مرحوم شیخ صدوق و برخى دیگر از بزرگان، به نقل یکى از مؤمنین – به نام محمد مطهرى – حکایت کنند:
روزى از حکیمه، خواهر امام هادى علیه السلام پیرامون ولادت امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشریف سؤال کردم.
اظهار داشت: در منزل ما جاریهاى بود به نام نرجس، روزى پسر برادرم، حضرت ابومحمد، حسن بن على علیه السلام هنگامى که وارد منزل ما شد، نگاه عمیقى بر آن جاریه نمود.
من جلو رفتم و گفتم: آیا نسبت به او علاقه مند شدهاى؟!
پاسخ داد: خیر، ولیکن چون نگاهم بر او افتاد، در تعجب قرار گرفتم؛ چون که از این جاریه، نوزادى عزیز و کریم به دنیا خواهد آمد که خداوند متعال به وسیلهى او دنیا را پر از عدل و داد مىنماید همان طورى که ظلم، همه جا را فرا گرفته باشد.
گفتم: آیا مایل هستى تا او را همسرت قرار بدهم؟
فرمود: از پدرم اجازه بگیر.
پس از آن، به محضر برادرم – حضرت ابوالحسن، امام على هادى علیه السلام – آمدم؛ و بدون آن که سخنى بگویم و یا حرفى بزنم،
برادرم مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى حکیمه! نرجس مال فرزندم ابومحمد – عسکرى علیه السلام – مىباشد.
عرضه داشتتم: اى سرور و مولایم! من نیز به همین منظور نزد شما آمدهام که در این مورد صحبت و مشورت کنم.
فرمود: اى خواهرم، حکیمه! خداوند تو را در اجر و پاداش همهى خوبىها شریک گرداند، این جاریه – نرجس – را به فرزندم ابومحمد بخشیدم تا به عنوان همسر در اختیارش باشد.
حکیمه افزود: و چون از نزد برادرم امام هادى علیه السلام بازگشتم، نرجس را آرایش و زینت کرده و در یکى از اتاقها او را به همراه برادرزادهام حضرت ابومحمد علیه السلام جاى دادم؛ و مدتى در همان اتاق، زندگى مشترک را گذراندند.
هنگامى که برادرم، حضرت ابوالحسن هادى علیه السلام به شهادت رسید و امام حسن عسکرى علیه السلام به منصب عظماى امامت و ولایت رسید، چند وقتى را من از وضعیت آنها بىخبر بودم تا آن که شبى – در نیمهى شعبان – فرا رسید و برادرزادهام به من فرمود: اى عمه! امشب را نزد ما بمان، و افطارى خود را همین جا تناول نما…(1)
1) اکمال الدین شیخ صدوق: ج 2، ص 426، ح 2، ینابیع المودة: ج 3، ص 302. این داستان در کتابهاى مختلفى با عباراتى متفاوت به طور مشروح و مفصل نقل شده است، که ما به این مقدار اکتفاء نمودهایم.