فضل بن احمد روایت مىکند پدرم گفت: یک روز نویسندهى معتز [پسر متوکل، که بعداً سیزدهمین خلیفه عباسى شد] بودم، همراه معتز، نزد متوکل رفتیم، دیدیم متوکل [مانند برج زهرمار] بر تخت نشسته است، معتز سلام کرد و ایستاد، من هم پشت سر او ایستادم، معمولاً هرگاه معتز نزد متوکل مىآمد، متوکل خیر مقدم مىگفت و فرمان مىداد که بنشین، ولى در آن روز ایستادن معتز، طولانى شد و پیوسته پا به پا مىکرد، ولى متوکل به او اجازهى نشستن
نمىداد، من چهرهى متوکل را دیدم، که لحظه به لحظه دگرگون مىشد، به فتح بن خاقان (وزیر نزدیک) گفت: «این شخص (امام هادى) که تو درباره (مدح) او سخن مىگویى، چنین و چنان نموده است.»
فتح بن خاقان، شدت خشم متوکل را فرومىنشانید و مىگفت: «اى امیرمؤمنان! این گزارشها، دروغهایى است که به او (امام هادى) نسبت مىدهند.»
ولى متوکل از خشم، به خود مىپیچید و مىگفت: «سوگند به خدا، این مرد ریاکار (امام هادى علیهالسلام) را خواهم کشت، او ادعاى دروغ کرده و به دولت من آسیب مىرساند.»
سپس متوکل فرمان داد که چهار نفر از غلامان خزر [غلامان مخصوص زاغ چشم و بور] بدزبان و نفهم مرا احضار کنید، آنها را حاضر کردند، متوکل به هر کدام یک شمشیر داد و به آنها فرمان داد که هنگام ورود امام هادى علیهالسلام به عربى سخن نگویند و با شمشیرهاى خود به او حمله نمایند و سخت او را با شمشیر بزنند.»
در این هنگام متوکل مىگفت:
و الله لاحرقنه بعد القتل:
«سوگند به خدا، بعد از کشتن (امام هادى)، او را مىسوزانم.»
من همچنان پشت پردهى عقب «معتز» ایستاده بودم، لحظهاى نگذشت که امام هادى وارد شد و قبل از ورود او، مردم آمده بودند و خبر ورود آن حضرت را به متوکل داده بودند، آنها گفتند: «ابوالحسن (امام هادى) آمد.» نگاه کردم دیدم امام هادى علیهالسلام است مىآید
و لبهایش حرکت مىکند و نشانههاى اندوه و پریشانى در چهرهى او دیده نمىشود، به محض اینکه متوکل او را دید، خود را از تخت به زیر افکند و به سوى او رفته و او را در آغوش گرفت و میان دو چشم و دستهایش را بوسید، در حالى که شمشیر در دستش بود، خطاب به امام هادى علیهالسلام مىگفت: «آقاى من، اى سرور من، اى فرزند پیامبر صلى الله علیه و آله، اى بهترین خلق خدا، اى پسرعمو و مولاى من، اى ابوالحسن!»
امام هادى علیهالسلام مىفرمود:
اعیذک یا امیرالمؤمنین بالله اعفنى من هذا:
«اى رئیس مؤمنان، پناه مىبرم به خدا از تو، مرا از این سخنان، معاف بدار.» متوکل گفت: «اى آقاى من، براى چه در این هنگام به اینجا آمدهاى؟»
امام هادى علیهالسلام فرمود: «فرستادهى تو نزدم آمد و گفت متوکل تو را مىطلبد».
متوکل گفت: «این زنازاده دروغ گفته، به هر جا مىخواهى برو.»
سپس به بعضى از حاضران رو کرد و گفت: «اى فتح! اى عبدالله! اى معتز! آقایتان و آقاى مرا بدرقه کنید.»
وقتى که غلامان خزر، آن حضرت را دیدند، با کمال ترس و وحشت، در برابرش به خاک افتادند، وقتى امام خارج شد، متوکل آن غلامان را طلبید و به مترجمان گفت: «سخن اینها را براى من بیان
کن، از آنها بپرس: چرا فرمان مرا اجرا نکردید؟»
آنها در پاسخ این سؤال گفتند: «هیبت و شکوه او (امام هادى علیهالسلام) ما را فراگرفت و در اطراف او، صد شمشیر برهنه دیدیم و ما نتوانستیم شمشیر بدستان را بنگریم، از این رو ترس و وحشت بر قلوب ما چیره شد و قادر به اجراى فرمان نشدیم.»
متوکل به فتح بن خاقان گفت: «اى فتح! این امام تو است.»
فتح به روى او خندید و گفت: «حمد و سپاس خداوندى را که چهرهى او (امام) را نورانى فرمود و دلیلش را روشن ساخت».(1)
1) بحار، ج 50، ص 196.