جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

جوان تبریزى در حرم عسکریین (2)

زمان مطالعه: 2 دقیقه

شیخ جلیل، شیخ محمد نجفى قدس سره – که از مشایخ اجازه این حقیر است – در سفرى که به جهت زیارت عسکریین علیهماالسلام و سرداب مقدس به سامرا مشرف شدیم با

جناب ایشان همسفر بودیم.

روزى این گونه حکایت کرد: من در سامرا آشنایى از اهل آنجا داشتم که هر گاه به زیارت مى‏آمدم به خانه او مى‏رفتم. روزى به سامرا آمدم آن شخص را رنجور، نحیف و مریض دیدم که مشرف به مرگ بود. از سبب بیمارى او پرسیدم.

گفت: چندى قبل قافله‏اى از تبریز براى زیارت به اینجا مشرف شدند. من چنان که عادت خدام این قباب و اهل سامرا است به طرف قافله رفتم که براى خود مشترى گرفته و آنها را در زیارت یارى کرده و سودى ببرم. در میان قافله جوانى را دیدم در زى ارباب صلاح و نیکان در نهایت خضوع و خشوع روانه روضه متبرکه شد. با خود گفتم: از این جوان مى‏توان بسیار پول گرفت.

در پى او رفتم. داخل صحن مقدس عسکریین علیهماالسلام شد و در رواق ایستاد، کتابى در دست داشت و مشغول خواندن دعاى اذن دخول شد و در نهایت خضوع و فروتنى، اشک از دو چشم او جارى بود. به نزد او رفتم گوشه رداى او را گرفتم. گفتم: مى‏خواهم به جهت تو زیارتنامه بخوانم.

او دست به کیسه کرد و یک دانه اشرفى به کف من گذارد و اشاره کرد که برو و با من کارى نداشته باش.

من که چند روزى زیارتنامه مى‏خواندم به یک دهم آن شاکر بودم، آن را گرفته قدرى راه رفتم. طمع مرا بر آن داشت که باز از او پول بگیرم. برگشتم دیدم در نهایت خضوع و فروتنى و گریه مشغول دعاى اذن دخول است. باز مزاحم او شده، گفتم: باید من برایت زیارت بخوانم.

این دفعه نیم اشرفى به من داد و اشاره کرد که با من کارى نداشته باش. برو.

من رفتم و با خود گفتم: شکار خوبى به دست آمده است. باز مراجعت کردم. در عین خضوع و خشوع بود، به او گفتم: کتاب را بگذار. باید من به جهت تو زیارتنامه بخوانم و رداى او را کشیدم. این دفعه نیز یکصد ریال به من داد و مشغول دعا شد.

من رفتم. باز طمع مرا بر آن داشت که مراجعت کنم. این دفعه کتاب را در بغل گذارده و حضور قلب او تمام شد. بیرون آمد و من از کرده‏ى خود پشیمان شدم و به

نزد او رفتم و گفتم: برگرد و هر گونه که مى خواهى زیارت کن من با تو کارى ندارم.

با گریه گفت: مرا حال زیارتى نماند و رفت.

من خود را بسیار ملامت کرده و مراجعت نمودم. وقتى از در خانه داخل حیاط شدم، دیدم سه نفر بر لب بام خانه من رو به روى در خانه رو به من ایستاده‏اند آن که در میان بود، جوانتر بود و کمانى در دست داشت. تیر در کمان نهاد و به من گفت: چرا زائر ما را از ما بازداشتى و کمان را کشید. ناگاه سینه من سوخت و آن سه نفر غائب شدند و سوزش سینه من به تدریج زیاد شد.

بعد از دو روز مجروح شد و به تدریج جراحت آن پهن شد. اکنون سینه‏ى مرا گرفته است. او سینه‏ى خود را گشود، دیدم تمام سینه پوسیده بود و سه روز نگذشت که آن شخص مرد.(1)


1) خزائن مرحوم نراقى: ص 391.