یونس نقاش یکى از دوستان و شیعیان امام هادى علیهالسلام بود، یک روز لرزان و پریشان سراسیمه نزد امام هادى علیهالسلام آمد و گفت: «اى آقاى من، در مورد خانوادهام به شما سفارش مىکنم از آنها سرپرستى کنید.
امام: چه شده؟ چه خبر؟
یونس: آماده مرگ شدهام.
امام هادى علیهالسلام در حالى که خنده بر لب داشت فرمود: چرا اى یونس؟
یونس: موسى بن بغا (سرلشگر متوکل) نگین گرانقیمتى را به من داده، تا روى آن نقاشى کنم، نگین در دستم شکست و دو نیمه شد، فردا وقت پرداخت آن است، اگر موسى ببیند این نگین گرانقیمت را شکستهام یا دستور مىدهد هزار تازیانه به من بزنند یا مرا بکشند؟
امام هادى: به خانهات برو تا فردا حادثهاى جز خیر پدید نمىآید.
یونس که بسیار مضطرب بود به خانهاش بازگشت و آن شب را با هزار زحمت و رنج به سر آورد، صبح زود با پریشانى و نگرانى شدید به محضر امام هادى علیهالسلام آمد و عرض کرد: «فرستادهى موسى آمده و نگین را از من مىطلبد، چه کنم؟»
امام هادى: برو به خانهى موسى، جز خیر چیزى نخواهى دید.
یونس: اى آقاى من به موسى چه بگویم؟
امام هادى علیهالسلام در حالى که خنده بر لب داشت، فرمود: «نزد موسى برو و آنچه را گفت بشنو و آن جز خیر نمىباشد».
یونس به خانهى موسى رفت و سپس در حالى که شادمان و خندان بود نزد امام هادى علیهالسلام بازگشت و به امام عرض کرد: «اى آقاى من، نزد موسى رفتم، به من گفت: دختران کوچکم در مورد این نگین با هم دعوا دارند، این نگین را دو نیمه کن، که به هر کدام از دو دخترم یکى از آنها برسد، اگر چنین کنى تو را از مال دنیا بىنیاز مىسازم.
امام هادى علیهالسلام از اینکه یکى از شیعیان با الطاف حفیه الهى نجات یافته، حمد و سپاس الهى گفت و عرض کرد: «خدایا! حمد و سپاس مخصوص تو است، که ما را به گونهاى قرار دادى که به حق تو را بستاییم.» آنگاه به یونس فرمود: «تو به موسى چه گفتى؟»
یونس: گفتم به من مهلت بده تا فکر کنم چگونه درست کنم.
امام هادى: جواب خوبى دادى.(1)
1) بحار، ج 50، ص 126 – مطابق بعضى از روایات این مطلب به امام حسن عسکرى (ع) نسبت داده شده است. (همان مدرک، ص 282).