جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

معجزه‏هایى در سفر (2)

زمان مطالعه: 2 دقیقه

یحیى بن هرثمه گوید: من در بین راه معجزه‏هاى عجیب و غریبى از امام هادى علیه‏السلام دیدم که از آن جمله این است:

در یکى از منزل‏گاه‏ها باراندازى کردیم که آب نبود. ما ترسیدیم که خودمان و

مرکب‏هاى سوارى و شترانمان از تشنگى تلف شویم، جمعیت دیگرى از اهل مدینه نیز با ما حرکت کرده بودند.

امام علیه‏السلام فرمود: گویا در این مکان به فاصله‏ى چند میل دیگر آب یافت شود؟

ما گفتیم: اگر تفضلى مى‏فرمایى، ما را از این وادى به آنجا هدایت کن.

امام ما را از جاده خارج کرد، وقتى که به قدر شش میل راه رفتیم در یک وادى وارد شدیم که داراى گل‏ها، باغچه‏ها، چشمه‏ها، درخت‏ها و زراعت‏هایى بود، در آن مکان زارع و فلاح و احدى از مردم وجود نداشت، پیاده شدیم، آب آشامیدیم، مرکب‏هاى سوارى را سیراب کردیم، تا بعد از عصر در آنجا استراحت کردیم.

بعد از آن توشه برداشتیم، خود را سیراب کردیم، مشک‏ها را پر از آب نمودیم، وقتى که مقدارى راه رفتیم نزدیک بود من تشنه شوم، ظرف آب نقره‏اى من همراه یکى از فرزندانم بود که آن را به کمربند خود مى‏بست، من از پسرم آب خواستم.

دیدم زبانش گرفت و لکنت پیدا کرد، نگاه کردم دیدم ظرف آب را فراموش کرده و در منزل قبلى که بودیم به جاى نهاده، من با تازیانه به اسب تیزرو خود زدم، آن اسب به سرعت تمام رفت تا به آن موضع رسیدم. وقتى که در آن موضع رسیدم، دیدم آن وادى بیابانى خشک و بى‏آب و گیاه شده، نه زراعتى. نه سبزه‏اى!

مکان پیاده شدن خودمان را دیدم، پشگل اسب‏ها و شترها و محل خوابیدن آنها را مشاهده کردم، ظرف آب هم در همان موضعى بود که پسرم نهاده بود، ظرف آب را برداشتم و برگشتم.

از این جریان چیزى نفهمیدم، وقتى که به قافله رسیدم، دیدم امام هادى علیه‏السلام در انتظار من است. آن حضرت لبخندى زد و به من چیزى نفرمود، من هم چیزى به آن بزرگوار نگفتم، فقط از جریان ظرف آب پرسش کرد.

گفتم: آن را پیدا کردم.

یحیى بن هرثمه مى‏گوید: روز دیگرى که هوا آفتابى و بسیار گرم بود و ما زیر آفتاب بسیار سوزنده‏اى بودیم، امام هادى علیه‏السلام از جاى خود حرکت کرد، لباس بارانى را پوشید، دم اسب آن حضرت گره زده بود، زیر آن بزرگوار – یعنى به پشت‏

اسب – نمدى گسترده بود، اهل قافله از عمل آن حضرت تعجب کرده خندیدند، گفتند: این مرد حجازى موقع آمدن باران را نمى‏داند؟!

همین که چند میلى راه رفتیم، ابر تاریکى از طرف قبله پیدا شد. به سرعت بالاى سر ما قرار گرفت، باران شدیدى نظیر دهانه مشک بر سر ما ریزش کرد که نزدیک بود تلف و غرق شویم ؛ باران به نحوى شدید شد که آب از لباس‏هاى ما به بدنمان سرایت کرد، کفش‏هاى ما پر از آب باران شد، باران از آن سریع‏تر بود که ما بتوانیم پیاده شویم و نمد اسب‏ها را برداریم. ما نزد امام علیه‏السلام رسوا شدیم، آن حضرت از روى تعجب به کار ما لبخند مى‏زد.