ابنشهر آشوب رحمه الله روایت مىکند:
مردى مضطرب و ترسان خدمت امام هادى علیهالسلام رسید و عرض کرد: پسرم را به سبب محبت شما گرفتهاند و امشب او را از فلان جا خواهند افکند و در زیر آن محل دفن خواهند کرد.
حضرت فرمود: چه مىخواهى؟!
عرض کرد: سلامتى فرزندم را.
حضرت فرمود:
لا بأس علیه، اذهب فان ابنک یأتیک غدا.
ضررى بر او نیست، برو فردا پسرت مىآید.
چون صبح شد پسرش آمد، پدر بسیار مسرور شد. از پسرش چگونگى نجاتش را پرسید.
گفت: چون قبر مرا کندند،دستهاى مرا بستند، من گریه مىکردم، ده تن پاکیزه و معطر به نزد من آمدند و از سبب گریهام پرسیدند.
من جریان را باز گفتم.
گفتند: اگر آن کسى که بخواهد تو را هلاک کند، او هلاک شود تو تجرد اختیار مىکنى و از شهر بیرون مىروى و ملازمت مزار پیامبر صلى الله علیه و آله را اختیار مىکنى؟
گفتم: آرى.
پس آنها را گرفتند و از بلندى کوه به پایین افکندند، کسى فریاد آنها را نشنید و آنها را ندید. آن گاه مرا نزد تو آوردند، اینک منتظر من هستند.
پدرش با او وداع کرد و رفت. آن گاه به حضور امام هادى علیهالسلام آمد و قصهى پسر خود را به حضرتش علیهالسلام بازگو کرد. مردم سفله مىرفتند و با هم مىگفتند که فلان جوان را پرتاب نمودند و هلاک شد.
امام علیهالسلام تبسم مىنمود و مىفرمود:
انهم لا یعلمون ما نعلم.
آنها نمىدانند آنچه را که ما مىدانیم.(1)
1) منتهى الآمال.