جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

بخشش با اعجاز (2)

زمان مطالعه: < 1 دقیقه

در «خرایج راوندى» آمده است: ابوهاشم گوید:

روزى امام حسن عسکرى علیه‏السلام به مرکب سوار شد و به صحرا رفت من هم در خدمت حضرتش رفتم. در راه بدهکاریم از قلبم خطور نمود و منقلب شدم.

آن حضرت توجهى به من کرد و فرمود: خدا بدهکارى تو را ادا خواهد کرد.

آن گاه حضرتش از روى زین خم شد و با تازیانه‏ى خود خطى بر روى زمین کشید و فرمود: یا اباهاشم! بردار و کتمان کن.

پیاده شدم، دیدم شمش طلا است. من آن را برداشتم و در کنار کفش خود نهادم و مسرور سوار شدم که بدهکاریم ادا مى‏شود. از قلبم خطور نمود که زمستان در پیش است هزینه‏ى زمستان و لباس خانواده فراهم نیست، چه کنم؟

دوباره آن امام رؤوف به من نظرى نمود و خم شد با تازیانه‏ى خود بر روى زمین خطى کشید و فرمود: بردار.

فرود آمدم، شمش نقره‏اى بود برداشتم و در کنار کفش دیگر پنهان کردم. پس از بازگشت محاسبه کردم طلا مطابق بدهکارى و نقره مطابق هزینه‏ى زمستان شد.