جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

سرگذشت شگفت‏انگیز (2)

زمان مطالعه: 2 دقیقه

آن گاه گفت: من ملیکه هستم، دختر «یشوعا» و نوه‏ى قیصر روم.

مادرم از فرزندان حواریون است و دختر «شمعون»، جانشین حضرت مسیح علیه‏السلام.

داستان من شگفت‏انگیزترین داستان‏ها است. من سیزده ساله بودم که جدم قیصر روم، تصمیم گرفت مرا به عقد برادرزاده‏ى خویش درآورد، به همین جهت بیش از سیصد نفر کشیش و راهب از نسل حواریون و هفتصد نفر از اشراف و شخصیت‏هاى سرشناس کشور و چهارهزار نفر از فرماندهان ارتش و افسران و درجه‏داران لشکر روم و رؤساى عشائر را، در کاخ خود گرد آورد و تخت بسیار بلند و پرشکوهى را که از انواع زر و سیم ساخته شده بود، در سالن بزرگ کاخ قرار داد و برادرزاده‏اش را بر فراز آن دعوت کرد تا طى مراسم ویژه‏اى، مرا به ازدواج او، درآورد.

اما هنگامى که فرزند برادرش بر فراز تخت قرار گرفت و صلیب‏ها گرداگرد او، آویخته شد و اسقف‏ها در برابر او تعظیم کردند و انجیل مقدس گشوده شد،به ناگاه صلیب‏ها از جایگاه‏هاى بلند خود، فرو غلطیدند و ستون‏هاى تخت در هم شکست و آن جوان نگون بخت از فراز تخت به زمین افتاد و بى‏هوش گردید.

بر اثر حادثه‏ى ناگوار، رنگ اسقف‏ها پرید و بندهاى وجودشان به لرزه درآمد، بزرگ آنان به نیاى من، قیصر روم، گفت: شاها! ما را از کارى که شومى آن از زوال آیین مسیح خبر مى‏دهد، معذور دار!

جدم آن حادثه‏ى تکان‏دهنده را به فال بد گرفت و به اسقف‏ها دستور داد تا

ستون‏ها را برافراشته دارند و صلیب‏ها را بالا برند و به جاى آن جوان نگون بخت، برادرش را بیاورند تا مرا به ازدواج او درآورد و بدین وسیله شومى پدید آمده را، با نیکبختى و سعادت فرد دوم، برطرف سازد.

اما هنگامى که اسقف‏ها به دستور قیصر روم عمل کردند، همان تلخى که براى برادرزاده‏ى اول او پیش آمده بود براى دومى نیز رخ داد. وحشتزده پراکنده شدند. نیاى بزرگم، قیصر روم، اندوهگین و ماتم‏زده برخاست و وارد قصر خویش شد و پرده‏هاى کاخ افکنده شد و ماجرا تمام شد و در هاله‏اى از ابهام و نگرانى قرار گرفت.