یحیى مىافزاید: من آن حضرت را روانه سامرا کردم و خدمتکارى او را در مسیر راه، برعهده گرفتم، و با او خوشرفتارى نمودم روزى از روزها با اینکه آسمان صاف بود و خورشید مىدرخشید، دیدم امام هادى علیهالسلام لباس بارانى خود را پوشید و دم اسب خود را گره زده بود، سوار بر اسب شد و حرکت کرد، من از کار او تعجب کردم (که چرا در چنین روز آفتابى، لباس بارانى پوشیده و…) ولى چندان نگذشت، که ابرى پدیدار شد و شروع به باریدن گرفت و از این جهت به سختى افتادیم، آن حضرت به من رو کرد و فرمود: «من مىدانم که تو آنچه را از من دیدى بسیار تعجب کردى و گمان کردى که من دربارهى باران چیزى مىدانستم که تو نمىدانستى، ولى آنگونه که تو گمان بردى نیست (یعنى مربوط به علم غیب
نیست) بلکه من در صحرا زیستهام و بادهایى را که به دنبالش باران است، مىشناسم، امروز صبح بادى وزید، من بوى باران را از آن استشمام کردم، از این رو براى آن، آماده شدم.»
یحیى بن هرثمه مىگوید: هنگامى که بغداد رسیدیم، ابتدا نزد والى بغداد؛ اسحاق بن ابراهیم طاطرى رفتیم، او به من گفت: «اى یحیى! این مرد! پسر رسول خدا صلى الله علیه و آله است و تو متوکل را مىشناسى (که چه جرثومهى فساد است)، اگر متوکل را بر قتل این آقا (امام هادى) تحریک کنى، با رسول خدا صلى الله علیه و آله طرف خواهى شد.»
گفتم: «سوگند به خدا، در امرى، جز نیکى از او ندیدهام.»(1)
1) همان مدرک، ص 450.