جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

ماجراى عجیب مسیحى و خبر دادن امام از فرزند شیعى او

زمان مطالعه: 3 دقیقه

هبة الله موصلى روایت مى‏کند مردى نصرانى که از دیار ربیعه و اصلاً از اهالى «کفر توثا» (یکى از قریه‏هاى فلسطین) بود، به شغل

کتابت (نویسندگى) اشتغال داشت و به نام «یوسف بن یعقوب» خوانده مى‏شد، بین او و پدرم رابطه دوستى بود، روزى این کاتب نصرانى، نزد پدرم آمد، گفتم: براى چه به اینجا آمده‏اى؟ گفت: «به حضور متوکل (خلیفه وقت) دعوت شده‏ام ولى نمى‏دانم براى چه احضار شده‏ام و از من چه مى‏خواهد؟ و من سلامتى خود را از خداوند به صد دینار خریده‏ام و آن صد دینار را برداشته‏ام تا به امام هادى علیه‏السلام بدهم.»

پدرم گفت: در این مورد، موفق شده‏اى.

آن مرد نصرانى نزد متوکل رفت و پس از اندک مدتى، نزد ما آمد در حالى که شاد و خوشحال بود، پدرم به او گفت: «ماجراى خود را به من بگو.» او گفت: «به شهر سامرا رفتم، که قبلاً هرگز به این شهر نرفته بودم، به خانه‏اى وارد شدم، با خود گفتم بهتر این است که نخست قبل از آنکه کسى مرا بشناسد که به سامرا آمده‏ام، این صد دینار را به امام هادى علیه‏السلام برسانم، بعد نزد متوکل بروم، در آنجا دانستم که متوکل، امام هادى را از سوار شدن (و بجایى رفتن) قدغن کرده و او خانه‏نشین است، با خود گفتم: چه کنم، من یک نفر نصرانى هستم، اگر خانه‏ى ابن‏الرضا (امام هادى علیه‏السلام) را بپرسم، ایمن نیستم که این خبر زودتر به گوش متوکل برسد و بر بیچارگیى که در آن هستم، افزوده گردد.

ساعتى در این باره فکر کردم، به نظرم آمد که سوار بر الاغم شوم و در شهر بروم و از مرکب خود جلوگیرى نکنم، تا هر کجا که

خواست برود، شاید خانه‏ى آن حضرت را بشناسم، بى‏آنکه از کسى بپرسم، آن صد دینار را در کاغذى نهاده و به جیبم گذاشتم و سوار بر الاغم شدم، آن الاغ از خیابانها و بازارها، خود به خود عبور مى‏کرد، تا اینکه به در خانه‏اى رسید و در همانجا ایستاد، هر چه کوشیدم تا از آنجا حرکت کند، حرکت نکرد، به غلام خود گفتم: «بپرس که این خانه‏ى کیست؟»

او پرسید، جواب دادند: خانه‏ى ابن‏الرضا (امام هادى علیه‏السلام) است.

گفتم: الله اکبر، دلیلى است کافى، ناگاه خدمتکار سیاه چهره‏اى از آن خانه بیرون آمد و گفت: «تو یوسف بن یعقوب هستى؟»

گفتم: آرى.

گفت: وارد خانه شو، من وارد خانه شدم، او مرا در دالان خانه نشاند و سپس به اندرون رفت، با خود گفتم این دلیل دیگرى بر مقصود است، از کجا این غلام مى‏دانست که من یوسف بن یعقوب هستم، با اینکه من هرگز به این شهر نیامده‏ام و کسى مرا در این شهر نمى‏شناسد، بار دیگر خدمتکار آمد و گفت: «آن صد دینار را که در کاغذ پیچیده‏اى و به همراه دارى بده»، آن را دادم و با خود گفتم: این دلیل سوم است بر مقصود.

سپس آن خدمتکار نزد من آمد و گفت: وارد خانه شو!

من به خانه‏ى ابن‏الرضا علیه‏السلام وارد شدم، دیدم آن حضرت تنها در خانه‏ى خود نشسته است، تا مرا دید به من فرمود: «اى یوسف آیا وقت آن نرسیده تا رستگار شوى؟»

گفتم: «اى مولاى من! دلیلها و نشانه‏هایى (بر صدق شما

و اسلام) براى من آشکار گردید، که براى هدایت و رستگارى من کفایت مى‏کند.»

فرمود: «هیهات! تو اسلام را نمى‏پذیرى، ولى به زودى پسرت فلانى مسلمان مى‏شود و از شیعیان ما مى‏گردد، اى یوسف! گروهى گمان مى‏کنند که دوستى ما سودى به حال امثال شما ندارد، ولى آنها دروغ گفتند، سوگند به خدا دوستى ما، به حال امثال تو (که نصرانى هستى) نیز سودبخش است، برو دنبال آن کارى که براى آن آمده‏اى، زیرا آنچه را دوست دارى، به زودى خواهى دید و به زودى داراى پسر مبارک خواهى شد.

آن مرد نصرانى مى‏گوید: نزد متوکل رفتم، و به تمام مقاصدم رسیدم و بازگشتم.

هبة الله مى‏گوید: من بعد از مرگ همین نصرانى، با پسرش دیدار کردم، دیدم مسلمان است و در مذهب تشیع، استوار و محکم مى‏باشد، او به من خبر داد که پدرش بر همان دین نصرانیت مرد، ولى خودش بعد از مرگ پدر، مسلمان شده است و پیوسته مى‏گفت:

انا بشارة مولاى:

«من بشارت مولاى خود (امام هادى علیه‏السلام) هستم.»