جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

شیر درنده‏اى سر راه قافله‏ (2)

زمان مطالعه: 2 دقیقه

ابن‏طاووس رحمه الله به روایت قاسم بن علا این گونه نقل مى‏کند:

صافى خادم امام هادى علیه‏السلام گوید: از امام رخصت طلبیدم که به زیارت جدش حضرت رضا علیه‏السلام بروم.

فرمود: انگشترى که نگینش عقیق زرد و نقش آن «ما شاء الله لا حول و لا قوة الا بالله استغفر الله» است و بر روى دیگرش: «محمد صلى الله علیه و اله و على علیه‏السلام» نقش بسته با خود بردار تا از شر دزدان و راهزنان ایمن باشى و براى سلامتى تو تمام‏تر و دین تو را حفظ کننده‏تر است.

خادم گفت: انگشترى که حضرت فرموده بود، تهیه کردم و خدمتش رفتم تا وداع کنم. چون وداع کردم و دور شدم حضرت دستور فرمود که مرا برگردانند.

چون برگشتم، فرمود: انگشتر فیروزه هم با خود بردار، زیرا در میان طوس و نیشابور شیرى خواهد بود که قافله را از رفتن منع خواهد کرد، تو پیش برو و این انگشتر را به او نشان بده و بگو: مولاى من مى‏فرماید: دور شو.

باید بر یک طرف فیروزه «الملک لله» نقش کنى و برطرف دیگرش «الملک لله الواحد القهار» زیرا که نقش انگشتر على علیه‏السلام «الملک لله» بود و چون خلافت به آن جناب برگشت، «الملک لله الواحد القهار» نقش کرد. نگینش فیروزه بود و چون چنین کنى موجب ایمنى از حیوانات درنده و باعث ظفر و غلبه در جنگ‏ها خواهد شد.

خادم گفت: به سفر رفتم و به خدا سوگند! که در همان مکان که حضرت فرموده بود، شیرى بر سر راه آمد و آنچه فرموده بود به عمل آوردم. شیر برگشت.

هنگامى که از زیارت برگشتم قضایا را خدمت حضرت عرض کردم.

آن حضرت فرمود: یک چیز مانده که نقل نکردى، اگر مى‏خواهى من نقل کنم. گفتم: آقا! شاید فراموش کرده باشم.

فرمود: شبى در طوس نزدیکى روضه امام رضا علیه‏السلام خوابیده بودى. گروهى از جنیان به زیارت قبر امام رضا علیه‏السلام مى‏رفتند. آن نگین را در دست تو دیدند و نقش آن‏

را خواندند. پس از دست تو بیرون کردند. نزد بیمارى بردند و آن را در آب شستند و آب را به بیمار خورانیدند و بیمارشان صحت یافت. پس انگشتر را برگرداندند و تو در دست راست خود کرده بودى، آنان در دست چپ تو کردند. چون بیدرا شدى بسیار تعجب کردى و سببش را ندانستى و بر بالین خود یاقوتى دیدى. آن را برداشتى. الحال همراه توست. به بازار ببر و آن را به هشتاد اشرفى خواهى فروخت و این یاقوت هدیه‏ى آن جنیان است که براى تو آورده‏اند.

خادم گفت: یاقوت را به بازار بردم و هشتاد اشرفى فروختم.(1)


1) حلیة المتقین: ص 37.