ابنبابویه و دیگران این گونه روایت کردهاند: مردى از اهل قم گفت:
روزى در مجلس عبیدالله بن خاقان – که از جانب خلفا والى اوقاف و صدقات بود – در قم حاضر شدم وى نهایت عداوت نسبت به اهل بیت علیهمالسلام داشت. در مجلس او از احوال سادات علوى که در سامرا بودند و از مذهب آنها، صلاح و فساد و قرب و منزلت آنها نزد خلیفه سخن به میان آمد.
احمد بن عبیدالله گفت: من در سامرا از سادات علوى کسى را ندیدم مانند حسن بن على عسکرى علیهالسلام در علم و زهد، ورع و زهادت، وقار و مهابت، عفت و حیا و شرف و قدر و منزلت نزد خلفا، امرا، سادات و سایر بنىهاشم برتر باشد او را بر پیران مقدم مىداشتند و صغیر و کبیر ایشان بر او تعظیم مىنمودند.
همچنین وزرا و امرا و سایر اهل لشکریان و اصناف خلق در اعزاز و اکرام او دقیقهاى فرو نمىگذاشتند.
روزى در بالاى سر پدر خود در دفترش ایستاده بودم، ناگاه دربانان و خدمتکاران دویدند و گفتند: ابنالرضا در خانه ایستاده است.
پدرم به صداى بلند گفت: به او رخصت دهید و او را به مجلس درآورید.
ناگاه دیدم مردى گندمگون، گشاده چشم، خوش قامت، نیکو روى و خوش بدن وارد شد. او در اول سن جوانى بود، در او مهابت و جلالتى عظیم مشاهده کردم.هنگامى که نظر پدرم بر او افتاد از جاى بلند شد و به استقبال او شتافت. من هرگز ندیده بودم که پدرم چنین کارى را نسبت به احدى از بنىهاشم یا امراى خلیفه یا فرزندان او بکند.
چون به نزدیک او رسید، دست در گردن او افکند و دستهاى او را بوسید و دست او را گرفت و در جاى خود نشانید و به ادب در خدمت او نشست و با او سخن مىگفت و از روى تعظیم او را به کنیت خطاب مىنمود و جان خود و پدر و مادر خود را فداى او مىکرد، من از مشاهدهى این احوال تعجب مىکردم.
ناگاه دربانان گفتند: موفق(1)- که خلیفه آن زمان بود – مىآید و قاعده چنان بود که چون خلیفه به نزد پدرم مىآمد، پیشتر حاجبان و یساولان و خدمتکاران مخصوص او مىآمدند و از نزدیک پدرم تا در درگاه دو صف مىایستادند تا آن که خلیفه مىآمد و بیرون مىرفت و با وجود استماع آمدن خلیفه باز پدرم رو به او داشت و با او سخن مى گفت تا آن که غلامان مخصوص او پیدا شدند.
پدرم گفت: فداى تو شوم! اکنون اگر خواهى برخیز و به غلامان خود دستور داد که او را از پشت صف مردم ببرید که نظر یساولان بر آن حضرت نیفتد، باز پدرم برخاست او را تعظیم کرد و میان پیشانیش را بوسید و او را روانه کرد و به استقبال خلیفه رفت.
از حاجبان و غلامان پدر خود پرسیدم: این مرد که بود که پدرم این قدر مبالغه در اعزاز و اکرام او نمود؟
گفتند: او مردى است از اکابر عرب و حسن بن على نام دارد و معروف است به ابنالرضا.
پس تعجب من زیاد شد و در تمام آن روز در فکر و تحیر بودم. چون شب پدرم به عادتى که داشت بعد از نماز شام و خفتن نشست و مشغول دیدن کاغذها و عرایض مردم شد که در روز به خلیفه عرض نماید، من نزد او نشستم.
پرسید: حاجتى دارى؟
گفتم: بلى، اگر رخصت فرمایى سؤال کنم.
چون رخصت داد، گفتم: اى پدر! آن مردى که امروز بامداد در تعظیم و اکرام او مبالغه را از حد گذرانیدى و جان خود و پدر و مادر خود را فداى او مىکردى که بود؟
گفت: اى فرزند! این، امام رافضیان است.
پس ساعتى ساکت شد و گفت: اى فرزند! اگر خلافت از بنىعباس به بیرون رود
کسى از بنىهاشم به غیر آن مرد مستحق آن نیست. زیرا که او سزاوار خلافت است به سبب اتصاف به زهد و عبادت، فضل و علم، کمال و عفت نفس، شرافت نسب و علو حسب و سایر صفات کمالیه. اگر مىدیدى پدر او را، مردى بود در نهایت شرف و جلالت و فضیلت و علم و فضل و کمال.
آن گاه که این سخنان را از پدرم شنیدم، خشم من زیاده گردید و تفکر و تحیر من افزون شد. بعد از آن پیوسته از مردم تفحص احوال او مىنمودم. پس وزرا و کتاب و امرا و سادات و علویان و سایر مردم جز تعریف و توصیف و فضل و جلالت و علم و بزرگوارى او نشنیدم، همه او را بر بنىهاشم تفضیل و تقدیم مىدادند و مىگفتند که او امام شیعیان است.
پس قدر و منزلت او در نظر من عظیم شد و رفعت و شأن او را دانستم، زیرا که از دوست و دشمن به غیر نیکى او چیزى نشنیدم.
پس مردى از اهل مجلس از او سؤال کرد که حال برادرش جعفر چگونه بود؟
گفت: جعفر کیست؟ کسى از حال او سؤال کند یا نام او را با نام امام حسن مقرون گرداند؟ جعفر مردى فاسق و فاجر و شرابخوار و بدکردار بود مانند او کسى در رسوایى و بىعقلى و بدکارى ندیده بودم.
آن گاه جعفر را مذمت بسیار کرد، باز به ذکر احوال آن حضرت برگشت و گفت: به خدا سوگند! در هنگام وفات حسن بن على حالتى بر خلیفه و دیگران عارض شد من گمان نداشتم که در وفات هیچ کس چنین شود.
این واقعه چنان بود که روزى براى پدرم خبر آوردند که ابنالرضا رنجور شده، پدرم به سرعت به نزد خلیفه رفت و خبر را به او داد. خلیفه پنج نفر از معتمدان و مخصوصان خود را با او همراه کرد. یکى از ایشان نحریر خادم بود که از محرمان خاص خلیفه بود. امر کرد ایشان را که پیوسته ملازم خانه آن حضرت باشند و بر احوال آن حضرت مطلع گردند و طبیبى را مقرر کرد که هر بادماد و واپسین نزد آن حضرت برود و از احوال او مطلع باشد.
بعد از دو روز براى پدرم خبر آوردند که مرض آن حضرت سخت شده و ضعف
بر او مستولى گردیده است.
بامداد پدرم سوار بر مرکب شد و نزد آن حضرت رفت و به اطبا دستور داد که از خدمت آن حضرت دور نشوید و قاضى القضاة را طلبید و گفت: ده نفر از علماى مشهور را حاضر گردان که پیوسته نزد آن حضرت باشند.
این ملاعین اینها را براى آن مىکردند که آن زهرى که به حضرتش داده بودند بر مردم معلوم نشود و نزد مردم ظاهر سازند که آن حضرت به مرگ خود از دنیا رفته است.
پیوسته آنان ملازم خانه آن حضرت بودند تا آن که بعد از گذشت چند روز از ماه ربیع الاول آن امام مظلوم از دار فانى به سراى باقى رحلت نمود و از جور ستمکاران و مخالفان رهایى یافت.
هنگامى که خبر وفات آن حضرت در شهر سامرا منتشر شد، قیامتى بر پا شد، از همهى مردم صداى ناله و فغان و شیون بلند گردید. خلیفه لعین در تفحص فرزند سعادتمند آن حضرت درآمد. جمعى را فرستاد که بر دور خانه آن حضرت حراست نمایند و همهى حجرهها را تفحص نمایند، که آن حضرت را بیابند و زنان قابله را فرستاد که کنیزان آن حضرت را بازجویى کند که مبادا حملى در ایشان باشد.
یکى از زنان گفت: یکى از کنیزان حضرتش را احتمال حملى است.
خلیفه نحریر خادم را بر او موکل گردانید که بر احوال او مطلع باشد تا صدق و کذب آن سخن ظاهر شود.
بعد از آن متوجه تجهیز حضرتش شد، همهى بازارها تعطیل شدند، صغیر و کبیر و وضیع و شریف خلایق در تشییع جنازهى آن برگزیدهى خالق جمع آمدند. پدرم – که وزیر خلیفه بود – با سایر وزرا و نویسندگان و اتباع خلیفه و بنىهاشم و علویان به تجهیز آن امام زمان حاضر شدند. در آن روز سامرا از کثرت ناله و شیون و گریه مردم مانند صحراى قیامت بود.
چون از غسل و کفن آن جناب فارغ شدند، خلیفه، ابوعیسى را فرستاد که بر آن جناب نماز گزارد. چون جنازهى آن جناب را براى نماز بر زمین گذاشتند، ابوعیسى به نزدیک جنازهى شریف حضرت آمد و کفن را از روى مبارک آن حضرت دور کرد و
براى رفع تهمت خلیفه، علویان، هاشمیان، امرا، وزرا، نویسندگان، قضات، علما و سایر اشراف و اعیان را نزدیک طلبید و گفت: بیایید و ببینید این حسن بن على فرزندزاده امام رضا علیهالسلام است که بر فراش خود به مرگ خود مرده است و کسى آسیبى به او نرسانیده است و در مدت مرض او اطبا، قضات، معتمدان و عدول حاضر بودهاند و بر احوال او مطلع گردیدهاند و بر این معنى شهادت مىدهند.
آن گاه پیش ایستاد و بر آن حضرت نماز خواند و بعد از نماز، حضرت را در کنار پدر بزرگوار خود دفن کردند و بعد از آن، خلیفه متوجه تفحص و تجسس فرزند حضرت شد. زیرا که شنیده بود که فرزند حضرت بر عالم مستولى خواهد شد و اهل باطل را منقرض خواهد کرد، هر چند تفحص کردند چیزى از آن حضرت نیافتند و آن کنیز را که گمان حمل بر او برده بودند تا دو سال تفحص احوال او مىکردند و اثرى ظاهر نشد.
پس موافق مذهب اهل سنت میراث آن حضرت را میان مادر و جعفر – که برادر آن جناب بود – قسمت کردند و مادرش دعوى کرد که من وصى اویم و نزد قاضى به ثبوت رسانید. باز خلیفه در تفحص فرزند آن جناب بود و دست از تجسس بر نمىداشت.
پس جعفر به نزد پدر من آمد و گفت: مىخواهم منصب برادرم را به من تفویض نمایى، من تقبل مىنمایم که هر سال دویست هزار دینار طلا بدهم.
پدرم از استماع این سخن در خشم شد و گفت:اى احمق! منصب برادر تو منصبى نیست که به مال و تقبل تو آن را گرفت و سالها است که خلفا شمشیر کشیدهاند و مردم را مىکشند و زجر مىنمایند که از اعتقاد امامت پدر و برادر تو برگردند و نتوانستند. اگر تو نزد شیعیان مرتبهى امامت دارى همه به سوى تو خواهند آمد و تو را احتیاج به خلیفه و دیگرى نیست، و اگر نزد ایشان مرتبه ندارى خلیفه و دیگرى نمىتوانند این مرتبه را براى تو تحصیل کنند.
پدرم با این سخن، خفت عقل و سفاهت و عدم دیانت او را دانست. دستور داد که او را دیگر به مجلس راه ندهند و بعد از آن به مجلس پدرم راه نیافت تا پدرم از
دنیا رفت و هنوز خلیفه در جستوجوى آن جناب است که بر آثار او مطلع نمىشود و دست بر او نمىیابد.
ابنبابویه به سند معتبر از ابوالادیان روایت کرده است:
ابوالادیان گوید: من خدمتکار حضرت امام حسن عسکرى علیهالسلام بودم، نامههاى آن جناب را به شهرها مىبردم، روزى آن حضرت در دوران همان بیمارى که در اثر آن به عالم بقا رحلت فرمود، مرا طلبید و نامهاى به مداین نوشت و فرمود:
بعد از پانزده روز باز داخل سامرا خواهى شد و صداى شیون از خانه من خواهى شنید و مرا در آن وقت غسل مىدهند.
ابوالادیان گوید: اى سید! هرگاه این واقعه هایله رو دهد، امر امامت با کیست؟
فرمود: هر که جواب نامههاى مرا از تو طلب کند، او بعد از من امام است.
گفتم: علامتى دیگر بفرما.
فرمود: هر که بر من نماز خواند، او جانشین من خواهد بود.
گفتم: علامتى دیگر بفرما.
فرمود: هر که بگوید که در همیان چه چیز است، او امام شما است.
ابوالادیان گوید: مهابت حضرت مانع شد که بپرسم که کدام همیان.
سپس من بیرون آمدم و نامهها را به اهل مداین رسانیدم و جوابها را گرفته، برگشتم. چنانچه حضرتش فرموده بود، بعد از پانزده روز داخل سامرا شدم و صداى نوحه و شیون از منزل منور آن امام مطهر بلند شده بود. چون به در خانه آمدم، جعفر را دیدم که بر در خانه نشسته و شیعیان بر گرد او حلقه زدهاند و او را تعزیت به وفات برادر و تهنیت به امامت خود مىگویند.
من با خودم گفتم: اگر این امام است، امامت نوع دیگر شده است. این فاسق کى اهلیت امامت دارد؟ زیرا که پیشتر او را مىشناختم که شراب مىخورد، قمار مىباخت و طنبور مىنواخت.
پیش رفتم و تعزیت و تهنیت گفتم و هیچ سؤال از من نکرد، در این حال عقید خادم بیرون آمد و به جعفر خطاب کرد که برادرت را کفن کردهاند بیا و بر او نماز بخوان.
جعفر برخاست و شیعیان با او همراه شدند، چون به صحن خانه رسیدیم، دیدیم که حضرت امام حسن عسکرى علیهالسلام را کفن کرده بر روى نعش گذاشتهاند. جعفر پیش ایستاد که بر برادر اطهر خود نماز بخواند، چون خواست که تکبیر گوید، کودکى گندم گون، پیچیده موى و گشاده دندانى مانند پارهى ماه از اندورن خانه بیرون آمد و رداى جعفر را کشید و گفت:
اى عمو! کنار بایست که من به نماز خواندن بر پدر خود از تو سزاوارترم.
جعفر کنار ایستاد و رنگش متغیر شد. آن کودک پیش ایستاد و بر پدر بزرگوار خود نماز خواند و آن جناب را در کنار امام هادى علیهالسلام دفن کرد و متوجه من شد و فرمود: اى بصرى! جواب نامه را بده که با توست.
من پاسخ نامه را تسلیم کردم و با خودم گفتم: دو نشان از آن نشانهها که حضرت امام حسن عسکرى علیهالسلام فرموده بود، ظاهر شد و یک علامت مانده است. بیرون آمدم حاجز وشا به جعفر گفت: براى آن که حجت بر او تمام کند که او امام نیست، گفت: آن کودک کى بود؟
جعفر گفت: و الله! من هرگز او را ندیده بودم و نمىشناختم.
در این حالت جماعتى از اهل قم آمدند و از احوال حضرت امام حسن عسکرى علیهالسلام پرسیدند.
چون دانستند که وفات یافته است، پرسیدند: امامت با کیست؟
مردم اشاره به سوى جعفر کردند. آنان نزدیک رفتند و تعزیت و تهنیت دادند و گفتند: با ما نامهها و اموالى است بگو که نامهها از چه جماعت است و مالها چه مقدار است تا تسلیم نماییم.
جعفر برخاست و گفت: مردم از ما علم غیب مىخواهند.
در آن حال خادم از جانب حضرت صاحب الامر علیهالسلام بیرون آمد و گفت: با شما نامهى فلان شخص و فلان و فلان هست و همیانى هست که در آن هزار اشرفى است و در آن میان، ده اشرفى است که طلا را روکش کردهاند.
آنها نامهها و مالها را تسلیم کردند و گفتند: هر که تو را فرستاده است که این
نامهها و مالها را بگیرى، او امام زمان است و مراد امام حسن عسکرى علیهالسلام همین همیان بود.
جعفر نزد معتمد – که خلیفهى به ناحق آن زمان بود – رفت و این واقعه را نقل کرد. معتمد خدمتکاران خود را فرستاد که صیقل کنیز حضرت امام حسن عسکرى علیهالسلام را گرفتند که آن کودک را به ما نشان ده.
او انکار کرد و براى رفع مظنهى آنان گفت: من از آن حضرت حملى دارم به این سبب او را به ابن ابىالشوارب قاضى سپردند که چون فرزند متولد شود بکشند.
ناگاه در همان دوران عبدالله بن یحیى وزیر مرد و صاحب الزنج در بصره خروج کرد و ایشان به حال خود درماندند و کنیز از خانه قاضى به خانه خود آمد.
هم چنین به سند معتبر از محمد بن حسین این گونه روایت کرده است:
حضرت امام حسن عسکرى علیهالسلام در روز جمعه هشتم ماه ربیع الاول سال 260 هجرى به هنگام نماز بامداد به سراى باقى رحلت فرمود و در همان شب نامهاى بیسار به دست مبارک خود به اهل مدینه نوشته بود.
در آن هنگام نزد حضرت فقط کنیز آن جناب – به نام صیقل و غلام آن جناب به نام عقید – حاضر بودند. آن کسى که مردم بر او مطلع نبودند، حضرت صاحب الامر علیهالسلام بود.
عقید گوید: در آن وقت حضرت امام حسن علیهالسلام آبى طلبید که با مصطکى جوشانیده بودند و خواست که بیاشامد، چون حاضر کردیم فرمود: اول آبى بیاورید که نماز بخوانم.
چون آب آوردیم، دستمالى در دامن گسترد، وضو ساخت و نماز بامداد را ادا کرد. وقتى کاسهى آب مصطکى را – که جوشانیده بودند – گرفت بیاشامد، از غایت ضعف و شدت مرض دست مبارکش مىلرزید و کاسه بر دندانهاى شریفش مىخورد. چون آب را آشامید و «صیقل» قدح را گرفت روح مقدسش به عالم قدس پرواز نمود.
شهادت آن حضرت به اتفاق اکثر محدثان و مورخان در هشتم ماه ربیع الاول
سال دویست و شصتم هجرت بود.
شیخ طوسى رحمه الله در کتاب «مصباح» ماه مذکور را نیز گفته است و اکثر علما گفتهاند که شهادت آن حضرت در روز جمعه بود. بعضى روز چهارشنبه و بعضى روز یک شنبه نیز گفتهاند.
از عمر شریف آن حضرت بیست و نه سال گذشته بود، بعضى بیست و هشت نیز گفتهاند و مدت امامت آن حضرت نزدیک به شش سال بود.
ابنبابویه و دیگران گفتهاند: معتمد آن حضرت را با زهر شهید کرد.
در کتاب «عیون المعجزات» آمده است:
احمد ابناسحاق گوید: روزى به خدمت امام حسن عسکرى علیهالسلام رفتم.
حضرت فرمود: حال شما و شک و ریب مردم در مورد امام بعد از من چگونه است؟
گفتم: اى فرزند رسول خدا! چون خبر ولادت سید ما و صاحب ما در قم به ما رسید صغیر و کبیر شیعیان قم به امامت آن جناب معتقد شدند.
حضرت فرمود: مگر نمىدانى که هرگز زمین خالى از حجت خدا نخواهد بود؟
1) موفق برادر خلیفه و سپهسالار او بوده و خلیفه در آن زمان المعتمد على الله بود. رجوع شود به بحارالانوار: ج 50، ص 326.