جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

دعاى مستجاب‏ (2)

زمان مطالعه: 2 دقیقه

در اصفهان مردى شیعى به نام عبدالرحمان مى‏زیست، از او پرسیدند: چرا این مذهب را برگزیده و به امامت امام هادى علیه‏السلام معتقد شده‏اى؟

گفت: به جهت معجزه‏اى که از او دیدم ؛ داستان چنین بود که من مردى فقیر و بى‏چیز بودم ؛ ولى چون زبان و جرأت داشتم، اهالى اصفهان در یکى از سال‏ها مرا همراه گروهى نزد متوکل فرستادند تا دادخواهى کنیم.

روزى بیرون خانه‏ى متوکل ایستاده بودیم که دستور احضار على بن محمد بن رضا علیهم‏السلام از سوى متوکل صادر شد.

من به یکى از حاضران گفتم: این مرد کیست که دستور احضارش صادر شد؟

گفت: این مرد علوى است و رافضیان او را امام مى‏دانند – و اضافه کرد که – ممکن است خلیفه براى قتل دستور احضارش را داده باشد.

گفتم: از جاى خود حرکت نمى‏کنم تا این مرد علوى بیاید و او را ببینم.

ناگاه دیدم شخصى سوار بر اسب به سوى خانه‏ى متوکل مى‏آید، مردى به نشانه احترام در دو طرف مسیر او صف کشیدند و او را تماشا مى‏کردند. چون نگاهم بر او افتاد، مهرش در دلم جا گرفت و نزد خود به دعاى او مشغول شدم تا خدا شر متوکل را از او دفع نماید.

آن حضرت از میان مردم مى‏گذشت و نگاهش بر یال اسب خود بود و چپ و راست را نگاه نمى‏کرد و من پیوسته به دعاى او مشغول بودم، چون به من رسید با تمام رو به سوى من متوجه شد و فرمود:

خدا دعاى تو را پذیرفت، به تو طول عمر داد و مال و فرزندان تو را زیاد کرد.

چون این را مشاهده کردم، مرا لرزه فرا گرفت و در میان دوستانم افتادم. دوستانم پرسیدند: چه شد؟

گفتم: خیر است.

و چیزى نگفتم. هنگامى که به اصفهان بازگشتم خدا مال فراوان به من عطا کرد و امروز از اموال، آنچه در خانه دارم، قیمتش به هزار هزار درهم مى‏رسد، غیر از آنچه بیرون از خانه دارم، و ده فرزند یافته‏ام و عمرم نیز از هفتاد سال گذشته است. من به امامت آن مردى معتقدم که از دلم خبر داشت و دعایش در حق من مستجاب گردید.(1)


1) بحارالانوار: ج 50، ص 141 – 142.