جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

فوز دیدار (2)

زمان مطالعه: 3 دقیقه

آیت الله العظمى سید شهاب‏الدین نجفى مرعشى رحمه الله از معدود افرادى است که به حضور امام عصر علیه‏السلام مشرف شده و در این مورد حکایات متعددى وجود دارد که در بعضى از کتاب‏هاى مربوط به این موضوع برخى از آنها را از قول معظم له نقل کرده‏اند. این حکایات به شرح زیر است:

حکایت یکم: ایشان نقل کرد:

زمان تحصیل علوم دینى و فقه اهل بیت علیهم‏السلام فوق‏العاده مشتاق دیدار جمال دل آراى حضرت بقیة الله الأعظم علیه‏السلام شدم و عهد نمودم که چهل شب هر چهارشنبه پیاده به مسجد سهله مشرف شده در آنجا بیتوته نمایم.

به این قصد که به فوز دیدار امام عصر علیه‏السلام نایل شوم، بر این عمل مداومت داشتم تا شب چهارشنبه سى و ششم – یا سى و پنجم – که آن شب اتفاقا قدرى دیرتر از شب‏هاى پیشین حرکت نمودم، هوا ابرى و بارندگى بود در نزدیکى مسجد شریف سهله خندقى وجود داشت. هنگامى که قدم به آن خندق گذاردم، تاریکى هه جا را فرا گرفته بود، در آن حال وحشت و خوف از دزدان – که در آن زمان زیاد بودند – مرا فرا گرفت. ناگاه از پشت سر صداى راه رفتن کسى به گوشم رسید، وحشت من افزون شد، برگشتم و نگاه کردم سید عربى را با لباس اهل بادیه دیدم.

(تعجب است که در آن تاریکى چگونه سید بودن او را تشخیص دادم، اما در آن زمان به فکر نیفتادم و غافل بودم).

او پیش آمد و با زبان فصیح فرمود: اى سید! سلام علیکم. وحشت من زایل شد و آرامش پیدا کردم و با آن سید عرب شروع به صحبت کردم و به راه رفتن ادامه دادیم.

آن سید پرسید: کجا مى‏روید؟

عرض کردم: به مسجد سهله و به قصد تشرف به زیارت مولا و امام زمان حضرت بقیة الله الأعظم علیه‏السلام.

پس از چند قدم که رفتیم به مسجد زید بن صوحان رسیدیم. آن مرد عرب گفت: خوب است وارد مسجد شویم و نماز تحیت را به جا آوریم.

وارد مسجد شدیم و هر کدام دو رکعت نماز را به جا آورده و دعاى پس از نماز را خوانیدم. آن شخص عرب آن دعا را از حفظ مى‏خواند. در آن هنگام گویى تمام اجزا و ارکان مسجد با وى آن دعا را مى‏خواندند. انقلابى عجیب در خود مشاهده کردم که از توصیف آن عاجزم.

پس از اتمام دعا آن مرد عرب به سوى من نگاه کرد و گفت: یا سید! آیا گرسنه‏اى؟ خوب است شامى خورده و پس از آن به مسجد سهله برویم.

سفره‏ى غذایى را از زیر عباى خود بیرون آورد، در میان آن سفره سه قرص نان و دو – سه دانه خیار بسیار سبز بود که گویى تازه از بستان چیده بودند و حال آن که آن زمان چله‏ى زمستان بود. من با مشاهده‏ى همه‏ى این حالات باز هم انتقال پیدا نکردم که آن شخص عرب کیست؟

پس از صرف شام به مسجد سهله رفتیم و آن سید عرب تمامى اعمال مسجد سهله را به جا آورد و من هم از او پیروى کردم.

هنگامى که فریضه‏ى مغرب و عشا را به جاى آوردم من هم به او اقتدا کردم بدون این که از خود بپرسم که این شخص عرب کیست؟

سپس آن سید عرب به من گفت: آیا شما نیز پس از اعمال مسجد سهله به مسجد کوفه مى‏روید، یا در مسجد سهله مى‏مانید؟

گفتم: مى‏مانم.

پس از آن با آن سید عرب در وسط مسجد بر روى سکوى مقام حضرت امام صادق علیه‏السلام نشستیم و من به آن سید عرب عرض کردم: آیا میل چاى یا قهوه یا دخانیات دارید تا حاضر کنم؟

آن سید گفت: این امور فضول معاش است و ما از آنها اجتناب مى‏کنیم.

این کلمه در من تأثیر بسیار گذاشت که تاکنون هم هر وقت یک استکان چاى صرف مى‏نمایم، فرمایش آن سید عرب در نظرم مى‏آید و اعضاى من مرتعش‏

مى‏شود. به هر حال مجلس ما دو – سه ساعت به طول انجامید و در خلال آن مطالبى مطرح شد که اختصارا به این شرح است: آن سید مطالبى در چگونگى استخاره کردن ارائه کرد و به خواندن برخى از سوره‏ها پس از نمازهاى واجب یومیه تأکید نمود و خواندن دو رکعت نماز بین نمازهاى مغرب و عشا و مطالبى دیگر.

پس از آن صحبت‏ها من براى رفع حاجتى از جاى برخاستم و به سمت در مسجد حرکت کردم که سر حوض بروم در وسط راه به ذهن من خلجان نمود که این شب چه شبى است؟ و این سید عرب صاحب فضایل کیست؟

شاید همان مطلوب و گمشده‏ى من است. به مجرد خطور این مطلب به ذهنم به داخل ساختمان برگشتم و متوجه شدم که از آن سید عرب اثرى نیست و اصلا کسى در مسجد حضور ندارد و حال آن که من هنوز از مسجد بیرون نرفته بودم.

به این ترتیب من به مراد خود رسیده بودم در حالى که او را نشناخته بودم. از این رو دیوانه‏وار اطراف مسجد تا صبح قدم زدم، نظیر عاشقى دلسوخته که معشوق خود را گم نموده است.(1)


1) این داستان زیبا با تفصیل و به بیان زیباتر در همین بخش خواهد آمد.