1 – بشر بن سلیمان نخاسى که از فرزندان ابوایوب انصارى و یکى از دوستان دو امام گرانقدر حضرت امام هادى و امام حسن عسکرى علیهما السلام و همسایهى آن دو بزرگوار در سامرا است، گوید:
من احکام و آگاهىهاى لازم در مورد بردگان و اسیران را از سالارم حضرت امام هادى علیهالسلام آموختم. و آن گرانمایه، این حقوق و احکام را به گونهاى به من تعلیم فرمود که من بدون اجازهى او نه بردهاى مىخریدم و نه مىفروختم و همواره از موارد نامعلوم و نامشخص، تا روشن شدن حکم آن، دورى مىجستم و حلال و حرام را در این مورد به شایستگى درک مىکردم.
یکى از شبها که در منزل بودم و پاسى از شب گذشته بود در خانه به صدا درآمد و یکى از خدمتگزاران حضرت امام هادى علیهالسلام که «کافور» نام داشت، مرا مخاطب ساخت و گفت که حضرت امام هادى علیهالسلام مرا فرا خوانده است.
لباس خویش را به سرعت پوشیدم و به هنگامى که وارد خانهى آن جناب شدم، دیدم امام هادى علیهالسلام با فرزندش حضرت امام حسن عسکرى علیهالسلام و خواهرش حکیمه آن بانوى آگاه و پرواپیشه، در حال گفتوگو هستند.
پس از سلام، نشستم که آن حضرت فرمود:
«بشر! تو از فرزندان انصار هستى و دوستى و مهر انصار همچنان نسل به نسل نسبت به پیامبر صلى الله علیه و اله و خاندانش به ارث مىرسد و شما بر آن صفا و محبت باقى هستند و مورد اعتماد خاندان پیامبر.
اینک! مىخواهم تو را به فضیلت و امتیازى مفتخر سازم که هیچ کس از پیروان ما در این فضیلت به تو پیشى نگرفته است و تو را به رازى آگاه سازم که کسى را آگاه نساختهام و آن این است که تو را مأموریت مىدهم تا بانویى بزرگ و آگاه را که به ظاهر در صف کنیزان است، خریدارى نمایى و او را به سر منزل مقصود و محبوبش راه نمایى.»
آن گاه نامهاى به خط و لغت رومى مرقوم داشت و با مهر مخصوص خویش آن را مهر زد و بستهى ویژهاى که زرد رنگ بود و در آن 220 دینار بود به من داد و فرمود: بشر! این نامه و کیسهى زر را برگیر و به سوى بغداد حرکت کن و پس از ورود بدان شهر، فلان روز، در کنار پل بغداد، منتظر کشتىهاى اسیران روم باش. هنگامى که قایق حامل اسیران رسید و خریداران که بیشتر آنها فرستادگان مقامات رژیم بنىعباس هستند اطراف آنها حلقه زدند، تو از دور مراقب باش تا مردى به نام عمر بن یزید نخاس را که در میان صاحبان برده است بیابى.
او کنیزى را با ویژگىهاى خاص خود در حالى که لباس حریر ضخیم بر تن دارد براى فروش آورده است. اما آن کنیز خود را پوشانده و از دست زدن و نگاه کردن خریداران سخت جلوگیرى مىکند، چرا که به ظاهر در میان بردگان است و خود در حقیقت از بانوان با شخصیت و پاک و آزاده مىباشد.
فروشنده او را تحت فشار قرار مىدهد تا او را بفروشد اما او فریاد آزادى و نجابت سر مىدهد و به خریدارى که حاضر مىشود سیصد دینار به صاحب او
بپردازد. مىگوید: بندهى، خدا! پول خودت را از دست مده! اگر تو در لباس سلیمان و بر قدرت و شوکت او هم درآیى، من ذرهاى به تو علاقه نشان نخواهم داد.
و بدین گونه خریدارى را که شیفتهى شکوه و عظمت و عفت و پاکى اوست، نمىپذیرد و او را مىراند.
سرانجام عمر بن یزید به او مىگوید: من ناگزیرم تو را بفروشم. پس خودت بگو راه حل چیست؟
او خواهد گفت: در این کار شتاب مکن! من تنها فرد امین و درستکارى و شایسته کردارى که برایم دلپسند باشد مىپذیرم.
در این هنگام برخیز و به عمر بگو: من نامهاى به زبان رومى دارم که یکى از شایستگان نوشته و ویژگىهاى مورد نظر این بانو، در شخصیت نگارندهى آن جلوهگر است. شما نامه را به او بده تا بخواند اگر تمایل داشت من وکیل نگارندهى نامه هستم و این کنیز را براى او خریدارم.
بشر، فرستادهى امام هادى علیهالسلام اضافه مىکند: من، برنامه را همان گونه که امام دستور داده بود به دقت پیاده کردم تا نامه را به او رساندم، هنگامى که نامه را دریافت داشت و بدان نگریست، سیلاب اشک امانش نداد و به شدت گریست و به عمر بن یزید گفت: اینک! مىتوانى مرا به صاحب این نامه بفروشى.
و سوگندهاى سختى یاد کرد که اگر به صاحب نامه نفروشد خود را خواهد کشت و هرگز کسى را نخواهد پذیرفت.
من با فروشنده براى خرید وارد گفتوگو شدم و پس تلاش بسیار کار به آنجا رسید که عمر بن یزید به همان پولى که سالارم امام هادى علیهالسلام داده بود، راضى شد و پس از دریافت همهى آن 220 دینار، کنیز مورد نظر را تحویل من داد و در حالى که او از شادمانى در پوست نمىگنجید به منزل بازگشتیم تا او را به خانه حضرت امام هادى علیهالسلام ببرم، همراه او به خانه رسیدیم، اما او قرار و آرام نداشت، نامه سالارم را گشود و پس از بوسه باران ساختن آن، نامه را به سر و صورت خویش مالید و به روى دیدگانش نهاد.
من که از رفتار او شگفتزده شده بودم، گفتم: آیا شما نامهاى را که هنوز نگارندهى آن را نمىشناسى بوسه باران مىسازى؟
او گفت: بندهى خدا! تو با این که فردى درست اندیش و امانتدار و فرستادهى بندهى برگزیده و محبوب خدا هستى، در شناخت فرزندان پیامبران ناتوانى. پس گوش به سخنان من بسپار و با دل توجه کن تا خود را معرفى کنم و جریان شگفت خویش را برایت بازگویم.