از خواب خوش آن شب جاودانه بیدار شدم، اما ترسیدم خواب خود را بر پدر و جدم بازگویم.
از آن پس قلبم از محبت حضرت عسکرى علیهالسلام مالامال شد، به گونهاى که از آب و غذا دست شستم و به همین جهت بسیار ضعیف و ناتوان شدم و به بیمارى سختى دچار گشتم.
جدم، بهترین پزشکان کشور را یکى پس از دیگرى براى نجات من فراخواند، اما بیهوده بود و آنان کارى از پیش نبردند و هنگامى که جدم از نجات من نومید شد به من گفت: نور دیدهام! دخترم! براى نجات جان و شفاى بیماریت چه کنم؟ آیا چیزى به نظرت نمىرسد؟
من گفتم: نه! من درهاى نجات را به روى خود مسدود مىنگرم، شما اگر ممکن است دستور دهید اسیران مسلمان را از زندانها و شکنجهگاهها آزاد کند و زنجیر از دست و پاى آنان بردارند و بر آنها مهر ورزند و آزادشان سازند، امید که در برابر این مهر به اسیران و غریبان، حضرت «مسیح» و مادرش «مریم» مرا شفا بخشند.
جدم به خواستهى من جامه عمل پوشاند و براى شفاى من، همه اسیران مسلمان را آزاد ساخت و من نیز خویشتن را اندکى سالم و با نشاط نشان دادم و کمى غذا خوردم و جدم شادمان گردید و بر محبت بر اسیران و احترام به آنان تأکید کرد.