مواعظه
[272] -1- الدیلمى: قال علیهالسلام:
ادفع المسألة ما وجدت التحمل یمکنک، فان لکل یوم رزقا جدیدا، و اعلم أن الالحاح فى المطالب یسلب البهاء، و یورث التعب و العناء، فاصبر حتى یفتح الله بابا یسهل الدخول فیه، فما أقرب الصنیع من الملهوف، و الأمن من الهارب المخوف.
فربما کانت الغیر نوعا من أدب الله، و الحظوظ مراتب، فلا تعجل على ثمرة لم تدرک فانما تنالها فى أوانها.
و اعلم أن المدبر لک أعلم بالوقت الذى یصلح حالک فیه، فثق بخیرته فى جمیع أمورک یصلح حالک، فلا تعجل بحوائجک قبل وقتها فیضیق قلبک و صدرک، و یغشاک القنوط.
و اعلم أن للسخاء مقدارا فان زاد علیه فهو سرف، و أن للحزم مقدارا فان زاد علیه فهو [جبن و للاقتصاد مقدارا فان زاد عنه فهو بخل و للشجاعة مقدارا فان زاد علیه فهو] تهور، و احذر کل ذکى ساکن الطرف، و لو عقل أهل الدنیا خربت.(1)
[273] -2- الحرانى: قال علیهالسلام لشیعته:
أوصیکم بتقوى الله، و الورع فى دینکم، و الاجتهاد لله، و صدق الحدیث، و أداء الأمانة الى من ائمنکم من بر أو فاجر، و طول السجود، و حسن الجوار فبهذا جاء
پندهاى آن حضرت
[272] -1- دیلمى نقل مىکند که آن حضرت فرمود:
تا امکانى براى تحمل مىیابى، درخواست را واگذار، که هر روز را روزى تازهاى است. و بدان که اصرار درخواستهها شکوه را مىبرد و خستگى و رنج مىآورد. پس شکیبا باش، تا خداوند براى تو درى گشاید که ورود در آن آسان باشد. چه نزدیک است عطا و بخشش به گرفتار، و ایمنى به گریزان ترسناک!
چه بسا دگرگونىها به گونهاى از ادب کردن خداست، بهرهها هم مراتبى دارد. پس براى چیدن میوهاى پیش از رسیدنش شتاب مکن؛ چرا که در وقتش به آن خواهى رسید. و بدان که تدبیر کنندهى کارهایت، داناتر به وقتى است که حال تو در آن خوب شود، پس به گزینش خداوند در همهى کارهایت اطمینان داشته باش تا حالت نیکو شود، براى رسیدن به نیازهایت پیش از هنگام آن شتاب مکن که دل و سینهات احساس تنگى کند و نومیدى تو را فرا گیرد.
و بدان که بخشندگى حدى دارد؛ اگر از آن زیادتر شود، اسراف است. و احتیاط هم اندازهاى دارد؛ اگر از حد بگذرد [ترس است و میانهروى هم حدى دارد، اگر بیشتر شود بخل است، و شجاعت هم اندازهاى دارد، اگر از آن بگذرد،] بىباکى است. از هر هوشمند که نگاهش ساکن است بپرهیز، اگر همهى مردم دنیا خردمند بودند، دنیا خراب مىشد.
[273] -2- حرانى نقل مىکند: امام حسن عسکرى علیهالسلام به شیعیان خود مىفرمود:
شما را سفارش مىکنم به تقواى الهى، پارسایى در دینتان، کوشش و تلاش براى خدا، راستگویى، اداى امانت به هر کس که شما را امین شمارد، چه نیکوکار چه بدکار، طول سجود، خوش همسایگى، چرا که حضرت محمد صلى الله علیه و آله همین را آورده است. در عشیرههاى آنان
محمد صلى الله علیه و آله صلوا فى عشائرهم، و اشهدوا جنائزهم، و عودوا مرضاهم، و أدوا حقوقهم، فان الرجل منکم اذا ورع فى دینه، و صدق فى حدیثه، و أدى الأمانة، و حسن خلقه مع الناس قیل: هذا شیعى، فیسرنى ذلک.
اتقوا الله، و کونوا زینا و لا تکونوا شیئا، جروا الینا کل مودة، و ادفعوا عنا کل قبیح، فانه ما قیل فینا من حسن فنحن أهله، و ما قیل فینا من سوء فما نحن کذلک، لنا حق فى کتاب الله، و قرابة من رسول الله، و تطهیر من الله لا یدعیه أحد غیرنا الا کذاب، أکثروا ذکر الله، و ذکر الموت، و تلاوة القرآن، و الصلاة على النبى صلى الله علیه و آله فان الصلاة على رسول الله عشر حسنات، احفظوا ما وصیتکم به، و أستودعکم الله، و أقرأ علیکم السلام.(2)
[274] -3- الراوندى: قال أبوالقاسم الهروى:
خرج توقیع [من] أبىمحمد الى بعض بنى أسباط، قال: کتبت الى الامام أخبره عن اختلاف الموالى، و أسأله باظهار دلیل، فکتب [الى]:
انما خاطب الله [عزوجل] العاقل، و لیس أحد یأتى بآیة و یظهر دلیلا أکثر مما جاء به خاتم النبیین و سید المرسلین صلى الله علیه و آله.
فقالوا: کاهن و ساحر و کذاب! و هدى من اهتدى، و غیر أن الأدلة یسکن الیها کثیر من الناس، و ذلک أن الله عزوجل یأذن لنا فتتکلم، و یمنع فنصمت.
و لو أحب الله أن لا یظهر حقا ما بعث النبیین مبشرین و منذرین یصدعون بالحق فى حال الضعف و القوة، و ینطقون فى أوقات لیقضى [الله] أمره، و ینفذ حکمه، و الناس على طبقات [مختلفین] شتى، و المستبصر على سبیل نجاة، متمسک بالحق، فیتعلق بفرع أصیل، غیر شاک و لا مرتاب، لا یجد عنه ملجأ.
و طبقة لم تأخذ الحق من أهله، فهم کراکب البحر یموج عند موجه، و یسکن عند سکونه، و طبقة استحوذ علیهم الشیطان شأنهم الرد على أهل الحق، و دفع الحق بالباطل حسدا من عند أنفسهم، فدع من ذهب یمینا و شمالا، کالراعى اذا أراد أن یجمع غنمه جمعها بأدون السعى.
(اهل سنت) نماز بخوانید، در تشییع جنازههایشان حاضر شوید، از بیمارانشان عیادت کنید، حقوقشان را ادا کنید، همانا هر کدام از شما هرگاه در دین خود پرهیزگار باشد و در گفتارش راستگو و در کردارش امانتدار و اخلاقش با مردم نیکو باشد، گفته مىشود: او شیعه است و این مرا خوشحال مىکند.
از خدا پروا کنید، زینت ما باشید، مایهى عار ما نشوید، هر مهر و محبت را به سوى ما بکشید، هر زشتى را از ما دور سازید؛ چرا که هر چه نیکى دربارهى ما بگویند، ما شایستهى آنیم و هر بدى که دربارهى ما بگویند، ما آنچنان نیستیم. ما را در کتاب خدا حقى است و نسبت به پیامبر خدا خویشاوندى است و از سوى خداوند پاک شدهایم که هر کس جز ما آن را ادعا کند دروغگوست.
زیاد یاد خدا کنید، مرگ را زیاد یاد کنید، زیاد قرآن بخوانید و بر پیامبر صلى الله علیه و آله صلوات بفرستید؛ چرا که صلوات بر پیامبر خدا 10 حسنه است. آنچه را به شما سفارش کردم حفظ کنید. شما را به خدا مىسپارم و بر شما سلام مىفرستم.
[274] -3- راوندى از ابوالقاسم هروى نقل مىکند:
نامهاى از امام عسکرى علیهالسلام به بعضى از بنىاسباط صادر شد. گوید: به امام نامه نوشتم تا از اختلاف هواداران خبر دهم و از او آشکار ساختن دلیلى را بطلبم. برایم نوشت:
خداى متعال عاقل را مورد خطاب قرار داد. هیچ کس نیست که بیش از آنچه خاتم پیامبران و سرور رسولان صلى الله علیه و آله آورده، نشانه آورد و دلیل آشکار کند، اما به او هم گفتند: کاهن و جادوگر و دروغگوست! و آن که هدایت یافتنى بود، هدایت یافت. جز آن که بسیارى از مردم به دلیلها آرامش مىیابند. این از آنجاست که خداوند اگر اجازهمان دهد، سخن مىگوییم و اگر منع کند، سکوت مىکنیم.
اگر خداوند مىخواست حق را آشکار نسازد، پیامبران را بشارت دهندگان و بیم دهندگان برنمىانگیخت که در حال ناتوانى و قدرت، حق را آشکار کنند و گاهى سخن بگویند، تا خداوند فرمان خود را حتمى کند و حکم خویش را جارى سازد. مردم طبقات مختلفىاند و آن که بینا شده و نجات یافته است، به حق تمسک مىجوید و به شاخهاى محکم مىآویزد و دچار شک و تردید نمىشود و پناهى جز حق نمىیابد.
گروهى هم حق را از اهلش نمىگیرند، آنان همچون سواران بر دریایند که اگر دریا موج بردارد، آنان هم به موج مىآیند و اگر آرام شود، آرام مىگردند. گروهى هم شیطان بر آنان
و ذکرت ما اختلف فیه موالى، فاذا کانت الوصیة و الکبر فلا ریب، و من جلس مجالس الحکم فهو أولى بالحکم، أحسن رعایة من استرعیت، و ایاک و الاذاعة و طلب الرئاسة فانهما یدعوان الى الهلکة.
ذکرت شخوصک الى فارس، فاشخص [عافاک الله] خار الله لک، و تدخل مصر ان شاءالله آمنا، و اقرأ من تثق به من موالى السلام، و مرهم بتقوى الله العظیم، و أداء الأمانة، و أعلمهم أن المذیع علینا [سرنا] حرب لنا.
قال: فلما قرأت: و تدخل مصر ان شاءالله آمنا لم أعرف له معنى، فقدمت بغداد و عزیمتى الخروج الى فارس، فلم یتهیأ لى الخروج الى فارس، و خرجت الى مصر، [فعرفت أن الامام عرف أنى لا أخرج الى فارس].(3)
حب الأبرار و الفجار
[275] -4- الحرانى: قال علیهالسلام:
حب الأبرار للأبرار ثواب للأبرار، و حب الفجار للأبرار فضیلة للأبرار، و بغض الفجار للأبرار زین للأبرار، و بغض الأبرار للفجار خزى على الفجار.(4)
اقبال القلوب و ادبارها
[276] -5- قال الحسن بن على العسکرى علیهماالسلام:
ان للقلوب اقبالا و ادبارا، فاذا أقبلت فاحملوها على النوافل، و اذا أدبرت فاقصروها على الفرائض.(5)
سلطه یافته است، کارشان رد اهل حق و نفى حق به وسیلهى باطل است، از روى حسدى که در دل دارند. آن را که به راست و چپ مىرود واگذار، همچون چوپان که وقتى مىخواهد گوسفندانش را گرد آورد، با کمترین تلاش آنان را جمع مىکند.
یاد کردى که دوستان به اختلاف افتادهاند. اگر وصیت و بزرگى باشد، تردیدى نیست و هر کس در جاى داورى و حکومت نشیند، شایستهتر به داورى است. به آنچه رسیدگىاش را به تو سپردهاند، خوب رسیدگى کن، از فاش کردن اسرار و ریاستطلبى بپرهیز که اینها به نابودى مىکشانند.
گفتهاى که به فارس(ایران) مىروى. برو، خدا نگهدارت باشد و برایت نیکى پیش آورد، اگر خدا بخواهد با ایمنى وارد مصر مىشوى. به دوستان من که مورد اطمینان توست سلام برسان و دستور بده تقواى خداى بزرگ و امانتدارى را مراعات کنند. به آنان اعلام کن که هر کس اسرار ما را فاش سازد در حال جنگ با ماست.
گوید: چون خواندم که «ان شاءالله با ایمنى وارد مصر مىشوى» معناى آن را نفهمیدم. به بغداد رفتم. تصمیم من آن بود که به ایران بروم، رفتن به سوى ایران برایم فراهم نشد، به سوى مصر رفتم [و فهمیدم که امام مىدانست من به ایران نخواهم رفت].
دوستى با نیکان و بدان
[275] -4- حرانى نقل مىکند که آن حضرت فرمود:
دوستى نیکان براى نیکان، پاداشى براى نیکان است و دوستى بدان با نیکان، فضیلتى براى نیکان است و دشمنى بدان با نیکان، آراستگى نیکان است و دشمنى نیکان با بدان، خوارى بدان است.
اقبال و ادبار دلها
[276] -5- دیلمى نقل مىکند که امام حسن عسکرى علیهالسلام فرمود:
دلها حالت اقبال و ادبار دارند. پس آن گاه که دل روى آورد و آمادگى داشت، آنها را بر مستحبات وادارید و آن گاه که پشت کرد و بىمیل بود، آنها را به واجبات بسنده کنید.
العفو و تعلیم التوحید و النبوة
[277] -6- الامام العسکرى علیهالسلام:
و لقد جاء رجل یوما الى على بن الحسین علیهماالسلام برجل یزعم أنه قاتل أبیه، فاعترف، فأوجب علیه القصاص، و سأله أن یعفو عنه لیعظم الله ثوابه، فکأن نفسه لم تطب بذلک، فقال على بن الحسین علیهالسلام للمدعى ولى الدم المستحق للقصاص: ان کنت تذکر لهذا الرجل علیک حقا، فهب له هذه الجنایة، و اغفر له هذا الذنب.
قال: یا ابن رسول الله! له على حق، ولکن لم یبلغ [به] أن أعفو له عن قتل والدى، قال: فترید ماذا؟
قال: أرید القود، فان أراد لحقه على أن أصالحه على الدیة صالحته و عفوت عنه.
قال على بن الحسین علیهماالسلام: فماذا حقه علیک؟
قال: یا ابن رسول الله! لقننى توحید الله و نبوة رسول الله، و امامة على بن ابىطالب و الأئمة علیهمالسلام.
فقال على بن الحسین علیهماالسلام: فهذا لا یفى بدم أبیک؟ بلى والله! هذا یفى بدماء أهل الأهل کلهم من الأولین و الآخرین سوى [الأنبیاء و] الأئمة علیهمالسلام ان قتلوا، فانه لا یفى بدمائهم شىء، أو تقنع منه بالدیة؟ قال: بلى، قال على بن الحسین علیهماالسلام للقاتل: أفتجعل لى ثواب تلقینک له حتى أبذل لک الدیة فتنجو بها من القتل؟
قال: یا ابن رسول الله! أنا محتاج الیها، و أنت مستغن عنها، فان ذنوبى عظیمة، و ذنبى الى هذا المقتول أیضا بینى و بینه، لا بینى و بین ولیه هذا.
قال على بن الحسین علیهماالسلام: فتستسلم للقتل أحب الیک من نزولک عن ثواب هذا التلقین؟
قال: بلى، یا ابن رسول الله!
قال على بن الحسین علیهماالسلام لولى المقتول: یا عبدالله! قابل بین ذنبه هذا الیک، و بین تطوله علیک، قتل أباک فحرمه لذة الدنیا، و حرمک التمتع به فیها، على أنک ان صبرت و سلمت فرفیق أبیک فى الجنان، و لقنک الایمان فأوجب لک به جنة الله الدائمة، و أنقذک من عذابه الدائم، فاحسانه الیک
عفو، آموزش توحید و نبوت
[277] -6- امام عسکرى علیهالسلام فرمود:
روزى مردى، شخصى را خدمت امام سجاد علیهالسلام آورد و چنین گمان داشت که او قاتل پدرش است. او هم اعتراف کرد، پس قصاص او حتمى شد. امام از او خواست که او را عفو کند، تا خداوند پاداش او را بزرگ کند.
گویا او دلش نمىخواست که عفو کند. امام سجاد علیهالسلام به آن که مدعى بود ولى دم و شایستهى آن است که قصاص کند، فرمود: اگر به یاد مىآورى که این مرد حقى به گردن تو دارد، جنایت او را ببخش و از این گناه او درگذر.
گفت: اى پسر پیامبر خدا، او به گردن من حقى دارد، اما به اندازهاى نیست که از کشتن پدرم درگذرم.
حضرت فرمود: مىخواهى چه کنى؟
گفت: مىخواهم قصاص کنم، اگر بخواهد به خاطر حقى که بر من دارد بر دیه با او مصالحه کنم، دیه را مىپذیرم و از او مىگذرم.
امام سجاد علیهالسلام فرمود: حق او بر تو چیست؟
گفت: اى پسر پیامبر خدا، یکتاپرستى و نبوت پیامبر خدا و امامت على بن ابىطالب و امامان را به من تلقین کرده و آموخته است.
امام سجاد علیهالسلام فرمود: آیا این براى گذشتن از خون پدرت کافى نیست؟ آرى به خدا قسم، این براى گذشت کردن از خون همهى مردم زمین، از اولین و آخرین اگر کشته شوند، کافى است، مگر پیامبران و امامان علیهمالسلام، که چیزى نمىتواند در مقابل خون آنان قرار گیرد. آیا به دیه گرفتن از او قانعى؟ گفت: آرى. امام سجاد علیهالسلام به قاتل فرمود: آیا پاداش آنچه را به او آموختهاى، براى من قرار مىدهى تا من خونبها را از جانب تو بپردازم و از کشته شدن نجات یابى؟
گفت: اى پسر پیامبر خدا، من به آن نیازمندم، ولى تو از آن بىنیازى؛ چرا که گناهان من بسیار است و گناهان من نسبت به این کشته هم میان من و اوست، نه میان من و این ولى دم! امام سجاد علیهالسلام فرمود: آیا تسلیم مرگ شدن برایت محبوبتر از آن است که از ثواب این تعلیم بگذرى؟
گفت: آرى اى پسر پیامبر خدا!
امام سجاد علیهالسلام به ولى آن کشته فرمود: اى بندهى خدا! میان این گناهى که نسبت به تو کرده و آن خوبى که در حق تو انجام داده است مقایسه کن. پدرت را کشته و او را از لذت دنیا محروم ساخته و تو را هم از بهرهمندى از او در دنیا محروم ساخته، افزون بر این که اگر صبر کنى و
أضعاف [أضعاف] جنایته علیک، فاما أن تعفو عنه جزاءا على احسانه الیک؟! لأحدثکما بحدیث من فضل رسول الله صلى الله علیه و آله خیر لکما من الدنیا بما فیها.
و اما أن تأبى أن تعفو عنه حتى أبذل لک الدیة لتصالحه علیها، ثم أحدثه بالحدیث دونک، و لما یفوتک من ذلک الحدیث خیر من الدنیا بما فیها لو اعتبرت به.
فقال الفتى: یا ابن رسول الله! قد عفوت عنه بلا دیة و لا شىء الا ابتغاء وجه الله و لمسألتک فى أمره، فحدثنا یا ابن رسول الله! بالحدیث.
قال على بن الحسین علیهماالسلام: ان رسول الله صلى الله علیه و آله لما بعث الى الناس کافة بالحق بشیرا و نذیرا، و داعیا الى الله باذنه و سراجا منیرا، جعلت الوفود ترد علیه، و المنازعون یکثرون لدیه، فمن مرید قاصد للحق منصف متبین ما یورده علیه رسول الله صلى الله علیه و آله من آیاته و یظهر له من معجزاته، فلا یلبث أن یصیر أحب خلق الله تعالى الیه و أکرمهم علیه، و من معاند یجحد ما یعلم و یکابره فیما یفهم، فیبوء باللعنة على اللعنة قد صوره عناده، و هو من العالمین فى صورة الجاهلین.
فکان ممن قصد رسول الله لمحاجته و منازعته طوائف فیهم معاندون مکابرون، و فیهم منصفون متبینون متفهمون، فکان منهم سبعة نفر یهود، و خمسة نصارى، و أربعة صابئون، و عشرة مجوس، و عشرة ثنویة، و عشرة براهمه و عشرة دهریة معطلة، و عشرون من مشرکى العرب، جمعهم منزل قبل ورودهم على رسول الله صلى الله علیه و آله، و فى المنزل من خیار المسلمین نفر منهم: عمار بن یاسر، و خباب بن الأرت، و المقداد بن الأسود، و بلال.
فاجتمع أصناف الکافرین یتحدثون عن رسول الله صلى الله علیه و آله و ما یدعیه من الآیات، و یذکر فى نفسه من المعجزات، فقال بعضهم:
ان معنا فى هذا المنزل نفرا من أصحابه، و هلموا بنا الیهم نسألهم عنه قبل مشاهدته، فلعلنا أن تقف من جهتهم على بعض أحواله فى صدقه و کذبه، فجاءوا الیهم، فرحبوا بهم و قالوا: انتم من أصحاب محمد؟
قالوا: بلى، نحن من أصحاب محمد سید الأولین و الآخرین، و المخصوص بأفضل الشفاعات فى یوم الدین، و من لو نشر الله تعالى جمیع أنبیائه، فحضروه لم یلقوه الا مستفیدین
تسلیم شوى، همراه پدرت در بهشت خواهى بود. او به تو ایمان آموخته و به سبب آن بهشت ابدى خدا را براى تو لازم ساخته و از عذاب ابدى خدا رهانیده است. پس نیکى او به تو چندین برابر ستمى است که به تو کرده است. یا آن که در مقابل آن خوبى به تو از او در مىگذرى، تا حدیثى از فضیلت پیامبر خدا صلى الله علیه و آله برایتان بگویم که براى شما از دنیا و آنچه در آن است بهتر باشد.
یا آن که عفو نمىکنى تا آن که من دیه به تو مىدهم تا با او مصالحه کنى، اما آن حدیث را به او مىگویم نه به تو، و خیرى که به سبب آن از دستت مىرود، بهتر از دنیاست و آنچه در آن است، اگر مقایسه کنى.
آن جوان گفت: اى پسر پیامبر خدا، من بدون دیه و تنها براى خدا و به خاطر آن که تو از من خواستى، از او گذشتم. پس اى پسر پیامبر خدا، آن حدیث را بیان کن.
امام سجاد علیهالسلام فرمود: چون رسول خدا صلى الله علیه و آله به سوى همهى مردم مبعوث به حق شد، تا بشارت دهنده و بیم رسان و دعوتگر به سوى خدا به اذن او باشد و چراغى فروزان گردد، گروهها زیاد نزد او مىآمدند و مخالفان نزد او زیاد رفت و آمد داشتند. برخى حقجوى با انصافى بودند که دربارهى آیات و معجزاتى که پیامبر خدا صلى الله علیه و آله برایشان مىآورد، تحقیق و تأمل مىکردند و چیزى نمىگذشت مگر آن که محبوبترین و گرامىترین خلق خدا نزد آن حضرت مىشدند، گروهى هم معاند و منکر چیزى مىشدند که مىدانستند و در آنچه مىفهمیدند با او دشمنى مىکردند، در نتیجه لعنت روى لعنت را به خاطر عنادشان بر خود مىخریدند و دانایانى بودند در چهرهى نادانان.
از جمله آنان که براى بحث و نزاع نزد پیامبر خدا صلى الله علیه و آله آمدند، گروههایى بودند که در میان آنان معاندان مخالف و منصفان حقجو و در پى فهم بودند از آن جمله هفت نفر از یهود، پنج مسیحى، چهار صائبى، ده مجوس، ده دوگانه پرست، ده برهمایى، ده دهرى معتقد به تعطیل و بیست نفر از مشرکان عرب بودند و پیش از آن که به حضرت پیامبر خدا وارد شوند، در خانهاى جمع شدند. در آن خانه تنى چند از مسلمانان نیک هم بودند، از جمله: عمار یاسر، خباب بن آرت، مقداد و بلال.
گروههاى کافران جمع شدند و دربارهى پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و آنچه از آیات و معجزات ادعا مىکرد، گفت و گو مىکردند. یکى گفت:
در این خانه همراه ما چند نفر از یاران او هستند. بیایید پیش از آن که او را دیدار کنیم از آنان بپرسیم، شاید از سوى اینان به بخشى از حالات او در راستگویى یا دروغگویىاش آگاه شویم. نزد آنان آمدند و به آنان خوش آمد گفتند و گفتند: آیا شما از یاران محمدید؟
گفتند: آرى، ما از اصحاب محمد، سرور اولین و آخرین و مخصوص به بهترین شفاعتها
من علومه، آخذین من حکمته، ختم الله تعالى به النبیین، و تمم به المکارم، و کمل به المحاسن، فقالوا: فبماذا أمرکم محمد؟
فقالوا: أمرنا أن نعبد الله وحده لا نشرک به شیئا، و أن نقیم الصلاة، و نؤتى الزکاة و نصل الأرحام، و ننصف للأنام، و لا نأتى الى عباد الله بما لا نحب أن یأتوا به الینا، و أن نعتقد و نعترف أن محمدا سید الأولین و الآخرین، و أن علیا علیهالسلام أخاه سید الوصیین، و أن الطیبین من ذریته المخصوصین بالامامة هم الأئمة على جمیع المکلفین الذین أوجب الله تعالى طاعتهم، و ألزم متابعتهم و موالاتهم.
فقالوا: یا هؤلاء! هذه أمور لا تعرف الا بحجج ظاهرة، و دلائل باهرة، و أمور بینة لیس لأحد أن یلزمها أحدا بلا أمارة تدل علیها، و لا علامة صحیحة تهدى الیها، أفرأیتم له آیات بهرتکم، و علامات ألزمتکم؟
قالوا: بلى، والله! لقد رأینا ما لا محیص عنه، و لا معدل و لا ملجأ، و لا منجا لجاحده من عذاب الله، و لا موئل فعلمنا أنه المخصوص برسالات الله المؤید بآیات الله، المشرف بما اختصه الله به من علم الله.
قالوا: فما الذى رأیتموه؟
قال عمار بن یاسر: أما الذى رأیته أنا، فانى قصدته و أنا فیه شاک.
فقلت: یا محمد! لا سبیل الى التصدیق بک مع استیلاء الشک فیک على قلبى، فهل من دلالة؟
قال: بلى، قلت: ما هى؟
قال: اذا رجعت الى منزلک فاسأل عنى ما لقیت من الأحجار و الأشجار تصدقنى برسالتى، و تشهد عندک بنبوتى.
فرجعت فما من حجر لقیته، و لا شجر رأیته الا نادیته: یا أیها الحجر، یا أیها الشجر، ان محمدا یدعى شهادتک بنبوته، و تصدیقک له برسالته، فبماذا تشهد له؟
فنطق الحجر و الشجر: أشهد أن محمدا صلى الله علیه و آله رسول بنا.(6)
در روز جزاییم، آن که اگر خداوند همهى پیامبرانش را گرد آورد و به حضور او آیند، او را دیدار نمىکنند مگر با این حال که از علوم او بهره مىگیرند و از حکمت او مىآموزند. خداوند، پیامبران را با او ختم کرده و مکارم اخلاق و خوبىها را با او به کمال رسانده است.
گفتند: محمد صلى الله علیه و آله شما را به چه چیزى دستور داده است؟
گفتند: به ما فرموده که جز خدا را نپرستیم و برایش شریکى قرار ندهیم، نماز بخوانیم، زکات بدهیم، به خویشاوندانمان برسیم و نیکى کنیم، با مردم انصاف داشته باشیم، آنچه را دوست نداریم بندگان خدا با ما کنند، دربارهى دیگران انجام ندهیم، معتقد باشیم و اعتراف کنیم که محمد صلى الله علیه و آله سرور اولین و آخرین است و على علیهالسلام برادر او، سرور اوصیاست و پاکان از نسل او که ویژگى به امامت یافتهاند، پیشوایان بر همهى مکلفاناند.
و خداوند اطاعت و پیروى و دوستى با آنان را واجب و لازم ساخته است.
گفتند: اى جماعت، اینها امورى است که جز با دلیلهاى آشکار و روشن شناخته نمىشود، امورى روشن است که کسى نمىتواند دیگرى را به آنها وادارد مگر آن که دلیلى گویا و نشانهاى درست و راهنما داشته باشد.
آیا شما او را داراى نشانههاى غالب و تکلیفآور دیدید؟
گفتند: آرى به خدا ما چیزى از او دیدیم که چارهاى جز پذیرش نداشتیم و راهى براى روى بر تافتن نبود و براى انکار کنندهى او پناهى و نجاتى از عذاب خدا نبود. دانستیم که او به رسالتهاى خدا مخصوص گشته و با نشانههاى الهى تأیید مىشود و با علم خدا که ویژهى او ساخته، شرافت یافته است.
گفتند: شما از او چه دیدید؟
عمار یاسر گفت: آنچه من دیدم این است که من دربارهى او شک داشتم، نزد او رفتم و گفتم: اى محمد! تا وقتى شک دربارهى تو در دلم حاکم است، راهى براى تصدیق تو ندارم. آیا نشانهاى دارى؟
فرمود: آرى. گفتم: چیست؟
فرمود: آن گاه که به خانهات برمىگردى، در راه به هر سنگ و درختى که برخوردى، از او دربارهى من بپرس، رسالت مرا تصدیق مىکند و به پیامبرى من پیش تو گواهى مىدهد.
من بازگشتم، هیچ سنگى و درختى نبود که مىدیدم مگر آن که خطاب مىکردم: اى سنگ، اى درخت، محمد مدعى است که تو به پیامبرى او گواهى مىدهى و رسالتش را باور دارى، نسبت به او چه گواهى مىدهى؟
سنگ و درخت چنین مىگفتند: گواهى مىدهم که محمد صلى الله علیه و آله، فرستادهى پروردگار ماست.
المراء و المزاح
[278] -7- الحرانى: قال علیهالسلام:
لا تمار فیذهب بهاؤک، و لا تمازح فیجترأ علیک.(7)
التوریة
[279] -8- الطبرسى: باسناده عن أبىمحمد الحسن بن على العسکرى علیهماالسلام أنه قال: قال بعض المخالفین بحضرة الصادق علیهالسلام لرجل من الشیعة: ما تقول فى العشرة من الصحابة؟
قال: أقول فیهم القول الجمیل الذى یحط الله به سیئاتى، و یرفع به درجاتى.
قال السائل: الحمدلله على ما أنقذنى من بغضک، کنت أظنک رافضیا تبغض الصحابة، فقال الرجل: ألا من أبغض واحدا من الصحابة فعلیه لعنة الله، قال: لعلک تتأول ما تقول، قل: فمن أبغض العشرة من الصحابة؟
فقال: من أبغض العشرة من الصحابة فعلیه لعنة الله و الملائکة و الناس أجمعین، فوثب [الرجل] فقبل رأسه، فقال: اجعلنى فى حل قذفتک به من الرفض قبل الیوم، قال: أنت فى حل و أنت أخى، ثم انصرف السائل، فقال له الصادق علیهالسلام: جودت لله درک، لقد عجبت الملائکة من حسن توریتک و تلفظک بما خلصک، و لم تثلم دینک، زاد الله فى قلوب مخالفینا غما الى غم، و حجب عنهم مراد منتحلى مودتنا فى تقیتهم.
فقال أصحاب الصادق علیهالسلام: یا ابن رسول الله! ما عقلنا من کلام هذا الا موافقته لهذا المتعنت الناصب، فقال الصادق علیهالسلام: لئن کنتم لم تفهموا ما عنى، فقد فهمناه نحن فقد شکره الله له، ان ولینا الموالى لأولیائنا المعادى لأعدائنا اذا ابتلاه الله بمن یمتحنه من مخالفیه، وفقه لجواب یسلم معه دینه و عرضه، و یعظم الله بالتقیة ثوابه، ان صاحبکم هذا قال: من عاب واحدا منهم فعلیه لعنة الله، أى من عاب واحدا منهم هو أمیرالمؤمنین على بن أبىطالب علیهالسلام، و قال فى الثانیة: من عابهم و شتمهم فعلیه لعنة الله، و قد صدق لأن من عابهم فقد عاب علیا علیهالسلام لأنه أحدهم، فاذا لم یعب علیا و لم یذمه، فلم
جدال و مزاح
[278] -7- حرانى نقل مىکند که آن حضرت فرمود:
جدال نکن، تا هیبت و شکوهت برود، و شوخى مکن تا بر تو گستاخ نشوند.
توریه آن است که انسان از روى تقیه، حرفى بگوید، ولى معناى دیگرى از آن قصد کند.
توریه
[279] -8- طبرسى با سند خود از امام حسن عسکرى علیهالسلام نقل مىکند که فرمود:
یکى از مخالفان در حضور امام صادق علیهالسلام به یکى از شیعیان گفت: چه مىگویى دربارهى آن ده نفر از اصحاب؟
گفت: دربارهى آنان سخن نیک مىگویم که به سبب آن خداوند گناهانم را مىریزد و درجاتم را بالا مىبرد.
سئوال کننده گفت: خدا را سپاس که مرا از دشمنى با تو نجات داد، من تو را رافضى مىپنداشتم که صحابه را دشمن مىدارى. آن مرد گفت: هر کس یکى از صحابه را دشمن بدارد، لعنت خدا بر او باد.
گفت: نکند در سخن خود تأویل مىکنى و قصد دیگرى دارى؟ بگو، هر کس ده نفر از صحابه را دشمن دارد…
گفت: هر کس ده نفر از صحابه را دشمن بدارد، لعنت خدا و فرشتگان و همهى مردم بر او باد. آن مرد برخاست و سر او را بوسید و گفت: مرا حلال کن، به خاطر نسبت رافضى که پیش از امروز به تو مىدادم. گفت: تو را حلال کردم، تو برادر منى.
سپس سئوال کننده رفت. امام صادق علیهالسلام به آن مرد گفت: خدا خیرت دهد، خوب جواب دادى، فرشتگان هم از توریهى نیکوى تو و گفتارى که تو را رهانید و دینت را خراب نکرد، تعجب کردند.
خداوند، اندوه دل دشمنان ما را بیفزاید و مقصود دوستداران ما را که از روى تقیه با آنان مىگویند، بر آنان پوشیده دارد.
اصحاب امام صادق علیهالسلام گفتند: اى پسر پیامبر خدا، ما از سخن او جز همراهى با آن دشمن ناصبى نفهمیدیم.
امام صادق علیهالسلام فرمود: اگر شما مقصود او را نفهمیدید، ما فهمیدیم؛ خداوند پاداش خیر به او دهد. دوست ما که با دوستانمان دوستى مىکند و با دشمنانمان دشمنى، هرگاه خداوند او را دچار یکى از مخالفان کند که او را امتحان مىکند، او را به جوابى توفیق مىدهد که با آن دین
یعبهم جمیعا و انما عاب بعضهم.
و لقد کان لحزقیل المؤمن مع قوم فرعون الذین وشوا به الى فرعون مثل هذه التوریة، کان حزقیل یدعوهم الى توحید الله و نبوة موسى، و تفضیل محمد رسول الله صلى الله علیه و آله على جمیع رسل الله و خلقه، و تفضیل على بن أبىطالب علیهالسلام و الخیار من الأئمة على سائر أوصیاء النبیین، و الى البراءة من فرعون، فوشى به واشون الى فرعون و قالوا: ان حزقیل یدعو الى مخالفتک، و یعین أعداءک على مضادتک.
فقال لهم فرعون: ابنعمى و خلیفتى على ملکى و ولى عهدى ان کان قد فعل ما قلتم فقد استحق العذاب على کفره نعمتى، و ان کنتم علیه کاذبین فقد استحققتم أشد العذاب، لا یثارکم الدخول فى مساءته.
فجاء بحزقیل و جاء بهم فکاشفوه و قالوا: أن تجحد ربوبیة فرعون الملک، و تکفر نعماءه؟
فقال حزقیل: أیها الملک! هل جربت على کذبا قط؟ قال: لا، قال: فسلهم من ربهم؟
قالوا: فرعون، قال: و من خلقکم؟
قالوا: فرعون هذا، قال: و من رازقکم، الکافل لمعایشکم، و الدافع عنکم مکارهکم؟
قالوا: فرعون هذا، قال حزقیل: أیها الملک فأشهدک و کل من حضرک أن ربهم هو ربى، و خالقهم هو خالقى، و رازقهم هو رازقى، و مصلح معایشهم هو مصلح معایشى، لا رب لى و لا خالق غیر ربهم، و خالقهم و رازقهم، و أشهدک و من حضرک أن کل رب و خالق و رازق سوى ربهم و خالقهم و رازقهم فأنا برىء منه، و من ربوبیته و کافر بالهیته.
یقول حزقیل هذا و هو یعنى أن ربهم هو الله ربى، و لم یقل: ان الذى قالوا هم انه ربهم هو ربى، و خفى هذا المعنى على فرعون و من حضره، و توهموا أنه یقول: فرعون ربى و خالقى و رازقى، فقال لهم: یا رجال السوء! و یا طلاب الفساد فى ملکى! و مریدى الفتنة بینى و بین ابنعمى! و هو عضدى، أنتم المستحقون لعذابى لارادتکم فساد أمرى و هلاک ابنعمى، و الفت فى عضدى، ثم أمر بالأوتاد فجعل فى ساق کل واحد منهم وتد و فى صدره وتد، و أمر أصحاب أمشاط الحدید فشقوا بها لحومهم من أبدانهم، فذلک ما قال الله تعالى:(فوقاه الله سیئات ما مکروا)(8) لما
و آبروى خود را نگه مىدارد و خداوند با تقیه ثواب بسیارى به او مىدهد. این رفیق شما گفت: هر کس یکى از اصحاب را عیبجویى کند، لعنت خدا بر او. مقصودش این بود که هر گاه کسى یکى از آنان را که امیرمؤمنان على بن ابىطالب علیهالسلام است؛ در بار دوم گفت: هر کس که آنان را عیبجویى کند و دشمنام دهد، لعنت خدا بر او باد. راست گفت چون هر کس آنان را عیبجویى کند على علیهالسلام را هم بد گفته است؛ چون او هم یکى از آنان است و اگر على علیهالسلام را بدگویى نکند، همهى آنان را بدگویى نکرده، بلکه بعضى را بد گفته است.
همین گونه توریه را حزقیل مؤمن با قوم فرعون داشت، که آنان نزد فرعون از او سخنچینى و بدگویى کردند. حزقیل آنان را به یکتاپرستى و نبوت حضرت موسى و برتر دانستن حضرت محمد رسول خدا صلى الله علیه و آله بر همهى پیامبران خدا و بندگان او دعوت مىکرد، نیز به برتر دانستن على بن أبىطالب علیهالسلام و امامان نیکو، بر جانشینان پیامبران دیگر و به بیزارى از فرعون دعوت مىکرد دشمنان نزد فرعون بدگویى کردند و گفتند: حزقیل به مخالفت با تو دعوت مىکند و دشمنانت را در مخالفت با تو یارى مىکند.
فرعون به آنان گفت: اگر پسر عمویم و جانشینم بر فرمانروایى و ولى عهدم آنچه را مىگویید انجام داده باشد، او به خاطر ناسپاسىاش شایستهى عذاب است و اگر شما به او دروغ بسته باشید، شما شایستهى بدترین عذابید، چون وارد بدگویى از او شدهاید.
حزقیل آمد، آنان را هم فراخواند و با هم روبهرو شدند. گفتند: تو پروردگارى فرعون پادشاه را انکار مىکنى و نعمتهایش را ناسپاسى مىکنى؟
حزقیل گفت: اى پادشاه! آیا تا به حال از من دروغ شنیدهاى؟ گفت: نه. گفت: پس، از اینان بپرس پروردگارشان کیست؟
گفتند: فرعون. گفت: چه کسى شما را آفریده است؟
گفتند: این فرعون. گفت: چه کسى روزى دهندهى شماست و عهدهدار زندگىتان و برطرف کنندهى ناگوارىهایتان است؟
گفتند: همین فرعون.
حزقیل گفت: اى پادشاه! تو را گواه مىگیرم و همهى حاضران را، که پروردگار آنان پروردگار من است، آفریدگارشان آفریدگار من است و روزى دهندهى آنان، روزى رسان من است و سامانبخش زندگىهایشان، سامانبخش کارهاى من است، من پروردگار و خالقى جز پروردگار و خالق و رازق آنان ندارم، تو را و همهى حاضران را گواه مىگیرم که از هر پروردگار و آفریدگار و روزى دهندهاى جز پروردگار و آفریدگار و روزى دهندهى آنان بیزارم و از پروردگارىاش بیزار و خدایىاش را منکرم.
حزقیل این را مىگفت و مقصودش این بود که پروردگارشان «الله»، پروردگار من است و
وشوا به الى فرعون لیهلکوه، و حاق بآل فرعون سوء العذاب، و هم الذین وشوا بحزقیل الیه لما أوتد فیهم الأوتاد، و مشط عن أبدانهم لحومهم بالأمشاط.(9)
نحوسة الأیام
[280] -9- المجلسى: روى فى بعض الکتب، عن الحسن بن على العسکرى علیهماالسلام:
أن فى کل شهر من الشهور العربیة یوم نحس لا یصلح ارتکاب شىء من الأعمال فیه سوى الخلوة و العبادة و الصوم، و هى الثانى و العشرون من المحرم، و العاشر من صفر، و الرابع من الربیع الأول، و الثامن و العشرون من الربیع الثانى، و الثامن و العشرون من جمادى الأولى، و الثانى عشر من جمادى الثانیة، و الثانى عشر من رجب، و السادس و العشرون من شعبان، و الرابع و العشرون من شهر رمضان، و الثانى من شوال، و الثامن و العشرون من ذى القعدة، و الثامن [من] ذى الحجة.(10)
فضل أهل المعروف
[281] -10- الطبرسى: حدثنا أحمد بن محمد بن یحیى، قال: حدثنا عبدالله بن جعفر، قال: حدثنا أبوهاشم،
قال:
سمعت أبامحمد علیهالسلام یقول: ان فى الجنة بابا یقال له: المعروف، لا یدخله الا أهل المعروف.
فحمدت الله تعالى فى نفسى، و فرحت مما أتکلفه من حوائج الناس، فنظر الى أبومحمد علیهالسلام و قال: نعم، قد علمت ما أنت علیه، فان أهل المعروف فى الدنیا هم أهل المعروف فى أخراهم، جعلک الله منهم یا أباهاشم! و رحمک.(11)
نگفت که آنچه را آنان گفتند پروردگارشان است، پروردگار من است. این معنى بر فرعون و حاضران پوشیده ماند و پنداشتند که او مىگوید فرعون پروردگار و خالق و رازق من است.
فرعون به آنان گفت: اى بد مردان! اى فسادجویان در حکومت من، اى فتنه انگیزان میان من و پسر عمویم که بازوى من است، شما شایستهى عذاب منید، چون خواستید کار مرا تباه کنید و پسر عمویم را نابود سازید و بازویم را از کار اندازید. سپس دستور داد میخهایى آوردند و پاى آنها را به زمین بستند و بر سینههاشان میخ زدند و به مأموران شانههاى آهنین دستور داد که با آن شانهها گوشتها از پیکرهاشان شکافتند. این همان است که خداوند فرمود: «پس خداوند او را از بدىهاى نیرنگشان نگه داشت»، چون نزد فرعون از او عیبجویى کردند تا او را هلاک سازند و عذاب بد آل فرعون را فرا گرفت؛ یعنى همانان که از حزقیل نزد او بدگویى کردند، آن گاه که میخها را بر آنان زد و با شانهها، گوشتهایشان را از پیکرهایشان شکافت.
نحس بودن روزها
[280] -9- مجلسى گوید: در برخى کتابها از امام حسن عسکرى علیهالسلام چنین روایت شده است:
در هر ماه از ماههاى عربى، یک روز نحس و شوم است که در آن روز، شایسته نیست کارى انجام گیرد، مگر خلوت و عبادت و روزهدارى. آن روزها از این قرار است:
بیست و دوم محرم، دهم صفر، چهارم ربیع الأول، بیست و هشتم ربیع الثانى، بیست و هشتم جمادى الأولى، دوازدهم جمادى الثانیه، دوازدهم رجب، بیست و ششم شعبان، بیست و چهارم ماه رمضان، دوم شوال، بیست و هشتم ذى قعده و هشتم ذى حجه.
فضیلت اهل معروف
[281] -10- طبرسى با سند خود از ابوهاشم نقل مىکند:
شنیدم امام حسن عسکرى علیهالسلام مىفرمود: در بهشت، درى است که به آن «معروف» گفته مىشود و جز اهل معروف و نیکى از آن وارد نمىشوند.
پیش خودم خدا را شکر کردم و از زحمتى که در راه رفع نیاز مردم مىکشم خوشحال شدم.
امام عسکرى علیهالسلام به من نگاه کرد و فرمود:
آرى، از کارهایى که مىکنى باخبرم، اهل معروف در دنیا، در آخرتشان هم اهل معروفاند. اى ابوهاشم، خدا تو را از آنان قرار دهد و تو را رحمت کند.
حسن الظن
[282] -11- ابن أبىجمهور الأحسانى: حدثنى المولى العالم الواعظ وجیه الدین عبدالله بن المولى علاءالدین فتحالله ابن عبدالملک بن فتحان الواعظ، القمى الأصل، القاشانى المسکن، عن جده عبدالملک، عن الشیخ الکامل العلامة خاتمة المجتهدین أبوالعباس أحمد بن فهد، قال: حدثنى المولى السید السعید العلامة أبوالعز جلالالدین عبدالله بن السعید المرحوم شرف شاه الحسینى رضى الله عنه، قال: حدثنى شیخى الامام العلامة مولانا نصیرالدین على بن محمد القاشى قدس سره، قال: حدثنى السید جلالالدین بن دار الصخر، قال: حدثنى الشیخ الفقیه [نجمالدین أبوالقاسم بن سعید، قال: حدثنى الشیخ الفقیه] مفیدالدین محمد بن الجهم، قال: حدثنى المعمر السنبسى، قال:
سمعت من مولاى أبىمحمد الحسن العسکرى علیه و على آبائه و ولده أفضل الصلاة و السلام یقول: أحسن ظنک و لو بحجر یطرح الله فیه سره، فتناول نصیبک منه، فقلت: یا ابن رسول الله! و لو بحجر؟
فقال: ألا تنظرون الى الحجر الأسود.(12)
[283] -12 – الحرانى: قال علیهالسلام:
من الفواقر التى تقصم الظهر جار ان رأى حسنة أطفأها، و ان رأى سیئة أفشاها.(13)
[284] -13- ابنحجر الهیثمى: أبومحمد الحسن الخالص، و جعل ابنخلکان هذا هو العسکرى، ولد سنة اثنتین و ثلاثین و مائتین، و وقع لبهلول معه أنه رآه و هو صبى یبکى، و الصبیان یلعبون، فظن أنه یتحسر على ما فى أیدیهم، فقال:
أشترى لک ما تلعب به؟
فقال علیهالسلام: یا قلیل العقل! ما للعب خلقنا، فقال له: فلماذا خلقنا؟
قال: للعلم و العبادة: فقال له: من أین لک ذلک؟
قال علیهالسلام: من قول الله عزوجل:(أفحسبتم أنما خلقناکم عبثا و أنکم الینا لا ترجعون)(14)
خوش گمانى
[282] -11- ابن ابىجمهور احسایى، از عبدالله بن مولى علاءالدین فتحالله واعظ قمى، از عبدالملک، از احمد بن فهد، از جلالالدین عبدالله بن سعید شرف شاه حسینى، از نصیرالدین على بن محمد کاشى، از جلالالدین بن دار الصخر، از محمد بن جهم، از معمر سنبسى نقل مىکند که گوید:
از مولایم امام حسن عسکرى، که برترین درود و سلام بر او و پدران و فرزندانش باد شنیدم که مىفرمود:
گمان خودت را نیکو گردان، حتى به یک سنگ، تا خداوند راز خودش را در آن افکند و بهرهى خودت را از آن ببرى.
گفتم: اى پسر پیامبر خدا، هر چند به یک سنگ؟
فرمود: آیا به حجرالأسود نمىنگرید؟
[283] -12- حرانى نقل مىکند که امام حسن عسکرى علیهالسلام فرمود:
از مصیبتهاى کمرشکن، همسایهاى است که اگر خوبى ببیند، آن را خاموش و پنهان مىکند، اما اگر بدى ببیند، آن را آشکار مىسازد.
[284] -13- ابنحجر هیثمى گوید: ابومحمد، حسن خالص(که ابنخلکان او را همان امام عسکرى علیهالسلام قرار داده است) در سال 232 به دنیا آمد. بهلول با او برخوردى داشت به این صورت:
بهلول او را مشاهده کرد در حالى که کودکى بود و مىگریست و کودکان بازى مىکردند، گمان کرد او حسرت چیزى را مىخورد که در دست کودکان است.
گفت: آیا چیزى برایت بخرم که با آن بازى کنى؟
فرمود: اى کم عقل، ما براى بازى آفریده نشدهایم.
گفت: پس [ما انسانها] براى چه خلق شدهایم؟
گفت: براى دانش و پرسش. گفت: این را از کجا مىگویى؟
فرمود: از قول خداوند متعال: «آیا پنداشتید شما را بیهوده آفریدیم و این که به سوى ما بازگردانده نمىشوید؟»
سپس از او درخواست کرد موعظهاش کند. حضرت هم او را با اشعارى پند داد، سپس امام
ثم سأله أن یعظه، فوعظه بأبیات، ثم خر الحسن مغشیا علیه، فلما أفاق قال له: ما نزل بک، و أنت صغیر لا ذنب لک؟
فقال علیهالسلام: الیک عنى یا بهلول! انى رأیت والدتى توقد النار بالحطب الکبار فلا تتقد الا بالصغار، و انى أخشى أن أکون من صغار حطب نار جهنم.(15)
[285] -14- المرعشى التسترى: روى الحدیث نقلا عن «روض الریاحین» للیافعى بمعنى ما تقدم عن «الصواعق» الى آخر الآیة ثم قال:
فقلت: یا بنى! أراک حکیما، فعظنى و أوجز، فأنشأ یقول:
أرى الدنیا تجهز بانطلاق++
مشمرة على قدم و ساق
فلا الدنیا بباقیة لحى++
و لا حى على الدنیا بباق
کأن الموت و الحدثان فیها++
الى نفس الفتى فرسا سباق
فیا مغرور بالدنیا رویدا++
و منها خذ لنفسک بالوثاق(16)
حفظ الأمانة
[286] -15- الراوندى: روى عن أحمد بن أبىروح، قال:
وجهت الى المرأة من أهل دینور فأتیتها، فقالت: یا ابن أبىروح! أن أوثق من فى ناحیتنا دینا، و ورعا، و انى أرید أن أودعک أمانة أجعلها فى رقبتک تؤدیها و تقوم بها، فقلت: أفعل ان شاءالله تعالى.
فقالت: هذه دراهم فى هذا الکیس المختوم، لا تحله و لا تنظر فیه حتى تؤدیه الى من یخبرک بما فیه، و هذا قرطى یساوى عشرة دنانیر، فیه ثلاث حبات لؤلؤ تساوى عشرة دنانیر، ولى الى صاحب الزمان حاجة أرید أن یخبرنى بها قبل أن أسأله عنها، فقلت: ما الحاجة؟
قالت: عشرة دنانیر استقرضتها أمى فى عرسى، و لا أدرى ممن استقرضتها، و لا أدرى الى من أدفعها، فان أخبرک بها، فادفعها الى من یأمرک بها.
قال: و کنت أقول بجعفر بن على، فقلت هذه المحبة بینى و بین جعفر، فحملت المال، و خرجت حتى دخلت بغداد، فأتیت حاجز بن یزید الوشاء، فسلمت علیه و جلست، فقال: ألک حاجة؟
حسن بیهوش افتاد، چون به هوش آمد، به او گفت: تو را چه شد؟ تو که کودکى بىگناهى؟
فرمود: اى بهلول، دور شو از من! من مادرم را دیدم که با هیزمهاى بزرگ، آتش مىافروخت. آنها جز با هیزمهاى کوچک برافروخته نمىشدند. من بیم آن دارم که از هیزمهاى کوچک آتش دوزخ باشم!
[285] -14- مرعشى شوشترى حدیث را به نقل از «روض الریاحین» یافعى به همان صورتى که از «صواعق» نقل شده، تا آخر آیه آورده است، سپس گفت:
پسرم، تو را حکیم و فرزانه مىبینم، مرا پندى مختصر بده. حضرت چنین فرمود:
دنیا را مىبینم که آمادهى کوچ شده و دامن جامهاش را بالا زده است.
نه دنیا براى زنده مىماند، و نه زندهاى در دنیا باقى است.
گویا مرگ و حادثهها را در آن، دو اسبند که به طرف جان جوانمرد مىتازند.
پس از فریفتهى دنیا، آرام و آهسته رو و از دنیا براى خودت عهد و میثاق بگیر.
امانتدارى
[286] -15- راوندى از احمد بن ابىروح نقل مىکند:
زنى از اهل دینور کسى را نزد من فرستاد، پیش او رفتم، گفت: اى پسر ابىروح! تو در منطقهى ما دیندارترین و پارساترین مردمى. مىخواهم امانتى به تو بسپارم و بر گردنت بگذارم که آن را برسانى.
گفتم: ان شاءالله انجام مىدهم.
گفت: این درهمها در این کیسهى مهر شده است. آن را باز نکن و به آن نگاه نکن تا آن که آن را به کسى تحویل دهى که به تو از آنچه در آن است خبر دهد. این هم گوشوارهى من است که ده دینار مىارزد و سه دانه لؤلؤ در آن است که ده دینار مىارزد. خواستهاى از صاحب الزمان دارم که مىخواهم پیش از آن که از او درخواست کنم، مرا از آن خبر دهد. گفتم: چه خواستهاى؟
گفت: مادرم در عروسى من ده دینار قرض کرد. نمىدانم از که قرض کرد و نمىدانم آن را به چه کسى بپردازم؟ اگر به تو خبر داد، آن را به کسى بده که دستور مىدهد.
گوید: من به جعفر بن على عقیده داشتم، اما این محبت میان من و جعفر کم شد. مال را برداشتم و بیرون آمدم تا آن که به بغداد رسیدم. نزد حاجز بن یزید وشاء رفتم، سلام دادم و نشستم.
گفت: کارى دارى؟
قلت: هذا مال دفع الى، لا أدفعه الیک [حتى] تخبرنى کم هو؟ و من دفعه الى؟ فان أخبرتنى دفعته الیک.
قال:(لم أومر بأخذه و هذه رقعة جاءتنى بأمرک، فاذا فیها: لا تقبل من) أحمد بن أبىروح، و توجه به الینا الى سامراء.
فقلت: لا اله الا الله هذا أجل شىء أردته، فخرجت و وافیت سامراء، فقلت: أبدأ بجعفر، ثم تفکرت، فقلت: أبدأ بهم، فان کانت المحبة من عندهم، و الا مضیت الى جعفر، فدنوت من دار أبىمحمد علیهالسلام، فخرج الى خادم، فقال: أنت أحمد بن أبىروح؟
قلت: نعم قال: هذه الرقعة اقرأها، فقرأتها فاذا فیها: بسم الله الرحمن الرحیم. یا ابن أبىروح! أودعتک عاتکة بنت الدیرانى کیسا، فیه ألف درهم بزعمک، و هو خلاف ما تظن، و قد أدیت فیه الأمانة و لن تفتح الکیس، و لم تدر ما فیه و فیه ألف درهم و خمسون دینارا صحاح، و معک قرط زعمت المرأة أنه یساوى عشرة دنانیر صدقت مع الفصین اللذین فیه، و فیه ثلاث حبات لؤلؤ شراؤها بعشرة دنانیر، و هى تساوى أکثر، فادفع ذلک الى جاریتنا فلانة، فانا قد وهبناه لها، و صر الى بغداد و ادفع المال الى حاجز، و خذ منه ما یعطیک لنفقتک الى منزلک.
و أما العشرة دنانیر التى زعمت أن أمها استقرضتها فى عرسها و هى لا تدرى من صاحبها، بل هى تعلم لمن، و هى لکلثوم بنت أحمد و هى ناصبیة، فتحیرت أن تعطیها ایاها و أوجبت أن تقسمها فى اخوانها فاستأذنتنا فى ذلک، فلتفرقها فى ضعفاء اخوانها، و لا تعودن یا ابن أبىروح! الى القول بجعفر و المحبة له، و ارجع الى منزلک فان عدوک قد مات، و قد ورثک الله أهله و ماله.
فرجعت الى بغداد و ناولت الکیس حاجزا، فوزنه، فاذا فیه ألف درهم و خمسون دینارا، فناولنى ثلاثین دینارا و قال: أمرت بدفعها الیک لنفقتک. فأخذتها و انصرفت الى الموضع الذى نزلت فیه،(فاذا أنا بفیج(17) و قد جاءنى من منزلى یخبرنى بأن حموى) قد مات و أهلى یأمرونى بالانصراف الیهم. فرجعت فاذا هو قد مات، و ورثت منه ثلاثة آلاف دینار و مائة ألف درهم.(18)
گفتم: این مالى است که به من دادهاند. آن را به تو نمىدهم، مگر آن که خبر بدهى چه مقدار است و چه کسى آن را به من سپرده است. اگر خبر دهى به تو مىپردازم.
گفت: مرا به گرفتن آن دستور ندادهاند. این هم نامهاى است که دربارهى تو به من رسیده، در آن چنین بود: از احمد بن ابىروح نپذیر و او را پیش ما به سامرا بیاور.
گفتم: لا اله الا الله! این عظیمترین چیزى است که اراده کردهام. خارج شدم و به سامرا رسیدم و پیش خودم گفتم: ابتدا پیش جعفر مىروم. سپس فکر کردم و گفتم: از اینان آغاز مىکنم. اگر محبت از نزد ایشان بود که خوب، و گرنه پیش جعفر مىروم. به خانهى امام حسن عسکرى علیهالسلام رسیدم. خادمى بیرون آمد و گفت: تو احمد بن ابىروح هستى؟
گفتم: آرى، گفت: این نامه را بخوان. خواندم در آن چنین بود.
بسم الله الرحمن الرحیم. اى پسر ابىروح، عاتکه دختر دیرانى کیسهاى به تو داده که به گمان تو هزار درهم در آن است، در حالى که برخلاف گمان توست. تو دربارهى آن امانتدارى کردى و کیسه را نگشودى و نمىدانى در آن چیست، در حالى که در آن هزار درهم و پنجاه دینار صحیح است. همراه تو گوشوارهاى است که آن زن پنداشته است به ده دینار مىارزد. با آن دو نگینى که در آن است، راست گفته است. در آن سه دانه لؤلؤ است که به ده دینار خریده، ولى بیشتر مىارزد. آن را به کنیزمان فلانى بده، که آن را به او بخشیدیم. به بغداد برو و مال را به حاجز بده و از او آنچه را که براى خرجى تو تا رسیدن به خانهات مىدهد بگیر.
اما ده دینارى که مىپندارد مادرش از عروسى وى قرض کرده و نمىداند صاحب آن کیست، بلکه مىداند براى کیست، براى کلثوم دختر احمد است که ناصبى است، حیران مانده که به او بدهد یا نه، تصمیم گرفته آن را میان برادران خودش تقسیم کند و در این باره از ما اجازه خواسته است. آن را بین برادران نیازمندش تقسیم کند. اى پسر ابىروح! دیگر سراغ اعتقاد به جعفر و محبت به او مرو، به خانهات برگرد، دشمن تو نیز از دنیا رفته و خداوند، خانواده و مال او را به تو به ارث رسانده است.
به بغداد برگشته، کیسه را به حاجز دادم، آن را کشید. هزار درهم و پنجاه دینار در آن بود. سى دینار به من داد و گفت: دستور دارم آن را جهت خرجىات به تو بدهم. آن را گرفتم و به آن جایى که در آن فرود آمده بودم برگشتم. [در همان حال]، پیکى را دیدم که از منزلم پیش من آمد و گفت از بستگان همسرم فوت شده و خانوادهام خواستهاند پیش آنان برگردم. برگشتم دیدم که او مرده است و سه هزار دینار و صد هزار درهم از او به من ارث رسید.
جوده
[287] -16- الطوسى: أخبرنا جماعة، عن أبىمحمد هارون بن موسى التلعکبرى رحمة الله، قال:
کنت فى دهلیز أبىعلى محمد بن همام رحمة الله على دکة اذ مر بنا شیخ کبیر علیه دراعة، فسلم على أبىعلى بن همام، فرد علیهالسلام و مضى.
فقال لى: أتدرى من هو هذا؟
فقلت: لا. فقال: هذا شاکرى لسیدنا أبىمحمد علیهالسلام، أفتشتهى أن تسمع من أحادیثه عنه شیئا؟
قلت: نعم، فقال لى: معک شىء تعطیه؟
فقلت له: معى درهمان صحیحان، فقال: هما یکفیانه، فمضیت خلفه، فلحقته، فقلت له: أبوعلى یقول لک: تنشط للمصیر الینا، فقال: نعم، فجئنا الى أبىعلى بن همام، فجلس الیه.
فغمز بى أبوعلى أن أسلم الیه الدرهمین، [فسلمتها الیه]، فقال لى: ما یحتاج الى هذا، ثم أخذهما، فقال له أبوعلى بن همام: یا أباعبدالله محمد! حدثنا عن أبىمحمد علیهالسلام ما رأیت؟
فقال: کان أستاذى صالحا من بین العلویین، لم أر قط مثله، و کان یرکب بسرج صفته بزیون مسکى و أرزق، قال: و کان یرکب الى دار الخلافة بسر من رأى فى کل اثنین و خمسین، قال: و کان یوم النوبة یحضر من الناس شىء عظیم، و یغص الشارع بالدواب و البغال و الحمیر و الضجة، فلا یکون لأحد موضع یمشى و لا یدخل بینهم.
قال: فاذا جاء أستاذى سکنت الضجة، وهدأ صهیل الخیل و نهاق الحمیر، قال: و تفرقت البهائم حتى یصیر الطریق واسعا لا یحتاج أن یتوقى من الدواب تحفه [نحفه] لیزحمها، ثم یدخل، فیجلس فى مرتبته التى جعلت له، فاذا أراد الخروج و صاح البوابون هاتوا دابة أبىمحمد، سکن صیاح الناس و صهیل الخیل، فتفرقت الدواب حتى یرکب و یمضى.
و قال الشاکرى: و استدعاه یوما الخلیفة، و شق ذلک علیه، و خاف أن یکون قد سعى به الیه بعض من یحسده على مرتبته من العلویین و الهاشمیین، فرکب و مضى الیه، فلما حصل فى الدار
بخشندگى او
[287] -16- شیخ طوسى با سند خود از هارون بن موسى تلعکبرى نقل مىکند:
در دهلیز خانه ابوعلى محمد بن همام بر دکهاى نشسته بودم که پیرمردى که جبهاى بر دوش داشت بر ما گذشت، به ابوعلى پسر همام سلام داد، او جوابش را داد، و گذشت.
به من گفت: مىدانى او کیست؟
گفتم: نه. گفت: این شاکرى است براى سرورمان امام حسن عسکرى علیهالسلام. آیا دوست دارى از سخان او دربارهى آن حضرت چیزى بشنوى؟
گفتم: آرى. به من گفت: چیزى همراه دارى به او بدهى؟
گفتم: دو درهم صحیح با خودم دارم، گفت: همین مقدار براى او بس است. در پى او رفتم تا به او رسیدم و گفتم: ابوعلى مىگوید: حال و نشاط دارى پیش ما بیایى؟ گفت: باشد. پیش ابوعلى بن همام آمدیم، پیش او نشست.
ابوعلى به من اشاره کرد که دو درهم را به او بدهم. تحویلش دادم به من گفت: نیازى به این نیست. سپس آنها را گرفت. ابوعلى بن همام به او گفت: اى اباعبدالله محمد، دربارهى امام عسکرى علیهالسلام آنچه را دیدى برایمان بازگوى.
گفت: استاد من در میان علویان شایسته و صالح بود. تاکنون همچون او را ندیدهام. سوار بر مرکبى مىشد، با زینى که دیباى مشکین و کبود بود. هر دوشنبه و پنجشنبه در سامرا سوار مىشد و به دارالخلافه مىرفت. روزى که نوبت رفتنش مىشد، جمعیت انبوهى از مردم حاضر مىشدند، راه از مرکبها، استرها، الاغها و سر و صدا آکنده مىگشت. جایى براى رفتن و وارد شدن از میان آنها نمىماند.
گوید: چون استادم مىآمد، صداها خاموش مىشد، شیههى اسبان و صداى الاغان آرام مىگرفت، چهارپایان پراکنده مىشدند، تا آن که راه باز مىشد و نیازى براى پرهیز از چهارپایان و شلوغى و ازدحام نبود. سپس آن حضرت وارد مىشد و در جایگاهى که برایش قرار داده بودند مىنشست. و چون مىخواست خارج شود، دربانان صدا مىزدند: مرکب ابامحمد را بیاورید، صداى مردم و شیههى اسبها ساکت و آرام مىشد و مرکبها پراکنده مىشدند، تا آن که حضرت سوار مىشد و مىرفت.
شاکرى گفت: روزى خلیفه آن حضرت را طلبید و این براى حضرتش سخت بود، بیم داشت که برخى از حسودان نسبت به مرتبه و جایگاه او در میان علویان و هاشمیان، نزد
قیل له: ان الخیلفة قد قام، ولکن اجلس فى مرتبتک، أو انصرف.
قال: فانصرف و جاء الى سوق الدواب، و فیها من الضجة و المصادمة و اختلاف الناس شىء کثیر، فلما دخل الیها سکن الناس و هدأت الدواب.
قال: و جلس الى نخاس کان یشترى له الدواب، قال: فجىء له بفرس کبوس لا یقدر أحد أن یدنو منه، قال: فباعوه ایاه بوکس(19)، فقال [لى]: یا محمد! فاطرح السرج علیه.
قال: فقلت: انه لا یقول لى ما یؤذینى، فحللت الحزام و طرحت السرج [علیه]، فهدأ و لم یتحرک و جئت به لأمضى به، فجاء النخاص فقال لى: لیس یباع.
فقال لى: سلمه الیهم، قال: فجاء النخاس لیأخذه، فالتقت الیه التفاتة ذهب منه منهزما، قال: و رکب و مضینا فلحقنا النخاس، فقال: صاحبه یقول: أشفقت أن یرد فان کان [قد] علم ما فیه من الکبس فلیشتره، فقال لى أستاذى: قد علمت، فقال: قد بعتک، فقال [لى]: خذه، فأخذته.
[قال:] فجئت به الى الاصطبل فما تحرک، و لا آذانى ببرکة أستاذى.
فلما نزل جاء الیه و أخذ أذنه الیمنى فرقاه ثم أخذ أذنه الیسرى فرقاه، فوالله! لقد کنت أطرح الشعیر له فأفرقه بین یدیه، فلا یتحرک، هذا ببرکة أستاذى.
قال أبومحمد: قال أبوعلى بن همام: هذا الفرس یقال له: الصؤل، قال: یرجم بصاحبه حتى یرجم به الحیطان و یقوم على رجلیه و یلطم صاحبه.
قال محمد الشاکرى: کان أستاذى أصلح من رأیت من العلویین و الهاشمیین، ما کان یشرب هذا النبیذ، کان یجلس فى المحراب و یسجد فأنام، و أنتبه و أنام و هو ساجد، و کان قلیل الأکل، کان یحضره التین و العنب و الخوخ و ما شاکله، فیأکل منه الواحدة و الثنتین، و یقول: شل هذا یا محمد الى صبیانک، فأقول: هذا کله! فیقول: خذه، ما رأیت قط أسدى منه.(20)
خلیفه سخنچینى کرده باشند. سوار شد و نزد خلیفه رفت.
چون به دربار رسید، به او گفتند: خلیفه از جایگاه برخاسته [و به اندرون رفتهه] است. لیکن اگر مىخواهى در جایگاه خود بنشین، یا برگرد.
گوید: حضرت برگشت و به طرف بازار مرکبها آمد. سر و صدا و برخورد و رفت و آمد زیادى آنجا بود. چون حضرت وارد شد، مردم آرام شدند و صداى حیوانات آرام گرفت.
گوید: حضرت نزدیک چوبدارى نشست که براى وى مرکب مىخرید. گوید: اسب چموشى را براى او آوردند که کسى نمىتوانست نزدیک آن شود، گوید: آن را به حضرت به بهاى کمى فروختند. آن حضرت به من فرمود: اى محمد، برخیز و بر آن زین بگذار. گفتم: آن حضرت چیزى به من نمىفرماید که موجب آزارم گردد. بند زین را گشودم، زین را روى اسب افکندم، آرام بود و حرکتى نمىکرد. آن را آوردم که ببرم، فروشنده آمد و گفت: فروشى نیست!
حضرت به من فرمود: تحویل خودشان بده. اسب فروش آمد که آن را بگیرد. همین که رو به طرف اسب کرد، اسب فرار کرد.
گوید: حضرت سوار شد و راه افتادیم، اسب فروش خود را به ما رساند و گفت: صاحب اسب مىگوید: ترسیدم که اسب را برگرداند. اگر واقعا از حالت چموشى اسب خبر دارد، آن را بخرد. استادم(امام) به من فرمود: خبر دارم. گفت: فروختم. حضرت به من فرمود: آن را بگیر و من هم گرفتم.
گوید: اسب را به اصطبل آوردم. حرکتى نداشت و به برکت استادم هیچ آزارم نداد.
چون امام فرود آمد، پیش اسب آمده، گوش راست آن را گرفت و دعایى در آن خواند، سپس گوش چپ آن را گرفت و وردى خواند. به خدا قسم من جلوى اسب جو مىریختم و در مقابلش آن را پخش مىکردم و اصلا تکانى نداشت، این به برکت استادم بود.
ابومحمد مىگوید: ابوعلى بن همام گفت: به این نوع اسب، «صؤل» گویند که صاحبش را به زمین و دیوار مىکوبد و روى دو پا مىایستد و بر صاحبش سم مىزند.
محمد شاکرى گفت: استادم، شایستهترین کسى بود که از علویان و هاشمیان دیدهام. هرگز شراب نمىنوشید، در محراب مىنشست و به سجده مىرفت و من خوابم مىبرد، بیدار مىشدم، باز مىخوابیدم و او همچنان در سجده بود. کم خوراک بود. انجیر و انگور و هلو و مانند اینها پیش او بود، تنها یکى دو تا مىخورد و مىفرمود: اى محمد، بردار براى بچههایت ببر. مىگفت: همهى اینها را؟ مىفرمود: بردار. من نیکوکارتر از او هرگز ندیدهام.
[288] -17- الاربلى: حدث أبویوسف الشاعر القصیر، شاعر المتوکل قال:
ولد لى غلام و کنت مضیقا، فکتبت رقاعا الى جماعة استرفدهم، فرجعت بالخیبة قال: قلت: أجىء فأطوف حول الدار طوفة و صرت الى الباب، فخرج أبوحمزة و معه صرة سوداء، فیها أربع مائة درهم، فقال: یقول لک سیدى: أنفق هذه على المولود، بارک الله لک فیه.(21)
[289] -18- الطوسى: أخبرنى جماعة، عن التلعکبرى، عن أحمد بن على الرازى، عن الحسین بن على، عن أبىالحسن الأیادى، قال: حدثنى أبوجعفر العمرى رضى الله عنه.
أن أباطاهر بن بلبل، حج فنظر الى على بن جعفر الهمانى، و هو ینفق النفقات العظیمة، فلما انصرف، کتب بذلک الى أبىمحمد علیهالسلام، فوقع فى رقعته: قد کنا أمرنا له بمائة ألف دینار، ثم أمرنا له بمثلها، فأبى قبولها ابقاء علینا، ما للناس و الدخول فى أمرنا فیما لم ندخلهم فیه.(22)
[290] -19- الکلینى: عن على، عن أبىأحمد بن راشد، عن أبىهاشم الجعفرى، قال:
شکوت الى أبىمحمد علیهالسلام الحاجة، فحک بسوطه الأرض، قال: و أحسبه غطاه بمندیل، و أخرج خمسمائة دینار، فقال: یا أباهاشم! خذ و أعذرنا.(23)
[288] -17- اربلى از ابویوسف شاعر، شاعر متوکل نقل مىکند:
برایم پسرى به دنیا آمد. در تنگنا بودم، نامهاى به گروهى نوشتم تا کمکم کنند، اما ناکام ماندم. گفتم بیایم دور خانه چرخى بزنم. به در خانه رفتم. ابوحمزه را دیدم که کیسهاى سیاه با او بود و چهارصد درهم در آن بود. گفت: سرورم مىگوید: این را خرج تازه مولود کن، خدا برایت مبارک کند.
[289] -18- شیخ طوسى با سند خود از ابوجعفر عمرى نقل مىکند:
ابوطاهر بن بلبل حج انجام داد، به على بن جعفر همانى نگاه کرد که خرجهاى بزرگ مىکرد. چون برگشت، آن را در نامهاى براى امام حسن عسکرى علیهالسلام نوشت. حضرت در نامهى او نوشت:
ما براى او صد هزار دینار دستور داده بودیم، بار دیگر به همان مقدار دستور دادیم، او نپذیرفت، تا ما را مراعات کرده باشد.مردم را چه رسد که در موردى که آنان را وارد نکردهایم، در کار ما وارد شوند و مداخله کنند؟
[290] -19- کلینى با سند خود از ابوهاشم جعفرى چنین نقل مىکند:
در مورد نیاز خود به امام حسن عسکرى علیهالسلام شکایت کردم. حضرت با چوب دستى خود خطى بر زمین کشید. به گمانم آن را با دستمالى هم پوشاند و پانصد دینار بیرون آورد و فرمود: اى ابوهاشم، بگیر و عذر ما را بپذیر.
قصار کلماته
التواضع فى السلام و الجلوس
[291] -20- الحرانى: قال علیهالسلام: من رضى بدون الشرف من المجلس لم یزل الله و ملائکته یصلون علیه حتى یقوم.(24)
[292] -21- و قال: قال علیهالسلام: من التواضع، السلام على کل من تمر به، و الجلوس دون شرف المجلس.(25)
التحذیر فى التکلف
[293] -22- و قال: قال علیهالسلام: لا تکرم الرجل بما یشق علیه.(26)
زین الأخ وشینه
[294] -23- و قال: قال علیهالسلام: من وعظ أخاه سرا فقد زانه، و من وعظه علانیة فقد شانه.(27)
قبح الطمع
[295] -24- و قال: قال علیهالسلام: ما أقبح بالمؤمن أن تکون له رغبة تذله.(28)
کلمات قصار آن حضرت
فروتنى در سلام و نشستن
[291] -20- حرانى نقل مىکند که حضرت فرمود: هر کس به جاى پایینتر از شأن و مقام خود در مجلس راضى شود، پیوسته خدا و فرشتگان بر او درود مىفرستند، تا برخیزد.
[292] -21- نیز گوید که آن حضرت فرمود: از فروتنى آن است که بر هر که بگذرى سلام دهى و پایینتر از جاى با شرافت مجلس بنشینى.
پرهیز از تکلف
[293] -22- نیز گوید که آن حضرت فرمود: مرد را اکرام و احترام مکن به چیزى که بر او سخت آید.
زینت یا عار برادر
[294] -23- نیز گوید که آن حضرت فرمود: هر کس برادر دینى خود را پنهانى پند دهد، او را آراسته است و هر کس او را آشکارا پند دهد، او را دچار عار ساخته است.
زشتى طمع
[295] -24- آن حضرت فرمود: براى مؤمن چه زشت است که طمعى داشته باشد که او را خوار سازد.
فى الحیاة و الموت
[296] -25- و قال: قال علیهالسلام: خیر من الحیاة ما اذا فقدته بغضت الحیاة، و شر من الموت ما اذا نزل بک أحببت الموت.(29)
سبب العقوق
[297] -26- و قال: قال علیهالسلام: جرأة الولد على والده فى صغره تدعو الى العقوق فى کبره.(30)
الفرح عند المحزون
[298] -27- و قال: قال علیهالسلام: لیس من الأدب اظهار الفرح عند المحزون.(31)
فى الجهل و العادة
[299] -28- و قال: قال علیهالسلام: ریاضة الجاهل ورد المعتاد عن عادته کالمعجز.(32)
علامة المرائى
[300] -29- و قال: قال علیهالسلام: بئس العبد عبد یکون ذا وجهین، و ذا لسانین: یطرى أخاه شاهدا و یأکله غائبا، ان أعطى حسده، و ان ابتلى خانه.(33)
صدیق الجاهل
[301] -30- و قال: قال علیهالسلام: صدیق الجاهل تعب.(34)
الاهتمام بالفرائض
[302] -31- و قال: قال علیهالسلام: لا یشغلک رزق مضمون عن عمل مفروض.(35)
دربارهى مرگ و زندگى
[296] -25- نیز گوید که آن حضرت فرمود: بهتر از زندگى، آن چیزى است که هرگاه آن را از دست دهى، زندگى را دشمن بدارى و بدتر از مرگ، چیزى است که وقتى بر تو فرود آید، مرگ را دوست بدارى.
سبب عاق شدن
[297] -26- همچنین آن حضرت فرمود: گستاخى فرزند بر پدرش در خردسالى، او را در بزرگسالى به عاق شدن وا مىدارد.
شادى کردن نزد غمگین
[298] -27- نیز گوید که آن حضرت فرمود: اظهار شادمانى کردن پیش غمگین، از ادب نیست.
دربارهى جهل و عادت
[299] -28- نیز گوید که آن حضرت فرمود: تمرین دادن و آموختن جاهل و برگرداندن معتاد از عادتش، شبیه معجزه است.
نشانهى ریاکار
[300] -29- نیز گوید که آن حضرت فرمود: چه بد بندهاى است آن که دو چهره و دو زبانه باشد؛ برادرش را در رو به رو تعریف مىکند، اما پشت سر، او را مىخورد(غیبت مىکند)، اگر چیزى به وى داده شود، نسبت به او حسد مىورزد و اگر مبتلا گردد به او خیانت مىکند.
دوست جاهل
[301] -30- نیز گوید آن حضرت فرمود: دوست نادان مایهى رنج و خستگى است.
اهمیت دادن به واجبات
[302] -31- همچنین آن حضرت فرمود: روزى تضمین شده، تو را از انجام کار واجب باز ندارد.
آفة الحقد
[303] -32- و قال: قال علیهالسلام: أقل الناس راحة الحقود.(36)
الأوصاف الجمیلة
[304] -33- و قال: قال علیهالسلام: أورع الناس من وقف عند الشبهة، أعبد الناس من أقام على الفرائض، أزهد الناس من ترک الحرام، أشد الناس اجتهادا من ترک الذنوب.(37)
القنوع بالکفاف
[305] -34- الدیلمى: قال علیهالسلام: المقادیر الغالبة لا تدفع بالمغالبة، و الأرزاق المکتوبة لا تنال بالشره، و لا تدفع بالامساک عنها.(38)
مدح غیر المستحق
[306] -35- و قال: قال علیهالسلام: من مدح غیر المستحق فقد قام مقام المتهم.(39)
الوحشة من الناس
[307] -36- روى ابنفهد الحلى: عن أبىمحمد العسکرى علیهالسلام قال: الوحشة من الناس على قدر الفطنة بهم.(40)
علامة الأنس بالله
[308] -37- الدیلمى: قال علیهالسلام: من أنس بالله استوحش من الناس، و علامة الأنس بالله الوحشة من الناس.(41)
فى الجهل و الحلم
[309] -38- و قال: قال علیهالسلام: الجهل خصم، و الحلم حکم، و لم یعرف راحة القلب من لم یجرعه الحلم غصص الصبر و الغیظ.(42)
آفت کینهورزى
[303] -32- نیز گوید که آن حضرت فرمود: کم آسایشترین مردم، کینهتوز است.
اوصاف زیبا
[304] -33- نیز گوید که آن حضرت فرمود: پرهیزکارترین مردم کسى است که هنگام شبهه، توقف کند، عابدترین مردم کسى است که واجبات را انجام دهد؛ پارساترین مردم کسى است که حرام را ترک کند و کوشاترین مردم کسى است که گناه نکند.
اکتفا به حد کفاف
[305] -34- دیلمى گوید که آن حضرت فرمود: مقدرات غالب، با غلبه یافتن دفع نمىشود و روزىهاى نوشته شده، نه با حرص به دست مىآید و نه با بخل و امساک، دفع مىشود.
ستایش ناشایست
[306] -35-نیزگوید: آن حضرت فرمود که هرکس ناشایسته را شایسته کند، درجایگاه متهم ایستاده است.
وحشت از مردم
[307] -36- ابنفهد حلى از امام حسن عسکرى علیهالسلام روایت مىکند که فرمود:
وحشت از مردم به اندازهى تیزهوشى نسبت به شناخت آنان است.
نشانهى انس به خدا
[308] -37- دیلمى گوید که آن حضرت فرمود: هر کس با خدا مأنوس شود، از مردم وحشت مىکند و مىگریزد و نشانهى انس به خدا، وحشت از مردم است.
دربارهى نادانى و بردبارى
[309] -38- نیز گوید که آن حضرت فرمود: نادانى دشمن است، بردبارى حکمت است و هر که را حلم و بردبارى، جرعههاى صبر و خشم ننوشاند، آسایش دل را نخواهد شناخت.
أولى الناس بالمحبة
[310] -39- و قال: قال علیهالسلام: أولى الناس بالمحبة منهم من أملوه.(42)
المعاشرة
[311] -40- و قال: قال علیهالسلام: اللحاق بمن ترجو خیر من المقام مع من لا تأمن شره.(43)
الکذب مفتاح الخبائث
[312] -41- الدیلمى: قال علیهالسلام: جعلت الخبائث فى بیت: و الکذب مفاتیحها.(44)
اظهار العداوة
[313] -42- و قال: قال علیهالسلام: أضعف الأعداء کیدا من أظهر عداوته.(45)
نشاط القلوب و نفورها
[314] -43- و قال: قال علیهالسلام: اذا نشطت القلوب فأودعوها، و اذا نفرت فودعوها.(46)
جمال الظاهر و الباطن
[315] -44- و قال: قال علیهالسلام: حسن الصورة جمال ظاهر، و حسن العقل جمال باطن.(45)
التحذیر من الغفلة
[316] -45- و قال: قال علیهالسلام: من أکثر المنام رأى الأحلام.
ثم قال: و الظاهر أنه علیهالسلام یعنى أن طلب الدنیا کالنوم و ما یصیر منها کالحلم.(47)
شایستهترین مردم به محبت
[310] -39- نیز گوید که آن حضرت فرمود: شایستهترین مردم به مهرورزى، کسى است که به او امید داشته باشند.
معاشرت
[311] -40 – نیز گوید که آن حضرت فرمود: رسیدن و پیوستن به کسى که به او امید [خیر] دارى، بهتر از ماندن با کسى است که از شر او ایمن نیستى.
دروغ، کلید پلیدىها
[312] -41- دیلمى نقل مىکند که آن حضرت فرمود:
همهى پلیدىها در خانهاى قرار داده شده و کلید آن دروغ است.
اظهار دشمنى
[313] -42- نیز گوید که آن حضرت فرمود:
ناتوانترین دشمن از نظر کید و مکر، کسى است که دشمنى خود را آشکار سازد.
نشاط و نفرت دلها
[314] -43- نیز گفته است که آن حضرت فرمود: هرگاه دلها نشاط و حال داشت، [حکمتها را] در آن به ودیعت بسپارید و هرگاه بىعلاقه و [بى] نشاط بود، رهایش کنید.
زیبایى ظاهر و باطن
[315] -44- نیز گفته است که آن حضرت فرمود:
زیبایى چهره، جمال آشکار است و نیکویى عقل، زیبایى درون است.
پرهیز از غفلت
[316] -45- نیز گفته است که آن حضرت فرمود: هر که زیاد بخوابد، خوابهاى بسیارى بیند….
سپس گفته است: ظاهرا مقصود او آن است که دنیاطلبى همچون خواب است و آنچه هم از آن به دست آید، مانند رؤیاست.
أخذ الحق و ترکه
[317] -46- الحرانى: قال علیهالسلام: ما ترک الحق عزیز الا ذل، و لا أخذ به ذلیل الا عز.(48)
الحیاء
[318] -47- الشهید الأول: قال علیهالسلام: من لم یتق وجوه الناس، لم یتق الله.(49)
الذلة
[319] -48- و قال: قال علیهالسلام: اذا کان المقضى کامنا فالضراعة لماذا؟(50)
الأدب
[320] -49- و قال: قال علیهالسلام: کفاک أدبا تجنبک ما تکره من غیرک.(51)
شکر النعمة
[321] -50- الدیلمى: قال علیهالسلام: لا یعرف النعمة الا الشاکر، و لا یشکر النعمة الا العارف.(52)
خیر الاخوان
[322] -51- و قال: قال علیهالسلام: خیر اخوانک من نسى ذنبک، و ذکر احسانک الیه.(53)
[323] -52 – و قال: قال علیهالسلام: نائل الکریم یحببک الیه و یقربک منه، نائل اللئیم یباعدک منه و یبغضک الیه.(54)
موجبات کثرة الصدیق
[324] -53- و قال: قال علیهالسلام: من کان الورع سجیته، و الکرم طبیعته، و الحلم خلته، کثر صدیقه و الثناء علیه، و انتصر من أعدائه بحسن الثناء علیه.(54)
گرفتن و رها کردن حق
[317] -46- حرانى گفته است که آن حضرت فرمود:
هیچ عزیزى حق را رها نکرد، مگر آن که خوار شد و هیچ خوارى حق را نگرفت، مگر آن که عزت یافت.
حیا
[318] -47- شهید اول گفته است که آن حضرت فرمود: هر که از روى مردم شرم نکند، از خدا هم پروا نخواهد کرد.
ذلت
[319] -48 – نیز گفته است که آن حضرت فرمود:
اگر آنچه مقدر است، پوشیده و پنهان است، پس ذلت و خوارى براى چیست؟
ادب
[320] -49- آن حضرت فرمود: در ادب تو همین بس که آنچه را از دیگرى ناپسند مىدانى، خودت از آن بپرهیزى.
سپاس نعمت
[321] -50- دیلمى گوید آن حضرت فرمود:
نعمت را جز شاکر نمىشناسد و سپاس نعمت را هم جز عارف به جا نمىآورد.
بهترین برادران
[322] -51- نیز گفته است که آن حضرت فرمود: بهترین برادرانت کسى است که گناه تو را از یاد ببرد و نیکى تو را یاد کند.
[323] -52- همچنین آن حضرت فرمود: عطاى شخص بزرگوار، تو را نزد او محبوب و به او نزدیک مىسازد؛ اما عطاى فرومایه، تو را از او دور و در نظرش نکوهیده مىسازد.
اسباب فراوانى دوست
[324] -53- نیز گفته است که آن حضرت فرمود: هر که پارسایى خصلت او، بزرگوارى سرشت او و بردبارى اخلاق او باشد دوست او زیاد شود و ستایش از او فزونى یابد و با ستایش نیکویى که از او مىشود، بر دشمنانش پیروز مىشود.
علامة الأحمق
[325] -54- الحرانى: قال علیهالسلام: قلب الأحمق فى فمه، و فم الحکیم فى قلبه.(55)
ألأخذ بالباطل
[326] -55- الدیلمى: قال علیهالسلام: من رکب ظهر الباطل، نزل به دار الندامة.(56)
التفکر
[327] -56- الحرانى: قال علیهالسلام: لیست العبادة کثرة الصیام و الصلاة، و انما العبادة کثرة التفکر فى أمر الله.(57)
الضحک
[328] -57- و قال: قال علیهالسلام: من الجهل الضحک من غیر عجب.(58)
الغضب
[329] -58- و قال: قال علیهالسلام: الغضب مفتاح کل شر.(59)
المؤمن و الایمان
[330] -59 – و قال: قال علیهالسلام: المؤمن برکة على المؤمن و حجة على الکافر.(60)
[331] -60- و قال: قال علیهالسلام: خصلتان لیس فوقهما شىء: الایمان بالله و نفع الاخوان.(61)
التواضع
[332] -61- و قال: قال علیهالسلام: التواضع نعمة لا یحسد علیها.(62)
البلیة
[333] -62- و قال: قال علیهالسلام: ما من بلیة الا ولله فیها نعمة تحیط.(63)
نشان احمق
[325] -54- حرانى گوید که آن حضرت فرمود: دل احمق در دهان اوست و دهان فرزانه در دل او.
(یعنى احمق، اول حرف مىزند بعد مىاندیشد، عاقل اول مىاندیشد، بعد سخن مىگوید).
پیروى از باطل
[326] -55- دیلمى گوید که آن حضرت فرمود: هر که بر مرکب باطل سوار شود، او را در سراى پشیمانى فرود مىآورد.
اندیشیدن
[327] -56- حرانى گوید که آن حضرت فرمود: عبادت، بسیار روزه داشتن و نماز خواندن نیست؛ همانا عبادت، زیاد اندیشیدن در امر خداوند و کارهاى اوست.
خنده
[328] -57- آن حضرت فرمود: خندهى بدون تعجب، از نادانى است.
خشم
[329] -58- نیز گوید که آن حضرت فرمود: خشم، کلید هر بدى است.
مؤمن و ایمان
[330] -59- حضرت امام عسکرى علیهالسلام فرمود: مؤمن، بر مؤمن برکت است و بر کافر، حجت و دلیل.
[331] -60- نیز گوید که آن حضرت فرمود: دو خصلت است که چیزى برتر از آن دو نیست؛ ایمان به خداوند و سودرسانى به برادران.
فروتنى
[332] -61- نیز گوید که آن حضرت فرمود: تواضع، نعمتى است که کسى بر آن حسد نمىورزد.
بلا
[333] -62- نیز گوید که آن حضرت فرمود:
هیچ بلایى نیست، جز آن که خداوند را در آن، نعمتى فراگیرنده است.
1) أعلام الدین: 313، عدة الداعى: 124 باختلاف یسیر، بحارالأنوار 377: 78 ضمن ح 3 و 372: 93 ح 16 و 26: 103 ح 35 قطعة منه، مستدرک الوسائل 29: 13 ح 14650 قطعة منه.
2) تحف العقول: 367، بحارالأنوار 372: 78.
3) الخرائج و الجرائح 449: 1 ح 35، اثبات الوصیة: 239 بتفاوت یسیر، تحف العقول: 365 قطعة منه، کشف الغمة 416: 2، بحارالأنوار 296: 50 ضمن ح 70 و 371: 78 ح 4، مدینة العاجز 626: 7 ح 93.
4) تحف العقول: 366، بحارالأنوار 238: 69 ح 8 و 372: 78 ح 8، مستدرک الوسائل 220: 12 ح 13932.
5) أعلام الدین: 99، بحارالأنوار 48: 87، مستدرک الوسائل 55: 3 ح 3006.
6) تفسیر المنسوب الى الامام العسکرى علیهالسلام: 596 ح 356، الاحتجاج 156: 2 ح 190 مختصرا، وسائل الشیعة 38: 19 ح 35111، بحارالأنوار 12: 2 ح 24 مختصرا.
7) تحف العقول: 365،بحارالأنوار 59: 76 ح 10 و 370: 78 ح 1.
8) غافر: 40 / 45.
9) الاحتجاج 288: 2 ح 244، التفسیر المنسوب الى الامام العسکرى علیهالسلام: 355 ح 247، تفسیر البرهان 98: 4 ح 3، بحارالأنوار 11: 71 ح 20.
10) بحارالأنوار 54: 59 ضمن ح 2، مستدرک الوسائل 205: 8 ح 9260.
11) اعلام الورى 143: 2، الخرائج و الجرائح 689: 2 ح 12 مضمرا و بتفاوت یسیر، المناقب لابن شهر آشوب 432: 4، الثاقب فى المناقب: 564 ح 501، کشف الغمة 420: 2، بحارالأنوار 258: 50 ح 16، مدینة المعاجز: 72: 7 ح 40، مستدرک الوسائل 343: 12 ح 14243.
12) عوالى اللئالى 24: 1 ح 7، بحارالأنوار 197: 75 ح 14، مستدرک الوسائل 146: 9 ح 10507 عن مجموعة الشهید.
13) تحف العقول: 366، بحارالأنوار 372: 78 ح 11.
14) المؤمنون: 23 / 115.
15) الصواعق المحرقة: 313، مناقب أهل البیت علیهمالسلام: 293.
16) احقاق الحق 473: 12.
17) الفیج، ج فیوج: رسول السلطان الذى یسعى على رجلیه، فارسى معرب و قیل: هو الذى یسعى بالکتب و الجماعة من الناس، أقرب الموارد 220: 4.
18) الخرائج و الجرائح 699: 2 ح 17، الثاقب فى المناقب: 594 ح 537، بحارالأنوار 295: 51 ح 11.
19) وکس الشىء: نقص (المنجد: 916).
20) الغیبة: 215 ح 179، دلائل الامامة: 428 ح 395 باختلاف یسیر، بحارالأنوار 251: 50 ح 6، مدینة المعاجز 578: 7 ح 2572، مستدرک الوسائل 467: 16 ح 20560 قطعة منه، حلیة الأبرار 500: 2.
21) کشف الغمة 426: 2 حلیة الأبرار 494: 2، بحارالأنوار 294: 50.
22) الغیبة: 218 ح 180 و 350 ح 308، المناقب لابن شهر آشوب 424: 4 باختصار، بحارالأنوار 289: 50 و 306 ح 1.
23) الکافى 507: 1 ح 5، الارشاد: 342، المناقب لابن شهر آشوب 431: 4، کشف الغمة 412: 2، حلیة الأبرار 491: 2، بحارالأنوار 279: 50 ح 53، مدینة المعاجز 543: 7 ح 2523.
24) تحف العقول: 365، بحارالأنوار 466: 75 ح 12.
25) تحف العقول: 366، بحارالأنوار 466: 75 ضمن ح 12.
26) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 374: 78 ح 32.
27) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 374: 78 ح 33.
28) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 374: 78 ح 35.
29) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 374: 78 ح 29.
30) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 374: 78 ح 27.
31) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 374: 78 ح 28.
32) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 374: 78 ح 30.
33) تحف العقول: 367، بحارالأنوار 373: 78 ح 14.
34) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 374: 78 ح 25.
35) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 374: 78 ح 22.
36) تحف العقول: 367، بحارالأنوار 373: 78 ح 17.
37) تحف العقول: 367، بحارالأنوار 373: 78 ح 18.
38) أعلام الدین: 314، بحارالأنوار: 379: 78 ضمن ح 4.
39) أعلام الدین: 313، بحارالأنوار 378: 78 ح 4.
40) عدة الداعى: بحارالأنوار 111: 70.
41) أعلام الدین: 313، بحارالأنوار 110: 70 ح 11.
42) أعلام الدین: 313، بحارالأنوار 379: 78 ضمن ح 4.
43) عدة الداعى: 218، أعلامالدین: 313، بحارالأنوار 379: 78 ضمن ح 4، مستدرک الوسائل 351: 8 ح 9635.
44) أعلامالدین: 313، بحارالأنوار 263: 72 و 377: 78 ح 46 بتفاوت یسیر فیهما و 379.
45) الدرة الباهرة: 43، أعلامالدین: 313، بحارالأنوار 377: 78 ضمن ح 3 و 379 ضمن ح 4.
46) الدرة الباهرة: 43، أعلامالدین: 313، بحارالأنوار 60: 70 ضمن ح 40 و 377: 78 ضمن ح 3 و 379 ضمن ح 4.
47) الدرة الباهرة: 43 و زاد فیه: بحارالأنوار 190: 61 ح 56 و 377: 78 ضمن ح 3.
48) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 232: 72 ح 3.
49) الدرة الباهرة: 43، بحارالأنوار 377: 78.
50) الدرة الباهرة: 44.
51) الدرة الباهرة: 43، بحارالأنوار 407: 69 ضمن ح 115 و 377: 78 ضمن ح 3.
52) أعلام الدین: 313، بحارالأنوار 378: 78 ضمن ح 4.
53) أعلامالدین: 313، بحارالأنوار 378: 78 ضمن ح 3.
54) أعلامالدین: 314، بحارالأنوار 378: 78 ضمن ح 3 و 379 ضمن ح 4.
55) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 312: 71 ح 11 و 374: 78 ح 21.
56) أعلام الدین: 314، بحارالأنوار 379: 78 ضمن ح 4.
57) تحف العقول: 367، بحارالأنوار 325: 71 ح 17 و 373: 78 ح 13، مستدرک الوسائل 184: 11 ح 12690.
58) تحف العقول: 366، بحارالأنوار 372: 78 ح 10.
59) تحف العقول: 367، بحارالأنوار 373: 78 ح 15.
60) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 374: 78 ح 20.
61) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 374: 78 ح 26.
62) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 374: 78 ح 31.
63) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 374: 78 ح 34.