ابنشهر آشوب روایت کرده که ابوهاشم گوید:
وقتى در ضیق و تنگى معاش بودم خواستم از امام حسن عسکرى علیهالسلام معونه طلب کنم. خجالت کشیدم چون به منزل خود رفتم، آن حضرت صد اشرفى به من فرستاد و مرقوم فرموده بود:
اذا کانت لک حاجة فلا تستحیى و لا تحتشم و اطلبها، فانک ترى ما تحب ان شاء الله.
هر گاه حاجتى داشته باشى خجالت مکش و شرم مکن و آن را از ما طلب کن که آنچه دوست دارى خواهى دید ان شاء الله.
در «خرایج راوندى» آمده است: عیسى بن صبیح گوید: من در زندان بودم که امام حسن عسکرى علیهالسلام را نیز آوردند و در بند من زندانى نمودند. من به مقام حضرت عارف بودم. حضرتش به من متوجه شد و فرمود:
لک خمس و ستون سنة و شهر و یومان.
تو شصت و پنج سال و یک ماه و دو روز عمر کردهاى.
من کتاب دعایى همراه داشتم که تاریخ ولادت من در آن ثبت بود. به آن رجوع کردم، دیدم چنان است که حضرتش خبر داد. پس به من فرمود:
هل رزقت من ولد؟
آیا فرزندى روزى تو شده است؟
عرض کردم: نه.
فرمود:
اللهم ارزقه ولدا یکون له عضدا.
خدایا! به او فرزندى روزى نما که قوت بازوى او باشد، همانا فرزند خوب قوت و بازویى است.
آن گاه به این شعر متمثل شد:
من کان ذا ولد یدرک ظلامته++
ان الذلیل الذى لیست له عضد
هر که صاحب فرزند باشد، داد خود را مىگیرد، به راستى که ذلیل کسى است که قوت بازویى ندارد.
عرض کردم: شما هم فرزند دارید؟
فرمود:
اى و الله! سیکون لى ولد یملأ الأرض قسطا و عدلا فأما الآن فلا.
آرى، به خدا قسم! به زودى خداوند تعالى پسرى بر من کرامت فرماید که زمین را از عدل و داد لبریز خواهد کرد. اما اکنون فرزندى ندارم.
آن قوت حضرت متمثل به این شعر شد:
لعلک یوما أن ترانى کأنما++
بنى حوالى الاسود اللوابد
فان تمیما قبل أن تلد الحصى++
أقام زمانا و هو فى الناس واحد