یحیى بن هرثمه گوید: من در بین راه معجزههاى عجیب و غریبى از امام هادى علیهالسلام دیدم که از آن جمله این است:
در یکى از منزلگاهها باراندازى کردیم که آب نبود. ما ترسیدیم که خودمان و
مرکبهاى سوارى و شترانمان از تشنگى تلف شویم، جمعیت دیگرى از اهل مدینه نیز با ما حرکت کرده بودند.
امام علیهالسلام فرمود: گویا در این مکان به فاصلهى چند میل دیگر آب یافت شود؟
ما گفتیم: اگر تفضلى مىفرمایى، ما را از این وادى به آنجا هدایت کن.
امام ما را از جاده خارج کرد، وقتى که به قدر شش میل راه رفتیم در یک وادى وارد شدیم که داراى گلها، باغچهها، چشمهها، درختها و زراعتهایى بود، در آن مکان زارع و فلاح و احدى از مردم وجود نداشت، پیاده شدیم، آب آشامیدیم، مرکبهاى سوارى را سیراب کردیم، تا بعد از عصر در آنجا استراحت کردیم.
بعد از آن توشه برداشتیم، خود را سیراب کردیم، مشکها را پر از آب نمودیم، وقتى که مقدارى راه رفتیم نزدیک بود من تشنه شوم، ظرف آب نقرهاى من همراه یکى از فرزندانم بود که آن را به کمربند خود مىبست، من از پسرم آب خواستم.
دیدم زبانش گرفت و لکنت پیدا کرد، نگاه کردم دیدم ظرف آب را فراموش کرده و در منزل قبلى که بودیم به جاى نهاده، من با تازیانه به اسب تیزرو خود زدم، آن اسب به سرعت تمام رفت تا به آن موضع رسیدم. وقتى که در آن موضع رسیدم، دیدم آن وادى بیابانى خشک و بىآب و گیاه شده، نه زراعتى. نه سبزهاى!
مکان پیاده شدن خودمان را دیدم، پشگل اسبها و شترها و محل خوابیدن آنها را مشاهده کردم، ظرف آب هم در همان موضعى بود که پسرم نهاده بود، ظرف آب را برداشتم و برگشتم.
از این جریان چیزى نفهمیدم، وقتى که به قافله رسیدم، دیدم امام هادى علیهالسلام در انتظار من است. آن حضرت لبخندى زد و به من چیزى نفرمود، من هم چیزى به آن بزرگوار نگفتم، فقط از جریان ظرف آب پرسش کرد.
گفتم: آن را پیدا کردم.
یحیى بن هرثمه مىگوید: روز دیگرى که هوا آفتابى و بسیار گرم بود و ما زیر آفتاب بسیار سوزندهاى بودیم، امام هادى علیهالسلام از جاى خود حرکت کرد، لباس بارانى را پوشید، دم اسب آن حضرت گره زده بود، زیر آن بزرگوار – یعنى به پشت
اسب – نمدى گسترده بود، اهل قافله از عمل آن حضرت تعجب کرده خندیدند، گفتند: این مرد حجازى موقع آمدن باران را نمىداند؟!
همین که چند میلى راه رفتیم، ابر تاریکى از طرف قبله پیدا شد. به سرعت بالاى سر ما قرار گرفت، باران شدیدى نظیر دهانه مشک بر سر ما ریزش کرد که نزدیک بود تلف و غرق شویم ؛ باران به نحوى شدید شد که آب از لباسهاى ما به بدنمان سرایت کرد، کفشهاى ما پر از آب باران شد، باران از آن سریعتر بود که ما بتوانیم پیاده شویم و نمد اسبها را برداریم. ما نزد امام علیهالسلام رسوا شدیم، آن حضرت از روى تعجب به کار ما لبخند مىزد.