شب فرا رسید و آن روز دهشتناک سپرى شد. من همان شب در خواب دیدم که حضرت مسیح علیهالسلام به همراه وصى خود «شمعون» و گروهى از حواریون وارد کاخ جدم قیصر روم شدند و منبرى پرفراز و شکوهمند در همان نقطهاى که جدم تخت خود را قرار داده بود برپا ساختند. درست در همین لحظات بود که حضرت محمد صلى الله علیه و اله با گروهى از جوانان و فرزندان خویش وارد شدند. حضرت مسیح علیهالسلام به استقبال آن حضرت شتافت و او را در آغوش کشید.
پیامبر اسلام به او فرمود: من آمدهام تا ملیکه، دختر شمعون را براى پسرم خواستگارى کنم.
در همان حال دیدم که آن حضرت با دست خویش به امام حسن عسکرى علیهالسلام، اشاره فرمود.
مسیح نگاهى به شمعون کرد و گفت: افتخار بزرگى به سویت آمده است، با خاندان پیامبر پیوند کن و دخترت را به فرزند او بده.
و شمعون هم گفت: پذیرفتم.
پیامبر اسلام بر فراز منبر رفت و مرا به ازدواج پسر خود درآورد و بر این ازدواج مسیح علیهالسلام و حواریون و فرزندان محمد صلى الله علیه و اله گواه بودند.