جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

هیبت باشکوه‏ (2)

زمان مطالعه: 2 دقیقه

قطب راوندى رحمه الله مى‏نویسد:

فضل بن احمد، کاتب معتز بالله گوید: روزى با معتز به مجلس متوکل وارد شدیم، دیدیم غضب آلود و پریشان است. او به فتح بن خاقان گفت: به خدا! او را خواهم کشت، چرا که به دولت من تفرقه مى‏افکند.

آن گاه دستور داد چهار نفر از غلامان جلف را حاضر کردند و آن‏ها را در پى حضرت فرستاد.

ناگاه امام هادى علیه‏السلام وارد شد، لب‏هاى مبارکش به دعا حرکت مى‏کرد و ابدا اثر اضطراب و وحشت در آن حضرت علیه‏السلام نبود. چون نظر متوکل بر آن حضرت افتاد یک مرتبه خود را از تخت به زیر افکند و به استقبال حضرت شتافت و با اضطراب‏

او را در برگرفت، دست‏هاى مبارک و میان دو دیده‏اش را بوسید و شمشیرى را که در دستش بود به زمین انداخت و گفت: اى آقاى من! اى بهترین خلق خدا! براى چه در این وقت آمده‏اى؟

حضرت فرمود: پیک تو آمد و گفت: متوکل تو را طلبیده است.

متوکل گفت: آن زنازاده دروغ گفته است، اى آقاى من! به همان جایى که آمدى بازگرد!

آن گاه گفت:اى فتح بن خاقان!اى عبدالله!اى معتز! آقاى خودتان و آقاى مرا بدرقه کنید.

وقتى نظر آن غلامان خزر بر آن حضرت علیه‏السلام افتاد: همگى نزد آن حضرت بر زمین افتادند. و بر حضرتش تعظیم کردند.

وقتى امام هادى علیه‏السلام بیرون رفت. متوکل غلامان را طلبید و به مترجم گفت: از آنها سئوال کن چرا از امر من اطاعت نکردند؟

گفتند: چون آن بزرگوار نمایان شد از مهابتش بى‏اختیار شدیم، دیدیم در اطراف او بیش از صد شمشیر برهنه و شمشیردار ایستاده‏اند، مشاهده‏ى این وضع مانع شد که از امر تو اطاعت کنیم و دل ما پر از خوف و رعب شد.

متوکل رو به فتح نمود و گفت: این امام توست و خندید.

فتح به خاطر آن که بلایى که از آن حضرت گذشت شادمان شد و خدا را حمد نمود.