جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

نجات جوان مهرورز (2)

زمان مطالعه: < 1 دقیقه

ابن‏شهر آشوب رحمه الله روایت مى‏کند:

مردى مضطرب و ترسان خدمت امام هادى علیه‏السلام رسید و عرض کرد: پسرم را به سبب محبت شما گرفته‏اند و امشب او را از فلان جا خواهند افکند و در زیر آن محل دفن خواهند کرد.

حضرت فرمود: چه مى‏خواهى؟!

عرض کرد: سلامتى فرزندم را.

حضرت فرمود:

لا بأس علیه، اذهب فان ابنک یأتیک غدا.

ضررى بر او نیست، برو فردا پسرت مى‏آید.

چون صبح شد پسرش آمد، پدر بسیار مسرور شد. از پسرش چگونگى نجاتش را پرسید.

گفت: چون قبر مرا کندند،دست‏هاى مرا بستند، من گریه مى‏کردم، ده تن پاکیزه و معطر به نزد من آمدند و از سبب گریه‏ام پرسیدند.

من جریان را باز گفتم.

گفتند: اگر آن کسى که بخواهد تو را هلاک کند، او هلاک شود تو تجرد اختیار مى‏کنى و از شهر بیرون مى‏روى و ملازمت مزار پیامبر صلى الله علیه و آله را اختیار مى‏کنى؟

گفتم: آرى.

پس آنها را گرفتند و از بلندى کوه به پایین افکندند، کسى فریاد آنها را نشنید و آنها را ندید. آن گاه مرا نزد تو آوردند، اینک منتظر من هستند.

پدرش با او وداع کرد و رفت. آن گاه به حضور امام هادى علیه‏السلام آمد و قصه‏ى پسر خود را به حضرتش علیه‏السلام بازگو کرد. مردم سفله مى‏رفتند و با هم مى‏گفتند که فلان جوان را پرتاب نمودند و هلاک شد.

امام علیه‏السلام تبسم مى‏نمود و مى‏فرمود:

انهم لا یعلمون ما نعلم.

آنها نمى‏دانند آنچه را که ما مى‏دانیم.(1)


1) منتهى الآمال.