دو نفر از اصحاب به نامهاى عبدالحمید بن محمد و محمد بن یحیى حکایت کردهاند:
روزى بر یکى از دوستانمان به نام ابوالحسن، على بن بشر، جهت دیدار و ملاقات وارد شدیم، او سخت بىحال و در بستر افتاده بود، همین که وارد شدیم، به ما پناهنده شد و التماس کرد تا برایش دعا کنیم و اظهار داشت: نامهاى با خط خودم نوشتهام مىخواهم آن را فردى مورد اطمینان نزد مولایم أبومحمد، امام حسن عسکرى علیه السلام ببرد.
از او سؤال کردیم که نامه کجاست؟
اگر ممکن است، آن نامه را به ما بده تا خودمان خدمت حضرت ببریم و جواب آن را بگیریم و بیاوریم.
پاسخ داد: نامه در کنارم مىباشد، پس دست بردیم و نامه را از زیر سجاده اش بیرون آوردیم و با اجازهى او نامهاش را گشودیم تا ببینیم چه نوشته است، همین که نامه را باز کردیم، نگاه ما به اول نامه افتاد که مهر و امضاء شده بود و در بالاى آن مرقوم بود:
اى على بن بشر! ما نامهى تو را خواندیم و خواستهات را متوجه
شدیم، از خداوند متعال عافیت و سلامتى تو را درخواست نمودیم، و نیز خداوند متعال مدت عمر تو را تا چهل و نه سال دیگر طولانى گردانید.
پس شکر و سپاس خداوند را به جاى آور، و به وظائف خود عمل نما، و بدان که خداوند آن چه مصلحت باشد انجام خواهد داد.
و چون نامه را خواندیم، خطاب به على بن بشر کردیم و گفتیم: سرور و مولایمان، بدون آن که نامه را براى امام علیه السلام برده باشیم و بدون آن که آن را دیده باشد خوانده است و پاسخ نامه ات را مرقوم فرموده است.
پس ناگهان در همین اثناء، صحیح و سالم شد و از جاى خود برخاست و کنیز خود را خوشحال نمود و آزادش گردانید.
بعد از سه روز از طرف وکیل امام علیه السلام – ابوعمر عثمان بن سعد العمرى – از شهر سامراء محموله اى را براى على بن بشر آوردند، و چون محاسبه کردیم ارزش اموال، سه برابر قیمت کنیز بود(1)
1) هدایة الکبرى حضینى، ص 341.