در عهد متوکل، زنى در خراسان ادعا کرد که من زینب کبرى، دختر حضرت فاطمهى زهرایم و از همینرو عدهاى از دور و نزدیک دور او جمع شده بودند و از اطراف، مرد و زن به دیدن او مىآمدند و تحف و هدایا براى او مىآوردند و از او التماس دعا مىکردند.
این خبر به متوکل رسید، پس آن زن را فراخواند و به او گفت: «زینب، دختر امیرمؤمنان در صدر اسلام مىزیسته و در سیصد سال قبل در زمان یزید از دار دنیا رفته است ولى تو جوانى و حتى پیر هم نشدهاى!»
آن زن گفت: «من زینب کبرى هستم، جدم رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم) در حق من دعا کرده است و در نتیجه هر چهار سال (و طبق نقلى هر پنجاه سال) جوانى به من برمىگردد!»
متوکل به ناچار سادات بنىهاشم و رؤساى قریش را احضار کرده و با آنان در این مورد به تبادل نظر پرداخت. آنان به اتفاق گفتند: «زینب علیهاالسلام دختر امیرمؤمنان(علیهالسلام) در تاریخ فلان و روز فلان از دنیا رفته است و ادعاى این زن پوچ و بىمعناست.»
زن سوگند یاد کرد که در گفتارش صادق است و گفت: «تا این زمان کسى از حال من مطلع نبوده و مردم نمىدانستند که من مردهام یا زندهام ولى اکنون از روى ضرورت و فقر، خود را آشکارا معرفى کردهام.»
«فتح بن خاقان» وزیر متوکل گفت:
«ابن الرضا (حضرت هادى علیهالسلام) را طلب نما تا او مشکل را حل نماید.»
در آن زمان حضرت هادى (علیهالسلام) در سامرا زندانى بود، پس او را احضار کرد و حکایت آن زن را براى او نقل کرد.
حضرت (علیهالسلام) فرمود: «این زن دروغ مىگوید و حضرت زینب (علیهاالسلام) وفات یافته است.»
متوکل گفت: «این سخن را دیگران هم گفتند، دلیل شما بر دروغگو بودن این زن چیست؟»
حضرت فرمود: «من این زن را از فرزندان فاطمه (علیهاالسلام) نمىدانم و نسب او را زیر سؤال مىبرم.»
زن گفت: «اگر تو در نسب من شک دارى من هم در اینکه تو فرزند پیامبرى شک دارم.»
حضرت رو به متوکل کرد و فرمود: «خداوند گوشت فرزندان حضرت زهرا (علیهاالسلام) را بر حیوانات درنده حرام کرده است، اگر او در ادعاى خود صادق است مىتوانید وى را در میان حیوانات وحشى بیاندازید تا حقیقت معلوم شود.»
زن دروغگو گفت: «من از پدرم و مادرم حضرت على (علیهالسلام) و
حضرت فاطمه (علیهاالسلام) این کلام را نشنیدهام و قبول ندارم. حیوان درنده هر که را ببیند مىدرد. شما مىخواهید مرا بکشید!»
امام (علیهالسلام) فرمود: «در میان این جمعیت عدهاى از اولاد حضرت حسن (علیهالسلام) و حضرت حسین (علیهالسلام) حاضرند، هرکدام را مىخواهید نزد حیوانات درنده اندازید تا واقعیت سخن معلوم شود.»
سادات بنىفاطمه از شنیدن این پیشنهاد به شدت وحشت کردند و رنگ از روى آنان پرید.
«على بن جهم» یکى از منکرین امام به متوکل گفت: «چرا ابن الرضا (حضرت هادى علیهالسلام) مىخواهد دیگران را به چنگ شیر اندازد، اگر راست مىگوید خودش به میان حیوانات درنده داخل شود.»
متوکل از این سخن بسیار خوشحال شد و با خود گفت: «عجب اسبابى فراهم آمد. هم اکنون ابن الرضا طعمهى شیرها مىشود و مقصر مرگ خود خواهد شد و خیال ما از بابت او راحت می شود.» پس گفت: «یا ابالحسن! چرا شما خودتان داوطلب این کار نمىشوید؟»
فرزند معصوم زهرا (علیهاالسلام) فرمود: «حرفى ندارم و خود به میان درندگان مىروم.»
پس نردبانى آوردند و حضرت را از آن طریق به زیرزمینى که شیرهاى درنده را در آنجا نگاه مىداشتند وارد کردند. مردم بسیارى براى تماشا جمع شدند و دشمنان شادمان بودند که
هم اکنون درندگان امام را پارهپاره مىکنند.
حضرت از نردبان فرود آمد و در وسط آن محل ایستاد.
شش قلاده شیر قوىپنجه که در آن موضع بودند برخاستند و با سرعت به جانب حضرت دویدند و خود را به خاک انداخته و دستهاى خود را کشیدند و سرهاى خود را به نشانهى تسلیم و تواضع روى دستهاى خود گذاشتند و دم خود را حرکت مىدادند!
حضرت (علیهالسلام) دست مبارک بر سر آنان مىکشید و آنها را نوازش مىکرد و آنگاه اشاره کرد که برخیزید و بروید. پس شیرها یکایک برخاستند و کمى دورتر ایستادند. امام هادى (علیهالسلام) در آن میان به نماز ایستاد و در نهایت اطمینان دو رکعت نماز خواند.
متوکل چون این کرامات شگفت را ملاحظه کرد گفت: «تا این خبر منتشر نشده، فوراً امام را خارج کنید چرا که در غیر اینصورت موجب خواهد شد فضائل او بر سر زبانها رائج شود.» آنگاه گفت: «اى پسر رسول خدا! شکر خدا که درستى سخنت بر همگان واضح شد، اکنون به نزد ما تشریف آورید.»
شیرهاى درنده متواضعانه تا پاى پلهها حضرت را بدرقه مىکردند، امام (علیهالسلام) چون خواست از نردبان بالا رود یکى از شیرها همچنان سر خود را به قدمهاى امام (علیهالسلام) مىمالید و همهمه مىکرد.
حضرت (علیهالسلام) سخنى به آن شیر گفت و به دست اشاره کرد که برگرد و آن شیر نیز بازگشت، آنگاه امام (علیهالسلام) از آن میان
خارج شد.
متوکل پرسید: «آن شیر آخرى چه مىگفت؟»
فرمود: «آن شیر شکایت داشت و مىگفت: «من پیر شدهام و دندانهایم ریخته است، هرگاه طعمهاى به میان ما مىاندازند شیرهاى دیگر که جوانند زودتر مىخورند و سیر مىشوند و من گرسنه مىمانم، شما سفارش کنید که شیرها مرا مراعات کنند.» من نیز سفارش او را کردم.»
وزیر که هنوز در تیرگىهاى غفلت غرق بود گفت: «خوب است که این سخن را نیز تجربه کنیم.»
پس متوکل دستور داد که طعمهاى نزد شیرها انداختند، در آن حال هیچ کدام از شیرها بر سر طعمه نرفت مگر همان شیر پیر که آمد و سیر غذا خورد و برگشت، آنگاه سایر شیرها به سوى طعمه حمله کردند.
حضرت (علیهالسلام) فرمود: «اى خلیفه! این زن دروغگو از ما نیست و اگر خود را فرزند على (علیهالسلام) و فاطمه (علیهاالسلام) مىداند پس او نیز به میان حیوانات درنده رود.»
متوکل به او گفت: «اکنون نوبت توست.»
زینب کذابه گفت: «این مرد ساحر و جادوگر است و شیرها را جادو کرده است، ولى من علم سحر نمىدانم.»
متوکل با عصبانیت دستور داد تا او را به میان درندگان اندازند. در اینجا آن زن به فریاد گفت: «من دروغ گفتم، فقر و گرفتارى مرا مجبور ساخت که اینگونه ادعا کنم.»
مادر متوکل چون صداى ناله و گریهى آن زن را شنید دلش به رحم آمد و از او شفاعت کرد.
متوکل در آخر امر نمود که او را به الاغى سوار کنند و در کوچهها بگردانند و او خود همواره فریاد مىزد:
«انا زینب الکذابه.»
«منم آن کسى که به دروغ خود را زینب کبرى معرفى مىکرد.» (1)
1) مناقب آل ابیطالب، ابن شهر آشوب، ج 4، ص 416 – الخرائج والجرائح، راوندى، ص 405، ش 11 – اثبات الهداة، حر عاملى، ج 3، ص 375، ش 43 – ینابیع المودة، قندوزى، ج 3، ص 14 – الفصول المهمه، ابن صباغ مالکى، ص 261 – بحارالانوار، ج 50، ص 149 – مجمع النورین، سبزوارى، ص 526.