شیخ اربلى رحمه الله مىنویسد:
روزى امام هادى علیهالسلام از سامرا جهت امر مهمى به طرف قریهاى رفت. مرد اعرابى به طلب آن حضرت به سامرا آمد. گفتند: حضرتش به فلان قریه رفته است.
آن عرب به قصد آن حضرت به آن قریه رفت. چون به خدمت آن جناب رسید، حضرت از او پرسید: چه حاجت دارى؟
گفت: من مرد عربى از متمسکین به ولایت جدت حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام هستم. گرفتار بدهکارى سنگینى شدهام که کسى جز تو آن را ادا نمىکند.
فرمود: خوش باش و شاد باش.
آن گاه مرد عرب در همانجا ماند، هنگامى که صبح شد حضرت به او فرمود: من نیز حاجتى به تو دارم که تو را به خدا قسم که خلاف آن انجام ندهى.
اعرابى گفت: مخالفت نمىکنم.
آن حضرت به خط خود نامهاى نوشت و در آن اعتراف کرد که به اعرابى بدهکار است و مقدار آن را در آن نامه تعیین کرده بود که زیادتر از دینى که او داشت و فرمود: این نامه را بگیر. وقتى من به سامرا رسیدم، نزد من بیا در آن هنگامى که نزد من جماعتى از مردم باشند و این وجه را از من مطالبه نما و بر من تندى کن و تو را به خدا قسم که خلاف این نکنى.
عرب گفت: چنین کنم و نامه را گرفت.
آن گاه که حضرتش به سامرا رسید، و نزد آن حضرت جماعت بسیارى از اصحاب خلیفه و غیر ایشان حاضر شدند. مرد عرب آمد و آن نامه را بیرون آورد و بدهى خود را مطالبه کرد و همان گونه که حضرت به او امر فرموده بود،رفتار کرد.
حضرت به نرمى و ملایمت با او تکلم کرد و عذرخواهى نمود و وعده داد که وفا خواهم کرد و تو را خوشحال خواهم ساخت.
این خبر به متوکل رسید. دستور داد که سى هزار درهم به آن حضرت بپردازند. وقتى آن پولها به آن حضرت رسید، گذاشت تا آن مرد آمد. فرمود: این مبلغ را بگیر و دین خود را ادا کن و ما بقى آن را خرج اهل و عیال خود کن و ما را معذور دار.
اعرابى گفت: یابن رسول الله! به خدا سوگند! آرزوى من کمتر از یک سوم این مال بود، ولى (الله اعلم حیث یجعل رسالته). آن مبلغ را گرفت و رفت.(1)
1) منتهى الامال: ج 2، ص 363.