جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

داستان شیرین و خواندنى «زینب کذابه»

زمان مطالعه: 4 دقیقه

در عهد متوکل، زنى در خراسان ادعا کرد که من زینب کبرى، دختر حضرت فاطمه‏ى زهرایم و از همین‏رو عده‏اى از دور و نزدیک دور او جمع شده بودند و از اطراف، مرد و زن به دیدن او مى‏آمدند و تحف و هدایا براى او مى‏آوردند و از او التماس دعا مى‏کردند.

این خبر به متوکل رسید، پس آن زن را فراخواند و به او گفت: «زینب، دختر امیرمؤمنان در صدر اسلام مى‏زیسته و در سیصد سال قبل در زمان یزید از دار دنیا رفته است ولى تو جوانى و حتى پیر هم نشده‏اى!»

آن زن گفت: «من زینب کبرى هستم، جدم رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم) در حق من دعا کرده است و در نتیجه هر چهار سال (و طبق نقلى هر پنجاه سال) جوانى به من برمى‏گردد!»

متوکل به ناچار سادات بنى‏هاشم و رؤساى قریش را احضار کرده و با آنان در این مورد به تبادل نظر پرداخت. آنان به اتفاق گفتند: «زینب علیهاالسلام ‏دختر امیرمؤمنان(علیه‏السلام) در تاریخ فلان و روز فلان از دنیا رفته است و ادعاى این زن پوچ و بى‏معناست.»

زن سوگند یاد کرد که در گفتارش صادق است و گفت: «تا این زمان کسى از حال من مطلع نبوده و مردم نمى‏دانستند که من مرده‏ام یا زنده‏ام ولى اکنون از روى ضرورت و فقر، خود را آشکارا معرفى کرده‏ام.»

«فتح بن خاقان» وزیر متوکل گفت:

«ابن الرضا (حضرت هادى علیه‏السلام) را طلب نما تا او مشکل را حل نماید.»

در آن زمان حضرت هادى (علیه‏السلام) در سامرا زندانى بود، پس او را احضار کرد و حکایت آن زن را براى او نقل کرد.

حضرت (علیه‏السلام) فرمود: «این زن دروغ مى‏گوید و حضرت زینب (علیهاالسلام) وفات یافته است.»

متوکل گفت: «این سخن را دیگران هم گفتند، دلیل شما بر دروغگو بودن این زن چیست؟»

حضرت فرمود: «من این زن را از فرزندان فاطمه (علیهاالسلام) نمى‏دانم و نسب او را زیر سؤال مى‏برم.»

زن گفت: «اگر تو در نسب من شک دارى من هم در اینکه تو فرزند پیامبرى شک دارم.»

حضرت رو به متوکل کرد و فرمود: «خداوند گوشت فرزندان حضرت زهرا (علیهاالسلام) را بر حیوانات درنده حرام کرده است، اگر او در ادعاى خود صادق است مى‏توانید وى را در میان حیوانات وحشى بیاندازید تا حقیقت معلوم شود.»

زن دروغگو گفت: «من از پدرم و مادرم حضرت على (علیه‏السلام) و

حضرت فاطمه (علیهاالسلام) این کلام را نشنیده‏ام و قبول ندارم. حیوان درنده هر که را ببیند مى‏درد. شما مى‏خواهید مرا بکشید!»

امام (علیه‏السلام) فرمود: «در میان این جمعیت عده‏اى از اولاد حضرت حسن (علیه‏السلام) و حضرت حسین (علیه‏السلام) حاضرند، هرکدام را مى‏خواهید نزد حیوانات درنده اندازید تا واقعیت سخن معلوم شود.»

سادات بنى‏فاطمه از شنیدن این پیشنهاد به شدت وحشت کردند و رنگ از روى آنان پرید.

«على بن جهم» یکى از منکرین امام به متوکل گفت: «چرا ابن الرضا (حضرت هادى علیه‏السلام) مى‏خواهد دیگران را به چنگ شیر اندازد، اگر راست مى‏گوید خودش به میان حیوانات درنده داخل شود.»

متوکل از این سخن بسیار خوشحال شد و با خود گفت: «عجب اسبابى فراهم آمد. هم اکنون ابن الرضا طعمه‏ى شیرها مى‏شود و مقصر مرگ خود خواهد شد و خیال ما از بابت او راحت می شود.» پس گفت: «یا ابالحسن! چرا شما خودتان داوطلب این کار نمى‏شوید؟»

فرزند معصوم زهرا (علیهاالسلام) فرمود: «حرفى ندارم و خود به میان درندگان مى‏روم.»

پس نردبانى آوردند و حضرت را از آن طریق به زیرزمینى که شیرهاى درنده را در آنجا نگاه مى‏داشتند وارد کردند. مردم بسیارى براى تماشا جمع شدند و دشمنان شادمان بودند که

هم اکنون درندگان امام را پاره‏پاره مى‏کنند.

حضرت از نردبان فرود آمد و در وسط آن محل ایستاد.

شش قلاده شیر قوى‏پنجه که در آن موضع بودند برخاستند و با سرعت به جانب حضرت دویدند و خود را به خاک انداخته و دست‏هاى خود را کشیدند و سرهاى خود را به نشانه‏ى تسلیم و تواضع روى دستهاى خود گذاشتند و دم خود را حرکت مى‏دادند!

حضرت (علیه‏السلام) دست مبارک بر سر آنان مى‏کشید و آنها را نوازش مى‏کرد و آنگاه اشاره کرد که برخیزید و بروید. پس شیرها یکایک برخاستند و کمى دورتر ایستادند. امام هادى (علیه‏السلام) در آن میان به نماز ایستاد و در نهایت اطمینان دو رکعت نماز خواند.

متوکل چون این کرامات شگفت را ملاحظه کرد گفت: «تا این خبر منتشر نشده، فوراً امام را خارج کنید چرا که در غیر اینصورت موجب خواهد شد فضائل او بر سر زبانها رائج شود.» آنگاه گفت: «اى پسر رسول خدا! شکر خدا که درستى سخنت بر همگان واضح شد، اکنون به نزد ما تشریف آورید.»

شیرهاى درنده متواضعانه تا پاى پله‏ها حضرت را بدرقه مى‏کردند، امام (علیه‏السلام) چون خواست از نردبان بالا رود یکى از شیرها همچنان سر خود را به قدم‏هاى امام (علیه‏السلام) مى‏مالید و همهمه مى‏کرد.

حضرت (علیه‏السلام) سخنى به آن شیر گفت و به دست اشاره کرد که برگرد و آن شیر نیز بازگشت، آنگاه امام (علیه‏السلام) از آن میان

خارج شد.

متوکل پرسید: «آن شیر آخرى چه مى‏گفت؟»

فرمود: «آن شیر شکایت داشت و مى‏گفت: «من پیر شده‏ام و دندانهایم ریخته است، هرگاه طعمه‏اى به میان ما مى‏اندازند شیرهاى دیگر که جوانند زودتر مى‏خورند و سیر مى‏شوند و من گرسنه مى‏مانم، شما سفارش کنید که شیرها مرا مراعات کنند.» من نیز سفارش او را کردم.»

وزیر که هنوز در تیرگى‏هاى غفلت غرق بود گفت: «خوب است که این سخن را نیز تجربه کنیم.»

پس متوکل دستور داد که طعمه‏اى نزد شیرها انداختند، در آن حال هیچ کدام از شیرها بر سر طعمه نرفت مگر همان شیر پیر که آمد و سیر غذا خورد و برگشت، آنگاه سایر شیرها به سوى طعمه حمله کردند.

حضرت (علیه‏السلام) فرمود: «اى خلیفه! این زن دروغگو از ما نیست و اگر خود را فرزند على (علیه‏السلام) و فاطمه (علیهاالسلام) مى‏داند پس او نیز به میان حیوانات درنده رود.»

متوکل به او گفت: «اکنون نوبت توست.»

زینب کذابه گفت: «این مرد ساحر و جادوگر است و شیرها را جادو کرده است، ولى من علم سحر نمى‏دانم.»

متوکل با عصبانیت دستور داد تا او را به میان درندگان اندازند. در اینجا آن زن به فریاد گفت: «من دروغ گفتم، فقر و گرفتارى مرا مجبور ساخت که اینگونه ادعا کنم.»

مادر متوکل چون صداى ناله و گریه‏ى آن زن را شنید دلش به رحم آمد و از او شفاعت کرد.

متوکل در آخر امر نمود که او را به الاغى سوار کنند و در کوچه‏ها بگردانند و او خود همواره فریاد مى‏زد:

«انا زینب الکذابه.»

«منم آن کسى که به دروغ خود را زینب کبرى معرفى مى‏کرد.» (1)


1) مناقب آل ابیطالب، ابن شهر آشوب، ج 4، ص 416 – الخرائج والجرائح، راوندى، ص 405، ش 11 – اثبات الهداة، حر عاملى، ج 3، ص 375، ش 43 – ینابیع المودة، قندوزى، ج 3، ص 14 – الفصول المهمه، ابن صباغ مالکى، ص 261 – بحارالانوار، ج 50، ص 149 – مجمع النورین، سبزوارى، ص 526.