سید خواند، همچنین نمازهاى دو رکعتى وارده در مقامات مختلف از قبیل مقام امام سجاد زینالعابدین علیهالسلام، مقام امام صادق علیه السلام و مقام حضرت ابراهیم خلیل علیهالسلام
را. وقتى او نماز مىخواند، به وضوح حس مىکردم که همهى اجزا و ارکان مسجد هم دارند هماهنگ با او نماز مىخوانند و ذکر مىگویند. این دومین بارى بود که من در یک شب، چنین چیزى را تجربه مىکردم:
– سید برنامهات چیست؟ آیا بعد از اعمال مسجد سهله به مسجد کوفه مىروى یا همین جا مىمانى؟
این سؤالى بود که سید عرب، بعد از اتمام اعمال مسجد سهله از من پرسید. من هم جواب دادم:
– همین جا مىمانم. مىترسم همان وقتى که من به مسجد کوفه مىروم، آقا تشریف بیاورند به اینجا و من بعد از این همه زحمت، از فوز دیدرا روى مبارکش محروم بمانم.
وقتى در وسط مسجد، در مقام امام صادق علیهالسلام نشستیم، پرسیدم:
– آیا چاى یا قهوه یا قلیان میل دارید تا برایتان آماده کنم؟
پاسخى داد که تا اعماق وجودم نفوذ کرد و تنم را لرزاند. الان هم که دهها سال از آن زمان مىگذرد، هر وقت مىخواهم یک استکان چاى بنوشم بیاد آن جمله مىافتم و تمام بدنم شروع مىکند به لرزیدن! او گفت:
– اینها از امور غیر ضرورى زندگى است و ما از آن اجتناب مىکنیم.
نسیم ملایم و روح افزایى وزیدن گرفت. انگار نه انگار که زمستان بود! صحبتهایمان گل انداخت و حدود دو ساعت به طول انجامید. صحبت از استخاره به میان آمد. پرسید:
– سید! چگونه استخاره مىکنى؟
– خب معلوم است. ابتدا سه تا صلوات مىفرستم. بعد سه مرتبه مىگویم:
«استخیر الله برحمته خیرة فى عافیة».(1)
پس از آن مقدارى از دانههاى تسبیح را مىگیرم و دو تا – دو تا مىشمارم. اگر
دست آخر دو تا ماند، استخاره بد است و اگر یکى ماند، خوب است.
سید عرب، نگاهش را از سر محبت در نگاه من گره زد و گفت:
«این نوع استخاره، باقى ماندهاى دارد که به شما نرسیده است و آن این است که اگر دست آخر، تنها یک مهره از تسبیح باقى ماند فورا حکم به خوبى استخاره نکنید، بلکه توقف کنید و دوباره بر ترک عمل مورد نظر، استخاره نمایید. اگر در پایان شمارش، دو تا مهره باقى ماند، معلوم مىشود که آن استخاره خوب بوده و چنانچه یک مهره باقى ماند، معلوم مىشود که آن استخاره، میانه بوده است.
بر اساس قواعد علمى، باید براى این روش از استخاره از او دلیل مىخواستم، اما به مجرد شنیدن حرفهایش، دربست تسلیم شده و همهاش را پذیرفتم. نه تنها در مورد استخاره، بلکه در مورد سایر سخنانش نیز چنین بود. از جمله او بر این موارد تأکید کرد:
«- بعد از نمازهاى واجب پنجگانهى شبانه روزى این سورهها را بخوان ؛ «بعد از نماز صبح، سوره یس، بعد از نماز ظهر سورهى نبأ، بعد از نماز عصر، سوره نوح، بعد از نماز مغرب، سورهى واقعه و بعد از نماز عشا سورهى ملک.
بین نمازهاى مغرب و عشا دو رکعت نماز بخوان. در رکعت اول بعد از سورهى حمد هر سورهاى که دوست داشتى بخوان، اما در رکعت دوم بعد از حمد، سورهى واقعه را.
بعد از نمازهاى پنجگانه این دعا را نیز بخوان:
«اللهم سرحنى عن الهموم و الغموم و وحشة الصدر و وسوسة الشیطان، برحمتک یا ارحم الراحمین».(2)
بعد از ذکر رکوع در نمازهاى پنجگانه، بخصوص در رکعت آخر این دعا را بخوان:
«اللهم صل على محمد و آل محمد و ترحم على عجزنا و اغثنا بحقهم».(3)
شرایع الاسلام مرحوم محقق حلى کتاب بسیار خوبى است و به جز اندکى از مطالب آن، الباقى تماما مطابق با واقع مىباشد.
سعى کن زیاد قرآن بخوانى و ثواب آن را به شیعیانى که از دنیا رفتهاند و وارثى ندارند، یا وارث دارند ولى یادى از آنها نمىکنند هدیه کنى.
وقتى نماز مىخوانى، تحت الحنک عمامهات را از زیر چانهات رد کن و سر آن را در عمامهات قرار بده.
زیارت حضرت سید الشهداء امام حسین علیهالسلام را فراموش مکن».
بعد هم در حق من دعا کرد:
«خدا تو را از خدمتگزاران شرع مقدس اسلام قرار دهد».
نمىدانم چگونه به من الهام شده بود که این مرد از همه چیز، حتى از عالم ارواح و آیندهى اشخاص، مطلع است. این بود که با نگرانى و اضطراب نسبت به آیندهى دینىام پرسیدم:
– نمىدانم، عاقبت کارم خیر است یا نه؟ نمىدانم نزد صاحب شرع مقدس رو سفیدم یا خداى ناکرده روسیاه؟
جوابى که به من داد آسودگى خیال را برایم به ارمغان آورد:
– عاقبت تو خیر و سعیت مشکور است و بحمدالله نزد خداوند متعال روسفیدى.
آخرین نگرانىام را نیز با وى در میان گذاشتم:
– نمىدانم آیا پدر و مادر و دیگر کسانى که حق بر گردن من دارند از من راضىاند یا نه؟
و جواب او این بود:
– همهى آنها از تو راضىاند و دربارهات دعا مىکنند.
– اگر ممکن است شما هم لطف کنید و برایم دعا کنید که در راه تألیف و تصنیف علوم دینى، موفق باشم.
هنگامى که در این مورد برایم دعا کرد اجازه گرفتم تا براى تجدید وضو از مسجد خارج شوم. نزدیک حوض که رسیدم، رفتم توى فکر:
«امشب چه شبى است؟! این سید عرب کیست که این همه فضل دارد؟! اصلا توى آن تاریکى کنار خندق از کجا رنگ عمامهى مرا تشخیص داد و متوجه سیادت من شد؟! در این چلهى زمستان آن خیارهاى به آن سبزى و تازهاى را از کجا آورده بود؟ و… نکند این آقا همان مقصود و معشوق من باشد که حدود سى و پنج – شش شب چهارشنبه به شوق دیدارش به این جا آمده و بیتوته کردهام… نکند او امام زمان من باشد و من ساعتها با او بوده و او را نشناختهام…».
تا این افکار به ذهنم خطور کرد، دلم هرى ریخت پایین و عرق بر پیشانىام نشست. با اضطراب برگشتم و به جایگاهى که روى آن نشسته بودیم، نگاهى انداختم اما… اما از آن مرد خبر و اثرى نبود. در داخل مسجد شروع کردم به این طرف و آن طرف دویدن و اشک ریختن. حتى یک نفر هم جز من در مسجد نبود!یادم آمد از این شعر که مىگوید:
آب در کوزه و ما تشنه لبان مىگردیم++
یار در خانه و ما گرد جهان مىگردیم
از مسجد خارج شدم و شروع کردم به این سو و آن سو دویدن در اطراف مسجد. گاه داخل مسجد مىشدم و گاه بیرون مىآمدم. با خود شعر مىخواندم و دیوانهوار مىگریستم و بر سر مىزدم. بالاخره سپیدهى صبح دمید ولى خورشید جمال معشوقم دوباره طلوع نکرد. من ماندم و اندوهى بزرگ که بر دلم سنگینى مىکرد….(4)
آرى، آن گونه که بیان شد، بعضى از علما و صالحین – مانند شیخ انصارى، علامه سید بحرالعلوم، جد آیت الله بروجردى رحمه الله و دیگران – در زمان غیبت کبرى به حضور امام زمان علیهالسلام به صورت ناشناخته مىرسیدند ؛ آیت الله شاهرودى رحمه الله هم دو بار به طور ناشناخته به حضور امام زمان علیهالسلام رسید که خودش اجازه نقل آن را داده بود.
1) یعنى ؛ «از خدا به سبب رحمتش طلب خیر مىکنم تا راهنمایىام کند که عافیت را انتخاب نمایم».
2) یعنى: «پروردگارا! مرا از هم و غم و کینهتوزى (یا ترس و وحشت) و وسوسههاى شیطانى دور فرما، به حق رحمتت اى ارحم الراحمین».
3) یعنى: «پروردگارا! بر محمد و آل محمد درود فرست و بر توانایى ما رحم فرما، و به حق آنها به فریاد ما برس».
4) تشرفات مرعشیه: ص 32 -23.