جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

فضایل اخلاقى و کمالات معنوى‏ (2)

زمان مطالعه: 3 دقیقه

فضال اخلاقى و کمالات معنوى امام حسن عسکرى علیه‏السلام موجب آن بود که نه تنها دوستان، بلکه دشمنان نیز به عظمت و بزرگوارى او اعتراف نمایند. حسن بن محمد اشعرى، محمد بن یحیى و برخى دیگر این گونه روایت کرده‏اند:

احمد بن عبید الله بن خاقان متصدى اراضى و خراج قم بود. روزى در مجلس او سخن از علویان و عقایدشان به میان آمد ؛ احمد که خود از ناصبیان سرسخت و منحرف از اهل بیت علیهم‏السلام بود، ضمن سخن گفت: من در سامرا کسى از علویان را همانند حسن بن على بن على الرضا (امام عسکرى علیه‏السلام) در روش و وقار، عفت و نجابت و فضیلت و عظمت در میان خانواده‏ى خویش و میان بنى‏هاشم، ندیدم و نشناختم. خاندانش او را بر بزرگسالان و محترمان خود مقدم مى‏داشتند و در نزد سران سپاه و وزیران و عموم مردم نیز همین وضع را داشت. به یاد دارم روزى نزد پدرم بودم، دربانان خبر آوردند ابومحمد ابن‏الرضا آمده است.

پدرم به صداى بلند گفت: بگذارید وارد شود.

من از این که دربانان نزد پدرم از امام به کنیه و احترام یاد کردند، شگفت‏زده شدم ؛ زیرا نزد پدرم جز خلیفه با ولیعهد یا کسى را که خلیفه دستور داده باشد از او به کنیه یاد کنند، به کنیه یاد نمى‏کردند ؛ آن گاه مردى گندمگون، خوش قامت، خوشرو، نیکو اندام، جوان، و با هیبت و جلالت وارد شد.

چون چشم پدرم به او افتاد برخاست و چند قدم به استقبال رفت. به یاد نداشتم پدرم نسبت به کسى از بنى‏هاشم یا فرماندهان سپاه چنین کرده باشد. دست بر گردن او انداخت و صورت و سینه‏ى او را بوسید، سپس دست او را گرفت و او را بر جاى نماز خود نشانید و خود در کنار و رو به روى او نشست و با او به سخن پرداخت.

در ضمن سخن به او فدایت شوم مى‏گفت. من از آنچه مى‏دیدم در شگفت بودم. ناگاه دربانى آمد و گفت: موفق عباسى آمده است.

معمول این بود که وقتى موفق مى‏آمد قبل از او دربانان و نیز فرماندهان ویژه‏ى سپاه او مى‏آمدند و در فاصله‏ى در خانه تا مجلس پدرم در دو صف مى‏ایستادند و به همین حال مى‏ماندند تا موفق بیاید و برود.

پدرم پیوسته متوجه ابومحمد علیه‏السلام بود و با او گفت‏وگو مى‏کرد تا آن گاه که چشمش به غلامان مخصوص موفق افتاد در این موقع به آن حضرت گفت: فدایت شوم! اگر مایلید تشریف ببرید.

سپس به دربانان خود گفت: او را از پشت دو صف ببرند تا موفق او را نبیند.

امام برخاست و پدرم نیز برخاست و دوباره دست بر گردن او انداخت و امام رفت. من به دربانان و غلامان پدرم گفتم: این چه کسى بود که او را در حضور پدرم به کنیه یاد کردید و پدرم به او چنین رفتارى داشت؟

گفتند: او یکى از علویان است که به او حسن بن على مى‏گویند و به ابن‏الرضا معروف است.

شگفتى من بیشتر شد و پیوسته آن روز، نگران و اندیشمند بودم تا شب شد. عادت پدرم این بود که پس از نماز عشا مى‏نشست و گزارش‏ها و امورى را که لازم بود به سمع خلیفه برساند، رسیدگى مى‏کرد. وقتى نماز خواند و نشست، من رفتم و نشستم. کسى پیش او نبود، پرسید: احمد! کارى دارى!

گفتم: آرى پدر، اگر اجازه مى‏دهى بگویم؟

گفت: اجازه دارى.

گفتم: پدر! این مرد که صبح او را دیدم چه کسى بود که نسبت به او چنین بزرگداشت و احترام نمودى و در سخنت به او فدایت شوم مى‏گفتى و خودت و پدر و مادرت را فداى او مى‏ساختى؟

گفت: پسرم! او امام رافضیان حسن بن على معروف به ابن‏الرضا است.

آن گاه اندکى سکوت کرد، من نیز ساکت ماندم. سپس گفت: پسرم! اگر خلافت از

دست خلفاى بنى‏عباس بیرون رود، کسى از بنى‏هاشم جز او سزاوار آن نیست و این به جهت فضیلت و عفت، زهد و عبادت و اخلاق نیکو و شایستگى اوست، اگر پدر او را مى‏دیدى مردى بزرگوار و با فضیلت را دیده بودى.

با این سخنان، اندیشه و نگرانیم بیشتر وحشتم نسبت به پدرم افزوده شد، و دیگر کار مهمى جز آن نداشتم که درباره‏ى امام پرس و جو کنم و پیرامون او کاوش و بررسى نمایم.

از هیچ یک از بنى‏هاشم و سران سپاه و نویسندگان و قاضیان و فقیهان و دیگر افراد درباره‏ى امام سؤالى نکردم مگر آن که او را نزد آنان در نهایت بزرگى و ارجمندى و والایى یافتم و همه از او به نیکى یاد مى‏کردند و او را بر تمامى خاندان و بزرگان خویش مقدم مى‏شمردند و بدین گونه مقام امام نزد من عظمت یافت. زیرا هیچ دوست و دشمنى را ندیدم، مگر آن که در مورد او به نیکى سخن مى‏گفت و او را مى‏ستود.(1)


1) ارشاد مفید: ص 318.