جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

آزاده‏اى از تبار وارستگان‏ (2)

زمان مطالعه: 4 دقیقه

1 – بشر بن سلیمان نخاسى که از فرزندان ابوایوب انصارى و یکى از دوستان دو امام گرانقدر حضرت امام هادى و امام حسن عسکرى علیهما السلام و همسایه‏ى آن دو بزرگوار در سامرا است، گوید:

من احکام و آگاهى‏هاى لازم در مورد بردگان و اسیران را از سالارم حضرت امام هادى علیه‏السلام آموختم. و آن گرانمایه، این حقوق و احکام را به گونه‏اى به من تعلیم فرمود که من بدون اجازه‏ى او نه برده‏اى مى‏خریدم و نه مى‏فروختم و همواره از موارد نامعلوم و نامشخص، تا روشن شدن حکم آن، دورى مى‏جستم و حلال و حرام را در این مورد به شایستگى درک مى‏کردم.

یکى از شب‏ها که در منزل بودم و پاسى از شب گذشته بود در خانه به صدا درآمد و یکى از خدمتگزاران حضرت امام هادى علیه‏السلام که «کافور» نام داشت، مرا مخاطب ساخت و گفت که حضرت امام هادى علیه‏السلام مرا فرا خوانده است.

لباس خویش را به سرعت پوشیدم و به هنگامى که وارد خانه‏ى آن جناب شدم، دیدم امام هادى علیه‏السلام با فرزندش حضرت امام حسن عسکرى علیه‏السلام و خواهرش حکیمه آن بانوى آگاه و پرواپیشه، در حال گفت‏وگو هستند.

پس از سلام، نشستم که آن حضرت فرمود:

«بشر! تو از فرزندان انصار هستى و دوستى و مهر انصار همچنان نسل به نسل نسبت به پیامبر صلى الله علیه و اله و خاندانش به ارث مى‏رسد و شما بر آن صفا و محبت باقى هستند و مورد اعتماد خاندان پیامبر.

اینک! مى‏خواهم تو را به فضیلت و امتیازى مفتخر سازم که هیچ کس از پیروان ما در این فضیلت به تو پیشى نگرفته است و تو را به رازى آگاه سازم که کسى را آگاه نساخته‏ام و آن این است که تو را مأموریت مى‏دهم تا بانویى بزرگ و آگاه را که به ظاهر در صف کنیزان است، خریدارى نمایى و او را به سر منزل مقصود و محبوبش راه نمایى.»

آن گاه نامه‏اى به خط و لغت رومى مرقوم داشت و با مهر مخصوص خویش آن را مهر زد و بسته‏ى ویژه‏اى که زرد رنگ بود و در آن 220 دینار بود به من داد و فرمود: بشر! این نامه و کیسه‏ى زر را برگیر و به سوى بغداد حرکت کن و پس از ورود بدان شهر، فلان روز، در کنار پل بغداد، منتظر کشتى‏هاى اسیران روم باش. هنگامى که قایق حامل اسیران رسید و خریداران که بیشتر آنها فرستادگان مقامات رژیم بنى‏عباس هستند اطراف آنها حلقه زدند، تو از دور مراقب باش تا مردى به نام عمر بن یزید نخاس را که در میان صاحبان برده است بیابى.

او کنیزى را با ویژگى‏هاى خاص خود در حالى که لباس حریر ضخیم بر تن دارد براى فروش آورده است. اما آن کنیز خود را پوشانده و از دست زدن و نگاه کردن خریداران سخت جلوگیرى مى‏کند، چرا که به ظاهر در میان بردگان است و خود در حقیقت از بانوان با شخصیت و پاک و آزاده مى‏باشد.

فروشنده او را تحت فشار قرار مى‏دهد تا او را بفروشد اما او فریاد آزادى و نجابت سر مى‏دهد و به خریدارى که حاضر مى‏شود سیصد دینار به صاحب او

بپردازد. مى‏گوید: بنده‏ى، خدا! پول خودت را از دست مده! اگر تو در لباس سلیمان و بر قدرت و شوکت او هم درآیى، من ذره‏اى به تو علاقه نشان نخواهم داد.

و بدین گونه خریدارى را که شیفته‏ى شکوه و عظمت و عفت و پاکى اوست، نمى‏پذیرد و او را مى‏راند.

سرانجام عمر بن یزید به او مى‏گوید: من ناگزیرم تو را بفروشم. پس خودت بگو راه حل چیست؟

او خواهد گفت: در این کار شتاب مکن! من تنها فرد امین و درستکارى و شایسته کردارى که برایم دلپسند باشد مى‏پذیرم.

در این هنگام برخیز و به عمر بگو: من نامه‏اى به زبان رومى دارم که یکى از شایستگان نوشته و ویژگى‏هاى مورد نظر این بانو، در شخصیت نگارنده‏ى آن جلوه‏گر است. شما نامه را به او بده تا بخواند اگر تمایل داشت من وکیل نگارنده‏ى نامه هستم و این کنیز را براى او خریدارم.

بشر، فرستاده‏ى امام هادى علیه‏السلام اضافه مى‏کند: من، برنامه را همان گونه که امام دستور داده بود به دقت پیاده کردم تا نامه را به او رساندم، هنگامى که نامه را دریافت داشت و بدان نگریست، سیلاب اشک امانش نداد و به شدت گریست و به عمر بن یزید گفت: اینک! مى‏توانى مرا به صاحب این نامه بفروشى.

و سوگندهاى سختى یاد کرد که اگر به صاحب نامه نفروشد خود را خواهد کشت و هرگز کسى را نخواهد پذیرفت.

من با فروشنده براى خرید وارد گفت‏وگو شدم و پس تلاش بسیار کار به آنجا رسید که عمر بن یزید به همان پولى که سالارم امام هادى علیه‏السلام داده بود، راضى شد و پس از دریافت همه‏ى آن 220 دینار، کنیز مورد نظر را تحویل من داد و در حالى که او از شادمانى در پوست نمى‏گنجید به منزل بازگشتیم تا او را به خانه حضرت امام هادى علیه‏السلام ببرم، همراه او به خانه رسیدیم، اما او قرار و آرام نداشت، نامه سالارم را گشود و پس از بوسه باران ساختن آن، نامه را به سر و صورت خویش مالید و به روى دیدگانش نهاد.

من که از رفتار او شگفت‏زده شده بودم، گفتم: آیا شما نامه‏اى را که هنوز نگارنده‏ى آن را نمى‏شناسى بوسه باران مى‏سازى؟

او گفت: بنده‏ى خدا! تو با این که فردى درست اندیش و امانتدار و فرستاده‏ى بنده‏ى برگزیده و محبوب خدا هستى، در شناخت فرزندان پیامبران ناتوانى. پس گوش به سخنان من بسپار و با دل توجه کن تا خود را معرفى کنم و جریان شگفت خویش را برایت بازگویم.