1-التوحید
[1] – 1- الکلینى: عن على بن محمد بن محمد بن الحسن، عن سهل، قال:
کتبت الى أبىمحمد علیهالسلام، سنة خمس و خمسین و مائتین، قد اختلف یا سیدى! أصحابنا فى التوحید، منهم من یقول: هو جسم، و منهم من یقول: هو صورة، فان رأیت یا سیدى! أن تعلمنى من ذلک ما أقف علیه و لا أجوزه فعلت متطولا على عبدک.
فوقع علیهالسلام بخطه: سألت عن التوحید، و هذا عنکم معزول(1)، الله واحد أحد، لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا أحد، خالق و لیس بمخلوق، یخلق تبارک و تعالى ما یشاء من الأجسام و غیر ذلک، و لیس بجسم، و یصور ما یشاء و لیس بصورة، جل ثناؤه، و تقدست أسماؤه أن یکون له شبه، هو لا غیره، لیس کمثله شىء، و هو السمیع البصیر.(2)
اسم الله الأعظم
[2 ] -2- السید ابنطاووس: باسنادنا الى محمد بن الحسن الصفار باسناده، عن أبىهاشم الجعفرى، قال:
سمعت أبامحمد علیهالسلام یقول: «بسم الله الرحمن الرحیم» أقرب الى اسم الله الأعظم من سواد العین الى بیاضها.(3)
1- توحید
[1 ] -1- کلینى از على بن محمد بن محمد بن حسن، از سهل نقل مىکند که گفته است:
در سال 255 به امام حسن عسکرى علیهالسلام نوشتم: سرورم، اصحاب ما دربارهى توحید اختلاف دارند. برخى از آنان مىگویند: او جسم است و بعضى مىگویند: او صورت است. سرورم، اگر صلاح بدانى و در این مسئله مرا چیزى بیاموزى که بر همان بایستم و از آن فراتر نروم، بر این بندهات احسان کردهاى.
پس به خط شریف خود نوشت: دربارهى توحید پرسیدى، این مسئله از شما برداشته شده است.(4) خداوند، یکتاى یگانه است، نه زاده است و نه زاده شده است و نه کسى همتاى اوست؛ آفریننده است ولى آفریده نیست، خداى متعالى آنچه را از جسم و جز آن بخواهد مىآفریند و جسم نیست، هر چه را بخواهد صورتگرى مىکند و صورت نیست، ثناى او شکوهمند و نامهاى او مقدس و منزه از آن است که شبیهى داشته باشد، اوست نه غیر او، چیزى همچون او نیست و او شنواى بیناست.
اسم اعظم خداوند
[2 ] -2- سید بن طاووس با سند خود از ابوهاشم جعفرى نقل مىکند که گوید:
از امام عسکرى علیهالسلام شنیدم که مىفرمود: «بسم الله الرحمن الرحیم» به اسم اعظم خدا، نزدیکتر است از سیاهى چشم به سفیدى آن.
رؤیة الله تعالى
[3 ] -3- عن محمد بن أبىعبدالله، عن على بن أبىالقاسم، عن یعقوب بن اسحاق، قال:
کتبت الى أبىمحمد علیهالسلام أسأله کیف یعبد العبد ربه، و هو لا یراه؟
فوقع علیهالسلام: یا أبایوسف! جل سیدى و مولاى و المنعم على و على آبائى أن یرى.
قال: و سألته هل رأى رسول الله صلى الله علیه و آله ربه؟
فوقع علیهالسلام: ان الله تبارک و تعالى أرى رسوله بقلبه من نور عظمته ما أحب.(5)
معنى الشرک
[4 ] -4- الطوسى: و روى سعد بن عبدالله، عن أبىهاشم الجعفرى، قال:
سمعت أبامحمد علیهالسلام یقول: من الذنوب التى لا تغفر قول الرجل: لیتنى لا أؤاخذ الا بهذا، فقلت فى نفسى: ان هذا لهو الدقیق، ینبغى للرجل أن یتفقد من أمره و من نفسه کل شىء، فأقبل على أبومحمد علیهالسلام فقال: یا أباهاشم! صدقت، فالزم ما حدثت به نفسک، فان الاشراک فى الناس أخفى من دبیب الذر على الصفا فى اللیلة الظلماء، من دبیب الذر على المسح الأسود.(6)
دیدار خداى متعال
[3 ] -3- کلینى با سند خود از یعقوب بن اسحاق چنین نقل مىکند:
به امام عسکرى علیهالسلام نامه نوشتم و پرسیدم: بنده چگونه پروردگارش را مىپرستد، در حالى که او را نمىبیند؟ حضرت چنین نوشت:
اى ابویوسف! سرور و مولا و ولى نعمت من و پدرانم برتر از آن است که دیده شود.
گوید: از آن حضرت پرسیدم: آیا پیامبر خدا صلى الله علیه و آله پروردگارش را دید؟
گوید: از آن حضرت پرسیدم: آیا پیامبر خدا صلى الله علیه و آله پروردگارش را دید؟
حضرت نوشت: خداوند متعال، آنچه دوست داشت، از نور عظمتش را به قلب پیامبرش نشان داد.
معناى شرک
[4 ] -4- شیخ طوسى گوید: سعد بن عبدالله از ابوهاشم جعفرى چنین روایت مىکند:
شنیدم امام حسن عسکرى علیهالسلام مىفرمود: از گناهان غیر قابل آمرزش آن است که کسى بگوید: کاش جز به این گناه بازخواست نشوم.
پیش خود گفتم: این نکتهى دقیقى است، سزاوار است که انسان از کار و نفس خویش هر چیز را مورد بررسى قرار دهد.
امام عسکرى علیهالسلام رو به من کرد و فرمود: اى اباهاشم! راست گفتى، پس پایبند چیزى باش که پیش خود گفتى، چرا که شرک ورزیدن در میان مردم پنهانتر از جنبش مورچه بر سنگ صاف در شب تاریک و از جنبیدن مورچه بر پلاس سیاه است.
2-النبوة
اخبار النبى عن الملاحم
[5 ] -1- الطبرسى: رسالة لأبى جهل الى رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم لما هاجر الى المدینة، و الجواب عنها بالروایة عن أبىمحمد الحسن العسکرى علیهالسلام، و هى أن قال بتهدید:
یا محمد! ان الخبوط(7) التى فى رأسک هى التى ضیقت علیک مکة، و رمت بک الى یثرب، و أنها لا تزال بک [حتى] تنفرک، و تحثک على ما یفسدک، و یتلفک الى أن تفسدها على أهلها، و تصلیهم حر نار [جهنم] و تعدیک طورک، و ما أرى ذلک الا و سیؤول الى أن تثور علیک قریش ثورة رجل واحد لقصد آثارک، و دفع ضررک و بلائک، فتلقاهم بسفهائک المغترین بک، و یساعدک على ذلک من هو کافر بک مبغض لک، فیلجئه الى مساعدتک و مظافرتک خوفه لأن یهلک بهلاکک، و یعطب عیاله بعطبک، و یفتقر هو و من یلیه بفقرک، و بفقر شیعتک، اذ یعتقدون أن أعداءک اذا قهروک و دخلوا دیارهم عنوة لم یفرقوا بین من والاک و عاداک، و اصطلموهم باصطلامهم لک، و أتوا على عیالاتهم و أموالهم بالسبى و النهب، کما یأتون على أموالک و عیالک، و قد أعذر من أنذر، و بالغ من أوضح.
فأدیت هذه الرسالة الى محمد صلى الله علیه و آله، و هو بظاهر المدینة بحضرة کافة أصحابه، و عامة الکفار به من یهود بنىاسرائیل، و هکذا أمر الرسول، لیجبن المؤمنین، و یغرى بالوثوب علیه سائر من هناک من الکافرین.
فقال رسول الله صلى الله علیه و آله للرسول: قد أطریت مقالتک؟ و استکملت رسالتک؟
قال: بلى.
قال صلى الله علیه و آله: فاسمع الجواب: ان أباجهل بالمکاره و العطب یتهددنى، و رب العالمین بالنصر و الظفر
2- نبوت
خبر دادن پیامبر از فتنهها
[5] -1- طبرسى گوید: نامهى ابوجهل به پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و سلم چون که به مدینه هجرت فرمود و پاسخ آن نامه به روایت امام حسن عسکرى علیهالسلام و آن این است که با تهدید چنین گفت:
اى محمد! آن گمراهى که در سردارى، مکه را بر تو تنگ ساخت و تو را به یثرب افکند و آن همواره با توست تا آن که تو را کوچ دهد و تو را بر کارى وادارد که تباهت سازد و تلف کند تا آن که آن را بر اهلش نیز تباه کند و ایشان را به آتش سوزان جهنم وارد کند و تو را از حد خویش درگذراند، و این را جز این نمىبینم که قریش سرانجام یکباره بر تو بشورد تا آثار تو را از بین ببرد و زیان و بلاى تو را دفع کند و تو با نابخردانى که فریب تو را خوردهاند روبهرو شوى و کسى که به تو کافر و نسبت به تو دشمن است، از بیم این که اگر هلاک شوى، او هم هلاک گردد و اگر خانوادهات نابود شوند، او هم نابود شود و اگر تو و پیروانت تهیدست شوید، او و نزدیکانش نیز فقیر گردند، به یارى تو برخیزد؛ چرا که معتقدند اگر دشمنانت بر تو چیره شوند و به زور وارد دیارشان گردند، بین دوستان و دشمنانت فرق نگذارند و آنان را هم همراه تو ریشه کن سازند و خانواده و اموالشان را به اسارت و غارت برند، آن گونه که با اموال و خانوادهى تو چنین کنند. آن که بیم داد و روشنگرى را به نهایت برد، عذر دارد.
این نامه را به محمد صلى الله علیه و آله رساندند، در حالى که او با همهى اصحابش و همهى یهودیان بنىاسرائیل که به او کافر بودند، بیرون مدینه بودند. فرستاده چنین دستور داده بود، تا مؤمنان را بترساند و کافرانى را که آنجا بودند، بر ضد پیامبر بشوراند.
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله به آن فرستاده فرمود: آیا سخنت را گفتى و پیامت را رساندى؟
گفت: آرى.
یعدنى، و خبر الله أصدق، و القبول من الله أحق، لن یضر محمدا من خذله، أو یغضب علیه بعد أن ینصره الله تعالى، و یتفضل بجوده و کرمه علیه.
قل له: یا أباجهل! انک راسلتنى بما ألقاه فى خلدک(8) الشیطان، و أنا أجیبک بما ألقاه فى خاطرى الرحمن: ان الحرب بیننا و بینک کائنة الى تسعة و عشرین یوما، و ان الله سیقتلک فیها بأضعف أصحابى، و ستلقى أنت و عتبة و شیبة و الولید، و فلان و فلان – و ذکر عددا من قریش – فى «قلیب بدر» مقتلین، أقتل منکم سبعین و آسر منکم سبعین، و أحملهم على الفداء [العظیم] الثقیل.
ثم نادى جماعة من بحضرته من المؤمنین و الیهود [و النصارى] و سائر الأخلاط: ألا تحبون أن أریکم مصرع کل واحد من هؤلاء؟ قالوا بلى. قال: هلموا الى بدر فان هناک الملتقى و المحشر، و هناک البلاء الأکبر، لأضع قدمى على مواضع مصارعهم، ثم ستجدونها لا تزید و لا تنقص، و لا تتغیر و لا تتقدم، و لا تتأخر لحظة، و لا قلیلا و لا کثیرا.
فلم یخف ذلک على أحد منهم، و لم یجبه الا على بن أبىطالب علیهالسلام وحده، و قال: نعم، بسم الله. فقال الباقون: نحن نحتاج الى مرکوب و آلات و نفقات، فلا یمکننا الخروج الى هناک، و هو مسیرة أیام.
فقال رسول الله صلى الله علیه و آله: لسائر الیهود: فأنتم ما ذا تقولون؟ قالوا: [یا محمد!] نحن نرید أن نستقر فى بیوتنا، و لا حاجة لنا فى مشاهدة ما أنت فى ادعائه محیل.
فقال رسول الله صلى الله علیه و آله: لانصب علیکم فى المسیر الى هناک، اخطوا خطوة واحدة، فان الله یطوى الأرض لکم و یوصلکم فى الخطوة الثانیة الى هناک.
قال المؤمنون: صدق رسول الله صلى الله علیه و آله، فلنشرف بهذه الآیة.
و قال الکافرون و المنافقون: سوف نمتحن هذا الکذاب لینقطع عذر محمد، و تصیر دعواه حجة علیه، و فاضحة له فى کذبه.
قال: فخطا القوم خطوة، ثم الثانیة، فاذا هم عند بئر بدر، فعجبوا، فجاء رسول الله صلى الله علیه و آله فقال: اجعلوا البئر العلامة، و اذرعوا من عندها کذا ذراعا.
فذرعوا، فلما انتهوا الى آخرها قال: هذا مصرع أبىجهل، یجرحه فلان الأنصارى، و یجهز علیه عبدالله بن مسعود أضعف أصحابى.
آن حضرت فرمود: پس جواب را بشنو: ابوجهل، مرا به سختىها و نابودى تهدید مىکند. اما پروردگار جهانیان به یارى و پیروزى وعدهام مىدهد، خبر خداوند راستتر و پذیرفتن از خدا شایستهتر است. هر که محمد را یارى نکند یا بر او خشم بگیرد، به او زیان نمىرساند، پس از آن که خداى متعال یارىاش کند و با جود و کرمش بر او احسان کند.
به او بگو: ابوجهل! تو با آنچه شیطان در دلت افکنده، با من نامهنگارى کردى و من با آنچه خداى رحمان در دلم افکند، پاسخت مىدهم، میان ما و تو تا 29 روز جنگ خواهد شد و خداوند تو را به دست ناتوانترین یارانم مىکشد و تو، عتبه، شیبه، ولید، فلانى و فلانى – گروهى از قریش را نام برد – کشته و در چاه افکنده خواهید شد، من هفتاد تن از شما را مىکشتم و هفتاد تن اسیر مىگیرم و آنان را به فدیهى بزرگ و سنگین وا مىدارم.
سپس گروه مؤمنان و یهودیان و مسیحیان و دیگران را که حضور داشتند چنین ندا داد: آیا نمىخواهید محل کشته شدن هر یک از اینان را نشانتان دهم؟ گفتند: چرا. فرمود: به بدر بیایید، که محل برخورد و گرد آمدن و بلاى بزرگ آنجاست. من گام بر جاى کشته شدنشان مىگذارم، سپس خواهید دید که کم و زیاد نمىشود و پس و پیش نمىگردد و لحظهاى نه اندک و نه بسیار تأخیر نمىافتد.
پس این بر هیچ یک از آنان پنهان نماند و جز على بن ابىطالب علیهالسلام به تنهایى پاسخش نداد و گفت: آرى، بسم الله. دیگران گفتند: ما نیاز به مرکب و ابزار و خرجى داریم و رفتن به آنجا در توانمان نیست، چون مسافتى چند روزه است.
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله به دیگر یهودیان فرمود: شما چه مىگویید؟ گفتند: [اى محمد] ما مىخواهیم در خانههایمان بمانیم و نیازى نداریم که آنچه را وعده مىدهى تماشا کنیم.
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود: رفتن به آنجا برایتان زحمتى ندارد، یک گام بردارید، خداوند زمین را براى شما در مىنوردد و در گام دوم شما را به آنجا مىرساند.
مؤمنان گفتند: پیامبر خدا صلى الله علیه و آله راست مىگوید، پس به این نشانه آگاه شویم.
کافران و منافقان گفتند: این دروغگو را امتحان خواهیم کرد، تا بهانهى محمد قطع شود و ادعایش به زیان خودش گردد و او را در ادعایش رسوا سازد.
گوید: آن گروه یک گام برداشتند، و در گام دوم کنار چاه بدر بودند؛ به شگفت آمدند. پیامبر خدا صلى الله علیه و آله آمد و فرمود: چاه را علامت قرار دهید و چند ذراع از آن اندازه بگیرید. چند ذراع شمردند، چون به پایان آن حد رسیدند، فرمود: ابوجهل اینجا بر زمین مىافتد، فلان انصارى مجروحش مىکند و عبدالله بن مسعود که از ضعیفترین یاران من است، او را مىکشد.
ثم قال: اذرعوا من البئر من جانب آخر، ثم [من] جانب آخر، ثم [من] جانب آخر، کذا و کذا ذراعا و ذراعا، و ذکر أعداد الأذرع مختلفة، فلما انتهى کل عدد الى آخره قال رسول الله صلى الله علیه و آله: هذا مصرع عتبة، و هذا مصرع شیبة، و ذاک مصرع الولید، و سیقتل فلان و فلان – الى أن سمى تمام سبعین منهم بأسمائهم [و أسماء آبائهم] -، و سیؤسر فلان و فلان الى أن ذکر سبعین منهم بأسمائهم و أسماء آبائهم و صفاتهم، و نسب المنسوبین الى الآدباء منهم، و نسب الموالى منهم الى موالیهم.
ثم قال رسول الله صلى الله علیه و آله: أوقفتم على ما أخبرتکم به؟ قالوا: بلى.
قال: ان ذلک [من الله] لحق کائن بعد ثمانیة و عشرین یوما، [من الیوم] فى الیوم التاسع و العشرین وعدا من الله مفعولا، و قضاء حتما لازما تمام الخبر.
ثم قال رسول الله صلى الله علیه و آله: یا معشر المسلمین و الیهود! اکتبوا بما سمعتم.
فقالوا: یا رسول الله صلى الله علیه و آله! قد سمعنا، و وعینا و لا ننسى.
فقال رسول الله صلى الله علیه و آله: الکتابة [أفضل و] أذکر لکم.
فقالوا: یا رسول الله صلى الله علیه و آله! و أین الداوة و الکتف؟ فقال رسول الله صلى الله علیه و آله: ذلک للملائکة، ثم قال: یا ملائکة ربى! اکتبوا ما سمعتم من هذه القصة فى أکتاف، و اجعلوا فى کم کل واحد منهم کتفا من ذلک.
ثم قال: یا معاشر المسلمین! تأملوا أکمامکم و ما فیها و أخرجوها و اقرؤوها.
فتأملوها، فاذا فى کم کل واحد منهم صحیفة، قرأها [فرؤوها] و اذا فیها ذکر ما قاله رسول الله صلى الله علیه و آله فى ذلک سواء، لا یزید و لا ینقص، و لا یتقدم و لا یتأخر.
فقال: أعیدوها فى أکمامکم، تکن حجة علیکم، و شرفا للمؤمنین منکم، و حجة على أعدائکم.
فکانت معهم، فلما کان یوم بدر جرت الأمور کلها ببدر، [و وجدوها] کما قال رسول الله صلى الله علیه و آله، لا یزید و لا ینقص، قابلوا بها ما فى کتبهم فوجدوها کما کتبتها الملائکة، لا تزید و لا تنقص، و لا تتقدم و لا تتأخر، فقبل المسلمون ظاهرهم، و وکلوا باطنهم الى خالقهم.(9)
سپس فرمود: از طرف دیگر چاه چند ذراع بروید، سپس از طرف دیگر و از طرف دیگر و همین طور ذراع ذراع تعیین مىفرمود و تعداد ذراعها را متفاوت بیان مىکرد، هر شمار که به آخر رسید، پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود: اینجا محل کشته شده عتبه، اینجا محل کشته شدن شیبه، اینجا محل کشته شدن ولید است و فلانى و فلانى کشته مىشوند. تا آن که نام همهى آن هفتاد نفر را با نام پدرانشان یاد کرد – و فلانى و فلانى اسیر مىشوند – تا هفتاد نفر از آنان را با نام پدرانشان و صفاتشان و نسبت آنان که به پدرانشان منسوبند و نسبت غلامان را که به صاحبانشان منسوبند نام برد.
سپس پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود: آیا به آنچه آگاهتان کردم آگاه شدید؟ گفتند: آرى.
گفت: این [از سوى خدا] حتمى است و پس از 28 روز خواهد شد، از امروز تا روز بیست و نهم، و عدهاى حتمى و تقدیرى تخلف ناپذیر است.
سپس پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود: اى گروه مسلمانان و یهودیان، آنچه را شنیدید بنویسید.
گفتند: اى پیامبر خدا، شنیدیم و فهمیدیم و فراموش نمىکنیم.
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود: نوشتن بهتر است.
گفتند: اى پیامبر خدا مرکب و کاغذ از کجا بیاوریم؟
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود: این به عهدهى فرشتگان است. سپس فرمود: اى فرشتگان پروردگارم! آنچه را از این قضیه شنیدید، بر کتفها(استخوانهاى پهن) بنویسید و از این کتفها در آستین هر کدامشان یکى قرار دهید.
سپس فرمود: اى گروه مسلمانان! به آستینهاى خود بنگرید و آنچه در آنهاست بیرون آورید و بخوانید.
نگریستند، دیدند در آستین هر کدام نوشتهاى است، آن را خواندند و دیدند که در آنها دقیقا هر چه پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرموده، بى کم و کاست و بى پس و پیش نوشته شده است.
فرمود: آنها را دوباره در آستینهایتان نهید، تا حجتى بر شما، شرافتى براى اهل ایمان از شما و حجتى بر دشمنانتان باشد.
آنها همراهشان بود. روز بدر که شد، همهى آن کارها در بدر صورت گرفت و آن را بى کم و کاست همانگونه یافتند که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرموده بود، آنها را با آنچه در نوشتهها بود مقابله کردند، دیدند همانگونه است که فرشتگان نوشتهاند، نه بیش و نه کم، نه پیش و نه پس. مسلمانان در ظاهر آنان را پذیرفتند و باطنشان را به آفریدگارشان واگذاشتند.
من الله على العباد بنبیه
[6 ] -2- ابن شهر آشوب: و کتب علیهالسلام الى أهل قم و آبة(10): ان الله تعالى بجوده و رأفته قد من على عباده بنبیه محمد صلى الله علیه و آله بشیرا و نذیرا، و وفقکم لقبول دینه، و أکرمکم بهدایته، و غرس فى قلوب أسلافکم الماضین رحمة الله علیهم، و أصلابکم الباقین تولى کفایتهم و عمرهم طویلا فى طاعته حب العترة الهادیة، فمضى من مضى على وتیرة الصواب و منهاج الصدق و سبیل الرشاد.
فوردوا موارد الفائزین، و اجتنوا ثمرات ما قدموا، و وجدوا غب ما أسلفوا. فلم تزل نیتنا مستحکمة، و نفوسنا الى طیب أرائکم ساکنة، و القرابة الراسخة بیننا و بینکم قویة، وصیة أوصى بها أسلافنا و أسلافکم، و عهد عهد الى شبابنا و مشایخکم، فلم یزل على جملة کاملة من الاعتقاد لما جمعنا الله علیه من الحال القریبة، و الرحم الماسة، یقول العالم سلام الله علیه اذ یقول: المؤمن أخ المؤمن لأمه و أبیه.(11)
تغییر القبلة
[7] -3- الطبرسى: قال أبومحمد الحسن العسکرى علیهماالسلام: لما کان رسول الله صلى الله علیه و آله بمکة أمره الله تعالى أن یتوجه نحو بیتالمقدس فى صلاته و یجعل الکعبة بینه و بینها اذا أمکن و اذا لم یمکن استقبل بیتالمقدس کیف کان، فکان رسول الله صلى الله علیه و آله یفعل ذلک طول مقامه بها ثلاث عشرة سنة، فلما کان بالمدینة و کان متعبدا باستقبال بیتالمقدس استقبله و انحرف عن الکعبة سبعة عشر شهرا، أو ستة عشر شهرا، و جعل قوم من مردة الیهود یقولون:
و الله ما درى محمد کیف یصلى حتى صار یتوجه الى قبلتنا، و یأخذ فى صلاته بهدینا و نسکنا.
منت الهى بر بندگان با وجود پیامبر
[6] -2- ابن شهر آشوب مىنویسد: آن حضرت به مردم قم و آبه(12) نوشت:
خداوند با جود و مهربانى خود بر بندگانش به وجود پیامبرش محمد صلى الله علیه و آله به عنوان بشارت دهنده و بیم دهنده منت نهاد و شما را به پذیرش دینش توفیق داد و به هدایتش گرامى داشت و در دلهاى پیشینیان شما – که رحمت خدا بر آنان باد – و در نسل بازماندگان که خدا آنان را کفایت کند و عمرى طولانى در طاعتش به ایشان دهد، محبت عترت هدایتگر را کاشت، آنان که رفتند، بر راه و روش درست و راستى و هدایت رفتند و به جایگاه کامیابان رسیدند و میوههاى آنچه را پیش فرستاده بودند، چیدند و نتیجهى کارهایى را که جلوتر انجام داده بودند، یافتند.
پس نیتهاى ما همچنان استوار و دلهایمان به آراى پاکیزهى شما آرام است و نزدیکى ریشهدار میان ما و شما نیرومند است، سفارشى است که گذشتگان ما و شما به آن توصیه کردهاند و عهدى است که با جوانان ما و پیران شما بستهاند، پس پیوسته بر این اعتقادات کامل بودهایم که خداوند ما را از حال نزدیکان و خویشاوندان نزدیک، بر آن جمع کرد، امام عالم – که سلام خدا بر او باد – مىفرماید: مؤمن برادر مؤمن است، از پدر و مادرش.
تغییر قبله
[7] -3 – طبرسى گوید: امام حسن عسکرى علیهالسلام فرمود: چون پیامبر خدا صلى الله علیه و آله در مکه بود، خداى متعال فرمانش داد تا در نمازش روى به سوى بیتالمقدس کند و کعبه را میان خود و آن قرار دهد، اگر ممکن شود. و اگر ممکن نشد، رو به بیتالمقدس کند، هر طور که شد. پیامبر خدا صلى الله علیه و آله در طول سیزده سالى که در مکه بود چنین مىکرد. چون به مدینه رفت، از آنجا پایبند بود تا رو به بیتالمقدس باشد، رو به آن کرد و هفده یا شانزده ماه از کعبه روى برگرداند. گروهى از سرکشان یهود شروع کردند به گفتن این که:
به خدا قسم محمد نمىداند چگونه نماز مىخواند، او به قبلهى ما رو مىکند و در نمازش شیوه و عبادت ما را پیش گرفته است.
فاشتد ذلک على رسول الله صلى الله علیه و آله لما اتصل به عنهم، و کره قبلتهم و أحب الکعبة، فجاءه جبرئیل علیهالسلام: فقال له رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم: یا جبرئیل! لوددت لو صرفنى الله عن بیتالمقدس الى الکعبة، فقد تأذیت بما یتصل بى من قبل الیهود من قبلتهم. فقال جبرئیل علیهالسلام: فاسأل ربک أن یحولک الیها، فانه لا یردک عن طلبتک و لا یخیبک من بغیتک.
فلما استتم دعاءه صعد جبرئیل، ثم عاد من ساعته فقال: اقرأ یا محمد!:(قد نرى تقلب وجهک فى السماء فلنولینک قبلة ترضاها فول وجهک شطر المسجد الحرام و حیث ما کنتم فولوا وجوهکم شطره) الآیات.(13)
فقال الیهود عند ذلک:(ما ولاهم عن قبلتهم التى کانوا علیها)؟(14)
فأجابهم الله أحسن جواب، فقال:(قل لله المشرق و المغرب) و هو یملکها، و تکلیفه التحول الى جانب کتحویله لکم الى جانب آخر(یهدى من یشاء الى صراط مستقیم) و هو أعلم بمصلحتهم، و تؤدیهم طاعتهم الى جنات النعیم.
قال أبومحمد علیهالسلام: و جاء قوم الیهود الى رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم فقالوا: یا محمد! هذه القبلة بیتالمقدس، قد صلیت الیها أربعة عشر سنة، ثم ترکتها الآن، أفحقا کان ما کنت علیه فقد ترکته الى باطل، فان ما یخالف الحق باطل؟! أو باطلا کان ذلک فقد کنت علیه طول هذه المدة، فما یؤمننا أن تکون الآن على باطل؟
فقال رسول الله صلى الله علیه و آله: بل ذلک کان حقا و هذا حق، یقول الله:(قل لله المشرق و المغرب یهدى من یشاء الى صراط مستقیم) اذا عرف صلاحکم یا أیها العباد! فى استقبالکم المشرق أمرکم به، و اذا عرف صلاحکم فى استقبال المغرب أمرکم به، و ان عرف صلاحکم فى غیرهما أمرکم به فلا تنکروا تدبیر الله تعالى فى عباده و قصد الى مصالحکم.
ثم قال [لهم] رسول الله صلى الله علیه و آله: لقد ترکتم العمل یوم السبت، ثم علمتم بعده [من] سائر الأیام، ثم ترکتموه فى السبت، ثم عملتم بعده، أفترکتم الحق الى باطل أو الباطل الى الحق؟ و الباطل الى باطل
چون گفتار آنان به گوش پیامبر خدا صلى الله علیه و آله رسید، بر او سخت آمد و از قبلهى آنان خوشش نیامد و کعبه را دوست داشت. حضرت جبرئیل آمد. پیامبر خدا صلى الله علیه و آله به او فرمود: اى جبرئیل! دوست دارم خداوند مرا از بیتالمقدس رو به کعبه برگرداند، آنچه از سوى یهودیان نسبت به قبلهى خود به گوشم مىرسد، آزارم مىدهد. جبرئیل گفت: از خدا بخواه رو به کعبهات بگرداند، او خواستهات را رد نمىکند و تو را از درخواستت محروم نمىسازد.
چون دعایش به پایان رسید، جبرئیل بالا رفت، پس از ساعتى برگشت و گفت: بخوان اى محمد: «مىبینیم که صورتت را به سوى آسمان بر مىگردانى. پس تو را رو به قبلهاى خواهیم گرداند که آن را بپسندى. پس چهرهات را به سوى مسجدالحرام برگردان و هر جا که بودید صورتهایتان را به طرف آن برگردانید…»
یهودیان در آن هنگام گفتند: «چه چیزى آنان را از قبلهاى که داشتند برگرداند؟»
خداوند بهترین پاسخ را به آنان داد: «بگو مشرق و مغرب از آن خداست» و او مالک آنهاست و مکلف ساختن پیامبر که به سویى رو کند، مثل آن است که شما را به سوى دیگر بر گردانده است، «هر که را بخواهد به راه راست هدایت مىکند» و او به مصلحت آنان داناتر است و طاعتشان آنان را به بهشت پرنعمت مىرساند.
امام عسکرى علیهالسلام فرمود: گروهى از یهود نزد پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و سلم آمدند و گفتند: اى محمد! این قبلهى بیتالمقدس است که چهارده سال به سوى آن نماز خواندهاى، اکنون چرا رهایش کردى؟ آیا آنچه پیشتر مىکردى حق بود که به باطل روى کردى؟ چرا که آنچه مخالف حق باشد باطل است! یا قبلهى نخستین باطل بود پس در این مدت بر باطل بودهاى! پس چه چیزى ایمن مىدارد که اکنون بر باطل باشى؟
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود: آن حق بود، این هم حق است، خداوند مىفرماید: «بگو مشرق و مغرب از آن خداست، هر که را بخواهد به راه راست هدایت مىکند». اى بندگان خدا، اگر صلاح شما را در روى کردن به مشرق بداند به آن فرمانتان مىدهد و اگر صلاح شما را در روى کردن به مغرب بداند، به آن فرمانتان مىدهد و اگر صلاح شما را در غیر این دو بداند به همان دستور مىدهد، پس تدبیر الهى را دربارهى بندگانش و ارادهى او را در مصلحت خودتان انکار نکنید.
سپس پیامبر به آنان فرمود: شما کار و تلاش را در روز شنبه تعطیل کردید و در روزهاى دیگر انجام دادید، باز هم شنبه تعطیل کردید و پس از آن کار کردید. آیا حق را رها کرده و به
أو الحق الى الحق؟ قولوا کیف شئتم، فهو قول محمد و جوابه لکم، قالوا: بل ترک العلم فى السبت حق و العمل بعده حق.
فقال رسول الله صلى الله علیه و آله: فکذلک قبلة بیتالمقدس فى وقته حق، ثم قبلة الکعبة فى وقته حق.
فقالوا له: یا محمد! أفبدا لربک فیما کان أمرک به بزعمک من الصلاة الى بیتالمقدس حتى نقلک الى الکعبة؟
فقال رسول الله صلى الله علیه و آله: ما بدا له عن ذلک، فانه العالم بالعواقب، و القادر على المصالح، لا یستدرک على نفسه غلطا، و لا یستحدث رأیا بخلاف المتقدم، جل عن ذلک، و لا یقع علیه أیضا مانع یمنعه من مراده، و لیس یبدو الا لمن کان هذا وصفه، و هو عزوجل یتعالى عن هذه الصفات علوا کبیرا.
ثم قال لهم رسول الله صلى الله علیه و آله: أیها الیهود! أخبرونى عن الله، ألیس یمرض ثم یصح؟ و یصح ثم یمرض؟ أبدا له فى ذلک؟ ألیس یحیى و یمیت؟ [ألیس یأتى باللیل فى أثر النهار، و النهار فى أثر اللیل؟] أبدا له فى کل واحد من ذلک؟ قالوا: لا.
قال: فکذلک الله تعبد نبیه محمدا بالصلاة الى الکعبة، بعد أن کان تعبده بالصلاة الى بیتالمقدس، و ما بدا له فى الأول.
ثم قال: ألیس الله یأتى بالشتاء فى أثر الصیف، و الصیف فى أثر الشتاء؟ أبدا له فى کل واحد من ذلک؟ قالوا: لا.
قال: فکذلک لم یبدله فى القبلة.
قال: ثم قال: ألیس قد ألزمکم فى الشتاء أن تحترزوا من البرد بالثیاب الغلیظة؟ و ألزمکم فى الصیف أن تحترزوا من الحر؟ أفبدا له فى الصیف حتى أمرکم ما کان أمرکم به فى الشتاء؟ قالوا: لا.
فقال رسول الله صلى الله علیه و آله: فکذلکم الله تعبدکم فى وقت لصلاح یعلمه بشىء، ثم تعبدکم فى وقت آخر لصلاح آخر یعلمه بشىء آخر، فاذا أطعتم الله فى الحالین استحققتم ثوابه، و أنزل الله تعالى:(و لله
باطل روى آوردید، یا باطل را ترک کرده به حق روى آوردید؟ یا باطل را به سوى باطل یا حق را به سوى حق ترک کردید؟ هر گونه که خواستید بگویید. همان سخن و پاسخ پیامبر به شماست. گفتند: کار نکردن در شنبه حق است، کار کردن پس از آن هم حق است.
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود: قبله بودن بیتالمقدس در آن وقت حق بود، قبله بودن کعبه هم در این وقت حق است.
به او گفتند اى محمد! در نماز به سوى بیتالمقدس، براى فرمان پروردگارت به عقیدهى خودت «بدا» و تغییر نظر پیش آمده که تو را به سوى کعبه برگرداند؟
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود: نظر خدا عوض نشد، او سرانجامها را مىداند و بر مصلحتها تواناست؛ نه بر خود، کار غلطى را جبران مىکند و نه رأى تازهاى بر خلاف نظر پیشین مىیابد، او منزه از این است، مانعى هم براى او از انجام خواستهاش پدید نمىآید. تغییر نظر براى کسى است که چنین باشد و او از این صفات منزه است.
سپس پیامبر خدا صلى الله علیه و آله به آنان فرمود: اى قوم یهود! از خدا مرا خبر دهید، آیا بیمار نمىکند سپس سلامتى مىدهد؟ تندرست نمىکند سپس بیمار مىکند؟ آیا نظرش برگشته؟ آیا زنده نمىکند و نمىمیراند؟ [آیا شب را پس از روز و روز را در پى شب نمىآورد؟] آیا در همهى اینها نظرش برگشته است؟ گفتند: نه. فرمود: همین گونه خداوند، پیامبرش محمد را فرمان داد تا به سوى کعبه نماز گزارد، پس از آن که او را فرمان داده بود به سوى بیتالمقدس نماز بخواند و در فرمان اول نظرش عوض نشد.
سپس فرمود: مگر نه این که خداوند، زمستان را در پى تابستان و تابستان را در پى زمستان مىآورد؟ آیا در همهى اینها نظرش بر مىگردد؟ گفتند: نه.
فرمود: دربارهى قبله هم چنین است و نظرش برنگشته است.
گوید: سپس فرمود: مگر نه آن که شما را واداشت تا براى حفاظت از سرما، در زمستان لباس ضخیم بپوشید و در تابستان وادارتان کرد که از گرما بپرهیزید؟ آیا دربارهى تابستان نظرش برگشت که در زمستان بر خلاف آن دستور داد؟ گفتند: نه.
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود: همین گونه خداوند در وقتى به خاطر صلاح دیدى که دارد، به شما فرمان مىدهد، سپس در وقت دیگر به خاطر مصلحت دیگرى که مىداند، دستور دیگرى مىدهد. اگر در هر دو حال، خدا را اطاعت کنید، شایستهى پاداشش مىشوید و خداوند چنین آیهاى نازل فرموده: «و مشرق و مغرب از آن خداست، پس به هر طرف رو کنید، جهت خدا
المشرق و المغرب فأینما تولوا فثم وجه الله)(15) أى اذا توجهتم بأمره، فثم الوجه الذى تقصدون منه الله و تأملون ثوابه.
ثم قال رسول الله صلى الله علیه و آله: یا عباد الله! أنتم کالمرضى، و الله رب العالمین کالطیب، فصلاح المرض فیما یعمله الطبیب، و یدبره به، لا فیما یشتهیه المریض و یقترحه، ألا فسلموا الله أمره، تکونوا من الفائزین.
فقیل [له]: یا ابن رسول اله فلم أمر بالقبلة الأولى؟
فقال: لما قال الله تعالى:(و ما جعلنا القبلة التى کنت علیها – و هى بیتالمقدس – الا لنعلم من یتبع الرسول ممن ینقلب على عقبیه) الا لنعلم منه موجودا، بعد أن علمناه سیوجد.
و ذلک أن هوى أهل مکة کان فى الکعبة، فأراد الله یبین متبعى محمد ممن خالفه باتباع القبلة التى کرهها، و محمد یأمر لها، و لما کان هوى أهل المدینة فى بیتالمقدس، أمرهم بمخالفتها و التوجه الى الکعبة، لیبین من یوافق محمدا فیما یکرهه، فهو مصدقه و موافقه.
ثم قال:(و ان کانت لکبیرة الا على الذین هدى الله)(16) أى [ان] کان التوجه الى بیتالمقدس فى ذلک الوقت کبیرة الا على من یهدى الله، فعرف أن الله یتعبد بخلاف ما یریده المرء لیبتلى طاعته فى مخالفة هواء.
و قال أبومحمد: قال جابر بن عبدالله الأنصارى: سأل رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم عبدالله بن صوریا – غلام یهودى أعور، تزعم الیهود أنه أعلم یهودى بکتاب الله أنبیائه – عن مسائل کثیرة یعنته فیها.
فأجابه عنها رسول الله صلى الله علیه و آله بما لم یجد الى انکار منها سبیلا.
فقال له: یا محمد! من یأتیک بهذه الأخبار عن الله؟ قال: جبرئیل.
قال: لو کان غیره یأتیک بها لآمنت بک، ولکن جبرئیل عدونا من بین الملائکة، فلو کان
همان جاست»، یعنى اگر به فرمان او روى کنید، همان جهت است که از آن خدا را قصد مىکنید و امید پاداشش را دارید.
سپس پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود: اى بندگان خدا! شما همچون بیمارید و خداوند همچون طبیب. مصلحت بیمار در آن است که طبیب انجام مىدهد و تدبیر مىکند، نه در آنچه بیمار دوست دارد و پیشنهاد مىکند.
هان، پس کار خدا را به او واگذارید تا از رستگاران باشید.
به آن حضرت گفتند: اى پسر پیامبر، پس چرا به قبلهى نخستین فرمان داده شد؟
فرمود: چون خداى متعال فرمود: «قبلهاى را که بر آن بودى(بیتالمقدس) جز براى این جهت قرار ندادیم که بدانیم چه کسى را از پیامبر پیروى مىکند و چه کسى بر پاشنههاى خویش بر مىگردد» مگر براى آن که آن را هم اینک از او بدانیم، پس از آن که دانستیم که چنین خواهد شد.
و این بدان جهت است که مکیان به کعبه مایل بودند، خداوند خواست پیروى کنندگان از محمد را از کسانى که مخالفتش کردند بازشناساند، به سبب پیروى از قبلهاى که آن را خوش نداشتند و محمد به آن فرمان مىداد. و چون اهل مدینه تمایل به بیتالمقدس داشتند، آنان را فرمان داد تا با آن مخالفت کنند و به کعبه رو کنند. تا معلوم سازد چه کسى دربارهى آنچه خوشایند اوست، از محمد پیروى مىکند، پس او تصدیق کننده و موافق با اوست.
سپس فرمود: «و همانا این، بزرگ و دشوار بود، مگر بر آنان که خداوند هدایتشان کرد»، یعنى رو کردن به بیتالمقدس در آن زمان سخت بود، مگر بر کسى که خدا هدایت کند و بداند که خداوند، برخلاف خواستهى انسان فرمان مىدهد، تا اطاعتش را در مخالفت با خواستهى دل بیازماید.
و امام عسکرى علیهالسلام فرمود: جابر بن عبدالله انصارى گفته است، عبدالله بن صوریا(غلام یهودى لوچ، که یهودیان او را داناترین یهودى به کتاب خدا بر انبیائش مىپنداشتند) مسائل بسیارى از پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و سلم پرسید، تا حضرت را مغلوب کند.
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله پاسخهایى داد که او راهى براى انکار هیچ یک نیافت.
آنگاه گفت: اى محمد! این خبرها را چه کسى از خدا برایت مىآورد؟ فرمود: جبرئیل. گفت: اگر جز او برایت مىآورد به تو ایمان مىآوردم، لیکن جبرئیل از میان فرشتگان دشمن ماست، اگر میکائیل یا دیگرى غیر از جبرئیل آنها را برایت مىآورد، به تو ایمان مىآوردم.
میکائیل أو غیره، سوى جبرئیل، یأتیک بها لآمنت بک.
فقال رسول الله صلى الله علیه و آله: و لم اتخذتم جبرئیل عدوا؟
قال: لأنه ینزل بالبلاء و الشدة على بنىاسرائیل و دفع «دانیال» عن قتل «بخت نصر» حتى قوى أمره، و أهلک بنىاسرائیل، و کذلک کل بأس و شدة لا ینزلها الا جبرئیل، و میکائیل یأتینا بالرحمة.
فقال رسول الله صلى الله علیه و آله: ویحک أجهلت أمر الله؟ و ما ذنب جبرئیل [الا] أن أطاع الله فیما یریده بکم؟ أرأیتم ملک الموت؟ أهو عدوکم و قد وکله الله بقبض أرواح الخلق [الذى أنتم منه]، أرأیتم الآباء و الأمهات اذا أوجروا الأولاد الدواء الکریهة لمصالحهم، أیجب أن یتخذهم أولادهم أعداء من أجل ذلک؟ لا، ولکنکم بالله جاهلون، و عن حکمه غافلون، أشهد أن جبرئیل و میکائیل بأمر الله عاملان، و له مطیعان، و أنه لا یعادى أحدهما الا من عادى الآخر، و أن من زعم أنه یحب أحدهما و یبغض الآخر فقد [کفر و] کذب.
و کذلک محمد رسول الله و على أخوان، کما أن جبرئیل و میکائیل أخوان، فمن أحبهما فهو من أولیاء الله، و من أبغضهما فهو من أعداء الله، و من أبغض أحدهما و زعم أنه یحب الآخر فقد کذب، و هما منه برئیان، [و کذلک من أبغض واحدا منى و من على، ثم زعم أنه یحب الآخر فقد کذب، و کلانا منه بریئان] و الله تعالى و ملائکته و خیار خلفه منه براء.(17)
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود: چرا جبرئیل را دشمن خویش دانستهاید؟
گفت: چون بلا و سختى بر بنىاسرائیل فرود مىآورد، او دانیال را از کشتن «بخت نصر» بازداشت تا آن که کارش قوت گرفت و بنىاسرائیل را نابود کرد، همچنین هیچ عذاب و سختى نیست جز آن که جبرئیل آن را نازل مىکند، ولى میکائیل برایمان رحمت مىآورد.
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود: واى بر تو! آیا امر خدا را جاهلى؟ جبرئیل چه گناهى دارد، جز این که مطیع فرمان خدا دربارهى شماست؟ آیا عزرائیل را دیدهاید؟ آیا او دشمن شماست که خداوند او را مأمور گرفتن جان مردمى کرده که شما هم از آنانید؟ آیا پدران و مادران که فرزندان را وادار مىکنند تا داروهاى ناخوشایند را به خاطر مصلحتشان بخورند، آیا فرزندان به این خاطر باید آنان را دشمن خود بدانند؟ نه، لیکن شما نسبت به خدا ناآگاه و از حکم او غافلید. گواهى مىدهم که جبرئیل و میکائیل، فرمان خدا را اجرا مىکنند و مطیع اویند و هر که با یکى دشمنى کند با دیگرى هم دشمنى کرده است و هر که پندارد که یکى را دوست مىدارد و دیگرى را دشمن، کفر ورزیده و دروغ گفته است.
همچنین محمد، فرستادهى خدا و على [با هم] برادرند، آن گونه که جبرئیل و میکائیل برادرند. پس هر که هر دو را دوست بدارد، از اولیاى خداست و هر که هر دو را دشمن بدارد، از دشمنان خداست، و هر کس یکى از آن دو را دشمن دارد و چنین پندارد که دیگرى را دوست مىدارد، دروغ گفته است و آن دو از او بیزارند [همچنین هر کس یا من و یا على را دشمن بدارد و چنین پندارد که دیگرى را دوست مىدارد، دروغ گفته و ما هر دو از او بیزاریم] و خداوند متعال و فرشتگان او و بهترین بندگانش از او بیزارند.
3- القرآن و التفسیر
فهم القرآن
[8] -1- روى ابن شهر آشوب: أبوالقاسم الکوفى فى کتاب التبدیل:
أن اسحاق الکندى کان فیلسوف العراق فى زمانه، أخذ فى تألیف تناقض القرآن و شغل نفسه بذلک و تفرد به فى منزله، و أن بعض تلامذته دخل یوما على الامام الحسن العسکرى علیهالسلام فقال له أبومحمد علیهالسلام:
أما فیکم رجل رشید یردع استاذکم الکندى عما أخذ فیه من تشاغله بالقرآن؟
فقال التلمیذ: نحن من تلامذته، کیف یجوز منا الاعتراض علیه فى هذا، أو فى غیره؟
فقال له أبومحمد علیهالسلام: أتؤدى الیه ما ألقیه الیک؟ قال: نعم.
قال: فصر الیه، و تلطف فى مؤانسته و معونته على ما هو بسبیله، فاذا وقعت الأنسة فى ذلک فقل: قد حضرتنى مسألة أسألک عنها، فانه یستدعى ذلک منک.
فقل له: ان أتاک هذا المتکلم بهذا القرآن هل یجوز أن یکون مراده بما تکلم منه غیر المعانى التى قد ظننتها أنک ذهبت الیها؟ فانه سیقول لک: انه من الجائز، لأنه رجل یفهم اذا سمع، فاذا أوجب ذلک فقل له: فما یدریک لعله قد أراد غیر الذى ذهبت أنت الیه، فیکون واضعا لغیر معانیه.
فصار الرجل الى الکندى و تلطف الى أن ألقى علیه هذه المسألة.
3- قرآن و تفسیر
فهم قرآن
[8] -1- ابن شهر آشوب از ابوالقاسم کوفى در کتاب تبدیل نقل مىکند:
اسحاق کندى که در زمان خود فیلسوف عراق بود، شروع کرد به تألیف کتابى دربارهى تناقض قرآن و خود را به آن مشغول ساخت و در خانهاش به آن پرداخت. روزى یکى از شاگردانش خدمت امام عسکرى علیهالسلام رسید. حضرت به او فرمود:
آیا میان شما مرد رشیدى نیست که استادتان کندى را از کارى که دربارهى قرآن به آن مشغول است باز دارد؟
شاگرد گفت: ما از شاگردان اوییم، چگونه بر ما رواست که در این مورد یا جز آن به او اعتراض کنیم؟
امام عسکرى علیهالسلام به او فرمود: آیا آنچه را به تو بگویم به او خواهى رساند؟ گفت: آرى.
فرمود: نزد او برو و با او هم صحبتى کن و در کارهایش کمکش کن، وقتى خوب با او رفیق شدى، بگو: برایم مسئلهاى پیش آمده که مىخواهم بپرسم. او از تو خواهد خواست که بپرسى. آن گاه به او بگو: آیا اگر سخنگوى به این قرآن و صاحب این سخن پیش تو آید، آیا ممکن است بگوید مقصودش از این گفتهها چیزى غیر از آن است که تو مىپندارى؟ به تو خواهد گفت: آرى ممکن و رواست. چون او کسى است که اگر بشنود مىفهمد. پس چون این نکته را پذیرفت، به او بگو: چه مىدانى، شاید مقصود او غیر از آن باشد که تو فهمیدهاى و آنگاه معنایى بر خلافت مقصود خواهد شد.
آن شخص نزد کندى رفت و با او همدم و مأنوس شد، تا آن که این سؤال را براى وى طرح کرد.
فقال له: أعد على، فأعاد علیه، فتفکر فى نفسه، و رأى ذلک محتملا فى اللغة، و سائغا فى النظر، فقال: أقسمت الیک الا أخبرتنى من أین لک؟
فقال: أنه شىء عرض بقلبى فأوردته علیک، فقال: کلا ما مثلک من اهتدى الى هذا و لا من بلغ هذه المنزلة، فعرفنى من أین لک هذا؟
فقال: أمرنى به أبومحمد، فقال: الآن جئت به، و ما کان لیخرج مثل هذا الا من ذلک البیت؛ ثم دعا بالنار و أحرق جمیع ما کان ألفه.(18)
حداثة القرآن
[9] -2- الراوندى: قال أبوهاشم:
انى قلت فى نفسى: أشتهى أن أعلم ما یقول أبومحمد علیهالسلام فى القرآن، أهو مخلوق، أو أنه غیر مخلوق، و القرآن سوى الله؟
فأقبل على، فقال: أما بلغک ما روى عن أبىعبدالله علیهالسلام: لما نزلت(قل هو الله أحد) خلق الله لها أربعة آلاف جناح، فما کانت تمر بملأ من الملائکة الا خشعوا لها، و قالوا: هذه نسبة الرب تبارک و تعالى.(19)
[10] -3- ابن شهر آشوب: قال أبوهاشم:
خطر ببالى أن القرآن مخلوق، أم غیر مخلوق؟
فقال أبومحمد صلى الله علیه و آله: یا أباهاشم! الله خالق کل شىء، و ما سواه مخلوق.(20)
تفسیر قوله تعالى:(بسم الله الرحمن الرحیم)
[11] -4- الصدوق: حدثنا محمد بن القاسم الجرجانى المفسر رحمة الله، قال: حدثنا أبویعقوب یوسف بن محمد بن زیاد؛ و أبوالحسن على بن محمد بن سیار، و کانا من الشیعة الامامیة، عن أبویهما، عن الحسن بن على بن محمد علیهمالسلام فى قول الله عزوجل: «بسم الله الرحمن الرحیم»، فقال:
الله هو الذى یتأله الیه عند الحوائج و الشدائد کل مخلوق عند انقطاع الرجاء من کل من هو دونه، و تقطع الأسباب من جمیع ما سواه.
یقول: «بسم الله» أى أستعین على أمورى کلها بالله الذى لا تحق العبادة الا له، المغیث
وى گفت: تکرار کن. او تکرار کرد. وى پیش خود اندیشید و چنین یافت که در لغت چنین چیزى احتمال دارد و در نظر هم شدنى است. گفت: تو را قسم مىدهم که بگویى این نکته را از کجا مىگویى؟
گفت: چیزى است که بر دلم گذشت و با تو در میان گذاشتم. گفت: نه، نه تو و نه کسى که در حد و منزلت توست، به این نکته راه نمىبرد، بگو که این نکته از کجاست؟
گفت: ابومحمد(امام عسکرى) چنین فرمانم داد. گفت: اینک راست گفتى، این سخن جز از چنان خاندانى بر نمىآید! سپس هر چه را نوشته بود، در آتش سوزاند.
پدیده بودن قرآن
[9] -2- راوندى نقل کرده که ابوهاشم مىگفت:
پیش خودم دوست دارم بدانم امام عسکرى علیهالسلام دربارهى قرآن چه مىگوید، آیا آن آفریده است یا غیر آفریده؟ آیا قرآن غیر از خداست؟
رو به من نمود و فرمود: آیا این روایت به تو نرسیده که امام صادق علیهالسلام فرمود: چون آیهى(قل هو الله احد) نازل شد، خداوند چهار هزار بال براى آن آفرید، پس هرگاه به گروهى از فرشتگان مىگذشت، خشوع و فروتنى مىکردند و مىگفتند: این نسب پروردگار متعال است.
[10] -3- ابن شهر آشوب آورده است که ابوهاشم گفت:
بر دلم گذشت که آیا قرآن آفریده است یا غیر آفریده؟
امام عسکرى علیهالسلام فرمود: اى ابوهاشم! خداوند آفریدگار هر چیز است و هر چه جز اوست، آفریده است.
تفسیر(بسم الله الرحمن الرحیم)
[11] -4- صدوق، با سند خویش از امام حسن عسکرى علیهالسلام نقل مىکند که آن حضرت دربارهى سخن خداوند(بسم الله الرحمن الرحیم) فرمود:
«الله»، کسى است که هنگام نیازها و سختىها، هر آفریدهاى وقتى که امیدش از هر کس جز او قطع شود و همهى اسباب از همهى غیر خدا گسسته شود، به او توجه مىکند.
مىگوید: «بسم الله» یعنى در همهى کارهایم از خدایى یارى مىجویم که جز او کسى
اذا استغیث، و المجیب اذا دعى، و هو ما قال رجل للصادق علیهالسلام: یا ابن رسول الله! دلنى على الله ما هو؟ فقد أکثر على المجادلون و حیرونى.
فقال له: یا عبدالله! هل رکبت سفینة قط؟
قال: نعم، قال: فهل کسر بک حیث لا سفینة تنجیک و لا سباحة تغنیک؟
قال نعم، قال: فهل تعلق قلبک هنالک أن شیئا من الأشیاء قادر على أن یخلصک من ورطتک؟
فقال: نعم، قال الصادق علیهالسلام: فذلک الشىء هو الله القادر على الانجاء حیث لا منجى، و على الاغاثة حیث لا مغیث، ثم قال الصادق علیهالسلام: و لربما ترک بعض شیعتنا فى افتتاح أمره(بسم الله الرحمن الرحیم) فیمتحنه الله بمکروه لینبهه على شکر الله تبارک و تعالى و الثناء علیه، و یمحق عنه و صمة(21) تقصیره عند ترکه قول:(بسم الله الرحمن الرحیم).(22)
تفسیر قوله تعالى:(اهدنا الصراط المستقیم)
[12] -5- الصدوق: حدثنا محمد بن القاسم الأسترآبادى، قال: حدثنى یوسف بن محمد بن زیاد و على بن محمد بن سیار(23)، عن أبویهما، عن الحسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسین بن على بن أبىطالب علیهمالسلام فى قوله:(اهدنا الصراط المستقیم)، قال:
یقول: أدم لنا توفیقک الذى به أطعناک فى ماضى أیامنا، حتى نطیعک کذلک فى مستقبل أعمارنا.
و الصراط المستقیم هو صراطان، صراط فى الدنیا و صراط فى الآخرة، فأما الصراط المستقیم فى الدنیا فهو ما قصر عن الغلو و ارتفع عن التقصیر و استقام، فلم یعدل الى شىء من الباطل، و أما الطریق الآخر فهو طریق المؤمنین الى الجنة الذى هو مستقیم، لا یعدلون عن الجنة الى النار، و لا الى غیر النار سوى الجنة.(24)
شایستهى پرستش نیست، هر گاه از او کمک خواهند، به فریاد مىرسد و چون بخوانندش پاسخ مىدهد. این همان نکتهاى است که چون مردى به امام صادق علیهالسلام عرض کرد: اى پسر پیامبر، مرا راهنمایى کن که خدا چیست؟ اهل جدل با من زیاد حرف زده و سرگردانم کردهاند.
حضرت فرمود: اى بندهى خدا! آیا تاکنون سوار کشتى شدهاى؟
گفت: آرى. فرمود: آیا پیش آمده که کشتى شما بشکند، نه کشتىیى باشد که نجاتت دهد، نه به فن شناگرى آشنا بودى که بىنیازت کند؟
گفت: آرى. فرمود: آیا در آن هنگام، دلت به جایى و چیزى امید داشته که بتواند تو را از آن ورطهى هولناک نجات دهد؟
گفت: آرى. امام صادق علیهالسلام فرمود: آن چیز، همان خداست. آنجا که نجاب بخشى نیست، مىتواند نجات دهد و آنجا که فریادرسى نیست، مىتواند به فریاد برسد. سپس امام صادق علیهالسلام فرمود: گاهى یکى از پیروان ما در آغاز کارش(بسم الله الرحمن الرحیم) نمىگوید، خداوند او را دچار حادثهى ناخوشایندى مىکند، تا او را نسبت به سپاس خداى متعال و ستایش او هشدار دهد و عار کوتاهىاش را در نگفتن(بسم الله الرحمن الرحیم) از او بزداید.
تفسیر(اهدنا الصراط المستقیم)
[12] -5- صدوق، با سند خویش از امام عسکرى علیهالسلام نقل کرده است که دربارهى آیهى(اهدنا الصراط المستقیم) فرمود:
مىگوید: توفیقى را که به ما دادى تا در روزهاى گذشته تو را اطاعت کردیم استمراربخش، تا همین گونه در باقى ماندهى عمرهایمان تو را اطاعت کنیم.
و صراط مستقیم(راه راست) دو صراط است، صراطى در دنیا و صراطى در آخرت؛ اما راه مستقیم در دنیا آن است که از غلو پایینتر باشد و از کوتاهى بالاتر باشد. و استوار و درست باشد و به هیچ باطلى نگراید. و اما راه دیگر، راه اهل ایمان به سوى بهشت است که راهى است راست، آنان نه از بهشت به آتش دوزخ منحرف مىشوند و نه به چیزى غیر از آتش، مگر به بهشت نمىگرایند.
تفسیر قوله تعالى:(صراط الذین أنعمت علیهم)
[13] -6- و قال: حدثنا محمد بن القاسم الأسترآبادى المفسر، قال: حدثنى یوسف بن محمد بن زیاد، و على بن محمد بن سیار، عن أبویهما، عن الحسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسین بن على بن أبىطالب علیهمالسلام فى قول الله عزوجل:(صراط الذین أنعمت علیهم).
أى قولوا: اهدنا الصراط الذین أنعمت علیهم بالتوفیق لدینک و طاعتک، و هم الذین قال الله عزوجل:(و من یطع الله و الرسول فأولئک مع الذین أنعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین و حسن أولئک رفیقا)(25) و حکى هذا بعینه عن أمیرالمؤمنین علیهالسلام. قال: ثم قال: لیس هؤلاء المنعم علیهم بالمال و صحة البدن، و ان کان کل هذا نعمة من الله ظاهرة، ألا ترون أن هؤلاء قد یکونون کفارا، أو فساقا؟
فما ندبتم [الى] أن تدعوا بأن ترشدوا الى صراطهم، و انما أمرتم بالدعاء بأن ترشدوا الى صراط الذین أنعم علیهم بالایمان [بالله]، و تصدیق رسوله، و بالولایة لمحمد و آله الطاهرین، و أصحابه الخیرین المنتجبین، و بالتقیة الحسنة التى یسلم بها من شر عباد الله، و من الزیادة فى آثام أعداء الله و کفرهم، بأن تداریهم و لا تغریهم بأذاک و أذى المؤمنین، و بالمعرفة بحقوق الاخوان من المؤمنین، فانه ما من عبد و لا أمة و الى محمدا و آل محمد علیهمالسلام و عادى من عاداهم الا کان قد اتخذ من عذاب الله حصنا منیعا، و جنة حصینة.
و ما من عبد و لا أمة دارى عباد الله بأحسن المداراة، و لم یدخل بها فى باطل، و لم یخرج بها من حق الا جعل الله عزوجل نفسه تسبیحا، و زکى عمله، و أعطاه بصیرة [الصبره] على کتمان سرنا و احتمال الغیظ لما یسمعه من أعدائنا، ثواب المتشحط بدمه فى سبیل الله.
و ما من عبد أخذ نفسه بحقوق اخوانه فوفاهم حقوقهم جهده، و أعطاهم ممکنه،
تفسیر(صراط الذین انعمت علیهم)
[13] -6- صدوق، با سند خویش از حضرت امام حسن عسکرى علیهالسلام دربارهى آیهى(صراط الذین انعمت علیهم) نقل کرده است که آن حضرت فرمود:
یعنى: ما را به راه کسانى هدایت کن که بر آنان توفیق دادى که پیرو دین تو باشند و تو را اطاعت کنند و آنان کسانىاند که خداوند فرموده است: «و هر کس خداوند و پیامبرش را اطاعت کند، پس آنان با کسانىاند که خداوند بر آنان نعمت داده است، از پیامبران، صدیقان، شهیدان و صالحان، و اینان همراهان خوبىاند».
این عینا از امیرمؤمنان علیهالسلام نیز حکایت شده است.
و سپس فرمود: اینان کسانى نیستند که با ثروت و تندرستى بر ایشان نعمت داده شده، هر چند همهى اینها نعمتى آشکار از خداوند است، آیا نمىبینید که صاحبان چنین نعمتهایى گاهى هم کافران و فاسقانند؟
شما را نخواندهاند که دعا کنید و به راه آنان هدایت شوید، بلکه فرمان یافتهاید دعا کنید تا به راه کسانى هدایت شوید که بر آنان نعمت داده شده است. با ایمان به خدا و تصدیق پیامبرش و ولایت نسبت به محمد و خاندان پاک او و یاران نیکوکار و برگزیدهاش و با تقیهاى نیک که به سبب آن از شر بندگان خدا در امان و از افزایش گناهان و کفر دشمنان خدا سالم بمانید، به این که با آنان مدارا کنید و ایشان را به آزار خود و آزار مؤمنان تحریک نکنید و با معرفت نسبت به حقوق برادران مؤمن، چرا که هیچ بندهاى از زن و مرد نیست که با محمد و خاندان محمد صلى الله علیه و آله دوستى کند و با دشمنانشان دشمنى ورزد، مگر آن که دژى استوار و سپرى محکم در برابر عذاب الهى فراهم ساخته است.
و هیچ بنده و کنیزى نیست که به بهترین صورت با بندگان خدا مدارا کند و به سبب این مدارا، نه وارد باطل شود و نه از حق برون رود؛ مگر آن که خداوند، نفس او را تسبیح قرار مىدهد و کارش را رشد مىدهد و به او به خاطر شکیبایى بر پوشیده داشتن راز ما و بر تحمل خشم بر آنچه از دشمنان ما مىشنود، پاداش کسى را مىدهد که در راه خدا به خون خویش آغشته است.
و هیچ بندهاى نیست که خود را به رعایت حقوق برادرانش وادارد و براى اداى حقوقشان تلاش کند و در حد توان با آنان کنار آید و با بخشودن آنان، از آنان خرسند شود و لغزشهاى آنان را به زیان آنان برنشمارد و از آنها درگذرد، مگر آنکه خداوند در روز دیدارش با او به وى
و رضى عنهم بعفوهم، و ترک الاستقصاء علیهم فیما یکون من زللهم، و اغتفرها لهم الا قال الله له یوم یلقاه: یا عبدى! قضیت حقوق اخوانک، و لم تستقص علیهم فیما لک علیهم، فأنا أجود و أکرم و أولى بمثل ما فعلته من المسامحة و الکرم، فانى أقضیک الیوم على حق [ما] وعدتک به، و أزیدک من فضلى الواسع، و لا أستقصى علیک فى تقصیرک فى بعض حقوقى.
قال: فیلحقهم [فیلحقه] بمحمد و آله، و یجعله من خیار شیعتهم.
ثم قال: قال رسول الله صلى الله علیه و آله لبعض أصحابه ذات یوم: یا عبدالله! أحب فى الله، و أبغض فى الله، و وال فى الله، و عاد فى الله، فانه لا تنال ولایة الله الا بذلک، و لا یجد الرجل طعم الایمان و ان کثرت صلاته و صیامه حتى یکون کذلک، و قد صارت مؤاخاة الناس یومکم هذا أکثرها فى الدنیا، علیها یتوادون، و علیها یتباغضون، و ذلک لا یغنى عنهم من الله شیئا.
فقال الرجل: یا رسول الله! فکیف لى أن أعلم أنى قد والیت و عادیت فى الله؟ و من ولى الله حتى أوالیه؟ و من عدوه حتى أعادیه؟
فأشار له رسول الله صلى الله علیه و آله الى على علیهالسلام، فقال: أترى هذا؟ قال: بلى.
قال: ولى هذا ولى الله فواله، و عدو هذا عدو الله فعاده، وال ولى هذا، و لو أنه قاتل أبیک [و ولدک]، و عاد عدو هذا و لو أنه أبوک أو ولدک.(26)
تفسیر حروف المقطعة
[14] -7- و قال: حدثنا محمد بن القاسم الأسترآبادى، المعروف بأبىالحسن الجرجانى المفسر رضى الله عنه، قال: حدثنى أبویعقوب یوسف بن محمد بن زیاد، و أبوالحسن على بن محمد بن سیار، عن أبویهما، عن الحسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسین بن على بن أبىطالب صلوات الله علیهم أجمعین أنه قال:
کذبت قریش و الیهود بالقرآن و قالوا: سحر مبین تقوله.
فقال الله:(الم ذلک الکتاب) أى یا محمد! هذا الکتاب الذى أنزلناه علیک هو الحروف المقطعة التى منها «ألف، لام، میم» و هو بلغتکم و حروف هجائکم، فأتوا بمثله ان
خطاب کند: اى بندهى من! حقوق برادرانت را ادا کردى و حقوقى را که تو بر آنان داشتى بر نشمردى، پس من به چنین گذشت و بزرگوارى که تو کردى بخشندهتر و شایستهترم، پس امروز به حقى که تو را به آن وعده دادهام وفا مىکنم و از احسان گستردهام بر تو مىافزایم و کوتاهى تو را در برخى حقوق خودم بر تو حساب نمىکنم.
فرمود: پس خداوند آنان را به محمد و خاندانش ملحق مىکند و او را در زمرهى بهترین پیروانشان قرار مىدهد.
سپس فرمود: پیامبر خدا صلى الله علیه و آله روزى به یکى از یارانش فرمود: اى بندهى خدا، به خاطر خدا دوست بدار، به خاطر خدا دشمن بدار، به خاطر خدا دوستى کن و به خاطر خدا دشمنى کن؛ چرا که جز با این، نمىتوان به ولایت خدا رسید و کسى طعم ایمان را نمىچشد، هر چند نماز و روزهاش بسیار باشد، مگر آن که چنین باشد. امروزه بیشتر دوستىها و برادرىهایتان با مردم به خاطر دنیاست، بر سر دنیا با هم دوستى و دشمنى مىکنید و این هرگز از(عذاب) خدا بىنیازتان نمىکند.
آن شخص گفت: اى رسول خدا! پس از کجا بدانم که به خاطر خدا دوستى و دشمنى کردهام؟ دوست خدا کیست که با او دوستى کنم و دشمن او کیست که با او دشمنى کنم؟
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله به على علیهالسلام اشاره کرد و فرمود: او را مىبینى؟ گفت: آرى.
فرمود: دوست او دوست خداست، پس با او دوستى کن و دشمن او دشمن خداست، پس دشمن او را دشمن بدار، با دوست او دوستى کن. هر چند قاتل پدر(و فرزندت) باشد و با دشمنش دشمنى کن، هر چند پدرت یا فرزندت باشد.
تفسیر حروف مقطعه
[14] -7- صدوق با سند خویش از امام حسن عسکرى علیهالسلام نقل مىکند که آن حضرت فرمود:
قریش و یهود، قرآن را دروغ پنداشتند و گفتند: جادویى آشکار است که از خود بافته است.
پس خداوند فرمود:(ألم ذلک الکتاب) یعنى اى محمد! این کتابى که بر تو نازل کردیم، همان حروف مقطعهاى است که الف، لام و میم از آنهاست، به زبان شما و با حروف خود شماست، اگر راست مىگویید، مانند آن را بیاورید و از دیگر گواهانتان هم مدد بگیرند. سپس بیان فرمود که آنان هرگز آن را ندارند: «بگو اگر انس و جن گرد آیند تا همانند این قرآن را بیاورند، نمىتوانند مانند آن را بیاورند، هر چند برخىشان پشتیبان برخى دیگر باشند.»
سپس خداوند فرمود: «الم»، این قرآنى است که با «الم» آغاز شده است، آن «همان
کنتم صادقین، و استعینوا على ذلک بسائر شهدائکم، ثم بین أنهم لا یقدرون علیه بقوله:(قل لئن اجتمعت الانس و الجن على أن یأتوا بمثل هذا القرآن لا یأتون بمثله و لو کان بعضهم لبعض ظهیرا)(27)
ثم قال الله: «الم» هو القرآن الذى افتتح ب «الم» هو(ذلک الکتاب) الذى أخبرت به موسى فمن بعده من الأنبیاء، فأخبروا بنىاسرائیل أن سأنزل علیک یا محمد! کتابا عزیزا، لا یأتیه الباطل من بین یدیه و لا من خلفه، تنزیل من حکیم حمید،(لا ریب فیه) لا شک فیه لظهوره عندهم، کما أخبرهم به أنبیاؤهم أن محمدا ینزل علیه کتاب لا یمحوه الباطل، یقرؤه هو و أمته على سائر أحوالهم.
(هدى) بیان من الضلالة(للمتقین) الذین یتقون الموبقات، و یتقون تسلیط السفه على أنفسهم حتى اذا علموا ما یجب علیهم علمه عملوا بما یوجب لهم رضا ربهم.
قال: و قال الصادق علیهالسلام: ثم «الألف» حرف من حروف قول الله، دل بالألف على قولک: «الله»، و دل باللام على قولک: الملک العظیم القاهر للخلق أجمعین، و دل بالمیم على أنه المجید المحمود فى کل أفعاله.
و جعل هذا القول حجة على الیهود، و ذلک أن الله لما بعث موسى بن عمران ثم من بعده من الأنبیاء الى بنىاسرائیل لم یکن فیهم أحد الا أخذوا علیهم العهود و المواثیق لیؤمنن بمحمد العربى الأمى، المبعوث بمکة الذى یهاجر الى المدینة، یأتى بکتاب من الحروف المقطعة افتتاح بعض سوره، یحفظه أمته فیقرؤنه قیاما و قعودا و مشاة و على کل الأحوال، یسهل الله عزوجل حفظه علیهم، و یقرنون بمحمد صلى الله علیه و آله أخاه و وصیه على بن أبىطالب علیهالسلام، الآخذ عنه علومه التى علمها، و المتقلد عنه لأمانة التى قدرها، و مذلل کل من عاند محمدا صلى الله علیه و آله بسیفه الباتر، و یفحم کل من جادله و خاصمه بدلیله الظاهر، یقاتل عباد الله على تنزیل کتاب الله حتى یقودهم الى قبوله طائعین و کارهین.
ثم اذا صار محمد صلى الله علیه و آله الى رضوان الله عزوجل و ارتد کثیر ممن کان أعطاه ظاهر
کتابى» است که موسى و پیامبران پس از او خبر دادهاند. پس به بنىاسرائیل خبر دادند که اى محمد، من کتابى شکستناپذیر بر تو نازل مىکنم که از پیش رو و پشت سرش باطل سراغ آن نمىآید، فرود آوردنى از خداى حکیم و ستوده است، «تردیدى در آن نیست» شکى در آن نیست، چون نزد آنان آشکار است، آن چنان که پیامبرانشان به آنان خبر داده بودند که بر محمد کتابى نازل خواهد شد که باطل، آن را از بین نمىبرد، او و امتش آن را در حالات دیگرشان مىخوانند.
«هدایت» و روشنگر از گمراهى «براى متقین» است، آنان که از هلاک کنندهها پرهیز مىکنند و از مسلط ساختن نابخردان بر خویش مىپرهیزند، تا آن که وقتى دانستند دانستن چه چیزى بر آنان واجب است، به آن عمل مىکنند؛ به گونهاى که رضایت پروردگارشان را فراهم آورد.
فرمود: امام صادق علیهالسلام فرموده است: «الف» یکى از حروف کلمهى «الله» است؛ الف نشانهى «الله» است، «لام» اشاره به این گفته است که: فرمانرواى بزرگ تواناست و چیره بر همهى آفریدهها و «میم» اشاره است به اینکه او صاحب مجد است و در همهى کارهایش محمود و پسندیده است.
و این سخن را حجتى بر ضد یهود قرار داد، چون وقتى که خداوند، موسى بن عمران و پیامبران پس از او را به سوى بنىاسرائیل فرستاد، در میان آنان کسى نبود مگر آنکه از ایشان عهد و پیمانهاى استوار گرفتند که به محمد عربى امى ایمان آورند، آنکه در مکه برانگیخته مىشود و به مدینه هجرت مىکند و کتابى مىآورد که آغاز بعضى سورههایش با حروف مقطعه است، امتش آن را حفظ مىکنند و ایستاده و نشسته و در حال رفتن و در هر حال آن را مىخوانند، خداوند حفظ کردنش را بر آنان آسان مىکند.
آنان، برادر و جانشین محمد صلى الله علیه و آله على بن ابىطالب علیهالسلام را در کنار او قرار مىدهند، همان که علومى را که آموخته، از آن حضرت گرفته است، امانتى را که معین ساخته، بر عهدهى خویش گرفته و با شمشیر برندهاش هر که را با محمد صلى الله علیه و آله دشمنى ورزد، خوار مىسازد و هر که با آن حضرت جدال و مخاصمه کند، با برهان آشکارش مغلوب مىکند، بر اساس نزول قرآن با بندگان خدا مىجنگد، تا آنان را به پذیرش کتاب خدا وا دارد، چه بخواهند، چه خوش نداشته باشند.
سپس چون محمد صلى الله علیه و آله به جوار رضوان خدا رفت و بسیارى از آنان که در ظاهر ایمان آورده بودند، از دین برگشتند و تأویلهاى قرآن را دگرگون و معانى آن را عوض کردند و برخلاف معناى درستش قرار دادند، پس از این با آنان بر اساس تأویل مىجنگد، تا آن که ابلیس
الایمان، و حرفوا تأویلاته، و غیروا معانیه، و وضعوها على خلاف وجوهها، قاتلهم بعد [ذلک] على تأویله حتى یکون ابلیس الغاوى لهم هو الخاسر الذلیل المطرود المغلول.
قال: فلما بعث الله محمدا و أظهره بمکة ثم سیره منها الى المدینة و أظهره بها، ثم أنزل الیه الکتاب و جعل افتتاح سورته الکبرى ب(الم) یعنى(الم ذلک الکتاب) و هو ذلک الکتاب الذى أخبرت أنبیائى السالفین أنى سأنزله علیک یا محمد!(لا ریب فیه) فقد ظهر، کما أخبرهم به أنبیاؤهم أن محمدا ینزل علیه کتاب مبارک لا یمحوه الباطل، یقرؤه هو و أمته على سائر أحوالهم، ثم الیهود یحرفونه عن جهته، و یتأولونه على غیر وجهه، و یتعاطون التوصل الى علم ما قد طواه الله عنهم من حال آجال هذه الأمة، و کم مدة ملکهم، فجاء الى رسول الله صلى الله علیه و آله منهم جماعة، فولى رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم علیا علیهالسلام، فخاطبهم، فقال قائلهم: ان کان ما یقول محمد صلى الله علیه و آله حقا لقد علمناکم قدر ملک أمته هو احدى و سبعون سنة: «الألف» واحد، و «اللام» ثلاثون، و «المیم» أربعون.
فقال على علیهالسلام: فما تصنعون ب «المص» و قد أنزل علیه؟ قالوا: هذه احدى و ستون و مائة سنة. قال: فماذا تصنعون ب «الر» و قد أنزلت علیه؟ فقالوا: هذه أکثر، هذه مائتان و احدى و ثلاثون سنة.
فقال على علیهالسلام: فما تصنعون بما أنزل علیه «المر»؟ قالوا: هذه مائتان و احدى و سبعون سنة، فقال على علیهالسلام: فواحدة من هذه له أو جمیعها له؟
فاختلط کلامهم فبعضهم قال: له واحدة منها، و بعضهم قال: بل یجمع له کلها و ذلک سبعمائة و أربع و ثلاثون سنة، ثم یرجع الملک الینا یعنى الى الیهود.
فقال على علیهالسلام: أکتاب من کتب الله نطق بهذا، أم آراؤکم دلتکم علیه؟ قال بعضهم: کتاب الله نطق به؛ و قال آخرون منهم: بل آراؤنا دلت علیه، فقال على علیهالسلام: فأتوا بالکتاب من عندالله ینطق بما تقولون. فعجزوا عن ایراد ذلک.
و قال للآخرین: فدلونا على صواب هذا الرأى. فقال: صواب رأینا دلیله أن هذا حساب الجمل، فقال على علیهالسلام: کیف دل على ما تقولون و لیس فى هذه الحروف الا ما اقترحتم بلا بیان؟! أرأیتم ان قیل لکم: ان هذه الحروف لیست دالة على هذه المدة لملک أمة محمد، ولکنها دالة على أن کل واحد منکم قد لعن بعدد هذا الحساب، أو أن عدد ذلک لکل واحد منکم و منا بعدد هذا
گمراه کنندهى آنان، زیانکار ذلیل و رانده و به بند کشیده شود.
فرمود: پس چون خداوند محمد را برانگیخت و او را در مکه غالب ساخت و او را از آن جا به مدینه کوچ داد و در آنجا هم غالبش ساخت، سپس قرآن را بر او نازل فرمود و آغاز سورهى بزرگ آن را «الم» قرار داد: «الم ذلک الکتاب»، یعنى این همان کتابى است که پیامبران گذشتهام را خبر دادم که آن را بر تو، اى محمد نازل مىکنم؛ «لا ریب فیه» تردیدى در آن نیست، پس آشکار شد، آنگونه که پیامبرانشان به مردم خود خبر داده بودند که بر محمد کتابى مبارک نازل مىشود که باطل، آن را محو نمىکند، او و امتش آن بر حالات دیگرشان مىخوانند، سپس یهود آن را از مسیرش تحریف مىکنند و معناى نادرست تأویل مىکنند و در پى دست یافتن به علمى مىروند که خداوند از آنان پوشانده، یعنى اجلهاى این امت و مدت حکومتشان. پس گروهى از آنان نزد پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و سلم آمدند، پیامبر خدا صلى الله علیه و آله هم على علیهالسلام را گماشت و با آنان به سخن پرداخت. سخنگوى آنان گفت: اگر آنچه محمد صلى الله علیه و آله مىگوید حق باشد، ما مدت حکومت امت او را مىدانیم، 71 سال است، «الف» یکى، «لام» سى تا و «میم» چهل تا.
على علیهالسلام فرمود: با «المص» چه مىکنید که بر او نازل شده است؟
گفتند: این 161 سال است. فرمود: با «الر» چه مىکنید که این هم بر او نازل شده است؟
گفتند: این بیشتر است، 231 است.
على علیهالسلام فرمود: با «المر» چه مىکنید که بر او نازل شده است؟ گفتند این 271 سال است.
على علیهالسلام فرمود: آیا یکى از اینها براى اوست یا همهى اینها؟ حرفشان به هم آمیخت، یکى گفت: یکى از اینها. دیگرى گفت: همهى اینها روى هم رفته که 734 سال مىشود. سپس حکومت به ما یعنى به یهود بر مىگردد.
على علیهالسلام فرمود: آیا نوشتهاى از نوشتههاى الهى گویاى این است یا اندیشههاى خودتان شما را به آن راهنمایى کرده است؟
برخى گفتند: کتاب خدا گویاى آن است، بعضى دیگر گفتند: بلکه اندیشههاى خودمان به آن راه برده است.
على علیهالسلام فرمود: پس نوشتهاى از سوى خدا بیاورید که گویاى آن باشد که مىگویید، پس نتوانستند نوشتهاى آورند.
به دیگران فرمود: از کجا که اندیشه شما درست باشد؟ گفتند: دلیل درستى نظر ما حساب جمل است. على علیهالسلام فرمود: چگونه بر گفتهى شما دلالت مىکند با این که در این حروف چیزى نیست جز آن چه بدون بیان مطرح مىکنید؟! اگر به شما گفته شود: این حروف بر مدت
الحساب دراهم أو دنانیر، أو أن لعلى على کل واحد منکم دین عدد ماله مثل عدد هذا الحساب؟
قالوا: یا أباالحسن! لیس شىء مما ذکرته منصوصا علیه فى «الم» و «المص» و «الر» و «المر».
فقال على علیهالسلام: و لا شىء مما ذکرتموه منصوص علیه فى «الم» «المص» و «الر» و «المر»، فان بطل قولنا لما قلنا بطل قولک لما قلت.
فقال خطیبهم و منطیقهم: لا تفرح یا على! بأن عجزنا عن اقامة حجة فیما تقولهن على دعوانا، فأى حجة لک فى دعواک؟ الا أن تجعل عجزنا حجتک، فاذا ما لنا حجة فیما نقول و لا لکم حجة فیما تقولون.
قال على علیهالسلام: لا سواء، ان لنا حجة هى المعجزة الباهرة. ثم نادى جمال الیهود: یا أیتها الجمال! أشهدى لمحمد و لوصیه.
فتبادر الجمال: صدقت صدقت، یا وصى محمد! و کذب هؤلاء الیهود، فقال على علیهالسلام: هؤلاء جنس من الشهود، یا ثیاب الیهود التى علیهم! أشهدى لمحمد و لوصیه، فنطقت ثیابهم کلها: صدقت صدقت یا على! نشهد أن محمدا رسول الله حقا، و أنک یا على! وصیه حقا، لم یثبت محمدا قدما فى مکرمة الا وطئت على موضع قدمه بمثل مکرمته، و أنتما شقیقان من اشراق أنوار الله فمیزتما اثنین، و أنتما فى الفضائل شریکان الا أنه لا نبى بعد محمد صلى الله علیه و آله و سلم.
فعند ذلک خرست الیهود و آمن بعض النظارة منهم برسول الله صلى الله علیه و آله و سلم، فغلب الشقاء على الیهود و سائر النظارة الآخرین، فذلک ما قال الله:(لا ریب فیه)، انه کما قال محمد صلى الله علیه و آله و وصى محمد عن قول محمد صلى الله علیه و آله عن قول رب العالمین، ثم قال: هدى بیان و شفاء للمتقین من شیعة محمد و على أنهم اتقوا أنواع الکفر، فترکوها، و اتقوا الذنوب الموبقات، فرفضوها و اتقوا اظهار أسرار الله و أسرار أزکیاء عباده الأوصیاء بعد محمد صلى الله علیه و آله، فکتموها، و اتقوا ستر العلوم عن أهلها المستحقین لها و فیهم نشروها.(28)
حکومت امت محمد دلالت نمىکند، بلکه به این معنى دلالت دارد که هر یک از شما به تعداد این حساب لعنت شدهاید، یا این که به این تعداد براى هر یک از شما و ما درهم و دینار است، یا این که على از هر یک از شما به این تعداد از حساب، طلبکار است، چه خواهید گفت؟
گفتند: یا أباالحسن! هیچ یک از آنچه گفتى در «الم»، «الر» و «المر» تصریح نشده است.
على علیهالسلام فرمود: هیچ یک از آنچه هم که شما گفتید، در «الم»، «الر» و «المر» تصریح نشده است، پس اگر حروف ما به خاطر آنچه گفتیم باطل است، حرف تو هم به خاطر آنچه گفتى باطل است.
سخنگو و سخنور آنان گفت: یا على! اگر ما نتوانستیم دربارهى آنچه نسبت به ادعاى ما مىگویى دلیل آوریم، تو براى ادعایت چه دلیلى دارى؟ مگر آن که ناتوانى ما را دلیل خود قرار دهى، پس نه ما بر گفتهى خود دلیلى داریم و نه شما بر گفتهى خود برهانى دارید.
على علیهالسلام فرمود: یکسان نیست، ما دلیل داریم که معجزهى درخشان است. آن گاه خطاب به شتران یهودیان فرمود: اى شترها! نسبت به محمد و وصى او گواهى دهید.
شتران به صدا درآمدند: راست مىگویى، راست مىگویى اى وصى محمد! این یهودیان دروغ مىگویند.
على علیهالسلام فرمود: این یک نوع از گواهان. اى جامههاى یهودیان که بر تن آنانید، نسبت به محمد و وصى او گواهى دهید. همهى جامههایشان به سخن آمدند: راست مىگویى، راست مىگویى یا على! گواهى مىدهیم که محمد فرستادهى راستین خداست، تو هم یا على جانشین اویى، محمد را هیچ گامى در بزرگوارى ثابت نیست مگر آن که على هم در مثل همان کرامت، پا جاى پاى او گذاشته است و شما دو پاره از تابش انوار خداوندید که به صورت دو تا در آمدهاید، شما در فضایل شریک همید، جز این که پس از محمد صلى الله علیه و آله پیامبرى نیست.
اینجا بود که یهودیان لال شدند، بعضى از نظاره گرانشان به پیامبر خدا صلى الله علیه و آله ایمان آوردند و شقاوت بر یهودیان و نظارهگران دیگر چیره شد. این همان سخن خداوند است که فرمود: «شکى در آن نیست»، این همان گونه است که محمد صلى الله علیه و آله و جانشین محمد از قول محمد از قول پروردگار جهانیان گفته است. سپس فرمود: هدایتگر روشن و شفا براى متقین از پیروان محمد و على است، آنان از انواع کفر پرهیز کرده، آن را ترک کردند و از گناهان هلاک کننده اجتناب نمودند و از آشکار ساختن اسرار الهى و اسرار بندگان پاک او و اوصیاى پس از محمد صلى الله علیه و آله پروا کرده، آنها را پوشاندند و از کتمان دانشها از اهلش که شایستگان آنند، پرهیز کرده، آن علوم را در میان ایشان منتشر ساختند.
تفسیر قوله تعالى:(ختم الله على قلوبهم…)، الآیه(29)
[15] -8- الطبرسى [حدثنى السید العالم العابد أبوجعفر مهدى بن أبىحرب الحسینى المرعشى رضى الله عنه، قال: حدثنى الشیخ الصدوق أبوعبدالله جعفر بن محمد بن أحمد الدوریستى رحمة الله، قال: حدثنى أبومحمد بن أحمد، قال: حدثنى الشیخ السعید أبوجعفر محمد بن على بن الحسین بن بابویه القمى رحمة الله، قال: حدثنى أبوالحسن محمد بن القاسم المفسر الأسترآبادى، قال: حدثنى أبویعقوب یوسف بن محمد بن زیاد و أبوالحسن على بن محمد بن سیار – و کانا من الشیعة الامامیة – قالا -:] ان أبامحمد العسکرى علیهاسلام، قال: – فى قوله تعالى -:(ختم الله قلوبهم و على سمعهم و على أبصارهم غشاوة و لهم عذاب عظیم):
أى وسمها بسمة یعرفها من یشاء من ملائکته اذا نظر الیها بأنهم الذین لا یؤمنون،(و على سمعهم) کذلک بسمات.
(و على أبصارهم غشاوة) و ذلک بأنهم لما أعرضوا عن النظر فیما کلفوه، و قصروا فیما أرید منهم، و جهلوا ما لزمهم من الایمان به، فصاروا کمن على عینیه غطاء لا یبصر ما أمامه. فان الله عزوجل یتعالى عن البعث و الفساد، و عن مطالبة العباد بما منعهم بالقهر منه، فلا یأمرهم بمغالبته، و لا بالمسیر الى ما قد صدهم بالقسر عنه.
ثم قال:(و لهم عذاب عظیم) یعنى فى الآخرة العذاب المعد للکافرین، و فى الدنیا أیضا لمن یرید أن یستصلحه بما ینزل به من عذاب الاستصلاح لینبهه لطاعته، أو من عذاب الاصطلام لیصیره الى عدله و حکمته.(30)
تفسیر قوله تعالى:(الذى جعل لکم الأرض فراشا)
[16] -9- و قال: و بالاسناده المقدم ذکره المتکرر(31) عن أبىمحمد علیهالسلام أنه قال فى تفسیر قوله تعالى:(الذى جعل لکم الأرض فراشا…)(32)
جعلها ملائمة لطبعائکم، موافقة لأجسادکم، لم یجعلها شدیدة الحمى و الحرارة
تفسیر آیهى(ختم الله على قلوبهم…)
[15] -8- طبرسى با سند خویش از امام حسن عسکرى علیهالسلام در تفسیر آیهى(ختم الله على قلوبهم…)؛ خداوند بر دلها و بر گوش آنان مهر زد و بر چشمانشان پردهاى است و براى آنان عذابى دردناک است، فرمود:
یعنى بر دلهایشان مهرى زد که هر کدام از فرشتگان که خدا بخواهد، وقتى به آن مىنگرند، آن را مىشناسند به این که آنان ایمان نمىآورند «و بر گوش آنان» نیز نشانهها و علامتهایى است.
«و بر چشمانشان پرده است» به این جهت که چون از نگاه به آنچه مورد تکلیفشان بود اعراض کردند و در آنچه از ایشان خواسته شده بود کوتاهى کردند و نسبت به آنچه ایمان آوردن به آن بر آنان لازم بود جاهل شدند، مانند کسى گشتند که بر دیدگانشان پردهاى است و آنچه را جلوى اوست نمىبیند. خداى متعال، برتر از آن است که بیهودگى و تباهى در کارش باشد و از بندگانش چیزى بخواهد که خودش آنان را از آن نهى کرده است، پس از آنان نمىخواهد که بر خدا غلبه کنند، یا به سوى چیزى روند که خودش راه آنان را بر آن بسته است. سپس فرمود: «و براى آنان عذابى دردناک است» یعنى در آخرت، عذابى که براى کافران مهیا شده است، در دنیا نیز براى کسانى که بخواهد اصلاحشان کند، براى عذابى اصلاحگر بر او وارد مىکند تا او را نسبت به طاعت خدا هشدار دهد. یا عذابى ریشهکن کننده، تا او را به سوى عدالت و حکمت الهى بگرداند.
تفسیر آیهى (الذى جعل لکم الأرض فراشا)
[16] -9- طبرسى با سند یاد شدهى خود، از امام عسکرى علیهالسلام نقل مىکند که آن حضرت در تفسیر آیهى(الذى جعل لکم الارض فراشا…)؛ آن که زمین را براى شما بسترى قرار داد… فرمود: آن را مناسب طبیعتهاى شما و هماهنگ با بدنهایتان قرار داد، آن را بسیار داغ قرار نداد تا شما را بسوزاند و بسیار سرد هم قرار نداد تا شما را منجمد سازد، آن را نه بسیار خوشبو قرار داد که
فتحرقکم، و لا شدیدة البرودة فتجمدکم، و لا شدیدة طیب الریح فتصدع هاماتکم، و لا شدیدة النتن فتعطبکم، و لا شدیدة اللین کالماء فتغرقکم، و لا شدیدة الصلابة فتمتنع علیکم فى حرثکم و أبنیتکم و دفن موتاکم، ولکنه جعل فیها من المتانة ما تنتفعون به و تتماسکون، و تتماسک علیها أبدانکم و بنیانکم، و جعل فیها من اللین ما تنقاد به لحرتکم [لحرثکم] و قبورکم و کثیر من منافعکم، فلذلک جعل(الأرض فراشا) لکم.
ثم قال عزوجل:(و السماء بناء). یعنى سقفا من فوقکم، محفوظا یدیر فیها شمسها و قمرها و نجومها لمنافعکم.
ثم قال:(و أنزل من السماء ماء) یعنى المطر ینزله من علا، لیبلغ قلل جبالکم، و تلالکم و هضابکم و أوهادکم، ثم فرقه رذاذا و وابلا و هطلا و طلا(33) لینشفه أرضوکم، و لم یجعل ذلک المطر نازلا علیکم قطعة واحدة، فتفسد أرضیکم و أشجارکم و زروعکم و ثمارکم.
ثم قال:(فأخرج به من الثمرات رزقا لکم) یعنى مما یخرجه من الأرض رزقا لکم(فلا تجعلوا لله أندادا): أى أشباها و أمثالا من الأصنام التى لا تعقل و لا تسمع و لا تبصر، و لا تقدر على شىء(و أنتم تعلمون) أنها لا تقدر على شىء من هذه النعم الجلیلة التى أنعمها علیکم ربکم.(34)
تفسیر قوله تعالى: «و منهم أمیون»(35)
[17] -10- الطبرسى: و بالاسناده الذى مضى ذکره عن أبىمحمد العسکرى علیهالسلام فى قوله تعالى:(و منهم امیون لا یعلمون الکتاب الا أمانى):
ان الأمى منسوب الى(أمه) أى هو کما خرج من بطن أمه لا یقرأ و لا یکتب(لا
مغز شما را به درد آورد، و نه بسیار بد بو که شما را نابود کند، نه خیلى نرم مثل آب که غرقتان کند و نه خیلى سخت که نتوانید در آن کشت کنید و خانه بسازید و مردگانتان را در آن دفن کنید، بلکه در آن به حدى استوارى قرار داد که از آن بهره ببرید و همدیگر را نگه دارید و بدنها و بناهاى شما روى آن بماند و در آن به اندازهاى نرمى قرار داد که براى کشاورزىتان و قبرهایتان و بسیارى از منافعتان رام باشد. از این رو «زمین را بستر» براى شما قرار داد.
سپس خداوند فرمود: «و آسمان را بنیانى قرار داد»، یعنى سقفى محفوظ بالاى شما که ماه و خورشید و ستارگان را به سود شما در آن مىچرخاند.
سپس فرمود: «و از آسمان آبى فرو فرستاد» یعنى باران که از بالا فرو مىفرستد تا به قلههاى کوههایتان و تپهها و پستى و بلندىهاى شما برسد، سپس آن را به صورت نم نم، رگبار، باران ملایم و ریز قرار داد، تا زمینهاى شما آن را جذب کند، و آن باران را چنان قرار نداد که یکپارچه بر شما فرود آید و زمینها، درختها، زراعتها و میوههاى شما را خراب کند.
سپس فرمود: «پس به سبب آن، از میوهها براى روزى شما بیرون آورد» یعنى از آنچه زمین براى روزى شما بیرون مىآورد «پس براى خداوند، انداد قرار ندهید»، یعنى اشباه و امثال از بتهایى که نه عقل دارند، نه مىشنوند، نه مىبینند و نه بر چیزى توانایند، «در حالى که شما مىدانید» که آنها بر هیچ یک از این نعمتهاى بزرگ که پروردگارتان بر شما ارزانى داشته، قدرت ندارند.
تفسیر(و منهم امیون)
[17] -10 – طبرسى با همان سند یاد شده از امام عسکرى علیهالسلام دربارهى آیهى(و منهم امیون لا یعلمون الکتاب الا امانى) نقل کرده است که فرمود:
امى منسوب به ام(مادر) است، یعنى مثل زمانى که از مادر متولد مىشود و قدرت خواندن و نوشتن ندارد و «کتاب را نمىدانند» کتابى که از آسمان فرود آمده و نه آنچه به دروغ بر آن کتاب مىبندند و میان آن دو تمیز نمىدهند مگر «امانى»؛ یعنى آن که بر آنان خوانده شود. به ایشان گفته مىشود که این کتاب و سخن خداست، ولى اگر چیزى بر خلاف آن چه در کتاب خداست بر آنان خوانده شود، نمىشناسند.
یعلمون الکتاب) المنزل من السماء و لا المکذب به، و لا یمیزون بینهما الا(أمانى) أى الا أن یقرأ علیهم، و یقال لهم: [ان] هذا کتاب الله و کلامه، لا یعرفون ان قرئ من الکتاب خلاف ما فیه.
(و ان هم الا یظنون) أى ما یقرأ علیهم رؤساؤهم من تکذیب محمد صلى الله علیه و آله فى نبوته، و امامة على علیهالسلام سید عترته، و هم یقلدونهم مع أنه(محرم علیهم) تقلیدهم.
(فویل للذین یکتبون الکتاب بأیدیهم ثم یقولون هذا من عندالله…).
قال علیهالسلام: هذا القوم من الیهود، کتبوا صفة زعموا أنها صفة محمد صلى الله علیه و آله و هى خلاف صفته، و قالوا للمستضعفین منهم: هذه صفة النبى المعبوث فى آخر الزمان: انه طویل عظیم البدن و البطن، أهدف، أصهب الشعر، و محمد صلى الله علیه و آله بخلافه، و هو یجىء بعد هذا الزمان بخمسمائة سنة.
و انما أرادوا بذلک لتبقى لهم على ضعفائهم ریاستهم، و تدوم لهم اصابتهم، و یکفوا أنفسهم مؤنة خدمة رسول الله صلى الله علیه و آله و خدمة على و أهل بیته و خاصته علیهمالسلام. فقال الله عزوجل:(فویل لهم مما کتبت ایدیهم و ویل لهم مما یکسبون). من هذه الصفات المحرفات المخالفات لصفة محمد صلى الله علیه و آله و على علیهالسلام، الشدة لهم من العذاب فى أسوء بقاع جهنم،(فویل لهم) الشدة من العذاب ثانیة مضافة الى الأولى، مما یکسبونه من الأموال التى یأخذونها اذا ثبتوا عوامهم على الکفر بمحمد رسول الله صلى الله علیه و آله، و الجحد لوصیه و أخیه على بن أبىطالب علیهالسلام ولى الله.
ثم قال علیهالسلام: قال رجل للصادق علیهالسلام: فاذا کان هؤلاء القوم من الیهود لا یعرفون الکتاب الا بما یسمعونه من علمائهم لا سبیل لهم الى غیره، فکیف ذمهم بتقلیدهم و القبول من علمائهم؟ و هل عوام الیهود الا کعوامنا یقلدون علماءهم؟
فقال علیهالسلام: بین عوامنا و علمائنا و بین عوام الیهود و علمائهم، فرق من جهة و تسویة من جهة.
أما من حیث [أنهم] استووا: فان الله قد ذم عوامنا بتقلیدهم علماءهم کما ذم عوامهم، و أما من حیث [أنهم] افترقوا فلا.
قال: بین لى ذلک یابن رسول الله!
قال علیهالسلام: ان عوام الیهود کانوا قد عرفوا علماءهم بالکذب الصراح، و بأکل الحرام و بالرشاء،
«و آنان تنها گمان دارند»، یعنى نسبت به آنچه سرانشان بر آنان مىخوانند و محمد صلى الله علیه و آله و نبوت او را تکذیب مىکنند، همچنین امامت على علیهالسلام را که سرور خاندان اوست و از سران خود تقلید مىکنند، با آن که این گونه تقلید «بر آنان حرام است».
«پس واى بر آنان که با دستان خود نوشتهاى مىنویسند، سپس مىگویند این از سوى خداوند است…»
فرمود: این گروه از یهودیان، صفتى نوشتند و پنداشتند که صفت محمد صلى الله علیه و آله است، در حالى که بر خلاف وصف آن حضرت بود، و به مستضعفان خودشان گفتند: صفت پیامبرى که در آخرالزمان برانگیخته مىشود چنین است: قد بلند، درشت هیکل، شکم گنده، در حالى که حضرت محمد صلى الله علیه و آله بر خلاف آن است و پانصد سال پس از آن زمان مىآید.
آنان از این رو چنین گفتند تا ریاستشان بر ضعیفان خود باقى بماند و برخوردارىشان دوام یابد و از رنج خدمت کردن به پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و خدمت به على علیهالسلام و خاندان و ویژگانش بر کنار بمانند. پس خداى متعال فرمود: «واى بر آنان از آن چه دستهایشان مىنگارد. و واى بر آنان از آنچه انجام مىدهند»، از بیان این صفتهاى تحریف شده که مخالف اوصاف محمد صلى الله علیه و آله و على علیهالسلام است، هم شدت عذاب در بدترین جایگاههاى دوزخ، هم «واى بر آنان»، که عذاب شدید دوباره افزون بر عذاب اولى است، به خاطر اموالى که از مردم مىگیرند، آن گاه که عوام قدم خود را بر کفر به محمد، فرستادهى خدا صلى الله علیه و آله و انکار جانشین و برادرش على بن ابىطالب علیهالسلام، ولى خدا استوار مىسازند.
سپس فرمود که مردى به امام صادق علیهالسلام عرض کرد: اگر آن گروه از یهودیان، از کتاب خدا جز آنچه از علماى خود مىشنوند چیزى نمىدانند و راهى براى شناخت غیر آن ندارند، پس چگونه آنان را بر این تقلید و پذیرش از علماى خودشان مذمت فرمود؟ مگر نه این که عوام یهودیان نیز همچون عوام ما از علماى خودشان تقلید مىکنند؟
حضرت فرمود: بین عوام و علماى ما و عوام و علماى یهود از یک جهت تفاوت است و از یک جهت همسانى.
اما جهت همسانى این است که خداوند عوام ما را به خاطر تبعیت از علماى خود مذمت کرد، همانگونه که عوام ایشان را نکوهش فرمود، ولى از جهت تفاوتشان نکوهش نکرد.
گفت: اى پسر پیامبر خدا، برایم توضیح بده.
امام فرمود: عوام یهود مىدانستند که علمایشان با صراحت دروغ مىگویند، حرام و رشوه مىخورند، با واسطه شدنها، درخواستها و سازشکارىها احکام را از جهت واجبش تغییر مىدهند، تعصب شدید دارند و به سبب آن دین خود را جدا از ادیان دیگر مىدانند.
و بتغییر الأحکام عن واجبها بالشفاعات و العنایات و المصانعات، و عرفوهم بالتعصب الشدید الذى یفارقون به أدیانهم، و أنهم اذا تعصبوا أزالوا حقوق من تعصبوا علیه، و أعطوا ما لا یستحقه من تعصبوا له من أموال غیرهم، و ظلموهم من أجلهم، و عرفوهم بأنهم یقارفون المحرمات، و اضطروا بمعارف قلوبهم الى أن من فعل ما یفعلونه فهو فاسق، لا یجوز أن یصدق على الله و لا على الوسائط بین الخلق و بین الله، فلذلک ذمهم لما قلدوا من قد عرفوه، و من قد علموا أنه لا یجوز قبول خبره، و لا تصدیقه فى حکایته، و لا العمل بما یؤدیه الیهم عمن لم یشاهدوه، و وجب علیهم النظر بأنفسهم فى أمر رسول الله صلى الله علیه و آله، اذا کانت دلائله أوضح من أن تخفى، و أشهر من أن لا تظهر لهم.
و کذلک عوام أمتنا اذا عرفوا من فقهائهم الفسق الظاهر، و العصبیة الشدیدة و التکالب على حطام الدنیا و حرامها، و اهلاک من یتعصبون علیه و ان کان لاصلاح أمره مستحقا، و بالترفرف بالبر و الاحسان على من تعصبوا له، و ان کان للاذلال و الاهانة مستحقا، فمن قلد من عوامنا مثل هؤلاء الفقهاء فهم مثل الیهود الذین ذمهم الله تعالى بالتقلید لفسقة فقهائهم، فأما من کان من الفقهاء صائنا لنفسه، حافظا لدینه، مخالفا لهواه، مطیعا لأمر مولاه فللعوام أن یقلدوه، و ذلک لا یکون الا بعض فقهاء الشیعة لا جمیعهم، فان من رکب من القبائح و الفواحش مراکب فسقة فقهاء العامة فلا تقبلوا منهم عنا شیئا، و لا کرامة لهم، و انما کثر التخلیط فیما یتحمل عنا أهل البیت لذلک، لأن الفسقة یتحملون عنا، فهم یحرفونه بأسره لجهلهم، و یضعون الأشیاء على غیر وجوهها لقلة معرفتهم و آخرون یتعمدون الکذب علینا لیجروا من عرض الدنیا ما هو زادهم الى نار جهنم.
و منهم قوم نصاب لا یقدرون على القدح فینا، یتعلمون بعض علومنا الصحیحة فیتوجهون به عند شیعتنا، و ینتقصون بنا [لنا به] عند نصابنا، ثم یضیفون الیه أضعافه و أضعاف أضعافه من الأکاذیب علینا التى نحن براء منها، فیتقبله المستسلمون [المسلمون] من شیعتنا، على أنه من علومنا، فضلوا و أضلوهم، و هم أضر على ضعفاء شیعتنا من جیش یزید على الحسین بن على علیهماالسلام و أصحابه، فانهم یسلبونهم الأرواح و الأموال و هؤلاء علماء السوء الناصبون المشبهون بأنهم لنا موالون، و لأعدائنا معادون یدخلون الشک و الشبهة على ضعفاء شیعتنا، فیضلونهم و یمنعونهم عن قصد الحق المصیب، لا جرم أن من علم الله قلبه من هؤلاء العوام [القوم] أنه لا یرید الا صیانة دینه و تعظیم ولیه، لم یترکه فى ید هذا المتلبس الکافر، ولکنه یقیض له مؤمنا یقف به
آنان وقتى تعصب ورزند، حقوق کسانى را که به زیان آنان تعصب داشتند از بین مىبردند و از اموال دیگران آنچه را که حق افراد مورد علاقهشان نبود به آنان مىدادند و به آن افراد به خاطر ایشان ستم مىکردند، مىشناختند که آنان مرتکب حرامها مىشوند و در شناخت قلبى خود باور داشتند که هر که کارهاى آنان را مرتکب شود فاسق است و روا نیست که نسبت به خدا و واسطههاى میان بندگان و خدا آنان را راستگو به شمار آورند.
از این رو خداوند آنان را نکوهش کرد، چون پیروى از کسانى مىکردند که آنان را خوب مىشناختند و مىدانستند که پذیرش خبر آنان و تصدیق گفتارشان و عمل به آنچه به مردم مىگویند از کسانى که خودشان آنان را ندیدهاند جایز نیست. لازم است اینان در کار پیامبر خدا صلى الله علیه و آله به خود بنگرند، چون دلایل پیامبر روشنتر از آن بود که پنهان بماند و مشهورتر از آن بود که بر آنان آشکار نشود.
عوام امت ما نیز، هرگاه از فقهاى خود، فسق آشکار و تعصب شدید و دنیاطلبى و حرامخوارى ببینند و این که کسانى را که بر ضدشان تعصب مىورزند نابود مىسازند، هرچند شایستهى اصلاح کارشانند و خوبى و احسان خود را بر سر کسى نثار مىکنند که به سود او تعصب مىورزند، گرچه سزاوار خوارى و اهانتاند، پس هر کس از عوام ما از فقیهانى این چنین پیروى کنند، همچون یهودند که خداوند آنان را به خاطر پیروى از فقهاى فاسدشان نکوهش کرده است. اما فقیهانى که خویشتندار و نگهبان دین خود و مخالف هواى نفس خویش و فرمانبردار امر مولاى خود باشند، بر عوام است که از آنان تقلید و تبعیت کنند، و اینان برخى از فقهاى شیعهاند، نه همهى آنان، پس هر کس همچون فقهاى عامه، مرتکب زشتىها و کارهاى ناشایست شوند، از طرف آنان چیزى از گفتههاى ما را نپذیرید، آنان ارزشى ندارند، به همین جهت، در آنچه از ما خاندان مىآموزند و نقل مىکنند، آمیختگى بسیار شده است؛ چرا که فاسقان احادیث ما را فرا مىگیرند و به خاطر نادانىشان همهى آنها را تحریف مىکنند و چیزها را در غیر جایگاه درستش مىنهند؛ چرا که شناختشان اندک است. دیگرانى هم به عمد بر ما دروغ مىبندند، تا کالاى دنیا را رهتوشهى خود براى آتش دوزخ سازند.
گروهى دیگر از آنان ناصبىاند، عیبى نمىتوانند بر ما بگیرند، برخى از علوم درست ما را فرا مىگیرند تا به خاطر آن نزد پیروان ما آبرو پیدا کنند و نزد دشمنانمان به عیبجویى از ما مىپردازند. سپس چند برابر آنچه آموختهاند، دروغ به ما نسبت مىدهند، دروغهایى که ما از آن بیزاریم، برخى از پیروان سادهدل ما هم آنها را مىپذیرند، به عنوان این که اینها از علوم ماست، آنان هم خود گمراهند و هم ایشان را به گمراهى مىافکنند، ضرر آنان بر شیعیان ضعیف ما، بیش از سپاه یزید بر حسین بن على علیهالسلام و اصحاب اوست؛ چرا که آنان جانها و
على الصواب، ثم یوفقه الله تعالى للقبول منه، فیجمع له بذلک خیر الدنیا و الآخرة، و یجمع على من أضله لعن الدنیا و عذاب الآخرة.
ثم قال: قال رسول الله صلى الله علیه و آله: «شرار علماء أمتنا المضلون عنا، القاطعون للطرق الینا، المسمون أضدادنا بأسمائنا، الملقبون أضدادنا بألقابنا، یصلون علیهم و هم للعن مستحقون، و یلعنوننا و نحن بکرامات الله مغمورون، و بصلوات الله و صلوات ملائکته المقربین علینا عن صلواتهم علینا مستغنون».
ثم قال: قیل لأمیرالمؤمنین علیهالسلام: من خیر خلق الله بعد أئمة الهدى، و مصابیح الدجى؟ قال: العلماء اذا صلحوا.
قیل: فمن شرار خلق الله بعد ابلیس و فرعون و نمرود، و بعد المتسمین بأسمائکم، و المتلقبین بألقابکم، و الآخذین لأمکنتکم، و المتأمرین فى ممالککم؟
قال: العلماء اذا فسدوا، هم المظهرون للأباطیل، الکاتمون للحقایق، و فیهم قال الله عزوجل:(أولئک یلعنهم الله و یلعنهم اللاعنون – الا الذین تابوا) الآیة.(36) -(37)
تفسیر قوله تعالى:(و الذین آمنوا… أولئک أصحاب الجنة) (38)
[18] -11- فى التفسیر المنسوب الى الامام العسکرى علیهالسلام: قال أبویعقوب یوسف بن زیاد و على بن سیار(رض).
حضرنا لیلة على غرفة الحسن بن على بن محمد علیهمالسلام، و قد کان ملک الزمان له معظما، و حاشیته له مبجلین، اذ مر علینا و الى البلد – و الى الجسرین – و معه رجل مکتوف، و الحسن بن على علیهماالسلام مشرف من روزنته.
فلما رآه الوالى ترجل عن دابته اجلالا له، فقال الحسن بن على علیهماالسلام: عد الى موضعک. فعاد، و هو معظم له، و قال یا ابن رسول الله، أخذت هذا، فى هذه اللیلة، على باب حانوت صیرفى، فاتهمته
اموال ایشان را گرفتند، ولى این عالمان بد و دشمنان دوست نما که خود را دوستان ما و دشمن دشمنانمان وانمود مىکنند، شک و شبهه بر شیعیان ضعیف ما وارد مىکنند و آنان را گمراه مىسازند و از راه حق و درست باز مىدارند. ناچار، هر که را خداوند از این قوم عوام چنین بشناسد که در دلش دنبال نگهدارى دین و گرامیداشت ولى خداست، او را در دست این کافر فریبکار رها نمىسازد، بلکه مؤمنى را بر او مىگمارد که راه درست را به او بفهماند، خداوند او را هم توفیق مىدهد که از وى بپذیرد، بدین سبب براى او خیر دنیا و آخرت را فراهم مىآورد و بر آن که گمراهش ساخته بود، لعنت دنیا و عذاب آخرت را فراهم مىآورد.
سپس فرمود: پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود: «بدترین عالمان امت ما آنانند که مردم را از راه ما گمراه مىسازند، رهزن مردم از آمدن به سوى مایند، دشمنان ما را به نامهاى ما مىنامند و لقبهاى ما را بر آنان مىگذارند و به آنان نیکى مىکنند، در حالى که شایستهى لعنتاند، ما را لعن مىکنند، در حالى که ما غرق کرامتهاى خداییم و به خاطر درودهاى خدا و فرشتگان مقربش بر ما، از درودها و صلواتهاى آنان بىنیازیم».
سپس فرمود: به امیرمؤمنان علیهالسلام گفتند: پس از امامان هدایت و چراغهاى روشنگر تاریکى، چه کسانى بهترین آفریدگان خدایند؟ فرمود: عالمان، آنگاه که صالح باشند.
گفتند: پس بدترین آفریدگان خدا پس از ابلیس و فرعون و نمرود و پس از آنان که نامها و لقبهاى شما را دارند و جاى شما را گرفتهاند و در ممالک شما فرمان مىرانند، چه کسانىاند؟
فرمود: عالمان، آنگاه که فاسد شوند. آنانند که باطلها را آشکار مىکنند و حقایق را مىپوشانند و خداوند متعال دربارهى آنان فرموده است: «آنان را، خدا و لعنت کنندگان لعنت مىکنند، مگر آنان که توبه کنند…».
تفسیر آیهى(و الذین آمنوا… اولئک اصحاب الجنة)
[18] -11- در تفسیر منسوب به امام حسن عسکرى، از یوسف بن زیاد و على بن سیار چنین آمده است:
شبى در غرفهى امام حسن عسکرى علیهالسلام حاضر شدیم، فرمانرواى آن روزگار او را بزرگ مىداشت و اطرافیانش به حضرتش احترام مىگذاشتند. والى شهر(والى دوپل) بر ما گذشت، در حالى که همراهش مردى کتف بسته بود، امام عسکرى علیهالسلام هم از پنجرهى اتاقش بر آن صحنه مىنگریست.
چون والى، آن حضرت را دید، از روى احترام پیاده شد. امام به او فرمود: به جاى خودت بازگرد. او هم برگشت(و سوار شد) در حالى که به امام تعظیم مىکرد. گفت: اى پسر پیامبر،
بأنه یرید نقبه(39) و السرقة منه. فقبضت علیه، فلما هممت أن أضربه خمسمائة [سوط] – و هذا سبیلى فیمن أتهمه ممن آخذه لیکون قد شقى ببعض ذنوبه قبل أن یأتینى [و یسألنى فیه] من لا أطیق مدافعته – فقال لى: اتق الله و لا تتعرض لسخط الله فانى من شیعة أمیرالمؤمنین على بن أبىطالب علیهالسلام و شیعة هذا الامام [أبى] القائم بأمر الله علیهالسلام.
فکففت عنه، و قلت: أنا ما ربک علیه، فان عرفک بالتشیع أطلقت عنک، و الا قطعت یدک و رجلک، بعد أن أجلدک ألف سوط، و قد جئتک [به] یا ابن رسول الله فهل هو من شیعة على علیهالسلام کما ادعى؟
قال الحسن بن علیهالسلام: معاذ الله، ما هذا من شیعة على علیهالسلام، و انما ابتلاه الله فى یدک، لاعتقاده فى نفسه أنه من شیعة على علیهالسلام.
فقال الوالى: الآن کفیتنى مؤونته، الآن أضربه خمسمائة [ضربة] لا حرج على فیها.
فلما نحاه بعیدا، قال: ابطحوه، فبطحوه و أقام علیه جلادین، واحدا عن یمینه، و آخر عن شماله، و قال أوجعاه. فأهویا الیه بعصیهما [بقضیبهما] فکانا لا یصیبان استه شیئا انما یصیبان الأرض. فضجر من ذلک، و قال ویلکما تضربان الأرض؟ اضربا استه.
[فذهبا یضربان استه] فعدلت أیدیهما فجعلا یضرب بعضهما بعضا و یصیح و یتأوه. فقال: ویحکما، أ مجنونان أنتما یضرب بعضکما بعضا؟! اضربا الرجل.
فقالا: ما نضرب الا الرجل، و ما نقصد سواه، ولکن تعدل أیدینا حتى یضرب بعضنا بعضا.
قال: فقال: یا فلان و یا فلان حتى دعا أربعة و صاروا مع الأولین ستة، و قال: أحیطوا به، فأحاطوا به، فکان یعدل بأیدیهم، و ترفع عصیهم الى فوق، فکانت لا تقع الا بالوالى فسقط عن دابته، و قال: قتلتمونى، قتلکم الله، ما هذا؟!
فقالوا: ما ضربنا الا ایاه!
ثم قال لغیرهم: تعالوا فاضربوا هذا. فجاءوا، فضربوه بعد.
فقال: ویلکم ایاى تضربون.
فقالوا: لا والله، ما نضرب الا الرجل!
قال الوالى: فمن أین لى هذه الشجات(40) برأسى و وجهى و بدنى، ان لم تکونوا تضربونى؟!
فقالوا: شلت أیماننا ان کنا [قد] قصدناک بضرب.
امشب او را بر در دکان صرافى دستگیر کردم، به گمانم مىخواست دیوار را بشکافد و از آنجا دزدى کند. او را گرفتم چون خواستم او را پانصد تازیانه بزنم – این شیوهى من است دربارهى متهمانى که دستگیر مىکنم، تا کیفر بخشى از گناهانش باشد، پیش از آن که کسى بیاید و وساطت کند و من نتوانم حرف او را رد کنم – به من گفت: از خدا بترس و خود را در معرض خشم خداوند قرار مده؛ چرا که من از پیروان امیرمؤمنان على بن ابىطالب علیهالسلام و از پیروان این امامم، پدر آن که به امر خدا قیام خواهد کرد.
من دست از زدن او برداشتم و گفتم: تو را نزد او مىبرم، اگر تو را به شیعه بودن شناخت و پذیرفت آزادت مىکنم، و گرنه دست و پایت را قطع مىکنم و پیش از آن هزار تازیانه بر تو مىزنم. اکنون اى پسر پیامبر خدا، او را آوردهام، آیا همان گونه که ادعا مىکند، شیعهى على علیهالسلام است؟
امام حسن عسکرى علیهالسلام فرمود: پناه بر خدا! او از شیعیان على علیهالسلام نیست، خدا او را از این جهت گرفتار دست تو کرده است که او پیش خودش مىپندارد که از پیروان على علیهالسلام است.
والى گفت: اکنون زحمت او را از من برداشتى، اکنون بدون هیچ درنگ و مشکلى پانصد تازیانهاش مىزنم.
چون او را دور کرد، گفت: بخوابانیدش؛ پس او را خواباندند و دو جلاد بر او گماشت، یکى سمت راست و دیگرى سمت چپ او، گفت: بزنیدش! آن دو چوبهاى خود را پایین مىآورند، چوبها بر نشیمنگاه او نمىخورد، بلکه به زمین مىخورد. از این کار ناراحت شد و گفت: واى بر شما، بر زمین مىزنید؟ بر باسن او بزنید.
شروع کردند به زدن بر باسن او، ولى دستهایشان کج مىشد و یکدیگر را مىزدند و صداى نالهشان بلند مىشد.
گفت: واى بر شما، مگر دیوانهاید که همدیگر را مىزنید؟ این مرد را بزنید.
گفتند: ما او را مىزنیم و جز او ار در نظر نمىگیریم، ولى دستمان کج مىشود و یکدیگر را مىزنیم.
گوید: والى گفت: فلانى، فلانى! چهار نفر را صدا کرد و با آن دو نفر شش نفر شدند، گفت: او را احاطه کنید، احاطهاش کردند. دست آنان هم کج مىرفت و چوبهایشان بالا مىرفت و به والى مىخورد. از مرکبش پیاده شد و گفت: خدا بکشدتان، مرا کشتید، این چه کارى است؟
گفتند: ما جز او را نزدیم!
سپس به کسانى جز ایشان گفت: این را بزنید، آمدند و او را زدند.
گفت: واى بر شما، مرا مىزنید.
فقال الرجل للوالى: یا عبدالله أما تعتبر بهذه الألطاف التى بها یصرف عنى هذا الضرب، ویلک ردنى الى الامام، و امتثل فى أمره.
قال: فرده الوالى بعد [الى] بین یدى الحسن بن على علیهماالسلام. فقال: یا ابن رسول الله، عجبنا لهذا، أنکرت أن یکون من شیعتکم و من لم یکن من شیعتکم، فهو من شیعة ابلیس، و هو فى النار، و قد رأیت له من المعجزات ما لا یکون الا للأنبیاء.
فقال الحسن بن على علیهماالسلام: قل أو للأوصیاء. [فقال أو للأوصیاء].
فقال الحسن بن على علیهماالسلام للوالى: یا عبدالله انه کذب فى دعواه – أنه من شیعتنا – کذبة لو عرفها ثم تعمدها لابتلى بجمیع عذابک له، و لبقى فى المطبق ثلاثین سنة، ولکن الله تعالى رحمه لاطلاق کلمة على ما عنى لا على تعمد کذب و أنت یا عبدالله، فاعلم أن الله عزوجل قد خلصه من یدیک، خل عنه فانه من موالینا و محبینا، و لیس من شیعتنا.
فقال الوالى: ما کان هذا کله عندنا الا سواء، فما الفرق؟
قال له الامام علیهالسلام: الفرق أن شیعتنا هم الذین یتعبون آثارنا، و یطیعونا فى جمیع أوامرنا و نواهینا، فأولئک [من] شیعتنا. فأما من خالفنا فى کثیر مما فرضه الله علیه فلیسوا من شیعتنا.
قال الامام علیهالسلام للوالى: و أنت قد کذبت کذبة لو تعمدتها و کذبتها لابتلاک الله عزوجل بضرب ألف سوط، و سجن ثلاثین سنة فى المطبق.
قال: و ما هى یا ابن رسول الله؟
قال: بزعمک أنک رأیت له معجزات، ان المعجزات لیست له انما هى لنا أظهرها الله تعالى فیه ابانة لحجتنا و ایضاحا لجلالتنا و شرفنا، و لو قلت: شاهدت فیه معجزات، لم أنکره علیک، ألیس احیاء عیسى علیهالسلام المیت معجزة؟ أهى للمیت أم لعیسى؟ أو لیس خلق من الطین کهیئة الطیر فصار طیرا باذن الله [معجزة] أهى للطائر أو لعیسى؟ أو لیس الذین جعلوا قردة خاسئین معجزة، أهى للقردة؟ أو لنبى ذلک الزمان؟
فقال الوالى: أستغفر الله [ربى] و أتوب الیه.
ثم قال الحسن بن على علیهماالسلام: للرجل الذى قال انه من شیعة على علیهالسلام: یا عبدالله لست من شیعة على علیهالسلام، انما أنت من محبیه، و انما شیعة على علیهالسلام الذین قال عزوجل فیهم:
گفتند: نه به خدا، ما جز او کسى را نمىزنیم.
والى گفت: پس این زخمهایى که بر سر و صورت و بدنم پدید آمد از کجاست، اگر شما مرا نمىزدید؟
گفتند: دستمانمان شل باد اگر ما خواستهایم تو را بزنیم.
آن مرد به والى گفت: اى بندهى خدا، آیا از این لطفهایى که سبب شده این ضربهها از من برگردانده شود، عبرت نمىگیرى؟ واى بر تو، مرا نزد امام ببر و هر چه او فرمان داد، دربارهى من اجرا کن. گوید: پس از آن، والى او را نزد امام حسن عسکرى علیهالسلام برد و گفت: اى پسر پیامبر، از این وضع درشگفتم. انکار کردى که از پیروان شما باشد و هر که شیعهى شما نباشد، از پیروان ابلیس است و جایش دوزخ! اما از او معجزاتى دیدم که جز از پیامبران دیده نشود.
حضرت فرمود: بگو یا از جانشینان پیامبران [او هم گفت: یا از جانشینان پیامبران].
امام عسکرى علیهالسلام به والى فرمود: اى بندهى خدا، او در ادعاى خود که شیعیان ماست دروغ گفت، دروغى که اگر مىدانست و به عمد آن را مىگفت، به همهى کیفرهاى تو دچار مىشد و سى سال در زندان مىماند، ولى خداوند به او رحم کرد، به خاطر آن که سخنى را بدون قصد گفت، نه دروغ عمدى. و تو اى بندهى خدا، بدان که خداى متعال او را از دست تو نجات داد، رهایش کن که او از هواداران و دوستداران ماست و از شیعیان ما نیست.
والى گفت: اینها در نظر ما یکى بوده است، چه فرق دارد؟
امام علیهالسلام به او فرمود: فرق آن این است که شیعیان ما آنانند که از آثار ما پیروى مىکنند و در همهى امرها و نهىهاى ما مطیع مایند، آنان از شیعیان مایند و اما هر که در بسیارى از واجبات الهى با ما مخالفت کند، آنان از شیعیان ما نیستند.
امام علیهالسلام به والى فرمود: و اما تو، دروغى گفتى که اگر به عمد آن دروغ را گفته بودى، خداوند تو را دچار آن مىکرد که هزار ضربه تازیانه به او بزنى و سى سال زندان کنى.
گفت: چه دروغى، اى پسر پیامبر؟
فرمود: به گمان خودت از او معجزاتى دیدى. معجزهها از او نبود، بلکه از ما بود که خداوند متعال آنها را در او آشکار ساخت، تا حجت ما را آشکار سازد و جلالت و شرافت ما را روشن گرداند، و اگر گفته بودى: در مورد او معجزاتى دیدم، حرفت را رد نمىکردم. آیا مگر عیسى علیهالسلام که مرده را زنده مىکرد، معجزه نبود؟ آیا آن معجزهى مرده بود یا معجزهى عیسى؟ آیا آفریدن پرندگان از گل و به اذن خدا پرنده شدن آنها، معجزه نیست؟ آیا آن معجزهى پرنده است یا عیسى؟ آیا مگر آنان که میمونهاى مطرود شدند، معجزه نبود؟ آیا معجزه براى میمون بود یا پیامبر آن زمان؟
(و الذین آمنوا و عملوا الصالحات أولئک أصحاب الجنة هم فیها خالدون).(41)
هم الذین آمنوا بالله و وصفوه بصفاته، و نزهوه عن خلاف صفاته، و صدقوا محمدا فى أقواله، و صوبوه فى کل أفعاله، و رأوا علیا بعده سیدا اماما، وقرما(42) هماما لا یعدله من أمة محمد أحد، و لا کلهم اذا اجتمعوا فى کفة یوزنون بوزنه، بل یرجح علیهم کما ترجح السماء و الأرض على الذرة.
و شیعة على علیهالسلام هم الذین لا یبالون فى سبیل الله أوقع الموت علیهم، أو وقعوا على الموت.
و شیعة على علیهالسلام هم الذین یؤثرون اخوانهم على أنفسهم، و لو کان بهم خصاصة و هم الذین لا یراهم الله حیث نهاهم، و لا یفقدهم من حیث أمرهم.
و شیعة على علیهالسلام هم الذین یقتدون بعلى فى اکرام اخوانهم المؤمنین.
ما عن قولى أقول لک هذا، بل أقوله عن قول محمد صلى الله علیه و آله، فذلک قوله تعالى:(و عملوا الصالحات) قضوا الفرائض کلها، بعد التوحید و اعتقاد النبوة و الامامة و أعظمها [فرضا] قضاء حقوق الاخوان فى الله، و استعمال التقیة من أعداء الله عزوجل.(43)
تفسیر قوله تعالى:(والله ربنا ما کنا مشرکین)
[19] -12- و قال: قال ابوهاشم:
سمعت أبامحمد علیهالسلام یقول: ان الله لیعفو یوم القیامة عفوا لا یخطر على بال العباد، حتى یقول أهل الشرک:(و الله ربنا ما کنا مشرکین).(44)
فذکرت فى نفسى حدیثا به رجل من أصحابنا من أهل مکة: أن رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم قرأ(ان الله یغفر الذنوب جمیعا)(45)، فقال رجل: و من أشرک. فأنکرت ذلک، و تنمرت للرجل، فأنا أقوله فى نفسى، اذ أقبل على، فقال:
والى گفت: از خداوند آمرزش مىطلبم و به درگاهش توبه مىکنم.
سپس امام حسن عسکرى علیهالسلام بر مردى که گفت از پیروان على علیهالسلام است فرمود: اى بندهى خدا، تو شیعهى على علیهالسلام نیستى، بلکه از دوستداران اویى، شیعهى على علیهالسلام آنانند که خداوند دربارهى ایشان فرموده است:
«و آنان که ایمان آوردند و کارهاى شایسته کردند، آنان بهشتىاند و در آن جاودانند»، آنان کسانىاند که به خدا ایمان آورده، او را به صفاتش ستوده و از آنچه مخالف صفات اوست، منزه دانستهاند و «محمد» را در گفتارهایش راستگو شمرده و همهى کارهایش را درست دانستهاند و پس از او، «على» را سرور و پیشوا و بزرگ و والا دیدهاند که از امت محمد، کسى همتاى او نیست و اگر همه در یک کفه قرار گیرند، همسنگ او نخواهند شد، بلکه وى از آنان برتر خواهد بود، آن گونه که آسمان و زمین بر ذره برترى دارد.
و شیعهى على علیهالسلام آنانند که در راه خداوند، باکى ندارند که مرگ بر آنان فرود آید، یا آنان بر مرگ فرود آیند.
و شیعه على علیهالسلام آنانند که برادران خود را بر خویشتن بر مىگزینند، هر چند خود نیازمند باشند، آنانند که خداوند آنان را در آنجا که نهى فرموده نمىبیند و آنجا که فرمان داده، غایب نمىیابد.
و شیعهى على علیهالسلام آنانند که در تکریم برادران مؤمن خویش، به على علیهالسلام اقتدا مىکنند.
این را از خودم به تو نمىگویم، بلکه از قول محمد صلى الله علیه و آله و سلم مىگویم؛ این سخن خداوند است که «و کارهاى شایسته کردند»، پس از توحید و اعتقاد به نبوت و امامت، همهى واجبات را انجام دادند، و بزرگترین آن واجبات، اداى حقوق برادران ایمانى و به کارگیرى تقیه از دشمنان خداى متعال است.
تفسیر آیهى(و الله ربنا ما کنا مشرکین)
[19] -12- و گفته است که ابوهاشم گوید:
شنیدم امام عسکرى علیهالسلام مىفرمود: خداوند در روز قیامت چنان عفو کند که بر دل بندگان خطور مىکند، تا آنجا که مشرکان گویند: «سوگند به خدا، پروردگارمان، ما مشرک نبودیم.»
پیش خودم به یاد حدیثى افتادم که یکى از شیعیان از اهل مکه نقل کرده بود. او مىگفت که پیامبر خدا صلى الله علیه و آله این آیه را خواند: «خداوند همهى گناهان را مىآمرزد». مردى گفت: و هر کس را که شرک ورزد؟
از آن سخن ناخشنود شدم و نسبت به آن مرد ابراز ناخشنودى کردم، در حالى که پیش
(ان الله لا یغفر أن یشرک به و یغفر ما دون ذلک لمن یشاء)(46)، بئسما قال هذا، و بئسما روى.(47)
تفسیر قوله تعالى:(و اذ أخذ ربک من بنىآدم من ظهورهم)
[20] -13- المسعودى: و حدثنا الحمیرى، عن أبىجعفر العامرى، عن علان بن حمویه الکلابى، عن محمد بن الحسن النخعى، قال:
قال لى أبوهاشم: کنت عند أبىمحمد علیهالسلام، فسأله محمد بن صالح الأرمنى عن قوله الله تعالى:
(و اذ أخذ ربک من بنىآدم من ظهورهم ذریتهم و أشهدهم على أنفسهم ألست بربکم قالوا بلى شهدنا)(48)
فقال أبومحمد علیهالسلام: ثبتت المعرفة و نسوا الموقف، و سیذکرونه، و لولا ذلک لم یدر أحد من خالقه، و لا من رازقه.
قال أبوهاشم: فجعلت أتعجب فى نفسى من عظیم ما أعطى الى أولیائه، فأقبل أبومحمد علیهالسلام فقال: ألا ما أعجب، أعجبت منه یا أباهاشم! ما ظنک بقوم من عرفهم عرف الله، و من أنکرهم أنکر الله، و لا مؤمن الا و هو مؤمن، لهم مصدق، و بمعرفتهم موقن.(49)
تفسیر قوله تعالى:(و لم یتخذوا… و لا المؤمنین ولیجة)
[21] -14- الکلینى: على بن محمد و محمد بن أبىعبدالله، عن اسحاق بن محمد النخعى، قال: حدثنى سفیان بن محمد الضبعى، قال:
کتبت الى أبىمحمد علیهالسلام أسأله عن الولیجة؟ و هو قول الله تعالى:(و لم یتخذوا من دون الله و لا رسوله و لا المؤمنین ولیجة)(50)، قلت فى نفسى: – لا فى الکتاب – من ترى المؤمنین ههنا؟
فرجع الجواب: الولیجة الذى یقام دون ولى الأمر، وحدثتک نفسک عن المؤمنین من هم فى هذا الموضع؟ فهم الأئمة الذین یؤمنون على الله فیجیز أمانهم.(51)
خود چنان مىگفتم، رو به من کرد و گفت:
«خداوند، شرک ورزیدن به او را نمىآمرزد و جز آن را براى هر که بخواهد مىآمرزد» او بد سخنى گفت و بد چیزى روایت کرد.
تفسیر آیهى(و اذ اخذ ربک من بنىآدم من ظهورهم)
[20] -13- مسعودى با سندى خویش از ابوهاشم نقل مىکند که گفت:
نزد امام حسن عسکرى علیهالسلام بودم، محمد بن صالح ارمنى از این آیه پرسید: «و به یادآر زمانى را که خداوند از فرزندان آدم، از پشت آنان ذریهى ایشان را برگرفت و آنان را بر خودشان گواه ساخت که: آیا من پروردگارتان نیستم؟ گفتند: چرا، گواهى دادیم.»
امام عسکرى علیهالسلام فرمود: شناخت ثابت شد و آن جایگاه را فراموش کردند و به زودى به یاد خواهند آورد و اگر این نبود، کسى نمىدانست که آفریدگارش کیست و نه آن که روزى دهندهاش کیست؟
ابوهاشم گوید: پیش خودم از علومى که خداوند به اولیاى خود داده است، در حال شگفتى بودم که امام عسکرى علیهالسلام رو به من کرد و فرمود: هلا، چه شگفت است، آیا از این تعجب کردى اى ابوهاشم؟ چه گمان دارى دربارهى گروهى که هر که آنان را بشناسد، خدا را شناخته و هر که انکارشان کند خدا را انکار کرده است، هیچ مؤمنى نیست مگر آن که به آنان ایمان و تصدیق داشته باشد و به شناخت آنان یقین داشته باشد.
تفسیر آیهى(و لم یتخذوا… و لا المؤمنین ولیجة)
[21] -14- کلینى با سند خویش از سفیان بن محمد ضبعى نقل مىکند که گفته است:
به امام عسکرى علیهالسلام نامه نوشتم و دربارهى «ولیجه» از او پرسیدم، در این آیهى شریفهى: «و جز خداوند و پیامبرش و مؤمنان، ولیجهاى نگرفتند.» پیش خودم – نه در نامه – گفتم که مؤمنان در این آیه کیانند؟
چنین جواب آمد: ولیجه، کسى است که به جاى سرپرست و امام قرار داده مىشود. پیش خودت و در دلت چنین گفتى که مقصود از مؤمنان در این جا کیانند؟ آنان امامانند، آنان که براى مردم از خداوند امان مىگیرند، خدا هم امان و تضمین آنان را امضا مىکند.
تفسیر قوله تعالى:(ان یسرق فقد سرق أخ له من قبل)
[22] -15- الراوندى: روى سعد بن عبدالله، عن محمد بن الحسن بن شمون، عن داود بن القاسم الجعفرى، قال:
سأل أبامحمد علیهالسلام، عن قوله تعالى:(ان یسرق فقد سرق أخ له من قبل)(52) رجل من أهل قم، و أنا عنده حاضر.
فقال أبومحمد العسکرى علیهالسلام: ما سرق یوسف، انما کان لیعقوب علیهالسلام منطقة(53) ورثها من ابراهیم علیهالسلام، و کانت تلک المنطقة لا یسرقها أحد الا استعبد، و کانت اذا سرقها انسان نزل جبرئیل علیهالسلام و أخبره بذلک، فأخذت منه، و أخذ عبدا.
و ان المنطقة کانت عند سارة بنت اسحاق بن ابراهیم، و کانت سمیة أماسحاق، و ان سارة هذه أحبت یوسف و أرادت أن تتخذه ولدا لنفسها، و انها أخذت المنطقة فربطتها على وسطه، ثم سدلت علیه سرباله، ثم قالت لیعقوب: ان المنطقة قد سرقت.
فأتاه جبرئیل علیهالسلام فقال: یا یعقوب! ان المنطقة مع یوسف، و لم یخبره بخبر ما صنعت سارة لما أراد الله، فقام یعقوب الى یوسف ففتشه – و هو یومئذ غلام یافع – و استخرج المنطقة، فقالت سارة ابنة اسحاق: منى سرقها یوسف، فأنا أحق به.
فقال لها یعقوب: فانه عبدک على أن لا تبیعیه و لا تهبیه.
قالت: فأنا أقبله على ألا تأخذه منى، و أعتقه الساعة. فأعطاها ایاه فأعتقته.
فلذلک قال اخوة یوسف:(ان یسرق فقد سرق أخ له من قبل).
قال أبوهاشم: فجعلت أجیل هذا فى نفسى، و أفکر فیه، و أتعجب من هذا الأمر مع قرب یعقوب من یوسف، و حزن یعقوب علیه حتى ابیضت عیناه من الحزن، و المسافة قریبة، فأقبل على أبومحمد علیهالسلام فقال:
یا أباهاشم! تعوذ بالله مما جرى فى نفسک من ذلک، فان الله تعالى لو شاء أن یرفع الستائر بین یعقوب و یوسف حتى کانا یتراءیان فعل، ولکن له أجل هو بالغه، و معلوم ینتهى الیه کل ما کان من ذلک، فالخیار من الله لأولیائه.(54)
تفسیر آیهى(ان یسرق فقد سرق أخ له من قبل)
[22] -15- راوندى با سند خویش از داوود بن قاسم جعفرى نقل مىکند که گفته است:
مردى از اهل قم از امام عسکرى علیهالسلام دربارهى آیهى «اگر او دزدى کرد، پیشتر هم برادرى داشت که دزدى کرده بود» سئوال کرد، من هم نزد او حاضر بودم.
امام عسکرى علیهالسلام فرمود: یوسف دزدى نکرد، بلکه پدرش یعقوب علیهالسلام کمربندى داشت که از حضرت ابراهیم علیهالسلام به ارث برده بود. آن کمربند چنان بود که هر که آن را مىدزدید، برده مىشد و هرگاه انسانى آن را مىدزدید، جبرئیل علیهالسلام نازل مىشد و به او خبر مىداد، او هم کمربند را از او مىگرفت و خودش را به بردگى مىگرفت.
کمربند نزد ساره، دختر اسحاق، فرزند ابرهیم بود. مادر اسحاق نیز سمیه بود. ساره یوسف را دوست مىداشت و مىخواست او را فرزند خودش قرار دهد. کمربند را گرفت و به کمر یوسف بست، سپس لباسش را روى آن انداخت و به یعقوب گفت: کمربند سرقت شده است.
جبرئیل علیهالسلام نزد او آمد و گفت: اى یعقوب! کمربند همراه یوسف است. و به خاطر آنچه خدا خواسته بود، کار ساره را به وى نگفت. یعقوب برخاست و یسوف را که نوجوانى نورس بود، جست و جو کرد و کمربند را بیرون آورد. ساره دختر اسحاق گفت: یوسف آن را از من دزدیده، پس من سزاوارترم که او از آن من باشد.
یعقوب به ساره گفت: او بردهى تو باشد، به شرط آن که او را نه بفروشى و نه ببخشى.
گفت: مىپذیرم، به شرط آن که او را از من نگیرى و او را هم اینک آزاد مىکنم. یعقوب او را به وى داد، ساره هم او را آزاد کرد.
از این رو برادران یوسف گفتند: «اگر دزدى کرده، پیشتر هم برادرى داشت که دزدى کرده بود.»
ابوهاشم گوید: من این را در خاطر خودم مىگذراندم و دربارهى آن مىاندیشیدم و از این کار تعجب مىکردم با آن که یوسف به یعقوب نزدیک بود و بر او اندوهگین شد، تا آنجا که از اندوه گریه نابینا شد، در حالى که مسافت نزدیک بود. امام عسکرى علیهالسلام روى به من کرد و فرمود:
اى ابوهاشم! از آنچه از این موضوع در دلت گذشت، به خدا پناه ببر، چرا که خداوند اگر مىخواست پردههاى میان یعقوب و یوسف را بردارد، تا یکدیگر را ببینند، چنان مىکرد. لیکن مدتى داشت که مىبایست به آن مىرسید و دانستهاى بود که همهى آن ماجرا به او مىرسید، پس اختیار براى اولیاى الهى از سوى خداوند است.
تفسیر قوله تعالى: «یمحوا الله ما یشاء»
[23] -16- عن الطوسى: و حدثنا الحمیرى، عن أبىجعفر العامرى، عن علان بن حمویه الکلابى، عن محمد بن الحسن النخعى، عن أبىهاشم الجعفرى، قال:
سأل محمد بن صالح الأرمنى أبامحمد علیهالسلام عن قوله الله تعالى:(یمحوا الله ما یشاء و یثبت و عنده أمالکتاب)(55)
فقال علیهالسلام: هل یمحو الا ما کان، و هل یثبت الا ما لم یکن.
فقلت فى نفسى: هذا خلاف ما یقول هشام الطوقى: انه لا یعلم الشىء، حتى یکون.
فنظر الى شزرا و قال: تعال الله الجبار العالم بالشىء قبل کونه، الخالق اذ لا مخلوق، و الرب اذ لا مربوب، و القادر قبل المقدور علیه.
فقلت: أشهد أنک ولى الله و حجته و القائم بقسطه، و أنک على منهاج أمیرالمؤمنین علیهالسلام.(56)
تفسیر قوله تعالى:(و جعلنا لهم لسان صدق علیا)
[24] -17- روى القمى: [فى تفسیر قوله تعالى:](و جعلنا لهم لسان صدق علیا)(57)
یعنى أمیرالمؤمنین علیهالسلام، حدثنى بذلک أبى، عن الامام الحسن بن على العسکرى علیهماالسلام.(58)
تفسیر قوله تعالى:(لا یعصون الله ما أمرهم و یفعلون ما یؤمرون)
[25] -18- الصدوق: حدثنا محمد بن القاسم المعروف بأبى الحسن الجرجانى، قال یوسف بن محمد بن زیاد و على بن محمد بن سیار، عن أبویهما أنهما قالا:
فقلنا للحسن بن على(59): فان قوما عندنا یزعمون أن هاورت و ماروت ملکان اختارهما(60)
تفسیر آیهى(یمحو الله ما یشاء)
[23] -16- شیخ طوسى با سند خویش از ابوهاشم جعفرى نقل مىکند که گفته است:
محمد بن صالح ارمنى از امام عسکرى علیهالسلام دربارهى این آیه پرسید: «خداوند آن چه را بخواهد محو مىکند و ثابت مىکند و اصل کتاب نزد اوست.»
امام فرمود: جز آن چه را که بوده، محو مىکند؟ و جز آنچه را نبوده، ثابت مىکند؟
پیش خودم گفتم: این برخلاف گفتهى هشام قوطى است که خداوند چیزى را تا نشود نمىداند.
امام چپ چپ به من نگریست و فرمود: بزرگ و والاست خداى قدرتمندى که داناى به هر چیز است، پیش از آن که هستى یابد، آفریننده است آن گاه که آفریدهاى نبود و پروردگار است، آن گاه که پروردهاى نبوده و تواناست.»
پیش از آن که متعلقى براى قدرت باشد.
گفتم: گواهى مىدهم که تو ولى خدا، و حجت او و برپادارندهى عدل اویى و تو بر روش و مرام امیرمؤمنان علیهالسلام هستى.
تفسیر آیهى(و جعلنا لهم لسان صدق علیا)
[24] -17- قمى در تفسیر آیهى «و قرار دادیم براى او زبان راستى، على را»
روایت کرده است یعنى امیرمؤمنان علیهالسلام را. این را پدرم از امام حسن عسکرى علیهالسلام برایم نقل کرده است.
تفسیر آیهى(لا یعصون الله ما امرهم و یفعلون ما یؤمرون)
[25] -18- صدوق با سند خویش از یوسف بن محمد بن زیاد و على بن محمد بن سیار، از پدر این دو نقل کرده است که آن دو گفتهاند:
به امام حسن عسکرى علیهالسلام گفتیم: گروهى نزد ما مىپندارند که هاروت و ماروت دو فرشته بودند که ملائکه آن دو را برگزیدند و چون گناه بنىآدم زیاد شد، خداوند آن دو را با فرشتهى سومى به دنیا فرستاد، آن دو فریفتهى «زهره» شدند و خواستند با آن زنا کنند و شراب نوشیدند و انسان کشتند خداى متعال آن دو را در بابل عذاب مىکند و جادوگران از آن دو جادو مىآموزند و خداوند آن زن را به صورت این ستاره که زهره است مسخ کرد.
الملائکة لما کثر عصیان بنىآدم، و أنزلهما الله مع ثالث لهما الى دار الدنیا، و أنهما افتتنا بالزهرة، و أراد الزنا بها، و شربا الخمر، و قتلا النفس المحرمة، و أن الله تعالى یعذبهما ببابل، و أن السحرة منهما یتعلمون السحر، و أن الله تعالى مسخ تلک المرأة هذا الکوکب الذى هو الزهرة.
فقال الامام علیهالسلام: معاذ الله من ذلک، ان ملائکة الله تعالى معصومون، محفوظون من الکفر و القبائح بألطاف الله تعالى، قال الله عزوجل فیهم:(لا یعصون الله ما أمرهم و یفعلون ما یؤمرون)(61) و قال الله عزوجل:(و له من فى السماوات و الأرض و من عنده – یعنى الملائکة – لا یستکبرون عن عبادته و لا یستحسرون – یسبحون اللیل و النهار لا یفترون).(62)
و قال عزوجل فى الملائکة أیضا:(بل عباد مکرمون – لا یسبقونه بالقول و هم بأمره یعملون – یعلم ما بین أیدیهم و ما خلفهم و لا یشفعون الا لمن ارتضى و هم من خشیته مشفقون).(63)
ثم قال: لو کان کما یقولون کان الله قد جعل هؤلاء الملائکة خلفاء فى الأرض و کانوا کالأنبیاء فى الدنیا، أو کالأئمة، فیکون من الأنبیاء و الائمة قتل النفس و الزنا؟!
ثم قال علیهالسلام: أو لست تعلم أن الله عزوجل لم یخل الدنیا قط من نبى، أو امام من البشر؟ أو لیس الله یقول:(و ما أرسلنا من قبلک) من رسول – یعنى الى الخلق -(الا رجالا نوحى الیهم من أهل القرى)(64) فأخبر أنه لم یبعث الملائکة الى الأرض لیکونوا أئمة و حکاما، و انما أرسلوا الى أنبیاء الله.
قالا: فقلنا له علیهالسلام: فعلى هذا أیضا لم یکن ابلیس أیضا ملکا؟
فقال: لا، بل کان من الجن، أما تسمعان الله عزوجل یقول:(و اذ قلنا للملائکة اسجدوا لآدم فسجدوا الا ابلیس کان من الجن).(65)
فأخبر عزوجل أنه کان من الجن، و هو الذى قال الله عزوجل:(و الجان خلقناه من قبل من نار السموم).(66)
امام علیهالسلام فرمود:
پناه بر خدا از این سخن! فرشتگان خدا معصومند و به لطف الهى از کفر و کارهاى زشت مصونند.
خداوند دربارهى آنان مىفرماید: «خدا در آنچه فرمانشان داده، نافرمانى نمىکنند و هر چه به آنان امر شود انجام مىدهند» نیز مىفرماید: «آنچه در آسمانها و زمین است و آن که نزد اوست – یعنى فرشتگان – براى اوست، از عبادت او نه تکبر مىورزند و نه خسته مىشوند. شب و روز او را تسبیح مىگویند و سست نمىشوند.»
نیز خداوند دربارهى فرشتگان مىفرماید: «بلکه بندگانى مورد احترامند، در گفتار بر خداوند پیشى نمىگیرند و به فرمانش عمل مىکنند. آنچه را پیش روى آنان و پشت سر ایشان است، مىداند و جز براى کسى که او بپسندد شفاعت نمىکنند و آنان از خشیت الهى در هراسند.»
سپس فرمود: اگر آن چنان بود که مىگویند، باید خداوند آن فرشتگان را جانشینان خود در زمین قرار داده باشد و در دنیا همچون پیامبران یا امامان باشند، آنگاه از پیامبران و امامان کشتن انسان و زنا سر بزند؟!
سپس فرمود: آیا نمىدانى که خداى متعال، هرگز زمین را از پیامبر یا امامى از جنس بشر خالى نگذاشته است؟ آیا خداوند نمىفرماید: «ما پیش از تو نفرستادیم پیامبرى به سوى مردم، مگر مردانى از اهل آبادىها که به آنان وحى مىکنیم؟» پس خبر داده که فرشتگان را براى امام و حاکم بودن به زمین نفرستاده است، بلکه آنان را به سوى پیامبران فرستاده است.
گویند: به امام عسکرى علیهالسلام عرض کردیم: با این حساب، پس ابلیس هم فرشته نبوده است؟
فرمود: نه، بلکه از جن بود. آیا سخن خدا را نمىشنوید که مىفرماید: «و آن گاه که بر فرشتگان گفتیم براى آدم سجده کنید، همه سجده کردند جز ابلیس که از جن بود.»
پس خداوند خبر داده است که او از جن بود و همان خداوند فرموده است: «و جن را پیشتر از آتش سوزان و بى دود آفریدیم.»
قال الامام الحسن بن على علیهالسلام(67): حدثنى أبى، عن جدى، عن الرضا، عن آبائه علیهمالسلام، عن على علیهالسلام، قال رسول الله صلى الله علیه و آله: ان الله اختارنا معاشر آل محمد، و اختار النبیین و اختار الملائکة المقربین، و ما اختارهم الا على علم منه بهم أنهم لا یواقعون ما یخرجون عن ولایته، و ینقطعون به عن عصمته، و ینتمون به الى المستحقین لعذابه و نقمته.
قالا: فقلنا له: قد روى لنا أن علیا علیهالسلام لم نص علیه رسول الله صلى الله علیه و آله بالامامة، عرض الله فى السماوات ولایته على فئام من الناس، و فئام من الملائکة، فأبوها، فمسخهم الله ضفادع.
فقال: معاذ الله! هؤلاء المکذبون لنا، المفترون علینا، الملائکة هم رسل الله فهم کسائر أنبیاء الله و رسله الى الخلق، أفیکون منهم الکفر بالله؟
قلنا: لا، قال: فکذلک الملائکة، ان شأن الملائکة لعظیم، و ان خطبهم لجلیل.(68)
تفسیر قوله تعالى:(لله الأمر من قبل و من بعد)
[26] -19- الراوندى: قال أبوهاشم:
سأل محمد بن صالح الأرمنى أبامحمد علیهالسلام عن قوله تعالى:(لله الأمر من قبل و من بعد)؟(69)
فقال علیهالسلام: له الأمر من قبل أن یأمر به، و له الأمر من بعد أن یأمر به بما یشاء، فقلت فى نفسى: هذا قول الله:(ألا له الخلق و الأمر تبارک الله رب العالمین)(70)، فأقبل على و قال: هو کما أسررت فى نفسک:(ألا له الخلق و الأمر تبارک الله رب العالمین).
قلت: أشهد أنک حجة الله، و ابن حججه على عباده.(71)
امام عسکرى علیهالسلام فرمود: پدرم از جدم امام رضا(و او نیز) از پدرانش از على علیهالسلام روایت کردهاند که پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود: خداوند محمد را برگزید و پیامبران را برگزید و فرشتگان مقرب را برگزید و آنان را برنگزید مگر با این شناخت نسبت به ایشان که هرگز کارى نمىکنند که آنان را از ولایت او بیرون کند و از عصمت الهى جدا شوند و به کسانى منسوب شوند که مستحق عذاب و انتقام الهىاند.
گویند: به حضرت عرض کردیم: براى ما روایت شده است که چون پیامبر خدا صلى الله علیه و آله به امامت على علیه السلام تصریح کرد، خداوند در آسمانها ولایت او را بر گروههایى از آدمیان و گروههایى از فرشتگان عرضه کرد، پس نپذیرفتند. خداوند هم آنان را به صورت قورباغه مسخ کرد.
حضرت فرمود: معاذالله! اینان بر ما دروغ مىبندند و افترا مىگویند فرشتگان نیز فرستادگان الهىاند پس مانند سایر پیامبران الهى و فرستادگان حق به سوى خلقند، آیا ممکن است از آنان کفر به خداوند سرزند؟
گفتیم: نه فرمود: فرشتگان نیز چنیناند. شأن فرشتگان والاست و وضع آنان ارجمند است.
تفسیر آیهى(ولله الأمر من قبل و من بعد)
[26]-19 – راوندى از ابوهاشم نقل مىکند:
محمد بن صالح ارمنى از امام حسن عسکرى علیهالسلام دربارهى این آیه:(لله الأمر من قبل و من بعد)؛ امر از پیش و پس از حال، از آن خداست، پرسید:
حضرت فرمود: فرمان از آن خداست، پیش از آن که به چیزى فرمان دهد و فرمان از آن اوست، پس از آن که به آن چه خواهد فرمان دهد.
در دل خود گفتم: این همان سخن خداست که: «آگاه باشید، خلق و امر از آن اوست، خجسته است پروردگار جهانیان.» حضرت رو به من کرد و فرمود: همانگونه است که در دل گذراندى(الا له الخلق و الأمر، تبارک الله رب العالمین).
گفتم: شهادت مىدهم که تو حجت خداوند و فرزند حجتهاى الهى بر بندگان اویى.
تفسیر قوله تعالى:(یخرج الحى من المیت)
[27] -20- الصدوق: حدثنا محمد بن القاسم المفسر، قال: حدثنا أحمد بن الحسن الحسینى [قال:] سئل الحسن بن على بن محمد علیهماالسلام عن الموت ما هو؟
فقال: هو التصدیق بما لا یکون. حدثنى أبى، عن أبیه، عن جده، عن الصادق علیهالسلام قال: ان المؤمن اذا مات لم یکن میتا، فان المیت هو الکافر، ان الله عزوجل یقول:(یخرج الحى من المیت و یخرج المیت من الحى)(72) یعنى المؤمن من الکافر، و الکافر من المؤمن.(73)
تفسیر قوله تعالى:(ثم أورثنا الکتاب الذین)
[28] -21- ابنحمزة: قال أبوهاشم الجعفرى، قال:
کنت عند أبىمحمد علیهالسلام، فسألته عن قول الله تعالى:(ثم أورثنا الکتاب الذین اصطفینا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخیرات باذن الله)(74)
فقال علیهالسلام: کلهم من آل محمد علیهمالسلام، الظالم لنفسه الذى لا یقر بالامام، و المقتصد العارف بالامام، و السابق بالخیرات باذن الله الامام.
قال: فدمعت عیناى و جعلت أفکر فى نفسى، عظم ما أعطى الله آل محمد علیهمالسلام، فنظر الى و قال: الأمر أعظم مما حدثتک به نفسک من عظم شأن آل محمد علیهمالسلام، فاحمد الله فقد جعلک متمسکا بحبلهم، تدعى یوم القیامة بهم، اذا دعى کل أناس بامامهم، فابشر، یا أباهاشم! فانک على خیر.(75)
تفسیر آیهى(یخرج الحى من المیت)
[27] -20 – صدوق با سند خود از احمد بن حسن حسینى نقل مىکند که از امام حسن عسکرى علیهالسلام پرسیدند: مرگ چیست؟
فرمود: تصدیق و باور نسبت به آنچه نمىشود. پدرم از پدرش و او نیز از جدش امام صادق علیهالسلام روایت کرده که فرمود: مؤمن هرگاه بمیرد، مرده نیست، همانا کافر مرده است. خداوند متعال مىفرماید: «زنده را از مرده و مرده را زنده بیرون مىآورد» یعنى مؤمن را از کافر و کافر را از مؤمن.
تفسیر آیهى(ثم اورثنا الکتاب الذین…)
[28] -21 – ابنحمزه از ابوهاشم جعفرى چنین نقل کرده است:
در محضر امام عسکرى علیهالسلام بودم. از او دربارهى این آیه پرسیدم: «سپس کتاب را به میراث کسانى رساندیم که ایشان را از بندگان خود برگزیدیم. پس برخى از آنان به خویش ستمگر بودند و برخى میانهرو بودند و بعضى به اذن خداوند در کارهاى نیک پیشتاز بودند.»
فرمود: همهى آنان از خاندان محمد صلى الله علیه و آله اند، آن که بر خویش ستم کرده، کسى است که به امام اعتراف ندارد، میانهرو کسى است که امام را بشناسد و پیشتاز کارهاى نیک به اذن خدا، امام است.
گوید: چشمانم اشکبار شد، در پیش خود به عظمت نعمتى مىاندیشیدم که خداوند به دودمان محمد صلى الله علیه و آله بخشیده است. حضرت نگاهى به من انداخت و فرمود: مسئله، بزرگتر از آن است که با خویش دربارهى والایى شأن خاندان محمد صلى الله علیه و آله مىاندیشیدى، پس خدا را سپاس بگو که تو را از چنگ زنندگان به ریسمان آنان قرار داده و روز قیامت به نام ایشان مىخوانندت، آن روز که هر کس را به پیشوایشان صدا زنند. اى ابوهاشم مژده باد که تو بر خیر و نیکى هستى
4- الامامة
کلامه فى معالم الدین و الامامة
[29] -1 – الطوسى: حکى بعض الثقات بنیسابور:
أنه خرج لاسحاق بن اسماعیل من أبىمحمد علیهالسلام توقیع: یا اسحاق بن اسماعیل! سترنا الله و ایاک بستره، و تولاک فى جمیع أمورک بصنعه، قد فهمت کتابک یرحمک الله، و نحن بحمد الله و نعمته أهل بیت نرق على موالینا، و نسر بتتابع احسان الله الیهم و فضله لدیهم، و نعتد بکل نعمة ینعمها الله عزوجل علیهم.
فأتم الله علیکم بالحق و من کان مثلک ممن قد رحمه الله، و بصره بصیرتک و نزع عن الباطل، و لم یعم فى طغیانه نعمه، فان تمام النعمة دخولک الجنة، و لیس من نعمة و ان جل أمرها و عظم خطرها، الا و الحمدلله تقدست أسماؤه علیها مؤدى شکرها.
و أنا أقول: الحمدلله مثل ما حمدالله به حامد الى أبد الأبد، بما من علیک من نعمة، و نجاک من الهلکة، و سهل سبیلک على العقبة، و أیم الله! أنها لعقبة کؤود شدید أمرها، صعب مسلکها، عظیم بلاؤها، طویل عذابها، قدیم فى الزبر الأولى ذکرها، و لقد کانت منکم أمور فى أیام الماضى علیهالسلام الى أن مضى لسبیله، صلى الله على روحه، و فى أیامى هذه کنتم بها غیر محمودى الشأن، و لا مسددى التوفیق.
و اعلم یقینا یا اسحاق! أن من خرج من هذه الحیاة أعمى فهو فى الآخرة أعمى و أضل سبیلا، أنها یا ابناسماعیل! لیس تعمى الأبصار لکن تعمى القلوب التى فى الصدور، و ذلک قول الله عزوجل فى محکم کتابه للظالم:(رب لم حشرتنى أعمى و قد
4- امامت
سخن آن حضرت دربارهى نشانههاى دین و امامت
[29] -1- طوسى از برخى افراد مورد اعتماد در نیشابور چنین نقل مىکند:
نامهاى از امام حسن عسکرى علیهالسلام خطاب به اسحاق بن اسماعیل به این صورت صادر شد: اى اسحاق بن اسماعیل! خداوند ما و تو را با پوشش خود بپوشاند و با قدرت خویش عهدهدار همهى کارهاى تو گردد.
از نامهى تو آگاه شدم. رحمت خدا بر تو، با حمد و نعمت الهى ما خاندان نسبت به دوستانمان مهربانیم و از پیوستگى احسان و لطف خدا نسبت به آنان خرسندیم و به هر نعمتى که خداى متعال به آنان مىدهد اعتنا مىکنیم.
خداوند بر شما و کسى که چون تو مشمول رحمت الهى شده و خداوند بینایى تو را به او داده و از باطل جدا ساخته و در حال طغیان از دیدن نعمت او کور نشده، حق را بر شما کامل و تمام کند، همانا کمال نعمت آن است که وارد بهشت شوى و هیچ نعمتى نیست هر چند مهم باشد، مگر آن که خداوند متعال را سپاس که سپاسگزارانى دارد.
و من مىگویم: خدا را سپاس، همچون سپاسى که تا ابد، ستایشگرى خدا را حمد کند، به خاطر نعمتى که خداوند بر تو بخشیده و از هلاکت نجاتت داد و راه تو را بر عبور از گردنه آسان ساخت، به خدا سوگند که گردنهاى صعب العبور است که کارش دشوار است و گذرگاهش سخت و بلایش بزرگ و عذابش طولانى که در کتابهاى پیشین از دیرباز یاد شده است. شما در زمان امام پیشین تا وقتى که از دنیا رفت – درود خدا بر روانش – و در دوران من، وضعى ناخوشایند داشتید و بى توفیق بودید.
یقین بدان اى اسحاق، کسى که از این دنیا نابینا بمیرد، در آخرت نابیناتر و گمراهتر خواهد بود.
کنت بصیرا)، قال الله عزوجل:(کذلک أتتک آیاتنا فنسیتها و کذلک الیوم تنسى).(76)
و أیة آیة یا اسحاق! أعظم من حجة الله عزوجل على خلقه و أمینه فى بلاده، و شاهده على عباده، من بعد ما سلف من آبائه الأولین من النبیین، و آبائه الآخرین من الوصیین علیهم أجمعین رحمة الله و برکاته؟!
فأین یتاه بکم، و أین تذهبون کالأنعام على وجوهکم، عن الحق تصدفون، و بالباطل تؤمنون، و بنعمة الله تکفرون، أو تکذبون، ممن یؤمن ببعض الکتاب و یکفر ببعض؟!
فما جزاء من یفعل ذلک منکم و من غیرکم الا خزى فى الحیاة الدنیا الفانیة، و طول عذاب الآخرة الباقیة، و ذلک و الله! الخزى العظیم.
ان الله بفضله و منه لما فرض علیکم الفرائض لم یفرض علیکم لحاجة منه الیکم، بل برحمة منه لا اله الا هو علیکم، لیمیز الخبیث من الطیب،(و لیبتلى الله ما فى صدورکم و لیمحص ما فى قلوبکم)(77) و لتتسابقون الى رحمته، و تتفاضل منازلکم فى جنته.
ففرض علیکم الحج، و العمرة، و اقام الصلاة، و ایتاء الزکاة، و الصوم، و الولایة، و کفاهم لکم بابا فتفتحوا أبواب الفرائض، و مفتاحا الى سبیله، و لولا محمد صلى الله علیه و آله و الأوصیاء من بعده، لکنتم حیارى کالبهائم لا تعرفون فرضا من الفرائض، و هل تدخل قریة الا من بابها؟
فلما من علیکم باقامة الأولیاء بعد نبیه صلى الله علیه و آله، قال الله عزوجل لنبیه:(الیوم أکملت لکم دینکم و أتممت علیکم نعمتى و رضیت لکم الاسلام دینا)(78)، و فرض علیکم لأولیائه حقوقا أمرکم بأدائها الیهم، لیحل لکم ماوراء ظهورکم من أزواجکم و أموالکم و مآکلکم و مشاربکم، و معرفتکم بذلک النماء و البرکة و الثروة، و لیعلم من یطیعه منکم بالغیب، قال الله عزوجل:(قل لا أسئلکم علیه أجرا الا المودة فى القربى).(79)
و اعلموا أن من یبخل فانما یبخل عن نفسه، و أن الله هو الغنى و أنتم الفقراء الیه، لا اله الا هو، و لقد طالت المخاطبة فیما بیننا و بینکم فیما هو لکم و علیکم، و لولا ما یجب
اى پسر اسماعیل! چشمها کور نمىشود، ولى دلهایى که در سینههاست کور مىشود و این سخن خداوند در قرآن خطاب به ستمگر است که گوید: «پروردگارا، چرا مرا نابینا برانگیختى، من که بینا بودم»، خداوند فرماید: «آیات ما این چنین بر تو آمد، تو آنها را فراموش کردى، همان گونه تو امروز فراموش مىشوى.»
اى اسحاق، چه آیهاى بزرگتر از حجت متعال بر بندگانش و امین او در سرزمینهایش و گواه او بر بندگانش، پس از نیاکان او که در گذشتهاند، از پیامبران الهى و امامان و اوصیاى خدا، که رحمت و برکات الهى بر همهى آنان باد؟!
شما را کجا مىبرند و سرگردان مىکنند؟ همچون چهارپایان به کدام سو رو کرده و مىروید؟ از حق روى گردان مىشوید و به باطل ایمان مىآورید و نعمت خدا را ناسپاسى مىکنید یا تکذیب مىکنید، از آنان که به بخشى از کتاب خدا ایمان مىآورند و به بخش دیگر کفر مىورزند؟
پس پاداش آن که از شما و غیر شما چنین کند، چیزى جز خوارى در زندگى دنیاى فانى و عذاب دراز مدت در آخرت جاوید نیست، به خدا قسم این همان خوارى بزرگ است.
خداوند با فضل و احسان خویش، آن گاه که واجبات را بر شما واجب ساخت، نه از آن روى بود که نیازمند شماست، بلکه از روى رحمت بر شما بود، معبودى جز او نیست، مىخواست ناپاک را از پاک جدا سازد «و آنچه را در سینههاى شماست، بیازماید و آنچه را در دلهاى شماست خالص گرداند»، و براى اینکه به سوى رحمتش از هم پیشى گیرید و جایگاههایتان در بهشت برتر از هم شود.
از این رو، حج و عمره، بر پاداشتن نماز، پرداخت زکات، روزه و ولایت را بر شما واجب ساخت و همینها بس که براى شما درى باشد که درهاى واجبات را بگشایید و کلیدى براى رسیدن به او باشد. اگر محمد صلى الله علیه و آله و سلم و جانشینان پس از او نبودند، همچون چهارپایان سرگردان بودید، بى آنکه واجبى از واجبات را بشناسید. و آیا جز این است که به یک آبادى از در آن وارد مىشوند؟
پس چون بر شما منت نهاد و سرپرستانى را پس از پیامبرش صلى الله علیه و آله بر شما گماشت، خداوند متعال به پیامبرش فرمود: «امروز دینتان را براى شما کامل ساختم و نعمتم را بر شام تمام کردم و اسلام را به عنوان دین براى شما پسندیدم»، و حقوقى را نسبت به اولیاى خود بر شما واجب ساختم و فرمانتان داد تا آنها را ادا کنید تا آنچه از زنان و دارایىها و خوردنىها و نوشیدنىها پشت سر شماست، برایتان حلال باشد و شما را به این رشد و برکت و ثروت، معرفت داد، تا بداند چه کسى از شما او را نسبت به غیب، اطاعت مىکند. خداى متعال فرمود:
من تمام النعمة من الله عزوجل علیکم، لما أریتکم لى خطا، و لا سمعتم منى حرفا من بعد الماضى علیهالسلام.
أنتم فى غفلة عما الیه معادکم، و من بعد الثانى رسولى و ما ناله منکم حین أکرمه الله بمصیره الیکم، و من بعد اقامتى لکم ابراهیم بن عبده، وفقه الله لمرضاته، و أعانه على طاعته، و کتابى الذى حمله محمد بن موسى النیسابورى، و الله المستعان على کل حال.
و انى أراکم تفرطون فى جنب الله فتکونون من الخاسرین، فبعدا و سحقا لمن رغب عن طاعة الله، و لم یقبل مواعظ أولیائه، و قد أمرکم الله جل و علا بطاعته، لا اله الا هو، و طاعة رسوله صلى الله علیه و آله، و بطاعة أولى الأمر علیهمالسلام، فرحم الله ضعفکم، و قلة صبرکم عما أمامکم.
فما أغر الانسان بربه الکریم، و استجاب الله دعائى فیکم، و أصلح أمورکم على یدى، فقد قال الله جل جلاله:(یوم ندعوا کل أناس بامامهم)(80) و قال جل جلاله:(و کذلک جعلناکم أمة وسطا لتکونوا شهداء على الناس و یکون الرسول علیکم شهیدا)(16)، و قال الله جل جلاله:(کنتم خیر امة أخرجت للناس تأمرون بالمعروف و تنهون عن المنکر).(81)
فما أحب أن یدعو الله جل جلاله بى، و لا بمن هو فى أمامى الا حسب رقتى علیکم، و ما انطوى لکم علیه من حب بلوغ الأمل فى الدارین جمیعا، و الکینونة معنا فى الدنیا و الآخرة، فقد یا اسحاق! یرحمک الله و یرحم من هو وراءک، بینت لک بیانا، و فسرت لک تفسیرا، و فعلت بکم فعل من لم یفهم هذا الأمر قط، و لم یدخل فیه طرفة عین، و لو فهمت الصم الصلاب بعض ما فى هذا الکتاب لتصدعت قلقا خوفا من خشیة الله، و رجوعا الى طاعة الله عزوجل.
فاعلموا من بعد ما شئتم(فسیرى الله عملکم و رسوله و المؤمنون) ثم(تردون الى عالم الغیب و الشهادة فینبئکم بما کنتم تعلمون)(82) و العاقبة للمتقین، و الحمدلله کثیرا رب العالمین.
«بگو از شما پاداشى بر این کار نمىخواهم، مگر مهرورزى با خویشاوندانم.» و بدانید، هر که بخل ورزد، از خودش بخل ورزیده است و همانا خداوند بىنیاز است و شما به او نیازمندید، معبودى جز او نیست. گفت و گوى ما و شما دربارهى آنچه به سود یا زیان شماست، به درازا کشیده است و اگر نبود که کامل ساختن نعمت از سوى خدا بر شما لازم است، نه خطى از خودم نشانتان مىدادم و نه پس از امام پیشین حرفى از من مىشنیدید.
شما از سرانجام خویش غافلید و پس از دومین فرستادهام و آنچه که از دست شما کشید، آنگاه که خداوند، با روانه ساختن او به سوى شما او را گرامى داشت و پس از آن که ابراهیم بن عبده را – که خدا او را به رضاى خویش موفق بدارد و در راه طاعتش یارىاش کند – براى شما قرار دادم و پس از نامهاى که توسط محمد بن موسى نیشابورى برایتان فرستادم و در هر حال، کمک خواهى از خداوند است.
و من شما را چنین مىبینم که در کنار خدا دچار افراط شده و از زیانکاران مىشوید. دور و نابود باد آن که از طاعت خدا روى برگرداند و پندهاى اولیاى خدا را نپذیرد. خداوند شما را دستور داده که اطاعتش کنید، که معبودى جز او نیست و به فرمانبردارى از پیامبرش و اطاعت اولىالأمر علیهمالسلام فرمان داده است.
خدا بر ناتوانىتان و بر بى طاقتىتان نسبت به آنچه پیش روى شماست، رحم کند!
پس انسان نسبت به پروردگار کریمش چه مغرور است! خداوند دعاى مرا دربارهى شما اجابت کند و کارهایتان را به دست من سامان دهد، که خداوند متعال فرموده است: «روزى که هر گروه از مردم را با پیشوایشان فرا مىخوانیم» و فرموده است: «و این گونه شما را امت میانه قرار دادیم، تا بر مردم گواهان باشید و پیامبر هم بر شما گواه باشد» و فرموده است: «شما بهترین امتى بودید که براى مردم پدید آمدهاید، امر به معروف و نهى از منکر مىکنید.»
پس دوست ندارم که خداى متعال مرا و آن که را پیش روى من است فرا بخواند، مگر طبق رأفتى که بر شما دارم و در دلم است که در دنیا و آخرت به آرزو برسید و در دنیا و آخرت با ما باشید. اى اسحاق، خداوند تو و آن که را پشت سر توست، رحمت مىکند. براى تو بیانى و تفسیرى کردم و با شما به گونهاى رفتار کردم، همچون کسى که هرگز آن مسئله را نفهمیده و یک چشم برهم زدن وارد آن نشده است و اگر سنگهاى محکم، برخى از آنچه را که در این نامه است بفهمند، از ترس خدا و از ناراحتى از هم فرو مىپاشند و به طاعت الهى بر مىگردند.
از این هر چه مىخواهید بکنید، «به زودى خدا و پیامبرش و مؤمنان کار شما را خواهند دید» سپس «به سوى خدایى که داناى پنهان و پیداست بازگردانده مىشوید و شما را به آنچه انجام مىدادید آگاه مىسازد» و سرانجام از اهل تقواست و ستایش فراوان براى خداوند است که پرودگار جهانیان است.
و أنت رسولى یا اسحاق! الى ابراهیم بن عبده وفقه الله أن یعمل بما ورد علیه فى کتابى مع محمد بن موسى النیسابورى ان شاء الله، و رسولى الى نفسک، و الى کل من خلقک ببلدک، أن یعملوا بما ورد علیکم فى کتابى مع محمد بن موسى ان شاء الله، و یقرأ ابراهیم بن عبده کتابى هذا و من خلقه ببلده، حتى لا یسألونى، و بطاعة الله یعتصمون، و الشیطان بالله عن أنفسهم یجتنبون و لا یطیعون.
و على ابراهیم بن عبده سلام الله و رحمته، و علیک یا اسحاق! و على جمیع موالى السلام کثیرا، سددکم الله جمیعا بتوفیقه، و کل من قرأ کتابنا هذا من موالى من أهل بلدک، و من هو بناحیتکم، و نزع عما هو علیه من الانحراف عن الحق، فلیؤد حقوقنا الى ابراهیم بن عبده، و لیحمل ذلک ابراهیم بن عبده الى الرازى رحمة الله، أو الى من یسمى له الرازى، فان ذلک عن أمرى و رأیى ان شاء الله.
و یا اسحاق! اقرأ کتابنا على البلالى رضى الله عنه، فانه الثقة المأمون العارف بما یجب علیه، و اقرأه على المحمودى عافاه الله، فما أحمدنا له لطاعته، فاذا وردت بغداد فاقرأه على الدهقان، وکیلنا وثقتنا، و الذى یقبض من موالینا، و کل من أمکنک من موالینا فاقرأهم هذا الکتاب، و ینسخه من أراد منهم نسخة ان شاء الله تعالى.
و لا یکتم أمر هذا عمن یشاهده من موالینا، الا من شیطان مخالف لکم، فلا تنثرن الدر بین أظلاف الخنازیر، و لا کرامة لهم، و قد وقعنا فى کتابک بالوصول و الدعاء لک و لمن شئت، و قد أجبنا شیعتنا عن مسألته، و الحمدلله فما بعد الحق الا الضلال.
فلا تخرجن ممن البلدة حتى تلقى العمرى رضى الله عنه برضاى عنه، و تسلم علیه و تعرفه و یعرفک، فانه الطاهر الأمین، العفیف القریب منا و الینا، فکل ما یحمل الینا من شىء من النواحى فالیه المسیر آخر عمره، لیوصل ذلک الینا.
و الحمدلله کثیرا، سترنا الله و ایاکم یا اسحاق! بستره، و تولاک فى جمیع أمورک بصنعه، و السلام علیک و على جمیع موالى و رحمة الله و برکاته، و صلى الله على سیدنا محمد النبى و آله و سلم کثیرا.(83)
اى اسحاق! تو فرستادهى من به سوى ابراهیم بن عبده هستى، که خدا او را توفیق دهد تا به آنچه در این نامهام همراه محمد بن موسى نیشابورى براى او رسیده عمل کند، اگر خدا بخواهد و تو فرستادهى من به سوى خودت هستى و به سوى همهى آنان که در شهر تو هستند تا به آنچه در نامهام همراه محمد بن موسى مىرسد، به خواست خدا عمل کنید و ابراهیم بن عبده و کسانى که در شهر اویند، این نامهام را بخوانند تا از من نپرسند و به طاعت خدا چنگ زنند و به خدا قسم شیطان را از خودشان دور کنند و اطاعت نکنند.
سلام و رحمت خدا بر ابراهیم بن عبده باد و بر تو و بر همهى دوستانم سلام فراوان، خداوند با توفیق خود، شما و همهى دوستانم را از همشهریان تو و کسانى که در ناحیهى شمایند، یارى و پشتیبانى کند و از آن انحراف از حق که هست، دور سازد، پس حقوق ما را به ابراهیم بن عبده بپردازد و ابراهیم بن عبده آن را نزد «رازى» یا هر که را «رازى» تعیین کند ببرد، این بر اساس دستور و نظر من است، اگر خدا بخواهد.
اى اسحاق! نامهى ما را بر «بلالى» بخوان – که خدا از او راضى باد – که او مورد اطمینان و امین و آشنا به وظیفهاش است و آن را بر محمودى هم بخوان – که خدا به سلامتش دارد – که چه بسیار او را به خاطر فرمانبردارىاش ستودهایم – و چون به بغداد رسیدى بر دهقان که وکیل و مورد اطمینان ماست و از دوستان ما دریافت مىکند، بخوان و براى هر کس از دوستانمان که توانستى این نامه را بخوان، و به خواست خدا هر یک از آنان خواست، از روى آن نسخهبردارى کند. و امر این نامه را از هر کس از دوستانمان که مشاهده مىکند پنهان نکند، مگر از شیطانى که مخالف شماست، پس در و گوهر را پیش پاى خوکان نریز که آنان ارزش و حرمتى ندارند، در نامهى تو رسیدن آن را امضا کرده و براى تو دعا کردهایم و براى هر که خواستهاى و به خواستهى پیروان خودمان از او جواب دادیم و خدا را سپاس، پس چیزى بعد از حق نیست، مگر گمراهى.
پس از شهر بیرون مرو تا «عمرى» را دیدار کنى – که خدا از او راضى باد، چون من از او راضیم – و بر او سلام دهى و او را بشناسى و او تو را بشناسد، که او پاک، امین، پاکدامن و به ما نزدیک است. پس هر چه از اطراف به سوى ما مىآورد، در آخر عمرش به او مىرسد تا آن را به ما برساند.
خدا را سپاس فراوان اى اسحاق، خداوند با پوشش خود ما و شما را بپوشاند و در همهى کارهایت با لطف خویش عهدهدار تو باشد و سلام بر تو و همهى دوستانم، رحمت و برکات خدا بر شما، درود خدا بر سرور ما محمد پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و خاندانش باد، سلامى فراوان.
[30] -2- الحرانى:
و کتب علیهالسلام الى رجل سأله دلیلا: من سأل آیة، أو برهانا فأعطى ما سأل، ثم رجع عمن طلب منه الآیة عذب ضعف العذاب. و من صبر أعطى التأیید من الله. و الناس مجبولون على حیلة ایثار الکتب المنشرة، نسأل الله السداد، فانما هو التسلیم أو العطب، و لله عاقبة الأمور.(84)
علائم الامامة
[31] -3- الکلینى رحمة الله: محمد بن أبىعبدالله، و على بن محمد، عن اسحاق بن محمد النخعى، عن أبىهاشم داود بن القاسم الجعفرى، قال:
کنت عند أبىمحمد علیهالسلام فاستؤذن لرجل من أهل الیمن علیه، فدخل رجل عبل، طویل، جسیم، فسلم علیه بالولایة، فرد علیه بالقبول و أمره بالجلوس، فجلس ملاصقا لى، فقلت فى نفسى: لیت شعرى، من هذا؟
فقال أبومحمد علیهالسلام: هذا من ولد الأعرابیة صاحبة الحصاة التى طبع آبائى علیهمالسلام فیها بخواتیمهم، فانطبعت، و قد جاء بها معه یرید أن أطبع فیها.
ثم قال: هاتها، فأخرج حصاة و فى جانب منها موضع أملس، فأخذها أبومحمد علیهالسلام ثم أخرج خاتمه فطبع فیها فانطبع، فکأنى أرى نقش خاتمه الساعة: الحسن بن على، فقلت للیمانى: رأیته قبل هذا قط؟
قال: لا والله! و انى لمنذ دهر حریص على رؤیته حتى کان الساعة أتانى شاب لست أراه، فقال لى: قم فادخل، فدخلت ثم نهض الیمانى، و هو یقول: رحمة الله و برکاته علیکم أهلالبیت، ذریة بعضها من بعض، أشهد بالله أن حقک لواجب کوجوب حق أمیرالمؤمنین علیهالسلام و الأئمة من بعده صلوات الله علیهم أجمعین، ثم مضى فلم أره بعد ذلک.
قال اسحاق: قال أبوهاشم الجعفرى: و سألته عن اسمه؟
فقال: اسمى مهجع بن الصلت بن عقبة بن سمعان بن غانم بن أم غانم، و هى الأعرابیة
[30] -2- حرانى:
امام عسکرى علیهالسلام به مردى که از او راهنما طلبید، چنین نوشت: هر کس نشانه یا برهانى بطلبد و آنچه خواسته به او داده شود، سپس، از آن که از وى نشانه طلبیده روى برگرداند، دو برابر عذاب مىشود و هر که صبر کند، از سوى خداوند پشتیبانى مىشود. مردم بر این سرشته شدهاند که نوشتههاى نشر یافته را برگزینند. از خداوند توفیق مىطلبیم، همانا این تسلیم و پذیرش است، یا رنج و اندوه و فرجام کارها از آن خداست.
نشانههاى امامت
[31] -3- کلینى با سند خویش از ابوهاشم داوود بن قاسم جعفرى چنین نقل مىکند:
نزد امام حسن عسکرى علیهالسلام بودم، براى مردى از مردم یمن اجازهى ورود به محضرش خواستند. مردى درشت اندام، بلند قامت و تنومند وارد شد و به آن حضرت به عنوان «ولى» سلام داد، حضرت جواب سلامش را همراه قبول ولایت داد و دستور داد بنشیند. چسبیدهى به من نشست. پیش خود گفتم: کاش مىدانستم او کیست؟
امام عسکرى علیهالسلام فرمود: این از فرزندان آن زن بادیه نشینى است که ریگهایى آورد و پدران من با نقش انگشترهایشان بر آنها مهر زدند و نقش بست، آن سنگریزهها را آورده تا من هم بر آنها نقش بزنم.
سپس فرمود: بیاور. او سنگریزهاى را بیرون آورد که کنار آن صاف بود.
امام عسکرى علیهالسلام آن را گرفت، سپس مهر خود را درآورد و بر آن مهر زد، پس بر آن نقش بست، گویا هم اکنون نقش آن مهر را مىبینم که بر آن نوشته «حسن بن على» به آن مرد یمنى گفتم: او را تاکنون دیده بودى؟
گفت: نه به خدا! روزگارى است که شیفتهى دیدار او بودم تا آن که ساعتى گذشت، جوانى که او را ندیدهام آمد و گفت: برخیز و وارد شو. وارد شدم. مرد یمنى برخاست، در حالى که مىگفت: رحمت و برکات خدا بر شما خاندان، نسلى هستید برخى از برخى دیگر. گواهى مىدهم به خداوند که حق تو واجب است، همان گونه که حق امیرمؤمنان علیهالسلام و امامان پس از او واجب است – درود خدا بر همهى آنان باد – سپس رفت و پس از آن او را ندیدم.
اسحاق گوید: ابوهاشم جعفرى گفت: نامش را پرسیدى؟
گفت: نامم مهجع بن صلت بن عقبة بن سمعان بن غانم بن امغانم است؛ امغانم همان
الیمانیة، صاحبة الحصاة التى طبع فیها أمیرالمؤمنین علیهالسلام و السبط، الى وقت أبىالحسن علیهالسلام.(85)
[32] -4- الطبرسى:
و قال أبومحمد علیهالسلام: – لبعض تلامذته – لما اجتمع الیه قوم من الموالى و المحبین لآل محمد رسول الله صلى الله علیه و آله بحضرته و قالوا: یا ابن رسول الله! ان لنا جارا من النصاب یؤذینا، و یحتج علینا فى تفضیل الأول و الثانى و الثالث على أمیرالمؤمنین علیهالسلام، و یورد علینا حججا لا ندرى کیف الجواب عنها، و الخروج منها؟
فقال الحسن علیهالسلام: أنا أبعث الیکم من یفحمه عنکم، و یصغر شأنه لدیکم.
فدعا برجل من تلامذته، و قال: مر بهؤلاء اذا کانوا مجتمعین یتکلمون فتسمع علیهم، فیستدعون منک الکلام فتکلم، و أفحم صاحبهم، و اکسر عزته، و فل حده، و لا تبق له باقیة.
فذهب الرجل و حضر الموضع و حضروا، و کلم الرجل فأفحمه، و صیره لا یدرى فى السماء هو، أو فى الأرض؟
قالوا: و وقع علینا من الفرح و السرور ما لا یعلمه الا الله تعالى، و على الرجل و المتعصبین له من الغم مثل ما لحقنا من السرور.
فلما رجعنا الى الامام قال لنا: ان الذى فى السماوات من الفرح و الطرب بکسر هذا العدو لله کان أکثر مما کان بحضرتکم، و الذى کان بحضرة ابلیس و عتاة مردته من الشیاطین من الحزن و الغم أشد مما کان بحضرتهم.
و لقد صلى على هذا العبد الکاسر له ملائکة السماء و الحجب و الکرسى، و قابلها الله بالاجابة فأکرم ایابه، و عظم ثوابه.
و لقد لعنت تلک الملائکة عدو الله المکسور، و قابلها الله بالاجابة، فشدد حسابه و أطال عذابه. – الاحتجاج 21: 1 ح 19، تفسیر المنسوب الى الامام العسکرى علیهالسلام: 352 ح 239، بحارالأنوار 11: 2 ح 23.
زن بادیه نشین صاحب سنگریزهاى است که امیرمؤمنان علیهالسلام و امام حسن و تا زمان امام هادى علیهالسلام بر آن مهر زدند.
[32] -4- طبرسى نقل مىکند: گروهى از موالیان و دوستداران خاندان پیامبر خدا صلى الله علیه و آله در حضور امام عسکرى علیهالسلام گرد آمده بودند. گفتند: اى پسر پیامبر خدا! ما همسایهاى از ناصبیان داریم که ما را آزار مىدهد و با ما در مورد برترى اولى، دومى و سومى بر امیرمؤمنان بحث مىکند و دلایلى مىآورد که ما نمىتوانیم جواب دهیم و از عهدهى او برآییم.
حضرت فرمود: کسى را پیش شما مىفرستم که جواب او را بدهد و او را مغلوب ساخته و جایگاهش را نزد شما کوچک کند.
آن گاه یکى از شاگردانش را طلبید و فرمود: وقتى آنان جمعند، از ایشان بخواهد تا سخن بگویند و حرفهایشان را بشنو. از تو مىخواهند حرف بزنى، پس سخن بگو و آن شخص را مغلوب کن و درهم شکن و تیزى او را کند ساز و چیزى برایش نگذار.
آن مرد رفت و آنجا حضور یافت، آنان نیز آمدند، آن مرد سخن گفت و آن ناصبى را مغلوب ساخت و او را چنان کرد که نمىدانست در آسمان است یا زمین!
گفتند: چنان شادى و خوشحالى بر ما وارد شد که جز خدا آن را نمىداند و چنان غم و اندوه بر آن مرد و کسانى که نسبت به او تعصب داشتند وارد شد، همچون سرورى که به ما دست داد.
پس چون نزد امام برگشتیم، به ما فرمود: آن شادمانى که با شکسته شدن این دشمن خدا در آسمانها پدید آمد، بیش از آن بود که براى شما حاصل شد و کسانى که پیش ابلیس و شیاطین گردنکش نزد او بودند، بیش از آنان که پیش ایشان بودند، غمگین و ناراحت شدند.
فرشتگان آسمان و حجابهاى عرش و کرسى بر این مرد که ناصبى را شکست داد، درود فرستادند، خداوند هم در مقابل، اجابت کرد و بازگشت او را گرامى و پاداش او را بزرگ داشت.
و آن فرشتگان، آن دشمن شکست خوردهى خدا را لعنت کردند، خداوند هم پذیرفت و حساب او را سخت گرفت و عذابش را طولانى ساخت.
حدیث البساط
[33] -5- البحرانى: عن [أبى الحسن] على بن عاصم الکوفى [و کان محجوبا] قال:
دخلت على سیدى أبىمحمد علیهالسلام بالعسکر، قال: یا على بن عاصم! انظر الى ما تحت قدمیک، فنظرت ثلاثا فوجدت شیئا ناعما، فقال لى: یا على! أنت على بساط قد جلس علیه، و وطأه کثیر من النبیین و المرسلین و الأئمة الراشدین.
فقلت: یا مولاى! لا أنتعل ما دمت فى الدنیا، اعظاما لهذا البساط، فقال: یا على! ان هذا الذى فى قدمک من الخف جلد ملعون نجس رجس، لم یقر بولایتنا و امامتنا.
و قلت: و حقک، یا مولاى! لا لبست خفا و لا نعلا، فقلت فى نفسى: کنت أشتهى أن أرى هذا البساط بعینى.
فقال: ادن، یا على! فدنوت فمسح بیده المبارکة على عینى، فعدت بالله بصیرا، فأدرت عینى فى البساط و مجالسهم علیه، فقلت: نعم، یا مولاى! و رأیت أقداما مصورة، و مرابع جلوس فى البساط.
فقال لى: هذا قدم أبینا آدم و موضع جلوسه، و هذه قدم قابیل الى أن لعن و قتل هابیل، و هذا أثر شیث، و هذا أثر أخنوخ، و هذا أثر قیدار، و هذا أثر هلابیل، و هذا أثر ثادر، و هذا أثر ادریس، و هذا أثر متوشلخ، و هذا أثر نوح، و هذا أثر سام، و هذا أثر أرفخشد، و هذا أثر أبو یعرف، و هذا أثر هود، و هذا أثر صالح، و هذا أثر لقمان، و هذا أثر لوط، و هذا أثر ابراهیم، و هذا أثر اسماعیل، و هذا أثر الیاس، و هذا أثر أبىقصى الناس، و هذا أثر اسحاق، و هذا أثر یعوسا، و هذا أثر اسرائیل، و هذا أثر یوسف، و هذا أثر شعیب، و هذا أثر موسى بن عمران، و هذا أثر هارون، و هذا أثر یوشع بن نون، و هذا أثر زکریا، و هذا أثر یحیى، و هذا أثر داود، و هذا أثر سلیمان، و هذا أثر الخضر، و هذا أثر ذوالکفل، و هذا أثر الیسع، و هذا أثر ذى القرنین الاسکندرى، و هذا أثر سابور،
حدیث بساط
[33] -5- بحرانى از على بن عاصم کوفى نقل مىکند که گوید:
خدمت سرورم امام حسن عسکرى علیهالسلام در عسکر(مرکز نظامى) رسیدم، فرمود: اى على بن عاصم، به زیر پایت بنگر. نگاه کردم، چیز نرمى یافتم. فرمود: اى على، تو بر بساط و زیراندازى نشستهاى که بسیارى از پیامبران و فرستادگان الهى و امامان حق بر آن نشسته و پاى نهادهاند.
گفتم: سرورم، تا در دنیا هستم، به خاطر گرامیداشت این تشک، کفش نخواهم پوشید.
فرمود:
اى على، این چکمهاى که در پاى دارى، پوستى نفرین شده و نجس و پلید است و به امامت و ولایت ما اقرار نکرده است.
گفتم: به حقت سوگند اى سرور من، نه کفش خواهم پوشید نه چکمه. پیش خود گفتم: کاش آن زیرانداز را با چشم مىدیدم.
فرمود: اى على نزدیک بیا. نزدیک شدم. دست مبارکش را بر چشمم کشید، به خداوند سوگند دوباره بینا شدم، چشمم را بر آن و محل نشستن ایشان دوختم و گفتم: آرى سرورم، قدمهاى تصویر شده و جاهاى نشستن بر آن تشک را دیدم.
به من فرمود: این، جاى پاى پدرمان آدم و جاى نشستن اوست، این جاى پاى قابیل است، تا آن که لعنت شد و هابیل را کشت، این جاى پاى شیث است، این جاى پاى اخنوخ، این جاى پاى قیدار، این جاى پاى هلابیل، این جاى پاى ثادر، این جاى پاى ادریس، این جاى پاى متوشلخ، این جاى پاى نوح، این جاى پاى سام، این جاى پاى ارفخشد، و این جاى پاى ابویعرف، این جاى پاى هود، این جاى پاى صالح، این جاى پاى لقمان، این جاى پاى لوط، این جاى پاى ابراهیم، این جاى پاى اسماعیل، این جاى پاى الیاس، این جاى پاى قصى الناس، این جاى پاى اسحاق، این جاى پاى یعوسا، این جاى پاى اسرائیل(یعقوب)، این جاى پاى یوسف، این جاى پاى شعیب، این جاى پاى موسى بن عمران، این جاى پاى هارون، این جاى پاى یوشع بن نون، این جاى پاى زکریا، این جاى پاى یحیى، این جاى پاى داوود، این
و هذا أثر لوى، و هذا أثر کلاب، و هذا أثر قصى، و هذا أثر عدنان، و هذا أثر هاشم، و هذا أثر عبدالمطلب، و هذا أثر أبىعبدالله، و هذا أثر السید محمد صلى الله علیه و آله، و هذا أثر أمیرالمؤمنین، و هذا أثر الحسن، و هذا أثر الحسین، و هذا أثر على بن الحسین، و هذا أثر محمد بن على، و هذا أثر جعفر بن محمد، و هذا أثر موسى بن جعفر، و هذا أثر على بن موسى بن جعفر، و هذا أثر محمد بن على، و هذا أثر على بن محمد، و هذا أثر الحسن، و هذا أثر ابنى محمد(المهدى – خ)، انه قد وطأه و جلس علیه.
فقال لى على بن عاصم: فخیل لى والله! عن رد بصرى، و نظرت الى ذلک البساط و هذه الآیات کلها أنىنائم، و أنى أحلم بما رأیت.
فقال لى أبومحمد صلى الله علیه و آله: أثبت یا على! فما أنت بنائم و لا بحلم، فانظر الى هذه الآثار، و اعلم أنها لمن أهم دین الله، فمن زاد فیهم کفر، و من نقص أحدا کفر، و الشاک فى الواحد منهم کالشاک الجاحد لله، غض طرفک یا على! فغضضت طرفى محجبا، فقلت: یا سیدى! ممن تقول: انهم فى ماة ألف و أربعة و عشرین نبى، أهؤلاء؟!
ثم قال: اذا علم ما قال لم یأثم، فقلت: یا سیدى! ما علمى علمهم حتى لا أزید و لا أنقص منهم، قال: یا على! الأنبیاء و الرسل و الأئمة هؤلاء الذین رأیت آثارهم فى البساط، لا یزیدون و لا ینقصون، و المأة الألف و الأربعة و العشرین الألف تنبؤا من أنبیاء الله و رسله و حججه، فآمنوا بالله و عملوا ما جاءت به الرسل من الکتب و الشرایع، فمنهم الصدیقون و الشهداء و الصالحون، و کلهم هم المؤمنون، و هذا عددهم عند هبط آدم من الجنة الى أن بعث الله جدى رسول الله صلى الله علیه و آله.
فقلت: الحمدلله و الشکر لذلک الذى هدانا لهذا، و ما کنا لنهتدى لولا أن هدانا الله.(86)
جاى پاى سلیمان، این جاى پاى خضر، این جاى پاى ذوالکفل، این جاى پاى الیسع، این جاى پاى اسکندر ذوالقرنین، این جاى پاى شاپور، این جاى پاى لوئى، این جاى پاى کلاب، این جاى پاى قصى، این جاى پاى عدنان، این جاى پاى هاشم، این جاى پاى عبدالمطلب، این جاى پاى عبدالله، این جاى پاى محمد سرور صلى الله علیه و آله، این جاى پاى امیرمؤمنان، این جاى پاى حسن، این جاى پاى حسین، این جاى پاى على بن حسین، این جاى پاى محمد بن على، این جاى پاى جعفر بن محمد، این جاى پاى موسى بن جعفر، این جاى پاى على بن موسى، این جاى پاى محمد بن على، این جاى پاى على بن محمد و این جاى پاى حسن و این جاى پاى فرزندم(مهدى) است که بر آن پانهاده و روى آن نشسته است.
على بن عاصم به من گفت: ذهنم و خیالم از بینا شدن دوبارهام غافل شد. به آت تشک و این نشانهها مىنگریستم، گویا در خوابم و در خواب اینها را مىبینم.
امام عسکرى علیهالسلام به من فرمود: استوار باش اى على، تو نه خوابى و نه خواب مىبینى، به این نشانهها بنگر و بدان که آنها براى کسى است که دین خدا را هم شمارد، پس هر که بر آنان بیفزاید، کافر است و هر کس یکى از آنان بکاهد کافر است و هر که در یکى از اینان شک کند، مثل کسى است که خدا را انکار کرده است. اى على، چشمت را ببند. چشمم را بسته و آن را پوشاندم، گفتم: سرورا، از آنان که مىگویى 124 هزار پیامبر، آیا اینانند؟
سپس فرمود: اگر بداند آنچه را مىگوید، گناه نکرده است. گفتم: سرور من، چه مىدانم، آنان را به من بیاموز، تا شمارشان را کم و زیاد نکنم. فرمود: اى على، پیامبران و فرستادگان و امامان، همینانند که جاى پایشان را بر تشک دیدى، نه بیشترند، نه کمتر. 124 هزار، از سوى پیامبران و فرستادگان و حجتهاى خدا خبر یافتهاند و به خدا ایمان آورده و به کتابها و قوانین و احکامى که فرستادگان خدا آوردند، عمل کردند. برخى از آنان، صدیقان و شهیدان و صالحانند و همهى آنان ایمان آورندگانند.
و آن هنگام که آدم از بهشت هبوط کرد، تا آن زمان که خداوند، جدم رسول خدا صلى الله علیه و آله را برانگیخت، شمار آنان همین است.
گفتم: سپاس و حمد خداوند را که ما را به این حقیقت هدایت کرد و اگر خداوند هدایتمان نمىکرد، راه هدایت را نمىیافتیم.
الحجة فى الأرض
[34] -6- الصدوق رحمة الله: حدثنا أبى، و محمد بن الحسن رضى الله عنهما، قالا: حدثنا عبدالله بن جعفر الحمیرى، قال: حدثنا أحمد بن اسحاق، قال:
دخلت على مولانا أبىمحمد الحسن بن على العسکرى علیهماالسلام فقال: یا أحمد! ما کان حالکم فیما کان فیه الناس من الشک و الارتیاب؟
فقلت له: یا سیدى! لما ورد الکتاب لم یبق منا رجل و لا امرأة و لا غلام بلغ الفهم الا قال بالحق، فقال: احمد الله على ذلک، یا أحمد! أما علمتم أن الأرض لا تخلو من حجة و أنا ذلک الحجة – أو قال: أنا الحجة -.(87)
[35] -7- و قال: حدثنا محمد بن الحسن رضى الله عنه، قال: حدثنا عبدالله بن جعفر الحمیرى، قال: حدثنا أحمد بن اسحاق، قال:
خرج عن أبىمحمد علیهالسلام الى بعض رجاله فى عرض کلام له: ما منى أحد من آبائى علیهمالسلام بما منیت به من شک هذه العصابة فى، فان کان هذا الأمر أمرا اعتقدتموه و دنتم به الى وقت ثم ینقطع فللشک موضع، و ان کان متصلا ما اتصلت أمور الله عزوجل فما معنى هذا الشک؟!(88)
خصائص الامامة
[36] -8- الطوسى رحمة الله: أحمد بن على بن کلثوم، قال: حدثنى اسحاق بن محمد بن البصرى، قال: حدثنى الفضل بن الحارث، قال:
کنت بسر من رأى وقت خروج سیدى أبىالحسن علیهالسلام فرأینا أبامحمد علیهالسلام ماشیا قد شق ثیابه، فجعلت أتعجب من جلالته و ما هو له أهل، و من شدة اللون و الأدمة، و أشفق علیه من التعب، فلما کان اللیل رأیته علیهالسلام فى منامى، فقال: اللون الذى تعجبت منه اختیار من الله لخلقه یجریه کیف یشاء، و انها لعبرة فى الأبصار، لا یقع فیه على المختبر ذم، و لسنا کالناس فنتعب کما یتعبون، نسأل الله الثبات، و التفکر(89) فى خلق الله، فان فیه متسعا، و اعلم أن کلامنا فى النوم مثل کلامنا فى الیقظة.(90)
حجت در زمین
[34] -6- صدوق با سند خود از احمد بن اسحاق نقل مىکند:
خدمت مولایمان حضرت امام حسن عسکرى علیهالسلام رسیدم، فرمود: اى احمد، در وضعیت شک و تردیدى که مردم داشتند، شما چه حالى داشتید؟
گفتم، سرور من! چون نامه رسید، هیچ مرد و زن و نوجوان فهمیدهاى نبود مگر آن که به حق اعتقاد یافت. فرمود: احمد، خدا را بر این سپاس بگو. آیا ندانستید که زمین از حجت خالى نمىماند؟ و منم آن حجت.(یا فرمود: منم حجت).
[35] -7- نیز با سند خود از احمد بن اسحاق چنین نقل مىکند:
از سوى امام عسکرى علیهالسلام در پاسخ به بعضى که سخنى را به حضرتش رسانده بودند، چنین نامهاى صادر شد:
هیچ یک از پدرانم دچار شک مردم نشدند، مثل آنچه من از سوى این جماعت دچارش شدم. اگر امر امامت چیزى بود که به آن اعتقاد داشتید و تا زمانى که به آن باور داشتید و سپس آن رشته قطع شد، جایى براى شک باقى است، و اگر رشتهى امامت به هم پیوسته بوده، تا آن زمان که امور خداى متعال به هم متصل بوده است، پس این شک چه معنى دارد؟!
ویژگىهاى امامت
[36] -8- شیخ طوسى با سند خود از فضل بن حارث نقل مىکند:
وقتى سرورم امام هادى علیهالسلام خارج مىشد و من در سامرا بودم. امام عسکرى علیهالسلام را دیدیم که پیاده بود و جامهى خود چاک زد. من از حالت او و از شایستگىاش براى امامت و تیرگى و گندمگون بودن رنگش تعجب مىکردم و از رنجى که داشت دلم به حالش مىسوخت. چون شب شد او را در خواب دیدم، فرمود:
رنگى که از آن تعجب کردى، گزینشى از سوى خداوند براى آفریدگان اوست که هرگونه بخواهد جارى مىکند و مایهى پند در دیدگان است و آن که مورد آزمایش خدا قرار مىگیرد، نکوهیده نیست. ما هم همچون دیگران نیستیم که مثل آنان رنجیده شویم. از خداوند استوارى و اندیشه در خلقت الهى مىخواهم که در آن وسعت و گشایشى است. و بدان که کلام ما در خواب، همچون سخن ما در بیدارى است.
عدم احتلام الأئمة
[37] -9- الکلینى رحمةالله: على بن محمد و محمد بن أبىعبدالله، عن اسحاق، عن الأقرع، قال:
کتبت الى أبىمحمد علیهالسلام أسأله عن الامام هل یحتلم؟ و قلت فى نفسى بعد ما فصل الکتاب: الاحتلام شیطنة، و قد أعاذ الله تبارک و تعالى أولیاءه من ذلک.
فورد الجواب: حال الأئمة فى المنام حالهم فى الیقظة، لا یغیر النوم منهم شیئا، و قد أعاذ الله أولیاءه من لمة الشیطان، کما حدثتک نفسک.(91)
تفسیر حدیث صعب مستصعب
[38] -10 – الصدوق رحمة الله: أبى رحمة الله، قال: حدثنا أحمد بن ادریس، عن الحسین بن عبدالله، عن محمد بن عیسى بن عبید، عن بعض أهل المدائن، قال:
کتبت الى أبىمحمد علیهالسلام: روى لنا عن آبائکم علیهمالسلام أن حدیثکم صعب مستصعب، لا یحتمله ملک مقرب، و لا نبى مرسل، و لا مؤمن امتحن الله قلبه للایمان.
قال: فجاءه الجواب: انما معناه أن الملک لا یحتمله فى جوفه حتى یخرجه الى ملک مثله، و لا یحتمله نبى حتى یخرجه الى نبى مثله، و لا یحتمله مؤمن حتى یخرجه الى مؤمن مثله، انما معناه أن لا یحتمله فى قلبه من حلاوة ما هو فى صدره حتى یخرجه الى غیره.(92)
محتلم نشدن امامان
[37] -9- کلینى با سند خویش از اقرع چنین نقل مىکند:
به امام عسکرى علیهالسلام نامه نوشتم و از او پرسیدم: آیا امام محتلم مىشود؟
و پس از آن که نامه پایان یافت، پیش خود گفتم: احتلام نوعى شیطنت است، خداوند متعال اولیاى خود را از آن مصون داشته است.
چنین جواب آمد:
حالت امامان در خواب، مثل حال ایشان در بیدارى است، خواب چیزى از آنان را دگرگون نمىسازد و خداوند اولیاى خویش را از وسوسهى شیطان نگه داشته است، همان گونه که پیش خودت اندیشدى.
تفسیر حدیث «صعب مستصعب»
[38] -10- صدوق: با سند خویش از محمد بن عیسى از بعضى از اهل مدائن مىنویسد:
به امام عسکرى علیهالسلام نوشتم: از پدران شما روایت شده که حدیث شما دشوار و سنگین است(صعب مستصعب) و آن را نه فرشتهى مقرب تحمل مىکند، نه پیامبر فرستاده شده و نه مؤمنى که خداوند دل او را براى ایمان آزموده است.
گوید چنین جواب آمد:
معناى آن این است که فرشته آن را تحمل نمىکند که در دل خود نگه دارد، تا آن که آن را به فرشتهاى مثل خود بازگوید و پیامبرى نمىتواند آن را تحمل کند تا آن که به پیامبرى مثل خود منتقل کند و مؤمنى آن را تحمل نمىکند تا آن را به مؤمنى مثل خود برساند. معنایش آن است که آنچه در سینهى اوست، از بس شیرین است، نمىتواند آن را در دل نگه دارد تا آن که به دیگرى بگوید.
5- أهل البیت
[39] -1- الحافط رجب البرسى رحمة الله:
وجد بخطه علیهالسلام: أعوذ بالله من قوم حذفوا محکمات الکتاب، و نسوا الله رب الأرباب، و النبى و ساقى الکوثر فى مواطن الحساب، و لظى و الطامة الکبرى، و نعیم یوم المآب، فنحن السنام الأعظم، و فینا النبوة و الامامة و الکرم، و نحن منار الهدى، و العروة الوثقى، و الأنبیاء کانوا یغترفون من أنوارنا، و یقفون أثارنا، و سیظهر الله مهدینا على الخلق، و السیف المسلول لاظهار الحق.
و هذا بخط الحسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسین بن على بن أبىطالب علیهمالسلام.(93)
أهل البیت هم المصابیح
[40] -2- الشهید الأول رحمة الله: وجد مکتوبا بخطه هذا الکتاب: و قال علیهالسلام:
قد صعدنا ذرى(94) الحقائق بأقدام النبوة و الولایة، و نورنا سبع طرائق بأعلام الفتوة و الهدایة، فنحن لیوث الوغا(95) و غیوث الندى، و فینا السیف، و القلم فى العاجل، و لواء الحمد و العلم فى الآجل، و أسباطنا خلفاء الدین، و خلفاء الیقین، و مصابیح الأمم، و مفاتیح الکرم، و الکلیم ألبس حلة الاصطفاء لما عهدنا منه الوفاء، و روح القدس فى
اهل البیت
[39] -1- رجب برسى گوید:
به خط امام عسکرى علیهالسلام چنین یافت شد:
از قومى به خدا پناه مىبرم که محکمات قرآن را حذف کردند، خداوند را که پروردگار همهى پروردگاران است از یاد بردند، و پیامبر و ساقى کوثر را در جایگاههاى حسابرسى و دوزخ و قیامت فرا گیرنده و ریشه کن کننده را، نعمت روز قیامت را فراموش کردند، ماییم آن قلهى بزرگتر. پیامبرى و امامت و بزرگوارى در خاندان ماست، ما فروغ هدایت و دستگیرهى محکمیم، پیامبران از فروغهاى ما بر مىگرفتند و پیرو ما بودند و به زودى خداوند مهدى ما را بر خلق پیروز مىکند، آن شمشیر برکشیده براى آشکار ساختن حق را!
این، به خط حسن بن على محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن أبىطالب علیهمالسلام است.
اهل بیت، چراغهاى فروزان
[40] -2- شهید اول گوید:
به خط امام عسکرى علیهالسلام این نوشته یافت شده است که فرمود:
با گامهاى نبوت و ولایت بر قلههاى حقایق بالا رفتیم و راههاى هفتگانه را با نشانههاى جوانمردى و هدایت روشن ساختیم. پس ماییم شیران جنگ و ابرهاى بارانزا، شمشیر و قلم اکنون در دست ماست و پرچم ستایش و دانش در آینده در دست ما خواهد بود، نوادگان ما جانشینان دین و جانشینان یقین و چراغهاى امتها و کلیدهاى بزرگوارىاند. کلیم را که جامهى برگزیدگى پوشاندند، چون ما از او وفا دیدیم و روح القدس در آسمان سوم از باغستانهاى ما خورد و شیعیان ما گروه نجات یافته و فرقهى پاکاند که براى ما پوشش و نگهدارندهاند و بر ضد
جنان الصاقورة(96) ذاق من حدائقنا الباکورة، و شیعتنا الفئة الناجیة و الفرقة الزکیة صاروا لنا رداء و صونا، و على الظلمة ألبا(97) و عونا، و سیحفر لهم ینابیع الحیوان بعد لظى النیران.
و کتبه الحسن بن العسکرى علیهماالسلام، فى سنة أربع و خمسین و مأتین.(98)
الدنیا و ما فیها لرسول الله
[41] -3- الکلینى رحمة الله: على بن محمد، عن سهل بن زیاد، عن محمد بن عیسى، عن محمد بن الریان، قال: کتبت الى العسکرى علیهالسلام، جعلت فداک، روى لنا أن لیس لرسول الله صلى الله علیه و آله من الدنیا الا الخمس.
فجاء الجواب: أن الدنیا و ما علیها لرسول الله صلى الله علیه و آله.(99)
علم حزب الله
[42] -4- الاربلى رحمة الله: حدثنى الحسن بن ظریف، قال:
کتبت الى أبىمحمد علیهالسلام أسأله: ما معنى قول رسول الله صلى الله علیه و آله لأمیرالمؤمنین علیهالسلام: من کنت مولاه فهذا مولاه؟
قال: أراد بذلک أن یجعله علما یعرف به حزب الله عند الفرقة.(100)
فضائل على
[43] -5- الطبرسى رحمة الله:
لقد رامت الفجرة الکفرة لیلة العقبة قتل رسول الله صلى الله علیه و آله على العقبة، و رام من بقى من مردة المنافقین بالمدینة قتل على بن أبىطالب علیهالسلام، فما قدروا على مغالبة ربهم، حملهم على ذلک حسدهم لرسول الله صلى الله علیه و آله فى على علیهالسلام لما فخم من أمره و عظم من شأنه.
من ذلک أنه لما خرج النبى صلى الله علیه و آله من المدینة، – و قد کان خلفه علیها – و قال له: ان جبرئیل
ستمگران همدست و یاورند و چشمههاى زندگى براى آنان پس از شعلههاى آتش حفر خواهد شد.
این را حسن بن عسکرى علیهالسلام در سال 254 نوشت.
دنیا و آنچه در آن است، براى پیامبر است
[41] -3- کلینى با سند خود از محمد بن ریان نقل مىکند:
به امام عسکرى علیهالسلام نوشتم: فدایت شوم، براى ما روایت شده که چیزى از دنیا به جز خمس براى پیامبر خدا صلى الله علیه و آله نیست.
چنین جواب آمد: دنیا و آنچه بر آن است، براى پیامبر خدا صلى الله علیه و آله است.
پرچم حزب الله
[42] -4- اربلى از حسن بن ظریف نقل مىکند:
به امام عسکرى علیهالسلام نامه نوشتم و معناى سخن پیامبر خدا صلى الله علیه و آله را به امیرمؤمنان علیهالسلام که فرمود: «هر کس را که من مولا باشم، این مولاى اوست» پرسیدم.
فرمود: بدین سخن خواست او را نشانه و پرچمى قرار دهد که هنگام تفرقه، حزب الله به وسیلهى آن شناخته شود.
فضایل على
[43] -5- فاجران کافر در شب عقبه(101) خواستند که پیامبر خدا صلى الله علیه و آله را در آن گردنه بکشند و منافقان سرکشى که در مدینه مانده بودند، خواستند على بن ابىطالب علیهالسلام را بکشند، پس نتوانستند بر تدبیر خدا غالب آیند.
انگیزهى آنان حسدى بود که نسبت به رسول خدا صلى الله علیه و آله دربارهى على علیهالسلام داشتند، چون پیامبر، او را بزرگ مىداشت و تکریم مىکرد.
از این رو، چون پیامبر از مدینه بیرون شد – و على را در مدینه جانشین خود ساخته بود – و به وى فرمود: جبرئیل نزد من آمد و گفت: اى محمد! خداى والاى برتر سلامت مىرساند و مىفرماید: اى محمد، یا تو بیرون برو و على بماند، یا تو بمان و على بیرون برود، چارهاى جز این نیست، چون على را براى یکى از دو کار فرا خواندهام و هیچ کس نهایت شکوه کسى را که
أتانى و قال لى: یا محمد! ان العلى الأعلى یقرأ علیک السلام و یقول لک: یا محمد! اما أن تخرج أنت و یقیم على، أو تقیم أنت و یخرج على، لابد من ذلک فان علیا قد ندبته لاحدى اثنتین لا یعلم أحد کنه جلال من أطاعنى فیهما و عظیم ثوابه غیرى.
فلما خلفه أکثر المنافقون الطعن فیه فقالوا: مله و سئمه و کره صحبته، فتبعه على صلى الله علیه و آله حتى لحقه، و قد وجد [غما شدیدا] مما قالوا فیه.
فقال رسول الله صلى الله علیه و آله: ما أشخصک [یا على!] عن مرکزک؟
قال: بلغنى عن الناس کذا و کذا. فقال له صلى الله علیه و آله: أما ترضى أن تکون منى بمنزلة هارون من موسى الا أنه لا نبى بعدى؟ فانصرف على علیهالسلام الى موضعه، فدبروا علیه أن یقتلوه و تقدموا فى أن یحفروا له فى طریقه حفیرة طویلة قدر خمسین ذراعا، ثم غطوها بحصر رقاق و نثروا فوقها یسیرا من التراب بقدر ما غطوا [به] وجوه الحصر، و کان ذلک على طریق على علیهالسلام الذى لابد له من سلوکه لیقع هو ودابته فى الحفیرة التى قد عمقوها، و کان ما حوالى المحفور أرضا ذات حجارة، و دبروا على أنه اذا وقع مع دابته فى ذلک المکان کبسوه بالأحجار حتى یقتلوه.
فلما بلغ على علیهالسلام قرب المکان لوى فرسه عنقه و أطاله الله فبلغت جحفلته(102) أذنیه، و قال: یا أمیرالمؤمنین! قد حفر [لک] هاهنا، و دبر علیک الحتف – و أنت أعلم -، لا تمر فیه، فقال له على علیهالسلام: جزاک الله من ناصح خیرا کما تدبر تدبیرى، فان الله عزوجل لا یخلیک من صنعه الجمیل.
و سار حتى شارف المکان فوقف الفرس خوفا من المرور على المکان. فقال على علیهالسلام: سر باذن الله سالما سویا عجیبا شأنک بدیعا أمرک، فتبادرت الدابة، فان الله عزوجل قد متن الأرض(103)، و صلبها، و لأم حفرها [کأنها لم تکن محفورة]، و جعلها کسائر الأرض، فلما جاوزها على علیهالسلام لوى الفرس عنقه و وضع جحفلته على أذنه ثم قال: ما أکرمک على رب العالمین، أجازک على هذا المکان الخاوى؟ فقال أمیرالمؤمنین علیهالسلام: جازاک الله بهذه السلامة عن نصیحتک التى نصحتنى بها.
دربارهى آن دو مرا اطاعت کند و پاداش بزرگ او را جز من نمىداند.
چون او را جایگزین خویش نمود، منافقان بسیار طعنه زدند و گفتند: از دست او خسته و ناراحت است و دوست نداشته که همراهش باشد. على علیهالسلام در پى پیامبر رفت و به آن حضرت رسید، در حالى که از گفتههاى آنان بسیار اندوهگین بود.
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود: یا على، چه چیز سبب شد از پایگاه خود برون آیى؟
گفت: مردم چنین و چنان مىگفتند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آیا نمىخواهى نسبت به من همان جایگاه را داشته باشى که هارون نسبت به موسى داشت، جز این که پس از من پیامبرى نیست؟ على علیهالسلام به جاى خود برگشت. نقشه کشیدند که او را به قتل برسانند، با این نقشه که سر راه او گودالى بلند به طول پنجاه ذراع کندند، سپس روى آن را با حصیرهاى نازک پوشاندند و روى آن اندکى خاک ریختند تا روى حصیرها پوشیده شود. این بر سر راه على علیهالسلام بود؛ راهى که وى مىبایست از آن عبور مىکرد و خودش و مرکبش در حفرهى عمیقى که کنده بودند مىافتاد و اطراف آن حفره زمین سنگلاخ بود، نقشه کشیده بودند که چون با مرکبش به آنجا افتاد، سنگبارانش کنند تا او را بکشند.
چون على علیهالسلام نزدیک آنجا رسید، اسبش گردنش را برگرداند و خداوند گردن او را دراز کرد تا حدى که دهان اسب به گوشهاى حضرت رسید و گفت: یا امیرمؤمنان، اینجا گودالى کنده شده و نقشهى کشتن تو را کشیدهاند و تو داناترى، از این راه مگذر. على علیهالسلام به آن حیوان گفت: خدا پاداش نیکت دهد، همان گونه که به فکر منى، خداوند هم تو را از پاداش نیک خود محروم نکند.
رفت تا به آن مکان رسید. اسب به خاطر ترس از عبور از آنجا باز ایستاد. على علیهالسلام فرمود: به اذن خدا سالم و درست عبور کن، که کار تو شگفت و بدیع است. مرکب پیش رفت، خداى متعال نیز زمین را سفت کرد و حفره را پر ساخت، گویا گودال نبوده است و آن را مثل زمینهاى دیگر نمود. چون على علیهالسلام از آن گذشت، اسب گردن خود را گرداند و دهانش را بر گوش حضرت نهاد و گفت، چه قدر نزد خدا عزیزى! تو را از این جاى خالى عبور داد! امیرمؤمنان علیهالسلام فرمود: خداوند بر این سلامت که در پى خیرخواهى تو بود، پاداشت دهد.
سپس چهرهى مرکب را برگرداند تا نزدیک کفلش، در حالى که آن گروه همراه حضرت بودند، برخى جلوى او و بعضى پشت سر او گفتند: روى اینجا را باز کنید، باز کردند، دیدند گودال است و هر کس بر آنجا مىگذشت در گودال مىافتاد. آن گروه از آنچه دیده بودند اظهار شگفتى کردند. على علیهالسلام به آن گروه فرمود: مىدانید چه کسى چنین کرده است؟ گفتند: نه.
فرمود: ولى این اسب من مىداند. و به اسب فرمود: اى اسب، چگونه است و چه کسى این نقشه را کشیده است؟
ثم قلب وجه الدابة الى ما یلى کفلها، و القوم معه بعضهم أمامه و بعضهم [کان] خلفه و قال: اکشفوا عن هذا المکان، فکشفوا فاذا هو خاو لا یسیر علیه أحد الا وقع فى الحفرة، فأظهر القوم الفزع و التعجب مما رأوا [منه]، فقال على علیهالسلام للقوم: أتدرون من عمل هذا؟ قالوا: لا ندرى.
قال علیهالسلام: لکن فرسى هذا یدرى، و قال للفرس: یا أیها الفرس! کیف هذا و من دبر هذا؟
فقال الفرس: یا أمیرالمؤمنین! اذا کان الله عزوجل ما یروم جهال الخلق نقضه، أو کان ینقض ما یروم جهال الخلق ابرامه فالله هو الغالب، و الخلق هم المغلوبون، فعل هذا یا أمیرالمؤمنین! فلان و فلان الى أن ذکر العشرة، بمواطأة من أربعة و عشرین هم مع رسول الله صلى الله علیه و آله فى طریقه، ثم دبروا رأیهم على أن یقتلوا رسول الله صلى الله علیه و آله على العقبة، و الله عزوجل من وراء حیاطة رسول الله صلى الله علیه و آله، و ولى الله لا یغلبه الکافرون.
فأشار بعض أصحاب أمیرالمؤمنین علیهالسلام بأن یکاتب رسول الله بذلک، و یبعث رسولا مسرعا، فقال امیرالمؤمنین علیهالسلام: ان رسول الله الى محمد رسوله أسرع، و کتابه الیه أسبق، فلا یهمنکم هذا [الیه].
فلما قرب رسول الله صلى الله علیه و آله من العقبة التى بازائها فضائح المنافقین و الکافرین، نزل دون العقبة ثم جمعهم، فقال لهم: هذا جبرئیل الروح الأمین یخبرنى أن علیا دبر علیه کذا و کذا، فدفع الله عزوجل عنه بألطافه و عجائب معجزاته بکذا و کذا، ثم أنه صلب الأرض تحت حافر دابته و أرجل أصحابه، ثم انقلب على ذلک الموضع على علیهالسلام، و کشف عنه فرئیت الحفیرة، ثم ان الله عزوجل لامها کما کانت لکرامته علیه، و انه قیل له: کاتب بهذا و أرسل الى رسول الله صلى الله علیه و آله فقال [على]: رسول الله الى رسول الله أسرع، و کتابه الیه أسبق.
و لم یخبرهم رسول الله صلى الله علیه و آله بما قال على علیهالسلام على باب المدینة: ان مع رسول الله منافقین سیکیدونه و یدفع الله عنه.
فلما سمع الأربعة و العشرون أصحاب العقبة ما قاله رسول الله صلى الله علیه و آله فى أمر على علیهالسلام قال بعضهم لبعض: ما أمهر محمدا بالمخرقة(104)، و ان فیجا(105) مسرعا أتاه، أو طیرا من المدینة من
اسب گفت: اى امیرمؤمنان علیهالسلام، وقتى که خدا آنچه را مردم نادان مىخواهند خراب کنند درست مىکند، یا آنچه را جاهلان مىخواهند محکم کنند بر هم مىزند، پس خدا غالب است و مردم شکست خورده. اى امیرمؤمنان! این کار را فلانى و فلانى(تا ده نفر را نام برد) انجام دادند، با همکارى و هماهنگى با 24 نفر که همراه پیامبر خدا صلى الله علیه و آله در راه او بودند، آنان نقشه کشیدند که پیامبر خدا را هنگام عبور از تنگه بکشند، در حالى که خداى متعال، در پى حفاظت پیامبر خدا و ولى خداست و کافران بر او چیره نمىشوند.
برخى از اصحاب على علیهالسلام اشاره کردند که در این مورد نامهاى به پیامبر بنویسد و با پیکى شتابان بفرستد.
امیرمؤمنان علیهالسلام فرمود: پیک خدا به سوى محمد، سریعتر و نامهى او به آن حضرت زودتر مىرسد، پس این موضوع شما را اندوهگین نسازد.
چون پیامبر خدا صلى الله علیه و آله به آن گردنهاى که رسوایى منافقان و کافران در برابر آن بود نزدیک شد، پیش از آن تنگه فرود آمد و یاران را گرد آورد و به آنان فرمود: اینک جبرئیل روح الأمین مرا خبر مىدهد که بر ضد على چنین و چنان توطئهاى کردهاند و خداوند با لطف خود و معجزات شگفتش چنین و چنان آن را برطرف کرد، زمین را زیر پاى مرکب او و زیر پاى همراهانش سفت کرد، على علیهالسلام از آنجا گذشت، پوشش را کنار زدند و گودال دیده شد. خداوند چون على علیهالسلام را گرامى مىداشت، آن گودال را به صورت اولش پر کرد و به او گفتند: این را بنویس و براى پیامبر خدا صلى الله علیه و آله بفرست، على علیهالسلام هم گفت: فرستادهى خدا به سوى پیامبر سریعتر و نامهى او به وى پیشتر مىرسد.
و پیامبر خدا صلى الله علیه و آله به آنان خبر نداد که على علیهالسلام بر دروازهى مدینه گفت: همراه پیامبر خدا منافقانىاند که بر او نیرنگ خواهند کرد و خداوند شر آنان را از او دفع مىکند.
چون آن 24 نفر اصحاب عقبه، سخنان پیامبر خدا صلى الله علیه و آله را دربارهى على شنیدند، به یکدیگر گفتند، محمد چه دروغ باف و لاف زن ماهرى است! پیکى تیز پا یا پرندهاى نامه رسان از سوى مدینه پیش او آمده! على با فلان نقشه و نیرنگ کشته شده است، همان گونه که با یاران خود هماهنگى کردیم، اکنون آن خبر به پیامبر رسیده، ولى خبر را پوشانده و آن را به ضدش تبدیل کرده، مىخواهد همراهانش را آرام کند تا دست به اقدامى بر ضد او نزنند. هیهات به خدا قسم، على را اجلش در مدینه نگه داشته و محمد را نیز اجلش به اینجا کشانده است. على آنجا کشته شده، او هم ناچار اینجا کشته خواهد شد. ولى بیایید پیش او برویم و نسبت به وضع على اظهار شادمانى کنیم تا دلش نسبت به ما بیشتر اطمینان یابد، تا آن که نقشهى خود را عملى کنیم. نزد آن حضرت رفتند و نسبت به سلامتى على علیهالسلام از نقشهى دشمنانش
بعض أهله وقع علیه، أن علیا قتل بحیلة کذا و کذا و هو الذى و اطأنا علیه أصحابنا، فهو الآن لما بلغه کتم الخبر و قلبه الى ضده یرید أن یسکن من معه لئلا یمدوا أیدیهم علیه، و هیهات والله! ما لبث علیا بالمدینة الا حینه و لا أخرج محمدا الى هاهنا الا حینه، و قد هلک على و هو هاهنا هالک لا محالة. ولکن تعالوا حتى نذهب الیه و نظهر له السرور و بأمر على لیکون أسکن لقلبه الینا الى أن نمضى فیه تدبیرنا، فحضروه و هنئوه على سلامة على من الورطة التى رامها أعداؤه.
ثم قالوا له: یا رسول الله! أخبرنا عن على علیهالسلام أهو أفضل، أم ملائکة الله المقربون؟
فقال رسول الله صلى الله علیه و آله و هل شرفت الملائکة الا بحبها لمحمد و على و قبولها لولایتهما، و انه لا أحد من محبى على [و قد] نظف قلبه من قذر الغش و الدغل و الغل و نجاسات الذنوب الا کان أطهر و أفضل من الملائکة، و هل أمر الله الملائکة بالسجود لآدم الا لما کانوا قد وضعوه فى نفوسهم أنه لا یصیر فى الدنیا خلق بعدهم اذا رفعوا عنها الا – و هم یعنون أنفسهم – أفضل منه فى الدین فضلا، و أعلم بالله و بدینه علما فأراد الله یعرفهم أنهم قد أخطئوا فى ظنونهم و اعتقاداتهم، فخلق آدم و علمه الأسماء کلما ثم عرضها علیهم فعجزوا عن معرفتها، فأمر آدم علیهالسلام أن ینبئهم بها و عرفهم فضله فى العلم علیهم.
ثم أخرج من صلب آدم ذریته، منهم الأنبیاء و الرسل و الخیار من عباد الله أفضلهم محمد ثم آل محمد، و من الخیار الفاضلین منهم أصحاب محمد و خیار امة محمد و عرف الملائکة بذلک أنهم أفضل من الملائکة اذا احتملوا ما حملوه من الأثقال و قاسوا ما هم فیه بعرض یعرض من أعوان الشیاطین و مجاهدة النفوس و احتمال أذى ثقل العیال و الاجتهاد فى طلب الحلال و معاناة مخاطر الخوف من الأعداء – من لصوص مخوفین، و من سلاطین جورة قاهرین – و صعوبة فى المسالک [فى] المضایق و المخاوف و الأجراع و الجبال و التلاع لتحصیل أقوات الأنفس و العیال من الطیب الحلال، فعرفهم الله عزوجل أن خیار المؤمنین یحتملون هذه البلایا و یتخلصون منها، و یحاربون الشیاطین و یهزمونهم، و یجاهدون أنفسهم بدفعها عن شهواتها، و یغلبونها مع ما رکب فیهم من شهوات الفحولة، و حب اللباس و الطعام و العز و الرائسة و الفخر و الخیلاء و مقاساة العناء، و البلاء من ابلیس – لعنه الله – و عفاریته و خواطرهم و اغوائهم و استهوائهم، و دفع ما یکابدونه من ألیم الصبر على سماع الطعن من أعداء الله، و سماع الملاهى، و الشتم لأولیاء الله، و مع ما یقاسونه فى أسفارهم لطلب أقواتهم و الهرب من أعداء دینهم، و الطلب لمن یأملون معاملته من مخالفیهم
به او تبریک گفتند.
سپس به آن حضرت گفتند: یا رسول الله! از على علیهالسلام بگو، آیا او برتر است، یا فرشتگان مقرب خدا؟
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود: آیا شرافت فرشتگان جز به این است که محمد و على را دوست مىدارند و ولایت آن دو را پذیرفتهاند؟ هیچ یک از دوستداران على نیست که دلش را از نیرنگ و دروغ و فریب و آلودگىهاى گناهان پاک کرده باشد، مگر این که پاکتر و برتر از فرشتگان است. و آیا جز این است که فرمان خدا به فرشتگان براى سجود بر آدم براى آن بود که او را کوچک مىشمردند و مىپنداشتند اگر آنان از دنیا برداشته شوند، هیچ کس از آنان دیندارتر و خداشناستر و دین آگاهتر نیست. خداوند هم خواست به آنان بفهماند که در این گمان و اعتقادشان به خطا رفتهاند. آدم را آفرید و همه نامها را به او آموخت، سپس آنها را بر فرشتگان عرضه کرد، آنان هم از شناخت آنها ناتوان شدند، پس به آدم علیهالسلام فرمان داد تا آنان را از آن نامها آگاه کند و برترى او را بر آنان در دانش به آنان شناساند.
سپس از نسل آدم، ذریهى او را پدید آورد، که پیامبران و رسولان و بندگان خوب خداوند از آن جملهاند و برتر از همه محمد، سپس خاندان محمد است و از نیکان برگزیدهى آنان اصحاب محمد و برگزیدگان امت محمد است. بدین وسیله فرشتگان دانستند که آنان برتر از فرشتگانند، هرگاه آن بارهاى سنگینى را که بر دوششان نهند و رنجهایى را که از سوى یاران شیاطین است و جهاد با نفس و تحمل سنگینى خانواده و تلاش براى روزى حلال و برخورد با خطرهاى دشمنان و دزدان ترسآور و حکومتهاى ستمگر و سختىهاى راه و تنگناها و هراسها و کوهها و دشتها را تحمل کنند، تا روزى حلال و پاک براى خود و خانوادهشان به دست آورند. خداوند متعال به آنان شناساند که مؤمنان نیک، این بلاها را تحمل مىکنند و از آنها رها مىشوند و با شیاطین مىجنگند و فرارىشان مىدهند و با جهاد با نفس، خود را از شهوات دور مىکنند و بر نفس خود غالب مىشوند، با آن که غریزهى شهوت و علاقه به لباس و خوراک و قدرت و ریاست و فخر و غرور و رنج کشیدن نسبت به بلاى شیطان ملعون و یارانش و وسوسهها و اغواگرىهاى آنان در سرشت آنان است و مشقتهاى صبر بر زخم زبانهاى دشمنان خدا و شنیدن یاوهها و دشنام به اولیاى خدا را دفع مىکنند و رنجى که در سفرهایشان براى طلب معاش مىکشند و از دشمنان دینشان مىگریزند و در پى کسانى مىروند که مخالف دین آنان است، ولى امید به داد و ستد با آنان دارند.
خداوند متعال فرموده است: اى فرشتگان من، شما از همهى این سختىها برکنارید، نه شهوتهاى مردى شما را در فشار قرار مىدهد، نه میل به خوراک، شما را کوچک مىکند، نه
دینهم.
قال الله عزوجل: یا ملائکتى! و أنتم من جمیع ذلک بمعزل، لا شهوات الفحولة تزعجکم، و لا شهوة الطعام تحقرکم، و لا خوف من أعداء دینکم و دنیاکم ینخب فى قلوبکم، و لا لابلیس فى ملکوت سماواتى و أرضى شغل على اغواء ملائکتى الذین قد عصمتهم منه، یا ملائکتى! فمن أطاعنى منهم و سلم دینه من هذه الآفات و النکبات فقد احتمل فى جنب محبتى ما لم تحتملوا، و اکتسب من القربات [الى] ما لم تکتسبوا.
فلما عرف الله ملائکته فضل خیار امة محمد و شیعة على و خلفائه علیهمالسلام و احتمالهم فى جنب محبة ربهم ما لا تحتمله الملائکة، أبا بنىآدم الخیار المتقین بالفضل علیهم، ثم قال: فلذلک فاسجدوا لآدم، لما کان مشتملا على أنوار هذه الخلائق الأفضلین و لم یکن سجودهم لآدم، انما کان آدم قبلة لهم یسجدون نحوه لله عزوجل و کان بذلک معظما له مبجلا.
و لا ینبغى لأحد أن یسجد لأحد من دون الله، و یخضع له خضوعه لله و یعظمه – بالسجود – له کتعظیمه لله، و لو أمرت أحدا أن یسجد هکذا لغیر الله لأمرت ضعفاء شیعتنا و سائر المکلفین من شیعتنا أن یسجدوا لمن توسط فى علوم على وصى رسول الله، و محض وداد خیر خلق الله على بعد محمد رسول الله، و احتمل المکاره و البلایا فى التصریح باظهار حقوق الله، و لم ینکر على حقا أرقبه علیه قد کان جهله أو غفله.
ثم قال رسول الله صلى الله علیه و آله: عصى الله ابلیس فهلک لما کان معصیته بالکبر على آدم، و عصى الله آدم بأکل الشجرة فسلم و لم یهلک لما یقارن بمعصیته التکبر على محمد و آله الطیبین، و ذلک أن الله تعالى قال له: یا آدم! عصانى فیک ابلیس و تکبر علیک فهلک، و لو تواضع لک بأمرى و عظم عز جلالى لأفلح کل الفلاح کما أفلحت، و أنت عصیتنى بأکل الشجرة و [عظمتنى] بالتواضع لمحمد و آل محمد فتفلح کل الفلاح، و تزول عنک وصمة الزلة، فادعنى بمحمد و آله الطیبین لذلک، فدعا بهم، فأفلح کل الفلاح لما تمسک بعروتنا أهل البیت.
ثم ان رسول الله صلى الله علیه و آله أمر بالرحیل فى أول نصف اللیل الأخیر، و أمر منادیه فنادى: ألا لا یسبقن رسول الله صلى الله علیه و آله أحد الى العقبة، و لا یطأها حتى یجاوزها رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم. ثم أمر حذیفة أن یقعد فى أصل العقبة فینظر من یمر بها و یخبر رسول الله صلى الله علیه و آله – و کان رسول الله أمره أن یتشبه بحجر -فقال حذیفة: یا رسول الله! انى أتبین الشر فى وجوه القوم من رؤساء عسکرک، و أنى أخاف
ترس از دشمنان دین و دنیایتان در دل شما مىافتد، و نه ابلیس در ملکوت آسمانهایم و در زمینم کارى به گمراه ساختن فرشتگان دارند که ایشان را عصمت بخشیدهام. اى فرشتگان من! هر کس از آنان فرمانبردار من باشد و دین خود را از این آفتها و بدىها نگه دارد، در کنار محبت من متحمل چیزى شده که شما تحمل نکردهاید و از وسایل تقرب چیزى به دست آورده که شما به دست نیاوردهاید.
پس چون خداوند به فرشتگانش فضیلت خوبان امت محمد و شیعهى على و جانشینان او را شناساند و این که در راه محبت پروردگارشان چیزهایى را متحمل شدند که فرشتگان متحمل آن نمىشوند، روشن ساخت که آدمیان نیک و تقوا پیشه بر آنان برترى دارند.
سپس فرمود: پس بدین جهت بر آدم سجده کنید، چون او در بردارندهى انوار این مخلوقات برتر بود و سجودشان براى آدم نبود، آدم فقط قبلهى آنان بود تا به سوى آن براى خداى متعال سجده کنند و با این وسیله آدم را بزرگ داشت و حرمت نهاد.
سجده بر غیر خدا براى هیچ کس روا نیست و سزاوار نیست که براى غیر خدا آن سجود و تواضع و کرنشى را که براى خدا مىکنند انجام شود. اگر بنا بود به کسى دستور دهم بر جز خدا سجده کنند، به شیعیان ضعیف ما و مکلفین دیگر از شیعه دستور مىدادم براى کسانى سجده کنند که در علوم على علیهالسلام، وصى پیامبر واسطهاند و نسبت به مودت على علیهالسلام بهترین آفریدهى خدا پس از محمد رسول خدا خالصاند و در راه تصریح به اظهار حقوق خدا سختىها و بلاها را تحمل مىکنند و هیچ حقى را که بر آنان قرار دادهام انکار نکنند که قبلا نسبت به آن جاهل یا غافل بودهاند.
سپس پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: ابلیس خدا را نافرمانى کرد و هلاک شد، چون گناه او تکبر بر آدم بود، آدم نیز با خوردن از آن درخت، خدا را نافرمانى کرد، اما سالم ماند و هلاک نشد، چون گناه خود را با تکبر نسبت به محمد و خاندان پاک او همراه نساخت، این گونه که خداوند متعال به او فرمود: اى آدم! ابلیس دربارهى تو مرا نافرمانى کرد و بر تو تکبر نمود و نابود شد و اگر به فرمان من نسبت به تو فروتنى مىکرد و قدرت شکوه مرا بزرگ مىشمرد، کاملا رستگار مىشد، آن گونه که تو رستگار شدى و تو با خوردن از آن درخت مرا نافرمانى کردى ولى با تواضع نسبت به محمد و خاندان محمد، مرا تعظیم کردى و کاملا رستگار شدى و نشان لغزش از تو زدوده شد. پس مرا به محمد و خاندان پاک او بخوان، آدم نیز خدا را به آنان خواست، پس چون به دستگیرهى محبت ما چنگ زد، کاملا رستگار شد.
سپس پیامبر خدا صلى الله علیه و آله دستور داد در آغاز نیمهى دوم شب حرکت کنند و به منادى خود فرمود ندا دهد: هیچ کس پیش از پیامبر خدا صلى الله علیه و آله به سوى تنگه نرود و گاه ننهد تا آن که پیامبر خدا
ان قعدت فى أصل الجبل و جاء منهم من أخاف أن یتقدمک الى هناک للتدبیر علیک یحس بى و یکشف عنى فیعرفنى و یعرف موضعى من نصیحتک فیتهمنى و یخافنى فیقتلنى.
فقال رسول الله صلى الله علیه و آله: انک اذا بلغت أصل العقبة فاقصد أکبر صخرة هناک الى جانب أصل العقبة، و قل لها: ان رسول الله یأمرک أن تنفرجى لى حتى أدخل [فى] جوفک، ثم یأمرک [انه] أن تثقب فیک ثقبة أبصر منها المارین و یدخل على منها الروح لئلا أکون من الهالکین، فانها تصیر الى ما تقول لها باذن الله رب العالمین.
فأدى حذیفة الرسالة، و دخل جوف الصخرة، و جاء الأربعة و العشرون على جمالهم و بین أیدیهم رجالتهم، یقول بعضهم لبعض: من رأیتموه هنا کائنا من کان فاقتلوه لأن لا یخبروا محمدا، أهم قد رأونا هاهنا فینکص محمد و لا یصعد هذه العقبة الا نهارا فیبطل تدبیرنا علیه. و سمعها حذیفة، و استقصوا فلم یجدوا أحدا، و کان الله قد ستر حذیفة بالحجر عنهم، فتفرقوا، فبعضهم صعد على الجبل و عدل عن الطریق المسلوک، و بعضهم وقف على سفح الجبل عن یمین و شمال، و هم یقولون: الآن ترون جبن محمد کیف أغراه بأن یمنع الناس عن صعود العقبة حتى یقطعها هو لنخلو به هاهنا فنمضى فیه تدبیرنا و أصحابه عنه بمعزل. و کل ذلک یوصله الله تعالى من قریب أو بعید الى أذن حذیفة و یعیه حذیفة، فلما تمکن القوم على الجبل حیث أرادوا کلمت الصخرة حذیفة و قالت [له]: انطلق الآن الى رسول الله صلى الله علیه و آله فأخبره بما رأیت و بما سمعت.
قال حذیفة: کیف أخرج عنک، و ان رآنى القوم قتلونى مخافة على أنفسهم من نمیمتى علیهم؟
قالت الصخرة: ان الذین مکنک من جوفى و أوصل الیک الروح من الثقبة التى أحدثها فى هو الذى یوصلک الى نبى الله، و ینقذک من أعداء الله.
فنهض حذیفة لیخرج فانفجرت الصخرة [بقدرة الله تعالى]، فحوله الله طائرا فطار فى الهواء محلقا حتى انقض بین یدى رسول الله، ثم أعید على صورته فأخبر رسول الله صلى الله علیه و آله بما رأى و سمع.
فقال [له] رسول الله: أو عرفتهم بوجوههم؟
از آن بگذرد. سپس به حذیفه دستور داد که پاى گردنه بنشیند و ببیند چه کسى از آن مىگذرد و به پیامبر گزارش دهد – پیامبر خدا به او دستور داده بود که خود را به صورت سنگى درآورد – حذیفه گفت: اى رسول خدا، من در چهرهى سران سپاه تو شر مىبینم، مىترسم اگر پاى تنگه بنشینم و کسى از آنان بیاید که بیم دارم جلوتر از تو آنجا رود تا نقشهى خود را عملى کند، مرا حس کند و بشناسد و خیرخواهى مرا نسبت به تو بداند، آن گاه مرا متهم کند و از من بترسد و مرا بکشد.
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود: هرگاه به آن گذرگاه رسیدى، پیش بزرگترین صخرهاى که کنار تنگه است برو و به آن بگو: پیامبر خدا تو را فرمان مىدهد که براى من شکافته شوى تا من به درون تو آیم، و فرمان مىدهد که سوراخى در تو پدید آید که من از آن، گذرگاه را ببینم و از آن هوا به من برسد تا هلاک نشوم، به اذن پروردگار آنچه به سنگ بگویى همان مىشود.
حذیفه پیام را رساند و در دل سنگ وارد شد و آن 34 نفر سوار بر شتر خود در حالى که پیادههایشان پیش آنان بودند آمدند، و به یکدیگر مىگفتند: اگر کسى را اینجا دیدند، هر که باشد، او را بکشید تا به محمد خبر نرساند که ما را اینجا دیده و پیامبر برگردد و از این گردنه بالا نیاید مگر در روز روشن، آنگاه نقشهى ما بر ضد او خراب شود. حذیفه این حرفها را شنید. آنان گشتند و کسى را نیافتند، خداوند به وسیلهى سنگ، حذیفه را از آنان پنهان کرده بود. پراکنده شدند، برخى از راه فاصله گرفته، بالاى کوه رفتند؛ برخى هم در دامنهى کوه در چپ و راست قرار گرفتند، در حالى که مىگفتند: اکنون ترس محمد را مىبینید که چگونه او را وا مىدارد مردم را از صعود به گردنه باز دارد تا خودش از آن بگذرد، تا ما او را تنها گیر آوریم و نقشهى خود را عملى سازیم در حالى که او دور از اصحاب خویش است. خداوند همهى این سخنان را از دور و نزدیک به گوش حذیفه مىرساند و حذیفه آنها را در مىیافت. چون آن گروه که مىخواستند بر فراز کوه مستقر شوند، آن صخره با حذیفه سخن گفت و گفت: اکنون نزد رسول خدا صلى الله علیه و آله برو و آنچه را دیدى و شنیدى به او خبر بده.
حذیفه گفت: چگونه از تو در آیم؟ اگر این گروه مرا ببینند، از بیم آن که من خبر آنان را به پیامبر برسانم مرا مىکشند.
سنگ گفت: خدایى که تو را در دل من جاى داد و از سوراخى که در من پدید آورد، به تو هوا رساند، همو تو را به پیامبر خدا مىرساند و تو را از دشمنان خدا نجات مىدهد.
حذیفه برخاست که خارج شود، به قدرت خدا آن صخره شکافت. خدا او را تبدیل به پرندهاى کرد که در هوا پر کشید تا آن که نزد پیامبر خدا فرود آمد، سپس به چهرهى اصلى خود در آمد و آنچه را دیده و شنیده بود به رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم خبر داد.
فقال: یا رسول الله! کانوا متلثمین، و کنت أعرف أکثرهم بجمالهم، فلما فتشوا المواضع فلم یجدوا أحدا أحدروا اللثام فرأیت وجوههم و عرفتهم بأعیانهم و أسمائهم فلان و فلان و فلان، حتى عد أربعة و عشرین.
فقال رسول الله صلى الله علیه و آله: یا حذیفة! اذا کان الله یثبت محمدا لم یقدر هؤلاء، و لا الخلق أجمعون أن یزیلوه، ان الله تعالى بالغ فى محمد أمره و لو کره الکافرون.
ثم قال: یا حذیفة! فانهض بنا أنت و سلمان و عمار و توکلوا على الله، فاذا جزنا الثنیة الصعبة فأذنوا للناس أن یتبعونا، فصعد رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم و هو على ناقته و حذیفة و سلمان أحدهما آخذ بخطام ناقته یقودها و الآخر خلقها یسوقها، و عمار الى جانبها، و القوم على جمالهم و رجالتهم منبئون حوالى الثنیة على تلک العقبات، و قد جعل الذین فوق الطریق حجارة فى دباب فدحرجوها من فوق لینفروا الناقة برسول الله صلى الله علیه و آله و تقع به فى المهوى الذى یهول الناظر الیه من بعده، فلما قربت الدباب من ناقة رسول الله صلى الله علیه و آله أذن الله لها فارتفعت ارتفاعا عظیما فجاوزت ناقة رسول الله صلى الله علیه و آله ثم سقطت فى جانب المهوى و لم یبق منها شىء الا صار کذلک، و ناقة رسول الله کأنها لا تحس بشىء من تلک القعقعات التى کانت للدباب.
ثم قال رسول الله صلى الله علیه و آله لعمار: اصعد [الى] الجبل فاضرب – بعصاک هذه – وجوه رواحلهم فارم بها، ففعل ذلک عمار فنفرت بهم رواحلهم و سقط بعضهم، فانکسر عضده، و منهم من انکسرت رجله، و منهم من انکسر جنبه و اشتدت لذلک أوجاعهم، فلما انجبرت و اندملت بقیت علیهم آثار الکسر الى أن ماتوا، و لذلک قال رسول الله صلى الله علیه و آله – فى حذیفة و أمیرالمؤمنین علیهالسلام -: انهما أعلم الناس بالمنافقین لقعوده فى أصل الجبل، و مشاهدته من مر سابقا لرسول الله صلى الله علیه و آله.
و کفى الله رسوله أمر من قصد له، و عاد رسول الله صلى الله علیه و آله الى المدینة [سالما] فکسى الله الذل و العار من کان قعد عنه، و ألبس الخزى من کان دبر على على علیهالسلام ما دفع الله عنه. علیهالسلام(106)
پیامبر خدا به او گفت: آیا آنان را به چهرههایشان شناختى؟
گفت: یا رسول الله، آنان چهرههاى خود را پوشانده بودند، بیشترشان را از شترهایشان مىشناختم. چون جاها را گشتند و کسى را نیافتند، پوششها را کنار زدند، چهرههایشان را دیدم و همه را به شخص و نام آنان شناختم، فلانى و فلانى و فلانى، تا آن که 24 نفر را شمرد.
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود: اى حذیفه، اگر خداوند را استوار بدارد اینان و نه همهى مردم قدرت زایل کردنش را ندارند، خداوند فرمان خود را دربارهى محمد به آخر مىرساند، هر چند کافران خوش نداشته باشند.
سپس فرمود: اى حذیفه، تو و سلمان و عمار، ما را ببرید و بر خدا توکل کنید، چون از تپهى دشوار گذشتیم به مردم اعلام کنید که در پى ما بیایند. پیامبر خدا سوار بر ناقهى خود شد و با حذیفه و سلمان بالا رفتند. یکى زمام شتر او را گرفته بود و مىکشید و دیگرى از پشت سر، آن را مىراند، عمار هم کنار شتر بود. آن گروه سواره و پیادهشان اطراف آن تپه بر آن گردنهها پراکنده بودند، کسانى که بالاى جاده بودند، سنگى را در دبابى(107) گذاشته و از بالا غلتاندند، تا شتر پیامبر خدا صلى الله علیه و آله را برمانند و آن حضرت در پرتگاهى هولانگیز بیفتد. چون آن دباب نزدیک شتر پیامبر خدا رسید، به اذن الهى بالا رفت به نحوى که شتر پیامبر عبور کرد، آنگاه آن صخرهى داخل دباب در کنار آن دره افتاد و چیزى از آن نماند مگر آنکه چنین شد و شتر پیامبر گویا از آن سر و صداهایى که از آن دباب بود چیزى نمىشنید و حس نمىکرد.
سپس پیامبر خدا صلى الله علیه و آله به عمار فرمود: بالاى کوه برو و با این عصاى خود به صورت مرکبهاى آنان بزن و آنها را پرت کن. عمار نیز چنان کرد و مرکبهاى آنان را رماند و یکى از آنان افتاده و بازویش شکست.
و یکى پایش شکست و دیگرى پهلویش شکست و بسیار درد کشیدند. چون شکستگىهایشان خوب شد، آثار آن شکستگى تا دم مرگشان بر آنان باقى بود. از این رو پیامبر خدا صلى الله علیه و آله دربارهى حذیفه و امیرمؤمنان فرمود: این دو بیش از همه، منافقان را مىشناسند، چون وى بر پاى کوه نشست و همهى آنان را که پیش از پیامبر خدا گذشتند، دید.
خداوند شر توطئهگران نسبت به پیامبر صلى الله علیه و آله را برطرف ساخت، آن حضرت سالم به مدینه بازگشت و خوارى و ننگ را بر کسانى قرار داد که از یارىاش کوتاهى کردند و جامهى خوارى بر کسانى پوشاند که بر ضد على علیهالسلام توطئه کردند و خداوند آن را از وى دفع کرد.
موالید الأئمة
ولادة أبىمحمد الحسن بن على
[44] -6- أبوجعفر الطبرى رحمة الله: حدثنى أبوالفضل محمد بن عبدالله، قال: حدثنى محمد بن اسماعیل الحسنى، عن أبىمحمد و هو الحادى عشر قال:
ولد أبومحمد الحسن بن على علیهماالسلام یوم النصف من شهر رمضان، سنة ثلاث من الهجرة، و فیها کانت بدر، و بعد خمسین لیلة من ولادة الحسن علقت فاطمة بالحسین فعق عنه رسول الله [صلى الله علیه و آله] کبشا، و حلق رأسه و أمر أن یتصدق بوزن شعره فضة، و لما ولد أهدى جبرئیل اسمه فى خرقة حریر من ثیاب الجنة، و اشتق اسم الحسین من اسم الحسن، و کان أشبه بالنبى ما بین الصدر الى الرأس.(108)
ولادة أبىعبدالله الحسین بن على
قال أبومحمد الحسن بن على الثانى علیهالسلام: ولد الحسین [علیهالسلام] بالمدینة، یوم الثلاثاء لخمس(109) خلون من جمادى الأولى، سنة ثلاث من الهجرة، و علقت بالحسین أمه بعد ولادة الحسن بخمسین لیلة، سنة ثلاث من الهجرة، و حملت به ستة أشهر فولدته، و لم یولد سواه لستة أشهر سوى عیسى بن مریم، قیل: و یحیى ابن زکریا.(110)
میلادهاى امامان
ولادت امام حسن مجتبى
[44] -6- ابوجعفر طبرى با سند خویش از امام حسن عسکرى علیهالسلام امام یازدهم روایت مىکند:
امام حسن مجتبى علیهالسلام روز نیمهى ماه رمضان، سال سوم از هجرت، در سالى که جنگ بدر اتفاق افتاد، به دنیا آمد. پنجاه شب پس از تولد حسن علیهالسلام، حضرت فاطمه به حسین علیهالسلام باردار شد. پیامبر خدا صلى الله علیه و آله براى امام حسن علیهالسلام قوچى را عقیقه و ذبح کرد، سر وى را تراشید و دستور داد هموزن موى وى نقره صدقه دهند. چون ولادت یافت، جبرئیل نام او را در دیباى بهشتى هدیه آورد. نام حسین نیز از نام حسن مشتق شده است. امام حسن از سینه تا سر، شبیهترین افراد به پیامبر بود.
ولادت امام حسین
امام حسن عسکرى علیهالسلام فرماید: حسین علیهالسلام در مدینه، روز سهشنبه پنجم(111) جمادى الأولى در سال سوم هجرت به دنیا آمد. مادرش پنجاه شب پس از ولادت حسن علیهالسلام در سال سوم هجرى به حسین علیهالسلام باردار شد و شش ماه دوران باردارى طول کشید و او را به دنیا آورد و جز آن حضرت، کسى شش ماهه به دنیا نیامده است، مگر عیسى بن مریم، و نیز یحیى بن زکریا.
ولادة أبىمحمد على بن الحسین
قال أبومحمد الحسن بن على الثانى علیهالسلام: ولد على [علیهالسلام] فى المدینة، فى المسجد فى بیت فاطمة، سنة ثمان و ثلاثین من الهجرة قبل وفاة جده أمیرالمؤمنین علیهالسلام.(112)
ولادة أبىجعفر محمد بن على
قال أبومحمد الحسن بن على الثانى علیهالسلام: ولد أبوجعفر محمد الباقر بالمدینة یوم الجمعة، غرة رجب سنة سبع و خمسین من الهجرة قبل قتل الحسین علیهالسلام بثلاث سنین.(113)
ولادة أبىعبدالله جعفر بن محمد
قال أبومحمد الحسن بن على الثانى علیهالسلام: و ولد أبوعبدالله بالمدینة، سنة ثلاث و ثمانین من الهجرة.(114)
ولادة أبىالحسن موسى بن جعفر
قال أبومحمد الحسن بن على الثانى علیهالسلام: ولد بالأبواء بین مکة و المدینة فى شهر ذى الحجة، سنة مائة و سبعة و عشرین من الهجرة.(115)
ولادة أبىمحمد على بن موسى
قال أبومحمد الحسن بن على الثانى علیهالسلام: ولد بالمدینة سنة ثلاث و خمسین و مائة من الهجرة.(116)
ولادة أبىجعفر محمد بن على
قال أبومحمد الحسن بن على العسکرى الثانى علیهالسلام: ولد بالمدینة لیلة الجمعة النصف من شهر رمضان(117) سنة مائة و خمس و تسعین من الهجرة.(118)
ولادت امام سجاد
امام حسن عسکرى علیهالسلام فرمود على بن الحسین علیهالسلام در مدینه، در مسجد خانهى فاطمه، در سال 38 هجرى قبل از درگذشت جدش امیرمؤمنان علیهالسلام به دنیا آمد.
ولادت امام محمد باقر
امام حسن عسکرى علیهالسلام فرمود:، امام محمد باقر علیهالسلام در مدینه روز جمعه، اول ماه رجب سال 57 هجرى، سه سال قبل از شهادت امام حسین علیهالسلام به دنیا آمد.
ولادت امام جعفر صادق
امام حسن عسکرى علیهالسلام فرمود: امام صادق علیهالسلام در مدینه در سال 83 هجرى به دنیا آمد.
ولادت امام موسى بن جعفر
امام حسن عسکرى علیهالسلام فرمود: امام کاظم علیهالسلام در «ابواء»، بین مکه و مدینه در ماه ذى حجه سال 127 هجرى به دنیا آمد.
ولادت امام رضا
امام حسن عسکرى علیهالسلام فرمود: وى در مدینه در سال 153 هجرى به دنیا آمد.
ولادت امام محمد تقى
امام حسن عسکرى علیهالسلام فرمود: وى در مدینه، شب جمعه نیمهى ماه رمضان(119) در سال 195 هجرى به دنیا آمد.
فى فضل کلامهم
[45] -7- على بن عیسى الاربلى: قال أبوهاشم:
سمعت أبامحمد [علیهالسلام] یقول: ان لکلام الله فضلا على الکلام کفضل الله على خلقه، و لکلامنا فضل على کلام الناس کفضلنا علیهم.(120)
[46] -8- أبوجعفر الطبرى: حدثنى أبوالفضل محمد بن عبدالله، قال حدثنى جعفر [بن محمد] بن مالک الفزارى، قال: حدیثنا محمد بن اسماعیل الحسنى، عن أبىمحمد الحسن بن على علیهماالسلام، قال:
کان أبوجعفر علیهالسلام شدید الأدمة، و لقد قال فیه الشاکون المرتابون: – و سنة خمس و عشرون شهرا -: أنه لیس هو من ولد الرضا علیهالسلام، و قالوا لعنهم الله: انه من شنیف الأسود مولاه، و قالوا: من لؤلؤ، و أنهم أخذوه، و الرضا علیهالسلام عند المأمون فحملوه الى القافة، و هو طفل بمکة فى مجمع من الناس بالمسجد الحرم فعرضوه علیهم، فلما نظروا الیه و زرقوه بأعینهم خرو لوجوههم سجدا، ثم قاموا، فقالوا لهم: یا ویحکم! مثل هذا الکوکب الدرى و النور المنیر یعرض على أمثالنا؟ و هذا والله! الحسب الزکى، و النسب المهذب الطاهر، والله! ما تردد الا فى أصلاب زاکیة، و أرحام طاهرة، و والله! ما هو الا من ذریة أمیرالمؤمنین على بن أبىطالب، و رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم، فارجعوا و استقیلوا الله و أستغفروه، و لا تشکوا فى مثله.
و کان فى ذلک الوقت سنه خمسة و عشرین شهرا، فنطق بلسان أرهف من السیف، و أفصح من الفصاحة، یقول: الحمدلله الذى خلقنا من نوره بیده، و اصطفانا من بریته، و جعلنا أمناءه على خلقه و وحیه، معاشر الناس! أنا محمد بن على الرضا بن موسى الکاظم بن جعفر الصادق بن محمد الباقر بن على سیدالعابدین بن الحسین الشهید بن أمیرالمؤمنین على بن أبىطالب، و ابنفاطمة الزهراء، و ابن محمد المصطفى علیهمالسلام.
ففى مثلى یشک، و على و على أبوى یفترى، و أعرض على القافة؟!
و قال: والله! اننى لأعلم بأنسابهم من آبائهم، انى والله! لأعلم بواطنهم و ظواهرهم و انى لأعلم بهم أجمعین، و ما هم الیه صائرون، أقوله حقا و أظهره صدقا، علما ورثنا الله قبل الخلق أجمعین، و بعد بناء السموات و الأرضین و أیم الله لولا تظاهر الباطل علینا، و غلبة دولة الکفر، و توثب أهل الشکوک و الشرک الشقاق علینا، لقلت: قولا یتعجب منه الأولون و الآخرون.
برترى سخن امامان
[45] -7- على بن عیسى اربلى از ابوهاشم نقل مىکند: شنیدم امام عسکرى علیهالسلام مىفرمود: سخن خداوند بر همهى سخنان برترى دارد، آن گونه که خداوند از آفریدگانش برتر است. سخن ما نیز برتر از سخن مردم است، آن گونه که خود ما بر آنان برترى داریم.
[46] -8- ابوجعفر طبرى با سند خویش از امام حسن عسکرى علیهالسلام نقل مىکند:
امام جواد علیهالسلام گندمگون و سبزه بود، آنچنان که اهل شک و تردید دربارهى او – که 25 ماهه بود – گفتند: او از فرزندان حضرت رضا علیهالسلام نیست و آن لعنت شدگان گفتند که وى از نسل غلام سیاه آن حضرت، به نام «شنیف» یا از «لؤلؤ» است و زمانى که حضرت رضا علیهالسلام پیش مأمون بود، امام جواد علیهالسلام را که کودک بود، در مکه در حضور گروهى از مردم در مسجدالحرام پیش قیافهشناسان برده و بر آنان عرضه کردند. آنان چون در وى نگریستند و با چشمانشان به او خیره شدند، همه به سجده افتادند، سپس برخاسته، به آنان گفتند: واى بر شما! چنین ستارهى درخشان و فروغ تابان را بر امثال ما عرضه مىکنید؟ به خدا سوگند، این نسب پاک و مهذب و پاکیزه است و به خدا قسم جز در اصلاب و ارحام پاک، نگشته است، به خدا سوگند او جز از تبار امیرمؤمنان على بن ابىطالب و رسول خدا صلى الله علیه و آله نیست، برگردید و به درگاه خدا توبه کنید و آمرزش بخواهید و در مثل او شک نکنید.
در آن هنگام، سن او 25 ماه بود، با زبانى برندهتر از شمشیر و فصیحتر از فصاحت فرمود: خدایى را سپاس که با دست خود ما را از نور خویش آفرید و ما را از بندگانش برگزید و ما را امین خود بر آفریدگانش و بر وحى خود قرار داد. اى مردم! من محمد، فرزند على بن موسى الرضا، فرزند کاظم، فرزند صادق، فرزند محمد باقر، فرزند زینالعابدین، فرزند حسین شهید، فرزند امیرمؤمنان على بن ابىطالب و فرزند فاطمهى زهرا و فرزند محمد مصطفایم.
آیا در همچون منى تردید مىشود و بر پدرم تهمت مىزنند و مرا به قیافهشناسان عرضه مىکنند؟
سپس فرمود: به خدا سوگند، من به نسب و تبار آنان از پدرانشان داناترم، به خدا قسم من نهانها و آشکارهاى آنان را بهتر مىدانم، من به همهى آنان داناترم و اینکه سرانجامشان چه خواهد شد.
این سخن را به حق مىگویم و به راستى آشکار مىسازم، خداوند، پیش از آفریدن همه و پس از بناى آسمانها و زمینها، ما را وارث قرار داده است. به خدا سوگند، اگر نبود این که باطل بر ما چیره شده و حکومت کفر بر ما غلبه یافته و اهل شک و شرک، بر ضد ما دشمنى بر مىافروختند، سخنى مىگفتم که همهى اولین و آخرین از آن به شگفتى مىآمدند.
سپس دست مبارکش را بر دهانش نهاد و(خطاب به خود) فرمود: اى محمد، ساکت باش،
ثم وضع یده على فیه، ثم قال: یا محمد! اصمت کما صمت آباؤک،(فاصبر کما صبر أولوالعزم من الرسل و لا تستعجل لهم)(121) الآیة، ثم تولى لرجل الى جانبه فقبض على یده و مشى یتخطى رقاب الناس و الناس یفرجون له، قال: فرأیت مشیخة ینظرون الیه و یقولون:(الله أعلم حیث یجعل رسالته)(122)، فسألت عن المشیخة، قیل: هؤلاء قوم من حى بنىهاشم من أولاد عبدالمطلب.
قال: و بلغ الخیر الرضا على بن موسى علیهماالسلام و ما صنع بابنه محمد علیهالسلام فقال: الحمدلله. ثم التفت الى بعض من بحضرته من شیعته، فقال: هل علمتم ما قد رمیت به ماریة القبطیة، و ما ادعى علیها فى ولدها ابراهیم علیهالسلام، ابن رسول الله صلى الله علیه و آله!
قالوا: لا، یا سیدنا! أنت أعلم، فخبرنا لنعلم.
قال: ان ماریة لما أهدیت الى جدى رسول الله [صلى الله علیه و آله] أهدیت مع جوار قسمهن رسول الله صلى الله علیه و آله على أصحابه، و ظن بماریة من دونهن، و کان معها خادم یقال له [جریح]: یؤدبها بآداب الملوک، و أسلمت على ید رسول الله صلى الله علیه و آله و أسلم جریح معها، و حسن ایمانها و اسلامهما، فملکت ماریة قلب رسول الله صلى الله علیه و آله فحسدها بعض أزواج رسول الله، فأقبلت زوجتان من أزواج رسول الله صلى الله علیه و آله الى أبویهما تشکوان رسول الله صلى الله علیه و آله فعله و میله الى ماریة و ایثاره ایاها علیهما حتى سولت لهما أنفسهما أن تقولا(123): ان ماریة انما حملت بابراهیم من جریح، و کانوا لا یظنون جریحا خادما زمنا، فأقبل أبواهما الى رسول الله صلى الله علیه و آله، و هو جالس فى مسجده، فجلسا بین یدیه و قالا: یا رسول الله! ما یحل لنا و لا یسعنا أن نکتمک ما ظهرنا علیه من خیانة واقعة بک.
قال: و ماذا تقولان؟ قالا: یا رسول الله! ان جریحا یأتى من ماریة الفاحشة العظمى، و ان حملها من جریح، و لیس هو منک، یا رسول الله!
فأربد وجه رسول الله صلى الله علیه و آله، و تلون لعظم ما تلقیاه به، ثم قال: ویحکما ما تقولان؟!
فقالا: یا رسول الله! اننا خلفنا جریحا و ماریة فى مشربة و هو یفاکهها و یلاعبها، و یروم منها ما یروم الرجال من النساء، فابعث الى جریح فانک تجده على هذه الحال، فانفذ فیه حکمک و حکم الله تعالى.
فقال النبى صلى الله علیه و آله: یا أباالحسن! خذ معک سیفک ذاالفقار حتى تمضى الى مشربة ماریة، فان صادفتها و جریحا کما یصفان فأخمدهما ضربا.
آن گونه که پدرانت سکونت کردند، «صبر کن، آن سان که پیامبران صاحب عزم صبر کردند و بر آنان شتاب مکن…»
سپس رو به مردى که کنارش بود کرده، دست او را گرفت و از میان مردم راه افتاد، مردم نیز برایش راه مىگشودند. گوید: پیرمردانى دیدم که به او مىنگریستند و مىگفتند: «خداوند داناتر است که رسالت خود را در کجا قرار دهد.» دربارهى پیرمردان پرسیدم که کیستند؟ گفته شد: آنان گروهى از طایفهى بنىهاشم از فرزندان عبدالمطلباند.
گوید: این خبر و آنچه با حضرت جواد علیهالسلام کردند، به حضرت رضا علیهالسلام فرمود: الحمدلله. سپس به برخى از شیعیانش که در حضورش بودند روى کرد و فرمود: مىدانید دربارهى ماریهى قبطیه و پسرش ابراهیم علیهالسلام پسر حضرت رسول خدا صلى الله علیه و آله چه نسبتى به ماریه دادند؟
گفتند: نه سرورا، شما داناترید، بفرمایید تا بدانیم.
فرمود: چون ماریه را به جدم رسول خدا صلى الله علیه و آله هدیه دادند، همراهش تعدادى کنیز بود. پیامبر خدا آن کنیزان را میان اصحابش تقسیم کرد و ماریه را براى خود نگه داشت. همراه ماریه خادمى به نام «جریح» بود که او را با آداب فرمانروایان ادب مىکرد. ماریه و جریح به دست پیامبر خدا مسلمان شدند ایمان و اسلامشان نیکو شد. ماریه در دل رسول خدا صلى الله علیه و آله جا گرفت، بعضى از زنان پیامبر بر او حسد بردند. دو تن از همسران رسول خدا صلى الله علیه و آله پیش پدرانشان رفته و از کار پیامبر و علاقهاش به ماریه و این که پیامبر او را بر آن دو برترى مىدهد، شکایت کردند؛ تا آنجا که نفس [حسادت] آن دو، آنان(124) را واداشت که بگویند: ماریه از جریح باردار شده است و ابراهیم را آورده است، و مدتى نمىپنداشتند که جریح، خادم باشد. پدران آن دو پیش رسول خدا صلى الله علیه و آله آمدند، آن حضرت در سجدهگاهش نشسته بود. برابر پیامبر نشسته و گفتند: اى رسول خدا، براى ما سزاوار نیست و نمىتوانیم خیانتى را که به تو شده است، از تو کتمان کنیم.
فرمود: چه مىگویید؟ گفتند: اى رسول خدا، جریح با ماریه رابطهى حرام دارد و ماریه از جریح باردار شده است نه از تو اى رسول خدا!
چهرهى پیامبر خدا، از سنگینى حرف و تهمتى که آن دو بیان کردند، تیره و دگرگون شد، سپس فرمود: واى بر شما، چه مىگویید؟
گفتند: اى پیامبر خدا، ما جریح و ماریه را در مشربه دیدیم که وى با ماریه شوخى مىکرد و از او چیزى مىخواست که مردان از زنان مىخواهند. کسى را نزد جریح بفرست، خواهى یافت که او بر این حال است. پس حکم خود و حکم خداى متعال را دربارهى او اجرا کن.
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: یا على! ذوالفقارت را بردار و پیش ماریه و استراحتگاه او برو، اگر او و جریح را آنگونه یافتى که اینان مىگویند، هر دو را بزن.
فقام على علیهالسلام و اتشح بسیفه و أخذه تحت ثوبه، فلما ولى و مر من بین یدى رسول الله صلى الله علیه و آله أتى الیه راجعا فقال له: یا رسول الله! أکون فیما أمرتنى کالسکة المحماة فى النار، أو الشاهد یرى ما لا یرى الغائب؟
فقال النبى صلى الله علیه و آله: فدیتک یا على! بل الشاهد یرى ما لا یرى الغائب.
قال: فأقبل على علیهالسلام و سیفه فى یده حتى تسور من فوق مشربة ماریة و هى جالسة و جریح معها یؤدبها بآداب الملوک و یقول لها: أعظمى رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم، و کنیه، و أکرمیه، و نحو من هذا الکلام حتى نظر جریح الى أمیرالمؤمنین [علیهالسلام]، و سیفه مشهر بیده، ففزع منه جریح و أتى الى النخلة فى دار المشربة فصعد الى رأسها، فنزل أمیرالمؤمنین الى المشربة و کشف الریح عن أثواب جریح، فانکشف ممسوحا.
فقال: انزل، یا جریح! فقال: یا أمیرالمؤمنین! آمن على نفسى؟
فقال: آمن على نفسک، قال: فنزل جریح و أخذ بیده أمیرالمؤمنین علیهالسلام، و جاء به الى رسول الله صلى الله علیه و آله فأوقفه بین یدیه و قال له: یا رسول الله! ان جریحا خادم ممسوح فولى النبى بوجهه الى الجدار و قال: حل لهما – یا جریح! – و اکشف عن نفسک حتى یتبین کذبهما، و یحهما ما اجراهما على الله و على رسوله؟!
فکشف جریح عن أثوابه، فاذا هو خادم ممسوح کما وصف، فسقطا بین یدى رسول الله و قالا: یا رسول الله! التوبة، استغفر لنا، فلن نعود، فقال رسول الله صلى الله علیه و آله: لا تاب الله علیکما فما ینفعکما استغفارى، و معکما هذه الجرأة على الله و على رسوله؟ قالا: یا رسول الله! فان استغفرت لنا رجونا أن یغفر لنا ربنا، فأنزل الله الآیة التى فیها(ان تستغفر لهم سبعین مرة فلن یغفر الله لهم).(125)
قال الرضا على بن موسى علیهماالسلام: الحمدلله الذى جعل فى و فى ابنى محمد أسوة برسول الله صلى الله علیه و آله و ابنه ابراهیم.
و لما بلغ عمره ست سنین و شهور قتل المأمون أباه، و بقیت الطائفة فى حیرة، و اختلفت الکلمة بین الناس و استصغر سن أبىجعفر علیهالسلام و تحیر الشیعة فى سائر الأمصار.(126)
على صلى الله علیه و آله برخاست، شمشیر خود را زیر جامهى خود پنهان کرد و راه افتاد، کمى رفته بود که نزد رسول خدا صلى الله علیه و آله برگشت و عرض کرد: یا رسول الله، در آنچه فرمانم دادى، همچون آهن گداخته باشم(سریع و قاطع عمل کنم) یا شاهدى باشم که آنچه را غایب نمىبیند، مشاهده مىکند؟
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: فدایت شوم یا على! بلکه شاهدى باش که مىبیند آنچه را غایب نمىبیند.
گوید: على علیهالسلام در حالى که شمشیر در دستش بود رفت و از دیوار مشربهى ماریه بالا رفت، دید که او نشسته و جریح هم با اوست و آداب فرمانروایان را به او مىآموزد و به او مىگوید: رسول خدا صلى الله علیه و آله را بزرگ بدار، با کنیه صدایش کن، احترامش کن و… از این گونه سخنان. تا آنکه نگاه جریح به على علیهالسلام و شمشیر آختهى در دست او افتاد، ترسید و از بیم جان بالاى درخت خرمایى رفت که در آن خانه بود. امیرمؤمنان وارد آن خانه شد. باد، جامههاى جریح را کنار زد، معلوم شد که جریح اصلا مردى ندارد!
فرمود: پایین بیا جریح. گفت: اى امیرمؤمنان، در امانم؟
فرمود: ایمن باش. جریح پایین آمد. امیرمؤمنان علیهالسلام دست او را گرفت و پیش رسول خدا صلى الله علیه و آله آورد و جلوى آن حضرت نگه داشت و گفت: اى رسول خدا جریح، خادمى است که مردى ندارد.
پیامبر روى خود را به طرف دیوار کرد و فرمود: اى جریح، خودت را بر این دو بنمایان، تا بر آنان روشن شود که دروغ مىگویند. واى بر آن دو که چه گستاخند بر خدا و بر رسول خدا!
جریح جامههاى خود را کنار زد، دیدند آن گونه که گفته شد، خادمى بى مردى است. آن دو در برابر پیامبر خدا فرو افتادند و گفتند: اى پیامبر خدا، توبه! براى ما آمرزش بخواه، دیگر چنین نخواهیم کرد.
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: خدا از شما نگذرد، استغفار و آمرزشخواهى من چه سودى براى شما دارد، در حالى که این گونه بر خدا و پیامبرش گستاخى دارید؟
گفتند: اى رسول خدا، اگر تو براى ما آمرزش بخواهى، امید داریم که خداوند ما را بیامرزد. خداوند آیهاى نازل کرد که: «اگر هفتاد بار براى آنان آمرزش بخواهى، خدا هرگز آنان را نخواهد آمرزید.»
حضرت رضا علیهالسلام فرمود: خدا را سپاس که دربارهى من و فرزندم محمد، تأسى و پیروى از رسول خدا صلى الله علیه و آله و پسرش ابراهیم قرار داد.
و چون عمر آن حضرت به شش سال و چند ماه رسید، مأمون پدرش را به شهادت رساند و آن طایفه در سرگردانى ماندند، سخن میان مردم به اختلاف کشید و سن حضرت جواد علیهالسلام را کم و کوچک شمردند و شیعه در شهرهاى دیگر در حیرت و سردرگمى ماند.
6- ما یرتبط بنفسه
تاریخ ولادته
[47] -1- ابوجعفر الطبرى: و قال: حدثنى أبوالفضل محمد بن عبدالله، قال: حدثنى محمد بن اسماعیل، عن على بن الحسین، عن أبیه، عن أبىمحمد الحسن على العسکرى الثانى علیهالسلام، قال:
کان مولدى فى ربیع الآخر، سنة اثنتین و ثلاثین و مأتین من الهجرة.(127)
مأساته
[48] -2- السید بن طاووس: روى على بن محمد الصیمرى رضوان الله علیه، فى الکتاب الذى أشرنا الیه [کتاب الأوصیاء علیهمالسلام و ذکر الوصایا]، فقال ما هذا الفظه: الحمیرى، عن الحسن بن على، عن ابراهیم بن مهزیار، عن محمد بن أبى الزعفران، عن أم أبىمحمد علیهالسلام قالت:
قال لى یوما من الأیام: تصیبنى فى سنة ستین و مائتین حزازة أخاف أن أنکب منها نکته [نکبة].
قالت: فأظهرت الجزع و أخذنى البکاء، فقال: لابد من وقوع أمر الله، لا تجزعى.
فلما کان فى صفر سنة ستین أخذها المقیم و المقعد، و جعلت تخرج فى الأحانین الى خارج المدینة، و تحبس الأخبار حتى ورد علیها الخیر [الخبر] حین حبسه المعتمد فى یدى على [بن] جرین و حبس جعفرا أخاه معه، و کان المعتمد یسأل عن أخباره فى کل وقت، فیخبره أنه یصوم النهار و یصلى اللیل، فسأله یوما عن الأیام عن خبره فأخبره بمثل ذلک.
فقال له: امض الساعة الیه و اقرأه منى السلام، و قل له: انصرف الى منزلک مصاحبا قال على بن جرین: فجئت الى باب الحبس فوجدت حمارا مسرجا، فدخلت علیه فوجدته جالسا و قد
6- آنچه به خود حضرت مربوط است
تاریخ ولادتش
[47] -1- ابوجعفر طبرى با سند خویش از امام حسن عسکرى علیهالسلام چنین نقل مىکند:
تولد من در ماه ربیعالثانى، سال 232 هجرى بود.
ماتم و شهادتش
[48] -2- سید بن طاووس، با سند خویش و به نقل از «کتاب الاوصیاء و ذکر الوصایا» از مادر امام حسن عسکرى علیهالسلام چنین نقل مىکند:
روزى از روزها [امام حسن عسکرى] به من فرمود:
در سال 260 دردى به من خواهد رسید که مىترسم از آن، از پاى درآیم.
گوید: اظهار بىتابى کردم و گریهام گرفت. حضرت فرمود: چارهاى از وقوع فرمان خدا نیست، بىتابى مکن.
چون ماه صفر سال 60(260) رسید، او را اندوهى شدید فرا گرفت، گاهى از اوقات بیرون شهر مىرفت و خبرها به او نمىرسید، تا آن که خبر امام عسکرى علیهالسلام به او رسید، آن گاه معتمد عباسى او را به زندان انداخت و به دست على بن جرین سپرد و برادرش جعفر را هم با وى زندانى کرد.
معتمد پیوسته هر دم خبرهاى او را از على بن جرین مىپرسید، او هم مىگفت: وى روز را روزه مىدارد و شب را نماز مىخواند. روزى دیگر از خبر او پرسید، او نیز همان گونه خبر داد.
به او گفت: هم اکنون پیش او برو و سلام مرا به او برسان و بگو با همراه به خانهات برگرد.
على بن جرین گوید: به در زندان رفتم، الاغ زین کردهاى دیدم، وارد زندان شدم، دیدم آن
لبس خفه و طیلسانه و شاشه(128)، فلما رآنى فأدیت الیه الرسالة، فرکب فلما استوى على الحمار وقف فقلت له: ما وقوفک یا سیدى؟
فقال لى: حتى یجىء جعفر، فقلت: انما أمرنى باطلاقک دونه، فقال لى: ترجع الیه، فتقول له: خرجنا من دار واحدة جمیعا، فاذا رجعت و لیس هو معى کان فى ذلک ما لاخفاء به علیک، فمضى وعادا فقال: یقول لک: قد أطلقت جعفرا لک لأنى حبسته بجنایته على نفسه و علیک و ما یتکلم به و خلى سبیله، فصار معه الى داره.
و ذکر الصمیرى أیضا فى کتابه المشار الیه فى خروج مولانا الحسن العسکرى علیهالسلام من حبس المعتمد و ما قال له علیهالسلام: ما هذا لفظه: عن المحمودى، قال: رأیت خط أبىمحمد علیهالسلام لما خرج من حبس المعتمد:(یریدون لیطفئوا نور الله بأفواههم و الله متم نوره و لو کره الکافرون)(129) -(130)
[49] -3- الطوسى: روى سعد بن عبدالله، قال: حدثنى جماعة منهم أبوهاشم داود ابن القاسم الجعفرى، و القاسم بن محمد العباسى، و محمد بن عبیدالله، و محمد بن ابراهیم العمرى و غیرهم ممن کان حبس بسبب قتل عبدالله بن محمد العباسى:
أن أبامحمد علیهالسلام و أخاه جعفرا دخلا علیهم لیلا، قالوا: کنا لیلة من اللیالى جلوسا نتحدث اذ سمعنا حرکة باب السجن، فراعنا کذلک، و کان أبوهاشم علیلا، فقال لبغضنا: اطلع و انظر ما ترى، فاطلع الى موضع الباب فاذا الباب فتح، و اذا هو برجلین قد أدخلا الى السجن و رد الباب و أقفل، فدنا منهما فقال: من أنتما؟
فقال أحدهما:(نحن قوم من الطالبیة حبسنا، فقال: من أنتما؟ فقال): أنا الحسن بن على، و هذا جعفر بن على، فقال لهما: جعلنى الله فداکما، ان رأیتما أن تدخلا البیت، و بادر الینا و الى أبىهاشم فأعلمنا و دخلا.
فلما نظر الیهما أبوهاشم قام عن مضربة کانت تحته، فقبل وجه أبىمحمد علیهالسلام و أجلسه علیها، و جلس جعفر قریبا منه، فقال جعفر: وا شطناه! بأعلى صوته – یعنى جاریة له – فزجره أبومحمد علیهالسلام و قال له: اسکت. و أنهم رأوا فى آثار السکر، و أن النوم غلبه و هو جالس معهم، فنام على تلک الحال.(131)
حضرت نشسته و کفش و ردا و عبایش را پوشیده است. چون مرا دید برخاست. پیام را به او رساندم. سوار شد، چون روى الاغ قرار گرفت ایستاد. گفتم: سرورم، چرا ایستادید؟
فرمود: تا جعفر هم بیاید. گفتم: مرا به آزاد کردن تو فرمان داده نه او. گفت: پیش او بر مىگردى و مىگویى: از یک خانه با هم بیرون آمدیم، اگر من برگردم و او همراهم نباشد، پیامدى دارد که بر تو پوشیده نیست. رفت و برگشت و گفت: مىگوید: جعفر را به خاطر تو آزاد کردم، چرا که او را به خاطر جنایتى که بر خودش و بر تو کرده بود و حرفهایى که مىزد، زندانى کرده بودم. او را هم آزاد کردند، همراه حضرت به خانهاش رفت.
صیمرى نیز در کتاب یاد شدهى خویش دربارهى بیرون آمدن مولاى ما امام حسن عسکرى علیهالسلام از زندان معتمد و آنچه امام به او فرمود چنین آورده است: از محمودى روایت شده است که گفت: خط امام عسکرى علیهالسلام را آنگاه که از زندان معتمد بیرون آمد، دیدم. [آن حضرت نوشته بود:] «مىخواهند با دهانهایشان نور خدا را خاموش کنند و خداوند کامل کنندهى نور خویش است، هر چند کافران دوست نداشته باشند.»
[49] -3- شیخ طوسى به سند خویش از کسانى که به سبب کشته شدن عبدالله بن محمد عباسى به زندان افتاده بودند، چنین نقل کرده است:
امام حسن عسکرى علیهالسلام و برادرش جعفر را شبانه بر آنان وارد کردند. گویند شبى از شبها نشسته بودیم و حرف مىزدیم که صداى حرکت در زندان را شنیدم. به هراس افتادیم. ابوهاشم معلول بود، به یکى از ما گفت: سربکش و بنگر چه مىبینى؟ به محل در زندان چشم دوخت که در باز شد و دو نفر را وارد زندان کردند و در دوباره بسته و قفل شد. به آن دو نزدیک شد و پرسید: شما کیستید؟
یکى از آن دو گفت: گروهى از طالبیانیم که به زندان افتادهایم. گفت: شما کیستید؟ گفت: من حسن بن علىام و این جعفر بن على. آن مرد به آن دو گفت: فداى شما شوم، اگر صلاح مىدانید وارد اتاق ما شوید. پیش ما و ابوهاشم شتافت و به ما خبر داد و آن دو وارد شدند.
چون ابوهاشم به آن دو نگریست از جاى خود بلند شد، چهرهى امام عسکرى علیهالسلام را بوسید و او را روى زیرانداز خود نشاند. جعفر هم نزدیک او نشست. جعفر با صداى بلند گفت: وا شطناه(شطن را صدا کرد که کنیزش بود). امام عسکرى علیهالسلام او را نهى کرد و فرمود: ساکت باش. آنان نشانههاى مستى را در او دیدند. او در حالى که همراه آنان نشسته بود، خواب بر وى غلبه کرد و در همان حال خوابید.
[50] -4- و روى: عن أبىهاشم الجعفرى، قال:
کنت فى الحبس مع جماعة، فحبس أبومحمد علیهالسلام و أخوه جعفر، فخففنا له، و قبلت وجه الحسن، و أجلسته على مضربة کانت تحتى، و جلس جعفر قریبا منه. فقال جعفر: وا شیطناه! بأعلى صوته – یعنى جاریة له – فزجره أبومحمد علیهالسلام و قال له: اسکت. و انهم رأوا فیه أثر السکر.
و کان المتولى لحبسه صالح بن وصیف، و کان معنا فى الحبس رجل جمحى یدعى أنه علوى، فالتفت أبومحمد علیهالسلام و قال: لولا أن فیکم من لیس منکم، لأعلمتکم متى یفرج الله عنکم، و أومأ الى الجمحى، فخرج.
فقال أبومحمد علیهالسلام: هذا الرجل لیس منکم، فاحذروه، و ان فى ثیابه قصة، قد کتبها الى السلطان یخبره بما تقولون فیه. فقال: بعضهم: ففتش ثیابه، فوجد فیها القصة یذکرنا [فیها] بکل عظیمة، و یعلمه على أنا نرید أن نثقب الحبس و نهرب.(132)
[51] -5- الراوندى: روى عن على بن ابراهیم بن هاشم، عن أبیه، عن عیسى بن صبیح، قال:
دخل الحسن العسکرى علیهالسلام علینا الحبس، و کنت به عارفا فقال لى: لک خمس و ستون سنة، و شهر و یومان.
و کان معى کتاب دعاء علیه تاریخ مولدى، و انى نظرت فیه فکان کما قال:
و قال: هل رزقت ولدا؟ قلت: لا.
فقال: اللهم! ارزقه ولدا یکون له عضدا، فنعم العضد الولد. ثم تمثل علیهالسلام:
من کان ذا عضد یدرک ظلامته++
ان الذلیل الذى لیست له عضد
قلت: ألک ولد؟
قال: اى، والله! سیکون لى ولد یملأ الأرض قسطا [و عدلا]، فأما الآن فلا، ثم تمثل:
لعلک یوما أن ترانى کأنما++
بنى حوالى الأسود اللوابد
فان تمیما قبل أن یلد الحصى++
أقام زمانا و هو فى الناس واحد(133)
[50] -4- نیز از ابوهاشم جعفرى روایت کرده که گفت:
همراه گروهى در زندان بودم، امام حسن عسکرى علیهالسلام و برادرش جعفر نیز زندانى شدند.
آن دو را پذیرا شدیم و چهرهى امام حسن علیهالسلام را بوسیدم و او را روى تشکى که زیرم بود نشاندم. جعفر هم نزدیک او نشست.
جعفر با صداى بلند گفت: واشیطناه(نام کنیزش بود). امام حسن عسکرى علیهالسلام او را منع کرد و به او فرمود: ساکت باش. آنان نشانهى مستى در او دیدند.
زندانبان او صالح بن وصیف بود. مردى جمحى هم که ادعا مىکرد علوى است، با ما در زندان بود. امام عسکرى علیهالسلام فرمود: اگر در میان شما غیر خودى نبود، به شما خبر مىدادم که کى خداوند شما را آزاد مىکند و به آن مرد اشاره کرد. او هم بیرون رفت.
حضرت فرمود: این مرد از شما نیست، از او حذر کنید. در لباس او نوشتهاى است که به حاکم نوشته تا آنچه را دربارهى او مىگویید گزارش دهد. یکى از آنان گفته است: لباسهاى او را گشتند، نامهاى یافتند که دربارهى ما تهمتهاى بزرگى نوشته بود و به حاکم خبر مىداد که ما مىخواهیم زندان را سوراخ کرده و فرار کنیم.
[51] -5- راوندى به سند خود از عیسى بن صبیح نقل مىکند:
امام حسن عسکرى علیهالسلام بر ما وارد شد که در زندان بودیم. من به امامتش معتقد بودم. به من فرمود: تو 65 سال و یک ماه و دو روز دارى.
همراه من کتاب دعایى بود که تاریخ ولادتم را بر آن نوشته بودم، نگاه کردم، دیدم درست مىگوید: و فرمود: آیا فرزند دارى؟ گفتم: نه.
فرمود: خداوندا، به او فرزندى عطا کن تا بازویش باشد. فرزند، بازوى خوبى است. سپس این شعر را خواند:
هر کس بازو داشته باشد، حق خود را مىگیرد، خوار کسى است که بازو ندارد.
گفتم: شما فرزند دارید؟
فرمود: آرى به خدا قسم، به زودى صاحب فرزندى خواهم شد که زمین را پر از عدل و داد مىکند اما حالا نه. سپس این شعر را خواند:
شاید روزى مرا ببینى که فرزندانم همچون شیران شرزه دور مرا گرفتهاند، تمیم، پیش از آن که حصى را به دنیا آورد، زمانى تک و تنها میان مردم زیست.
[52] -6 – ابن عبدالوهاب: حدثنى أبوالتحف المصرى یرفع الحدیث برجاله الى أبىیعقوب اسحاق بن أبان قال:
کان أبومحمد علیهالسلام یبعث الى أصحابه و شیعته: صیروا الى موضع کذا و کذا و الى دار فلان بن فلان العشاء و العتمة، فى لیلة کذا، فأنکم تجدونى هناک، و کان الموکلون به لا یفارقون باب الموضع الذى حبس علیهالسلام فیه باللیل و النهار، و کان یعزل فى کل خمسة أیام الموکلین(به)، و یولى آخرین بعد أن یجدد علیهم الوصیة بحفظه، و التوفر على ملازمة بابه.
فکان أصحابه و شیعته یصیرون الى الموضع، و کان علیهالسلام قد سبقهم الیه، فیرفعون حوائجهم الیه فیقضیها لهم على منازلهم و طبقاتهم، و ینصرفون الى أماکنهم بالآیات و المعجزات، و هو علیهالسلام فى حبس الأضداد.(134)
شق ثوبه فى مصیبة أبیه
[53] -7- الطوسى: أحمد بن على، قال: حدثنى اسحق، قال: حدثنى ابراهیم بن الخضیب الأنبارى، قال: کتب أبوعون الأبرش قرابة نجاح بن سلمة الى أبىمحمد علیهالسلام: أن الناس قد استوحشوا من شقک ثوبک على أبىالحسن علیهالسلام.
فقال: یا أحمق! ما أنت و ذاک، قد شق موسى على هارون علیهماالسلام، ان من الناس من یولد مؤمنا و یحیى مؤمنا و یموت مؤمنا، و منهم من یولد کافرا، و یحیى کافرا و یموت کافرا، و منهم من یولد مؤمنا و یحیى مؤمنا و یموت کافرا، و أنک لا تموت حتى تکفر و تغیر عقلک.
فما مات حتى حجبه ولده عن الناس و حبسوه فى منزله، فى ذهاب العقل و الوسوسة، و لکثرة التخلیط، و یرد على أهل الامامة، و انکشف عما کان علیه.(135)
[52] -6- ابن عبدالوهاب با سند خویش از اسحاق بن ابان چنین نقل مىکند:
امام حسن عسکرى علیهالسلام به اصحاب و پیروان خویش چنین دستور مىداد: به کجا و کجا بروید، شب و پس از وقت عشا در فلان شب به خانهى فلانى بروید، مرا آنجا مىیابید. مأمورانى که بر او گماشته شده بودند، از در جایى که وى آنجا زندانى بود، شب و روز جدا نمىشدند. حاکم هر پنج روز، مأموران گماشتهى بر آن حضرت را عوش مىکرد و مأموران دیگرى مىگماشت و توصیه مىکرد که او را نگه دارند و همیشه بر در زندان او باشند.
اصحاب و پیروان وى به آن جا مىرفتند، در حالى که امام پیش از آنان در آنجا حاضر بود. نیازهاى خود را با آن حضرت مطرح مىکردند، او نیز به فراخور جایگاه و طبقهى آنان نیازشان را بر مىآورد و همراه با نشانهها و معجزات به جاى خود بر مىگشتند، در حالى که امام در زندان اضداد و مخالفان بود.
جامه دریدن در سوگ پدر
[53] -7- شیخ طوسى با سند خویش نوشته است:
ابوعون ابرش از نزدیکان نجاج بن سلمه به امام حسن عسکرى علیهالسلام نوشت:
مردم از اینکه در سوگ پدرت امام هادى علیهالسلام جامه بر تن دریدى، دچار سؤال شدهاند!
فرمود: اى نادان، تو را به این کار چه؟ حضرت موسى در سوگ برادرش هارون، جامه درید. برخى از مردم مؤمن به دنیا مىآیند، مؤمن زندگى مىکنند و مؤمن از دنیا مىروند. برخى از آنان نیز کافر به دنیا مىآیند و کافر زندگى مىکنند و کافر مىمیرند. برخى هم مؤمن به دنیا مىآیند، مؤمن زندگى مىکنند و کافر مىمیرند. و تو نمىمیرى مگر آن که کافر شوى و عقلت را از دست بدهى.
و او نمرد، تا آن که عقلش را از دست داد و دچار وسواس شد و بسیار اشتباه مىکرد و پیروان امامت را رد مىکرد و فکر و عقیدهى باطنىاش آشکار شد، تا آنکه فرزندانش او را از مردم پوشیده داشتند و در خانهاش زندانىاش کردند.
کلامه فى أخیه جعفر
[54] -8- البحرانى: عن الحسین بن همدان فى هدایته، عن محمد بن عبدالحمید البزاز و أبىالحسین محمد بن یحیى و محمد بن میمون الخراسانى و الحسین بن مسعود الفزارى، قالوا جمیعا.
و قد سألتهم فى مشهد سیدنا أبىعبدالله الحسین علیهالسلام بکربلاء عن جعفر، و ما جرى من أمره قبل غیبة سیدنا أبىالحسن و أبىمحمد علیهالسلام صاحبى العسکر، و بعد غیبة سیدنا أبىمحمد علیهالسلام، و ما ادعاه جعفر، و ما ادعى له، فحدثونى من جملة أخباره: أن سیدنا أباالحسن علیهالسلام کان یقول لهم: تجنبوا ابنى جعفرا فانه منى بمنزلة نمرود من نوح، الذى قال الله عزوجل فیه فقال:(رب ان ابنى من أهلى) فقال الله:(یا نوح انه لیس من أهلک انه عمل غیر صالح)، و أن أبامحمد علیهالسلام کان یقول لنا بعد أبىالحسن علیهالسلام: الله الله! أن یظهر لکم أخى جعفر على سر، ما مثلى و مثله الا مثل هابیل و قابیل ابنى آدم، حیث حسد قابیل هابیل على ما أعطاه الله لهابیل من فضله فقتله، و لو تهیأ لجعفر قتلى لفعل، ولکن الله غالب على أمره….(136)
سخن آن حضرت دربارهى برادرش جعفر
[54] -8- بحرانى از حسین بن همدان و از محمد بن عبدالحمید و محمد بن یحیى و محمد بن میمون خراسانى و حسین بن مسعود فزارى نقل مىکند که از اینان دربارهى مرقد سرورمان حسین بن على علیهالسلام در کربلا از جعفر پرسیدیم و از حوادثى که پیش از پنهان شدن امام هادى و امام عسکرى علیهماالسلام در سامرا و پس از غیبت سرورمان امام عسکرى علیهالسلام و آنچه جعفر ادعا کرد، یا دیگران دربارهاش ادعا کردند پرسیدیم. از جملهى خبرهاى مربوط به جعفر، چنین گفتند:
سرور ما امام هادى به آنان مىفرمود: از پسرم جعفر حذر کنید، که او نسبت به من همچون نمرود نسبت به نوح است که نوح دربارهى او گفت: «خدایا، پسرم از خانوادهى من است»، خداوند فرمود: «اى نوح! او از خانوادهى تو نیست، او عملى ناشایست [و فرزندى ناخلف] است». امام حسن عسکرى علیهالسلام نیز پس از امام هادى علیهالسلام به ما مىفرمود: «هرگز مباد که برادرم جعفر از چیزى از راز شما آگاه شود! مثل من و او، مثل هابیل و قابیل فرزندان آدم است که قابیل بر هابیل حسد برد، به خاطر فضیلتى که خدا به هابیل بخشید و او را کشت. اگر برادرم جعفر بتواند، مرا مىکشد؛ ولى خداوند بر کار خویش، غالب و چیره است…»
7- فى الامام المهدى
کلامه فى ولادة المهدى
[55] -1- الطوسى: و روى محمد بن یعقوب الکلینى، رفعه قال:
قال أبومحمد علیهالسلام حین ولد الحجة علیهالسلام زعمت الظلمة أنهم یقتلوننى لیقطعوا هذا النسل، فکیف رأوا قدرة الله، و سماه المؤمل.(137)
[56] -2- الخزاز القمى: حدثنا أبوجعفر محمد بن على، قال: حدثنا على بن عبدالله الدقاق، قال: حدثنا سعد بن عبدالله، قال موسى بن جعفر بن وهب البغدادى:
انه خرج من عند أبىمحمد علیهالسلام توقیع: زعموا أنهم یریدون قتلى لیقطعوا هذا النسل، و قد کذب الله تعالى قولهم، و الحمدلله.(138)
[57] -3- الصدوق: حدثنا محمد بن على ماجیلویه رضى الله عنه، قال: حدثنا محمد بن یحیى العطار، قال: حدثنى أبوعلى الخیزرانى، عن جاریة له کان أهداها لأبى محمد علیهالسلام، فلما أغار جعفر الکذاب على الدار جاءته فارة من جعفر فتزوج بها.
قال أبوعلى: فحدثنى أنها حضرت ولادة السید علیهالسلام، و أن اسم أم السید صقیل، و أن أبامحمد علیهالسلام حدثها بما یجرى على عیاله، فسألته أن یدعو الله عزوجل لها أن یجعل منیتها قبله، فماتت فى حیاة أبىمحمد علیهالسلام.
و على قبرها لوح مکتوب علیه: هذا قبر أم محمد.
7- دربارهى امام مهدى
سخن آن حضرت دربارهى ولادت مهدى
[55] -1- شیخ طوسى گوید: محمد بن یعقوب کلینى روایت کرده است: چون حضرت حجت علیهالسلام به دنیا آمد، امام عسکرى علیهالسلام فرمود: ستمگران پنداشتند مرا مىکشند تا این نسل را قطع کنند، قدرت خداوند را چگونه دیدند؟ و نام آن مولود را «مؤمل» گذاشت.
[56] -2- خزاز قمى به نقل از موسى بن جعفر وهب بغدادى نقل مىکند:
از محضر حضرت امام عسکرى علیهالسلام این نامه صادر شد: پنداشتند که مىخواهند مرا بکشند، تا این نسل را قطع کنند، خداوند متعال هم سخنشان را دروغ ساخت و خدا را سپاس.
[57] -3- صدوق با سند خود از ابوعلى خیزرانى و او نیز از کنیزى که به امام عسکرى علیهالسلام هدیه داده بود، نقل مىکند که چون جعفر کذاب بر خانهى آن حضرت هجوم آورد، آن کنیز از دست جعفر گریخت و نزد او آمد، او هم با وى ازدواج کرد. ابوعلى گوید: آن کنیز گفت که شاهد تولد حضرت حجت علیهالسلام بوده و این که نام مادرش نیز صیقل بوده است و این که امام عسکرى علیهالسلام آنچه را بر خانوادهاش پیش خواهد آمد، براى او بیان فرموده است و آن بانو از امام درخواست کرد که دعا کند مرگ او را پیش از مرگ امام قرار دهد.
از این رو در حال حیات امام عسکرى علیهالسلام درگذشت.
بر قبر او سنگ نوشتهاى است که بر آن نوشته است: این قبر مادر محمد است.
ابوعلى گوید: شنیدم که این کنیز مىگفت: چون امام زمان متولد شد، نورى را مشاهده
قال أبوعلى: و سمعت هذه الجاریة تذکر أنه لما ولد السید علیهالسلام رأت لها نورا ساطعا قد ظهر منه و بلغ أفق السماء، و رأت طیورا بیضاء تهبط من السماء، و تمسح أجنحتها على رأسه و وجهه و سائر جسده ثم تطیر، فأخبرنا أبامحمد علیهالسلام بذلک فضحک، ثم قال: تلک ملائکة نزلت للتبرک بهذا المولود، و هى أنصاره اذا خرج.(139)
[58] -4- و قال: حدثنا محمد بن محمد بن عصام رضى الله عنه، قال: حدثنا محمد بن یعقوب الکلینى، قال: حدثنى علان الرازى، قال:
أخبرنى بعض أصحابنا أنه لما حملت جاریة أبىمحمد علیهالسلام قال: ستحملین ذکرا، و اسمه محمد، و هو القائم من بعدى.(140)
[59] -5- و قال: قال أبوالعباس أحمد بن الحسین بن عبدالله بن مهران، الآبى العروضى بمرو، قال: حدثنا أحمد بن الحسن بن اسحاق القمى، قال:
لما ولد الخلف الصالح علیهالسلام ورد عن مولانا أبىمحمد الحسن بن على علیهماالسلام الى جدى أحمد بن اسحاق کتاب، فاذا فیه مکتوب بخط یده علیهالسلام الذى کان ترد به التوقیعات علیه، و فیه: ولد لنا مولود، فلیکن عندک مستورا، و عن جمیع الناس مکتوما، فانا لم نظهر علیه الا الأقرب لقرابته، و الولى لولایته، أحببنا اعلامک لیسرک الله به مثل ما سرنا به، و السلام.(141)
العقیقة لولادة الامام المهدى
[60] -6- الطوسى: محمد بن على الشلمغانى فى کتاب الأوصیاء، قال: حدثنى الثقة، عن ابراهیم بن ادریس، قال:
وجه الى مولاى أبومحمد علیهالسلام بکبش، و قال: عقه عن ابنى فلان، و کل و أطعم أهلک.
ففعلت، ثم لقیته بعد ذلک فقال لى: المولود الذى ولد لى مات، ثم وجه الى بکبشین و کتب: بسم الله الرحمن الرحیم، عق هذین الکبشین عن مولاک، و کل هناک الله، و أطعم اخوانک، ففعلت و لقیته بعد ذلک فما ذکر لى شیئا.(142)
کردم که از او مىتابید و به افق آسمان مىرفت، پرندگان سفیدى را دیدم که از آسمان فرود مىآمدند و بالهاى خود را بر سر و صورت و بدن آن حضرت مىکشیدند و پرواز مىکردند، این را به امام عسکرى علیهالسلام گفتیم. حضرت خندید، سپس فرمود: آنان فرشتگانىاند که براى تبرک جستن به این مولود فرود مىآیند، هنگامى که ظهور کند، آنان از یاوران اویند.
[58] -4- نیز صدوق به سند خود از کلینى، از علان رازى نقل مىکند که گوید:
بعضى از اصحاب ما به من خبر دادند که چون کنیز امام عسکرى علیهالسلام باردار شد، حضرت فرمود: به زودى به پسرى باردار خواهى شد و نام او محمد است و او قائم پس از من است.
[59] -5- نیز صدوق به سند خود از احمد بن حسن بن اسحاق قمى روایت مىکند که گوید:
چون حضرت مهدى علیهالسلام به دنیا آمد، از سوى مولاى ما حضرت امام حسن عسکرى علیهالسلام نامهاى به جدم احمد بن اسحاق رسید. در آن به خط خود آن حضرت که معمولا نامهها با همان خط به دست جدم مىرسید، چنین نوشته شده بود:
براى ما فرزندى به دنیا آمد، پیش تو پنهان بماند و از همهى مردم پوشیده باشد. ما خبر آن را آشکار نکردیم، مگر به نزدیکترین خویشان، به خاطر خویشاوندى و به دوست، به خاطر ولایتش. دوست داشتیم که به تو اعلام کنیم تا بدین سبب خداوند تو را شاد کند، آن گونه که ما را با آن شاد کرد، والسلام.
عقیقه براى ولادت امام مهدى
[60] -6- شیخ طوسى به سند خود از ابراهیم بن ادریس چنین نقل مىکند:
مولایم امام عسکرى علیهالسلام قوچى نزد من فرستاد و فرمود: آن را به عنوان عقیقه از سوى فرزندم ذبح کن، خودت بخور و به خانوادهات نیز بخوران.
چنان کردم. پس از آن او را دیدار کردم، به من فرمود: فرزندى که برایم به دنیا آمده بود، مرد، سپس دو قوچ به سوى من فرستاد و نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم. این دو قوچ را از سوى مولاى خودت عقیقه کن و بخور، خداوند گوارایت کند و به برادرانت هم بخوران. چنان کردم و پس از آن چون حضرتش را دیدار کردم، به من چیزى نفرمود.
[61] -7- الصدوق: حدثنا محمد بن موسى بن المتوکل رضى الله عنه، قال: حدثنى عبدالله بن جعفر الحمیرى، قال: حدثنى محمد بن ابراهیم الکوفى:
أن أبامحمد علیهالسلام بعث الى بعض من سماه لى بشاة مذبوحة، و قال: هذه من عقیقة ابنى محمد.(143)
[62] -8- و قال: حدثنا محمد بن على ماجیلویه؛ و محمد بن موسى بن المتوکل؛ و أحمد بن محمد بن یحیى العطار رضى الله عنهم، قالوا: حدثنا محمد بن یحیى العطار، قال: حدثنى اسحاق بن ریاح البصرى، عن أبىجعفر العمرى، قال:
لما ولد السید علیهالسلام، قال أبومحمد علیهالسلام: ابعثوا الى أبىعمرو، فبعث الیه فصار الیه فقال له: اشتر عشرة آلاف رطل خبز، و عشرة آلاف رطل لحم، و فرقه – أحسبه قال: على بنىهاشم -، و عق عنه بکذا و کذا شاة.(144)
اراءة المهدى على أصحابه
[63] -9- الکلینى: على بن محمد، قال: حدثنى محمد و الحسن ابنا على بن ابراهیم، فى سنة تسع و سبعین و مائتین، قالا: حدثنا محمد بن على بن عبدالرحمن العبدى – من عبد قیس -، عن ضوء بن على العجلى، عن رجل من أهل فارس سماه، قال:
أتیت سر من رأى و لزمت باب أبىمحمد علیهالسلام، فدعانى من غیر أن أستأذن، فلما دخلت و سلمت، قال لى: یا أبا فلان! کیف حالک؟ ثم قال لى: اقعد، یا فلان!
ثم سألنى عن جماعة من رجال و نساء من أهلى، ثم قال لى: ما الذى أقدمک؟
قلت: رغبة فى خدمتک، قال: فقال: فالزم الدار.
قال: فکنت فى الدار مع الخدم، ثم صرت أشترى لهم الحوائج من السوق، و کنت أدخل علیه من غیر اذن اذا کان فى دار الرجال، فدخلت علیه یوما و هو فى دار الرجال، فسمعت حرکة فى البیت، فنادانى: مکانک، لا تبرح، فلم أجسر أن أخرج و لا أدخل، فخرجت على جاریة معها شىء مغطى، ثم نادانى: ادخل، فدخلت و نادى الجاریة، فرجعت فقال لها: اکشفى عما معک.
[61] -7- صدوق با سند خویش از محمد بن ابراهیم کوفى نقل مىکند که گفت:
امام عسکرى علیهالسلام گوسفند ذبح شدهاى را نزد بعضى از کسان – که نامشان را برایم گفت – فرستاد و فرمود: این از عقیقهى فرزندم محمد است.
[62] -8- صدوق با سند خود از ابوجعفر عمرى روایت کرده است که گوید:
چون حضرت حجت علیهالسلام به دنیا آمد، امام عسکرى علیهالسلام فرمود:
سراغ ابوعمرو بفرستید. کسى را نزد او فرستادند، خدمت حضرت رسید. امام عسکرى علیهالسلام به او فرمود: ده هزار رطل نان بخر و ده هزار رطل گوشت و آن را تقسیم کن – به گمانم فرمود: میان بنىهاشم – و از جانب او چنین و چنان گوسفند عقیقه بده.
نشان دادن مهدى به اصحابش
[63] -9- کلینى با سند خود از ضوء بن على عجلى، از مردى از اهل فارس که نامش را گفت، چنین نقل کرده است:
به سامرا رفته، و در خانهى امام عسکرى علیهالسلام بودم. بى آن که اجازهى ورود خواسته باشم حضرت مرا فرا خواند. چون وارد شدم و سلام دادم به من فرمود: اى ابو فلان، حالت چه طور است؟ سپس فرمود: فلانى بنشین. سپس حال گروهى از زنان و مردان خانوادهام را پرسید، آن گاه فرمود: براى چه آمدهاى؟
گفتم: علاقه دارم در خدمت شما باشم.
فرمود: پس در خانه بمان.
گوید: در خانه همراه خدمتکاران بودم، سپس براى خریدن نیازمندىهاى خانه از بازار، بیرون رفتم. وقتى امام در خانهى مردان بود، بدون اجازه خدمتش وارد مىشدم، یک روز که در خانهى مردان بود به حضورش رسیدم. در خانه حرکتى شنیدم. مرا صدا کرد: همان جا باش و تکان نخور. جرأت نکردم که بیرون روم یا وارد شوم. کنیزى بیرون آمد که همراهش چیزى پوشانده شده بود. سپس صدایم کرد: وارد شو. وارد شدم. کنیز را صدا کرد، او هم بازگشت. به وى فرمود: پوشش آن چه را همراه توست کنار بزن. روى کودک سفید و زیبایى را برایم گشود و روى شکم نوزاد را هم باز کرد، دیدم مو از سینه تا نافش روییده است، سبزه بود، نه سیاه.
فکشفت عن غلام أبیض حسن الوجه، و کشفت عن بطنه: فاذا شعر نابت من لبته(145) الى سرته، أخضر لیس بأسود، فقال: هذا صاحبکم، ثم أمرها فحملته، فما رأیته بعد ذلک حتى مضى أبومحمد علیهالسلام.
فقال ضوء بن على: فقلت للفارسى: کم کنت تقدر له من السنین؟
قال: سنتین، قال العبدى: فقلت لضوء: کم تقدر له أنت؟
قال: أربع عشرة سنة: قال أبوعلى و أبوعبدالله: و نحن نقدر له احدى و عشرین سنة.(146)
[64] -10- الصدوق: حدثنا محمد بن موسى بن المتوکل رضى الله عنه، قال: حدثنا عبدالله بن جعفر الحمیرى، قال: حدثنا محمد بن أحمد العلوى، عن أبىغانم الخادم، قال: ولد لأبى محمد علیهالسلام ولد، فسماه محمدا، فعرضه، على أصحابه یوم الثالث، و قال: هذا صاحبکم من بعدى، و خلیفتى علیکم، و هو القائم الذى تمتد الیه الأعناق بالانتظار، فاذا امتلأت الأرض جورا و ظلما خرج، فملأها قسطا و عدلا.(147)
[65] -11- الکلینى: عن على بن محمد، عن محمد بن على بن بلال، قال:
خرج الى من أبىمحمد علیهالسلام قبل مضیه بسنتین یخبرنى بالخلف من بعده، ثم خرج الى بعد مضیه بثلاثة أیام یخبرنى بالخلف من بعده.(148)
[66] -12- الطوسى: قال [أحمد بن على بن نوح أبوالعباس الصیرافى]: قال جعفر بن محمد بن مالک الفزارى البزاز، عن جماعة من الشیعة منهم على بن بلال، و أحمد بن هلال، و محمد بن معاویة بن حکیم، و الحسن بن أیوب بن نوح فى خبر طویل مشهور، قالوا جمیعا:
اجتمعنا الى أبىمحمد الحسن بن على علیهماالسلام نسأله عن الحجة من بعده، و فى مجلسه علیهالسلام أربعون رجلا، فقام الیه عثمان بن سعید بن عمرو العمرى فقال له: یا ابن رسول الله! ارید أن أسألک عن أمر أنت أعلم به منى، فقال له: اجلس، یا عثمان! فقام مغضبا لیخرج، فقال: لا یخرجن أحد.
فرمود: این امام شماست. سپس به آن کنیز دستور داد که کودک را ببرد. پس از آن دیگر او را ندیدم، تا آن که امام عسکرى علیهالسلام وفات یافت.
ضوء بن على گوید: به آن مرد ایرانى گفتم: سن او را چه مقدار تخمین مىزنى؟
گفت: دو سال.
عبدى گوید: به ضوء گفتم: تو چه قدر تخمین مىزنى؟
گفت: چهارده سال. ابوعلى و ابوعبدالله گویند: ما 21 سال تخمین مىزنیم.
[64] -10- صدوق با سند خود از ابوغانم خادم نقل مىکند:
فرزندى براى امام عسکرى علیهالسلام به دنیا آمد، نامش را محمد گذاشت، در روز سوم او را به اصحاب خود نشان داد و فرمود: پس از من او امام شما و جانشین من بر شماست. اوست قائمى که گردنها به انتظار او کشیده مىشود، پس آن گاه که زمین پر از ظلم و بیداد شده باشد خروج مىکند و آن را پر از عدل و داد مىسازد.
[65] -11- کلینى با سند خود از محمد بن على بن بلال نقل مىکند که گفت:
دو سال پیش از رحلت امام عسکرى علیهالسلام، نامهاى از سوى او به دستم رسید که مرا از جانشین پس از خودش آگاه مىکرد. سه روز پس از رحلتش نیز نامهاى از او به دستم رسید که جانشین پس از خود را به من خبر مىداد.
[66] -12- شیخ طوسى با سند خود از گروهى از شیعه، از جمله على بن بلان، احمد بن هلال، محمد بن معاویه، حسن بن ایوب در حدیثى طولانى و مشهور نقل مىکند که همهى اینان گفتهاند:
در حضور حضرت امام حسن عسکرى علیهالسلام گرد آمده بودیم و از امام پس از او مىپرسیدیم. در آن مجلس چهل نفر حضور داشتند. عثمان بن سعید عمرى برخاست و عرض کرد: اى پسر پیامبر! مىخواهم از چیزى بپرسم که تو از من به آن داناترى. فرمود: بنشین، عثمان.
حضرت با عصبانیت برخاست که بیرون رود، فرمود: کسى بیرون نرود.
هیچ یک از ما بیرون نرفت. مدتى گذشت. حضرت عسکرى علیهالسلام عثمان بن سعید را صدا کرد. وى روى دو پایش ایستاد. امام فرمود: آیا خبر دهم که براى چه آمدهاید؟
گفتند: آرى، اى پسر پیامبر خدا. فرمود: آمدهاید تا از من دربارهى حجت پس از من بپرسید؟
گفتند: آرى. در آن هنگام پسرکى که همچون پارهى ماه و شبیهترین مردم به امام عسکرى علیهالسلام بود پیدا شد. حضرت فرمود:
فلم یخرج منا أحد الى(أن) کان بعد ساعة، فصاح علیهالسلام بعثمان، فقام على قدمیه، فقال: أخبرکم بما جئتم؟ قالوا، نعم، یا ابن رسول الله! قال: جئتم تسألونى عن الحجة من بعدى؟
قالوا: نعم، فاذا غلام کأنه قطع قمر أشبه الناس بأبى محمد علیهالسلام، فقال: هذا امامکم من بعدى و خلیفتى علیکم، أطیعوه و لا تتفرقوا من بعدى فتهلکوا فى أدیانکم، ألا و انکم لا ترونه من بعد یومکم هذا حتى یتم له عمر، فاقبلوا من عثمان ما یقوله، و انتهوا الى أمره، و اقبلوا قوله، فهو خلیفة امامکم و الأمر الیه – فى حدیث طویل -.(149)
کیفیة ولادة المهدى
[67] -13- الصدوق: حدثنا الحسین بن أحمد بن ادریس رضى الله عنه، قال: حدثنا أبى، قال: حدثنا محمد بن اسماعیل، قال: حدثنى محمد بن ابراهیم الکوفى، قال: حدثنا محمد بن عبدالله الطهوى، قال:
قصدت حکیمة بنت محمد علیهالسلام بعد مضى أبىمحمد علیهالسلام أسألها عن الحجة، و ما قد اختلف فیه الناس من الحیرة التى هو فیها؟
فقالت لى: اجلس فجلست، ثم قالت: یا محمد! ان الله تبارک و تعالى لا یخلى الأرض من حجة ناطقة أو صامتة، و لم یجعلها فى أخوین بعد الحسن و الحسین علیهماالسلام تفضیلا للحسن و الحسین و تنزیها لهما أن یکون فى الأرض عدیلهما الا أن الله تبارک و تعالى خص ولد الحسین بالفضل على ولد الحسن علیهالسلام کما خص ولد هارون على ولد موسى علیهالسلام و ان کان موسى حجة على هارون، و الفضل لولده الى یوم القیامة، و لابد للأمة من حیرة یرتاب فیها المبطلون و یخلص فیها المحقون، کى لا یکون للخلق على الله حجة و ان الحیرة لابد واقعة بعد مضى أبىمحمد الحسن علیهالسلام.
فقلت: یا مولاتى! هل کان للحسن علیهالسلام ولد؟
فتبسمت ثم قالت: اذا لم یکن للحسن علیهالسلام عقب فمن الحجة من بعده، و قد أخبرتک أنه لا امامة لأخوین بعد الحسن و الحسین علیهماالسلام.
فقلت: یا سیدتى! حدثینى بولادة مولاى و غیبته علیهالسلام، قالت: نعم، کانت لى جاریة یقال لها:
امام شما پس از من و جانشین من بر شما اوست، از او فرمانبردارى کنید و پس از من دچار تفرقه نشوید که در دینهاى خود هلاک گردید، آگاه باشید، از امروز به بعد شما او را نمىبینید تا آن که عمرى از او به کمال رسد. هر چه را عثمان بن سعید مىگوید از او بپذیرید و شنواى فرمانش باشید و سخن او را قبول کنید، که او جانشین امام شماست و امر به او برمىگردد – در حدیثى که طولانى است -.
چگونگى تولد حضرت مهدى
[67] -13- صدوق با سند خویش از محمد بن عبدالله طهوى چنین نقل مىکند:
پس از رحلت امام حسن عسکرى علیهالسلام نزد حکیمه دختر امام جواد علیهالسلام رفتم تا از او دربارهى حجت بپرسم و دربارهى حیرت و اختلافى که مردم دچار آن شده بودند.
به من گفت: بنشین. نشستم. سپس گفت: اى محمد، خداوند متعال زمین را خالى از حجت نمىگذارد، یا گویا، یا خاموش، و پس از امام حسن و امام حسین علیهماالسلام، امامت را براى دو برادر قرار نداده است، این براى فضیلت دادن به امام حسن و امام حسین و تنزیه آن دوست از این که در روى زمین همتایى داشته باشند، جز این که خداوند، فضیلتى را ویژهى فرزندان حسین علیهالسلام قرار داده که در فرزندان حسن علیهالسلام نیست، آن گونه که فرزندان هارون را بر فرزندان موسى علیهالسلام برترى داد، هر چند موسى حجت بر هارون بود. و فضیلت براى فرزندان اوست تا روز قیامت. براى امت نیز حیرتى حتمى است که اهل باطل در آن به تردید مىافتند و اهل حق نجات مىیابند. تا مردم حجتى بر خدا نداشته باشند و آن حیرت و سرگشتگى پس از وفات امام عسکرى علیهالسلام حتمى است.
گفتم: سرورم، آیا امام حسن عسکرى علیهالسلام فرزندى داشت؟
لبخندى زد، سپس گفت: اگر امام عسکرى علیهالسلام فرزند نداشت، پس حجت پس از او کیست؟
به تو خبر دادم که پس از امام حسن و امام حسین علیهماالسلام، امامت براى دو برادر نیست.
گفتم: سرورم، تولد مولایم و غیبت او را برایم بازگو. گفت: باشد. مرا کنیزى بود به نام «نرجس». برادر زادهام که مرا دیدار کرد، چشم به او دوخته بود. گفتم: سرورم، شاید دوستش دارى، او را براى تو بفرستم؟
حضرت فرمود: نه عمه جان، ولى از او در شگفتم. گفتم: از چه رو در شگفت از اویى؟
فرمود: از او فرزندى به دنیا خواهد آمد که نزد خداى متعال گرامى است، کسى که خداوند به سبب او زمین را پر از عدل و داد مىکند، آن گونه که پر از جور و ستم شده باشد.
گفتم: پس او را نزد تو بفرستم، سرورم؟ فرمود: در این مورد از پدرم اجازه بگیر.
نرجس، فزارنى ابن أخى فأقبل یحدق النظر الیها، فقلت له: یا سیدى! لعلک هویتها، فأرسلها الیک؟
فقال لها: لا، یا عمة! ولکنى أتعجب منها، فقلت: و ما أعجبک [منها]؟
فقال علیهالسلام: سیخرج منها ولد کریم على الله عزوجل، الذى یملأ الله به الأرض عدلا و قسطا، کما ملئت جورا و ظلما.
فقلت: فأرسلها الیک یا سیدى؟! فقال: أستأذنى فى ذلک أبى علیهالسلام.
قالت: فلبست ثیابى و أتیت منزل أبىالحسن علیهالسلام فسلمت و جلست فبدأنى علیهالسلام و قال: یا حکیمة! ابعثى نرجس الى ابنى أبىمحمد، قالت: فقلت: یا سیدى! على هذا قصدتک على أن أستأذنک فى ذلک، فقال لى: یا مبارکة! ان الله تبارک و تعالى أحب أن یشرکک فى الأجر، و یجعل لک فى الخیر نصیبا، قالت حکیمة: فلم ألبث أن رجعت الى منزلى و زینتها و وهبتها لأبى محمد علیهالسلام و جمعت بینه و بینها فى منزلى، فأقام عندى أیاما، ثم مضى الى والده علیهالسلام و وجهت بها معه.
قالت حکیمة: فمضى أبوالحسن علیهالسلام و جلس أبومحمد علیهالسلام مکان والده و کنت أزوره کما کنت أزور والده فجاءتنى نرجس یوما تخلع خفى، فقالت: یا مولاتى! ناولینى خفک، فقلت: بل أنت سیدتى و مولاتى، والله! لا أدفع الیک خفى لتخلعیه و لا لتخدمینى، بل أنا أخدمک على بصرى، فسمع أبومحمد علیهالسلام ذلک فقال: جزاک الله یا عمة! خیرا، فجلست عنده الى وقت غروب الشمس فصحت بالجاریة و قلت: ناولینى ثیابى لأنصرف فقال علیهالسلام: لا یا عمتا! بیتى اللیلة عندنا، فانه سیولد اللیلة المولود الکریم على الله عزوجل، الذى یحیى الله عزوجل به الأرض بعد موتها، فقلت ممن یا سیدى! و لست أرى بنرجس شیئا من أثر الحبل؟
فقال: من نرجس، لا من غیرها.
قالت: فوثبت الیها فقلبتها ظهرا لبطن فلم أر بها أثر حبل، فعدت الیه علیهالسلام فأخبرته بما فعلت، فتبسم ثم قال لى: اذا کان وقت الفجر یظهر لک بها الحبل لأن مثلها مثل ام موسى علیهالسلام لم یظهر بها الحبل و لم یعلم بها أحد الى وقت ولادتها، لأن فرعون کان یشق بطون الحبالى فى طلب موسى علیهالسلام، و هذا نظیر موسى.
قالت حکیمة: فعدت الیها فأخبرتها بما قال، و سألتها عن حالها فقالت: یا مولاتى! ما أرى بى شیئا من هذا، قالت حکیمة: فلم أزل أرقبها الى وقت طلوع الفجر و هى نائمة بین یدى، لا تقلب جنبا الى جنب حتى اذا کان آخر اللیل وقت طلوع الفجر و ثبت فزعة فضممتها الى صدرى
گوید: لباسم را پوشیده به خانهى امام هادى علیهالسلام رفتم، سلام داده، نشستم. خود حضرت آغاز به سخن کرد و فرمود: حکیمه! نرجس را نزد پسرم ابىمحمد بفرست. گوید که گفتم: سرورم، آمده بودم که تا در همین مورد اجازه از تو بگیرم. حضرت فرمود: اى مبارکه! خداوند متعال دوست داشته که تو را در اجر شریک سازد و براى تو نیز سهمى از خیر قرار دهد. حکیمه گفت: بىدرنگ به خانهام برگشتم، او را آراستم و به امام عسکرى علیهالسلام بخشیدم و بین آن دو، در خانهى خودم جمع کردم. حضرت چند روزى نزد من ماند، سپس نزد پدرش امام هادى علیهالسلام رفت. من نیز کنیز را همراهش فرستادم.
حکیمه گفت: امام هادى علیهالسلام درگذشت و امام عسکرى علیهالسلام به جاى پدرش نشست. من نیز به زیارتش مىرفتم، آن گونه که پدر گرامىاش را دیدار مىکردم. یک روز نرجس آمد که کفش مرا از پایم درآورد و گفت: سرورم، کفشهایت را به من بده. گفتم: بلکه تو سرور و مولاى منى، به خدا قسم نمىگذارم کفشم را درآورى و به من خدمت کنى، من باید خدمتگزار تو به روى چشمم باشم. امام عسکرى علیهالسلام آن را شنید و فرمود: خدا پاداش نیک دهد عمه جان. تا غروب خورشید نزد امام نشستم. آن کنیز را صدا کرد و گفت: جامهى مرا بیاور، مىخواهم برگردم. حضرت فرمود: نه، عمه جان! امشب نزد ما بمان، امشب آن مولودى که بر خداوند بسى گرامى است به دنیا خواهد آمد، آن که خداوند به سبب او زمین را پس از مرگش زنده مىکند.
گفتم: از که، سرورم؟ نشانى از باردارى در نرجس نمىبینم!
فرمود: از نرجس، و نه از دیگرى.
گوید: برخاستم و پشت و روى نرجس را نگاه کردم، نشانى از باردارى ندیدم. خدمت امام علیهالسلام برگشتم و آنچه را انجام داده بودم به حضرت گفتم. لبخندى زد و به من فرمود: چون سپیده دم شود، باردارى او براى تو آشکار مىشود، مثل او مثل مادر موسى علیهالسلام است که آثار باردارى او آشکار نبود و تا هنگام ولادتش کسى آن را نمىدانست، چون فرعون شکمهاى بارداران را در جستجوى موسى علیهالسلام مىدرید، این نیز مانند موسى است.
حکیمه گفت: پیش نرجس برگشتم و آنچه را امام گفته بود به او باز گفتم و از حال او پرسیدم. نرجس گفت: اى سرورم، من در خودم نشانى از آن نمىبینم. حکیمه گفت: پیوسته مراقب او بودم تا دمیدن صبح و او پیش من خوابیده بود و پهلو به پهلو هم نمىشد. تا آن که آخر شب و نزدیک دمیدن صبح شد، نگران از جا پرید، او را به سینهام چسباندم و بسم الله بر او گفتم. امام عسکرى علیهالسلام مرا صدا کرد و فرمود:(انا انزلناه فى لیلة القدر) بر او بخوان.
شروع کردم به خواندن آن و گفتم: حالت چطور است؟ گفت: آنچه را سرورم به تو خبر داده، بر من آشکار شده است. دوبار آن گونه که دستور داده بود شروع به خواندن کردم. جنینى که در شکمش بود مرا جواب داد و مثل آنچه مىخواندم مىخواند و بر من سلام مىداد.
و سمیت علیها، فصاح [الى] أبومحمد علیهالسلام و قال: اقرئى علیها «انا أنزلناه فى لیلة القدر».
فأقبلت أقرأ علیها و قلت لها: ما حالک؟ قالت: ظهر [بى] الأمر الذى أخبرک به مولاى، فأقبلت أقرأ علیها کما أمرنى، فأجابنى الجنین من بطنها یقرأ مثل ما أقرأ و سلم على.
قالت حکیمة: ففزعت لما سمعت، فصاح بى أبومحمد علیهالسلام: لا تعجبى من أمر الله عزوجل، ان الله تبارک و تعالى ینطقنا بالحکمة صغارا، و یجعلنا حجة فى أرضه کبارا، فلم یستتم الکلام حتى غیبت عنى نرجس فلم أرها، کأنه ضرب بینى و بینها حجاب، فعدوت نحو أبىمحمد علیهالسلام و أنا صارخة، فقال لى: ارجعى یا عمة! فانک ستجدیها فى مکانها.
قالت: فرجعت فلم ألبث أن کشف الغطاء الذى کان بینى و بینها، و اذا أنا بها و علیها من أثر النور ما غشى بصرى، و اذا أنا بالصبى علیهالسلام ساجدا لوجهه جاثیا على رکبتیه، رافعا سبابتیه، و هو یقول: «أشهد أن لا اله الا الله [وحده لا شریک له]، و أن جدى محمدا رسول الله، و أن أبى أمیرالمؤمنین، ثم عد اماما اماما الى بلغ الى نفسه. ثم قال: اللهم أنجز لى ما وعدتنى و أتمم لى أمرى، وثبت وطأتى، و املأ الأرض بى عدلا و قسطا.
فصاح بى أبومحمد علیهالسلام فقال: یا عمة!تناولیه و هاتیه، فتناولته و أتیت به نحوه، فلما مثلت بین یدى أبیه و هو على یدى سلم على أبیه فتناوله الحسن علیهالسلام منى [و الطیر ترفرف على رأسه]، و ناوله لسانه فشرب منه، ثم قال: امضى به الى أمه لترضعه و ردیه الى.
قالت: فتناولته أمه فأرضعته فرددته الى أبىمحمد علیهالسلام و الطیر ترفرف على رأسه، فصاح بطیر منها فقال له: احمله و احفظه و رد الینا فى کل أربعین یوما، فتناوله الطیر و طار به فى جو السماء و أتبعه سائر الطیر، فسمعت أبامحمد علیهالسلام یقول: أستودعک الله الذى أودعته ام موسى موسى، فبکت نرجس فقال لها: اسکتى فان الرضاع محرم علیه الا من ثدیک، و سیعاد الیک کما رد موسى الى امة، و ذلک قول الله عزوجل:(فرددناه الى امه کى تقر عینها و لا تحزن).(150)
قالت حکیمة: فقلت: و ما هذا الطیر؟
قال: هذا روح القدس الموکل بالأئمة علیهمالسلام یوفقهم و یسددهم و یربیهم بالعلم.
قالت حکیمة: فلما کان بعد أربعین یوما رد الغلام و وجه الى ابن أخى علیهالسلام فدعانى، فدخلت علیه
حکیمه گفت: از آنچه شنیدم ترسیدم. امام عسکرى علیهالسلام صدا زد: از امر خداى متعال تعجب نکن، خداوند متعال ما را از خردى به حکمت گویا مىسازد و در بزرگى ما را حجت در زمین قرار مىدهد. سخن پایان نگرفته بود که نرجس از چشمم ناپدید شد و دیگر او را ندیدم، گویا میان من و او پردهاى کشیدند. فریادزنان نزد امام عسکرى علیهالسلام دویدم، فرمود: عمه جان برگرد، او را در جاى خود خواهى یافت.
گوید: برگشتم، چیزى نگذشت که آن پردهاى که میان من و او بود برطرف شد و او را چنان در هالهاى از نور دیدم که چشمم را فرا گرفت و کودکى را دیدم که به دو زانو افتاده و در حال سجده است و انگشت سبابهاش را بلند کرده و مىگوید، «گواهى مىدهم که معبودى جز خداى یکتا و بىشریک نیست، و این که جدم محمد پیامبر خداست و پدرم امیرمؤمنان است، سپس امامان را یکى پس از دیگرى برشمرد تا به خودش رسید، آن گاه فرمود: خداوندا، آنچه را به من وعده دادى محقق ساز و کارم را به پایان برسان و گامم را استوار بدار و به دست من جهان را پر از عدل و داد کن.
امام عسکرى علیهالسلام مرا صدا کرد و فرمود: عمه جان، او را بردار و بیاور، برداشتم و به سوى آن حضرت بردم، چون در برابر پدرش قرار گرفتم، در حالى که آن نوزاد در دست من بود، به پدرش سلام داد، حضرت عسکرى علیهالسلام او را از من گرفت [در حالى که پرندگان بالاى سرش پر مىزدند] و زبان خود را در کام او گذاشت، او هم از آن نوشید، سپس فرمود: او را نزد مادرش ببر تا شیرش دهد و پیش من برگردان.
گوید: مادرش او را گرفت و شیر داد، او را نزد پدرش امام عسکرى علیهالسلام بردم و پرندگان همچنان بالاى سرش بال و پر مىزدند. حضرت یکى از آنها را صدا کرد و به آن فرمود: او را برگیر و نگهدارىاش کن و هر چهل روز یک بار نزد ما برگردان. پرنده او را گرفت و به آسمان پر کشید. پرندگان دیگر هم در پى آن رفتند. شنیدم که امام عسکرى علیهالسلام مىگفت:
تو را به خداوندى مىسپارم که مادر موسى، موسى را به او سپرد. نرجس گریست. حضرت فرمود: ساکت باش، شیر دادن جز از پستان تو بر او حرام است، و به زودى نزد تو برگردانده مىشود، آن گونه که موسى را به مادرش برگرداندند و این کلام الهى است که «ما او را به مادرش باز گرداندیم تا چشمش روشن شود و اندوهگین نگردد.»
حکیمه گفت: گفتم: این پرندگان چیستند؟
فرمود: آن روحالقدس بود که گماشته بر امامان علیهمالسلام است، آنان را توفیق مىدهد، پشتیبانى مىکند و با دانش تربیتشان مىکند.
فاذا أنا بالصبى متحرک یمشى بین یدیه، فقلت: یا سیدى! هذا ابن سنتین؟!
فتبسم علیهالسلام، ثم قال: ان أولاد الأنبیاء و الأوصیاء اذا کانوا أئمة ینشئون بخلاف ما ینشأ غیرهم، و ان الصبى منا اذا کان أتى علیه شهر کان کمن أتى علیه سنة، و ان الصبى منا لیتکلم فى بطن أمه و یقرأ القرآن و یعبد ربه عزوجل [و] عند الرضاع تطیعه الملائکة، و تنزل علیه صباحا و مساء.
قالت حکیمة: فلم أزل أرى ذلک الصبى فى کل أربعین یوما الى أن رأیته رجلا قبل مضى أبىمحمد علیهالسلام بأیام قلائل فلم أعرفه، لابن أخى علیهالسلام: من هذا الذى تأمرنى أن أجلس بین یدیه؟
فقال لى: هذا ابن نرجس، و هذا خلیفتى من بعدى، و عن قلیل تفقدونى فاسمعى له و أطیعى.
قالت حکیمة: فمضى أبومحمد علیهالسلام بعد ذلک بأیام قلائل، و افترق الناس کما ترى و والله! انى لأراه صباحا و مساء و انه لینبئنى عما تسألون عنه فأخبرکم، و والله! انى لأرید أن أسأله عن الشىء فیبدأنى به، و انه لیرد على الأمر فیخرج الى منه جوابه من ساعته من غیر مسألتى.
و قد أخبرنى البارحة بمجیئک الى، و أمرنى أن أخبرک بالحق.
قال محمد بن عبداللله: فوالله! لقد أخبرتنى حکیمة بأشیاء لم یطلع علیها أحد الا الله عزوجل، فعلمت أن ذلک صدق و عدل من الله عزوجل لأن الله عزوجل قد اطلعه على ما لم یطلع علیه أحدا من خلقه.(151)
[68] -14- الصدوق: حدثنا محمد بن الحسن بن الولید رضى الله عنه، قال: حدثنا محمد بن یحیى العطار، قال: حدثنا أبوعبدالله الحسین بن رزق الله، قال: حدثنى موسى بن محمد ابن القاسم بن حمزة بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسین بن على بن أبىطالب علیهالسلام، قال: حدثتنى حکیمة بنت محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسین بن على بن أبىطالب علیهالسلام، قالت:
بعث الى أبومحمد الحسن بن على علیهالسلام، فقال: یا عمة! اجعلى افطارک [هذه] اللیلة عندنا، فانها لیلة النصف من شعبان، فان الله تبارک و تعالى سیظهر فى هذه اللیلة الحجة، و هو
حکیمه گفت: پس از چهل روز، نوزاد را باز گرداندند. برادرزادهام امام عسکرى علیهالسلام مرا فرا خواند. خدمتش که رسیدم کودکى را دیدم که جلوى حضرت راه مىرود. گفتم: سرورم، این کودک دو ساله است؟!
حضرت لبخند زد و فرمود: فرزندان پیامبران و اوصیا، آنگاه که امام باشند، بر خلاف نشو و نماى دیگران رشد مىکنند، کودک از ما یک ماهه که شود، همچون کسى مىشود که یکساله است، کودک از ما در شکم مادرش حرف مىزند و قرآن مىخواند و پروردگارش را عبادت مىکند و هنگام شیرخوارگى، فرشتگان فرمانبردار اویند و صبح و شام بر او فرود مىآیند.
حکیمه گفت: من همواره هر چهل روز یک بار آن کودک را مىدیدم، تا آن که چند روز پیش از وفات امام عسکرى علیهالسلام او را به صورت مردى دیدم و نشناختم، به آن حضرت گفتم: این شخص کیست که مرا دستور مىدهى مقابلش بنشینم؟
فرمود: این پسر نرجس است، او جانشین من پس از من است و به زودى مرا از دست مىدهید، پس، از او شنوا و فرمانبردار باشید.
حکیمه گفت: چند روز پس از آن که امام عسکرى علیهالسلام درگذشت، همان گونه که مىبینى مردم دچار تفرقه شدند. به خدا سوگند من صبح و شام او را مىبینم و او مرا از آنچه مىپرسیدم آگاه مىکند، من هم به شما خبر مىدهم. و به خدا قسم، من که مىخواهم چیزى از او بپرسم، او آغاز مىکند و جواب مىدهد، و چیزى که بر من وارد مىشود، همان ساعت بدون آنکه من از او سئوال کنم، پاسخش برایم صادر مىشود.
دیشب به من خبر داد که تو نزد من مىآیى و مرا دستور داد که حق را به تو خبر بدهم.
محمد بن عبدالله گفت: به خدا قسم حکیمه، مرا به چیزهایى خبر دادى که کسى جز خداى متعال از آن آگاه نیست، دانستم که این راست و عدالت از سوى خداوند است، چون خداى متعال او را بر چیزى آگاه ساخته که کسى از بندگانش از آن مطلع نیست.
[68] -14- صدوق با سند خود از حکیمه، دختر امام جواد علیهالسلام روایت مىکند که چنین گفته است:
حضرت ابامحمد، امام حسن عسکرى علیهالسلام نزد من کسى را فرستاد و فرمود: عمه جان! امشب افطار نزد ما باش، چون شب نیمهى شعبان است، خداوند در این شب، حجت را آشکار مىکند و او حجت خدا در زمین است.
گوید: گفتم: مادرش کیست؟
به من فرمود: نرجس.
گفتم: فدایت شوم، در او نشانى از باردارى نیست.
فرمود: همان است که گفتم.
حجته فى أرضه، قالت: فقلت له: و من أمه؟
قال لى: نرجس، قلت له جعلنى الله فداک! ما بها أثر، فقال: هو ما أقول لک، قالت: فجئت فلما سلمت و جلست جاءت تنزع خفى و قالت لى: یا سیدتى [و سیدة أهلى!] کیف أمسیت؟
فقلت: بل أنت سیدتى و سیدة أهلى، قالت: فأنکرت قولى و قالت: ما هذا یا عمة؟ قالت: فقلت لها: یا بنیة! ان الله تعالى سیهب لک فى لیلتک هذه غلاما سیدا فى الدنیا و الآخرة، قالت: فخجلت و استحیت.
فلما أن فرغت من صلاة العشاء الآخرة أفطرت و أخذت مضجعى فرقدت، فلما أن کان فى جوف اللیل قمت الى الصلاة ففرغت من صلاتى و هى نائمة لیس بها حادث ثم جلست معقبة، ثم اضطجعت ثم انتبهت فزعة و هى راقدة، ثم قامت فصلت و نامت.
قالت حکیمة: و خرجت أتفقد الفجر فاذا أنا بالفجر الأول کذنب السرحان، و هى نائمة فدخلنى الشکوک، فصاح بى أبومحمد علیهالسلام من المجلس فقال: لا تعجلى، یا عمة! فهاک الأمر قد قرب.
قالت: فجلست و قرأت الم السجدة، و یس فبینما أنا کذلک اذ انتبهت فزعة فوثبت الیها، فقلت: اسم الله علیک، ثم قلت لها: أتحسین شیئا؟
قالت: نعم، یا عمة! فقلت لها: اجمعى نفسک و اجمعى قلبک فهو ما قلت لک. قالت: فأخذتنى فترة و أخذتها فترة فانتبهت بحس سیدى فکشفت الثوب عنه فاذا أنا به علیهالسلام ساجدا یتلقى الأرض بمساجده، فضممته الى، فاذا أنا به نظیف متنظف فصاح بى أبومحمد علیهالسلام:
هلمى الى ابنى یا عمة! فجئت به الیه، فوضع یدیه تحت الیتیه و ظهره، و وضع قدمیه على صدره ثم أدلى لسانه فى فیه و أمر یده على عینیه و سمعه و مفاصله، ثم قال: تکلم، یا بنى!
فقال: أشهد أن لا اله الا الله وحده لا شریک له، و أشهد أن محمدا رسول الله صلى الله علیه و آله، ثم صلى على أمیرالمؤمنین و على الأئمة علیهمالسلام الى أن وقف على أبیه، ثم أحجم.
ثم قال أبومحمد علیهالسلام: یا عمة! اذهبى به الى امه لیسلم علیها و أتینى به، فذهبت به فسلم علیها و رددته فوضعته فى المجلس ثم قال: یا عمة! اذا کان یوم السابع فأتینا.
قالت حکیمة: فلما أصبحت جئت لأسلم على أبىمحمد علیهالسلام و کشفت الستر لأتفقد سیدى علیهالسلام فلم أره، جعلت فداک، ما فعل سیدى؟!
گوید: خدمت حضرت رسیدم، سلام دادم و نشستم. نرجس آمد که کفش مرا در آورد و گفت: سرور من [و سرور خاندان من] چگونه به شب آوردى؟
گفتم: بلکه سرور من و سرور خانوادهام تویى. گفت: حرف مرا نپذیرفت و گفت: این چه سخنى است عمه؟!
گوید: به او گفتم: دخترم، خداوند امشب فرزندى به تو عطا مىکند که در دنیا و آخرت سرور است.
گوید: خجالت کشید و شرمگین شد.
چون از نماز عشاى آن فراغت یافتم، افطار کردم و در رختخوابم خوابیدم. در دل شب براى نماز شب برخاستم، نمازم را به پایان بردم و نرجس همچنان خوابیده بود و حادثهاى نداشت. سپس براى تعقیب نماز نشستم، سپس خوابیدم، باز هم هراسان بیدار شدم و او همچنان خواب بود. سپس بیدار شد و نماز خواند و خوابید.
حکیمه گوید: بیرون از اتاق آمدم و در پى دمیدن صبح بودم، فجر اول را دیدم که مثل دم شیر بود.(152) و او همچنان خفته بود. در دلم شک پدید آمد، امام عسکرى از همانجا که نشسته بود، صدایم کرد و فرمود: عمه جان شتاب مکن، هم اکنون آن امر نزدیک شده است.
گوید: نشستم و سورهى «الم سجده» و «یس» را خواندم، در این حال بودم که نرجس ناگهان هراسان از خواب پرید، به سوى او دویدم و گفتم: نام خدا بر تو باد. سپس گفتم: آیا چیزى حس مىکنى؟
گفت: آرى عمه جان: گفتم: دل و جان و خاطر خود را جمع کن، همان است که به تو گفتم.
گوید: مرا یک سستى فرا گرفت، او را هم سستى فرا گرفت، وقتى هوشیار شدم، سرورم را حس کردم، جامه از او کنار زدم، دیدم که به سجده افتاده است. او را به خودم چسباندم، دیدم نظیف و تمیز است، امام عسکرى علیهالسلام مرا صدا زد:
عمه جان! فرزندم را نزد من بیاور. او را نزد حضرت بردم، دستان خود را زیر باسن و پشت کودک گذاشت، پاهاى او را به سینهى خود نهاد، سپس زبانش را در دهان او گذاشت و دست خود را بر چشمان و گوش و اندام او کشید و فرمود: پسرم حرف بزن!
گفت: شهادت مىدهم که معبودى جز خداوند نیست، یکتایى بىشریک است و شهادت مىدهم که محمد صلى الله علیه و آله فرستادهى خداست، سپس بر امیرمؤمنان و بر امامان درود فرستاد، تا آن که به نام پدرش رسید و توقف کرد.
فقال: یا عمة! استودعناه الذى استودعته ام موسى موسى علیهالسلام.
قالت حکیمة: فلما کان فى الیوم السابع جئت فسلمت و جلست فقال: هلمى الى ابنى، فجئت بسیدى علیهالسلام و هو فى الخرقة، ففعل به کفعلته الأولى، ثم أدلى لسانه فى فیه کأنه یغذیه لبنا أو عسلا، ثم قال: تکلم، یا بنى!
فقال: أشهد أن لا اله الا الله، وثنى بالصلاة على محمد و على أمیرالمؤمنین و على الأئمة الطاهرین صلوات الله علیهم أجمعین حتى وقف على أبیه علیهالسلام، ثم تلا هذه الآیة: بسم الله الرحمن الرحیم(و نرید أن نمن على الذین استضعفوا فى الأرض و نجعلهم أئمة و نجعلهم الوارثین و نمکن لهم فى الأرض و نرى فرعون و هامان و جنودهما منهم ما کانوا یحذرون)(153) قال موسى: فسألت عقبة الخادم عن هذه، فقالت: صدقت حکیمة.(154)
النص على امامة المهدى
[69] -15- الکلینى: عن على بن محمد، عن جعفر بن محمد الکوفى، عن جعفر بن محمد المکفوف، عن عمرو الأهوازى، قال:
أرانى أبومحمد ابنه علیهماالسلام، و قال: هذا صاحبکم من بعدى.(155)
[70] -16- روى أیضا: عن محمد بن یحیى، عن أحمد بن اسحاق، عن أبىهاشم الجعفرى، قال:
قلت لأبى محمد علیهالسلام: جلالتک تمنعنى من مسألتک، فتأذن لى أن أسالک؟
فقال: سل، قلت: یا سیدى! هل لک ولد؟
فقال: نعم، فقلت: فان حدث بک حدث، فاین أسأل عنه؟
قال: بالمدینة.(156)
سپس امام عسکرى علیهالسلام فرمود: عمه جان، او را نزد مادرش ببر تا به او سلام دهد و نزد من برگردان. او را بردم، بر مادرش سلام کرد، او هم جواب داد، برگرداندم و در همانجا به پدرش دادم. حضرت فرمود: عمه جان، روز هفتم که شد، نزد ما بیا.
حکیمه گفت: چون صبح شد، نزد امام عسکرى علیهالسلام آمدم تا به او سلام دهم، پرده را کنار زدم که جویاى سرورم شوم، او را ندیدم. گفتم: فدایت شوم، سرورم چه شد؟
فرمود: عمه جان! او را به کسى سپردیم که مادر موسى، موسى علیهالسلام را به او سپرد.
حکیمه گفت: چون روز هفتم شد، آمدم، سلام دادم و نشستم. فرمود: فرزندم را پیش من آور.
سرورم را که در خرقه پیچیده بود آوردم. با او همان گونه عمل کرد که در نوبت نخست کرده بود، سپس زبانش را در دهان او کرد، گویا به او شیر یا عسل تعذیه مىکند، سپس فرمود: پسرم حرف بزن!
گفت: شهادت مىدهم معبودى جز خداوند نیست. و با درود بر محمد و بر على امیرمؤمنان و بر امامان پاک، ثنا گفت: تا آن که بر نام پدرش ایستاد، سپس این آیه را تلاوت فرمود: بسم الله الرحمن الرحیم، و اراده داریم بر مستضعفان در زمین منت نهیم و آنان را وارثان قرار دهیم و در زمین به آنان قدرت دهیم و به فرعون و هامان و سپاهیان آنان نشان دهیم از آنان آنچه را از آن حذر مىکردند.» موسى گفت: از عقبهى خادم در این مورد پرسیدم، گفت: حکیمه راست گفته است.
نص بر امامت مهدى
[69] -15- کلینى با سند خود از عمرو اهوازى نقل کرده است:
امام حسن عسکرى علیهالسلام پسرش را به من نشان داد و فرمود:
پس از من امام شما این است.
[70] -16- نیز کلینى با سند خود از ابوهاشم جعفرى چنین روایت کرده است:
به امام عسکرى علیهالسلام گفتم: شکوه و عظمت تو نمىگذارد از تو بپرسم. آیا اجازه مىدهى از تو سئوال کنم؟
فرمود: بپرس. گفتم: سرورم، آیا فرزندى دارى؟
فرمود: آرى. گفتم: اگر براى تو حادثهاى پیش آمد، او را کجا بجویم؟
فرمود: در مدینه.
[71] -17- الصدوق: حدثنا على بن عبدالله الوراق، قال: حدثنا سعد بن عبدالله، عن أحمد بن اسحاق بن سعد الأشعرى، قال:
دخلت على أبىمحمد الحسن بن على علیهالسلام، و أنا أرید أن أسأله عن الخلف ]من[ بعده؟
فقال لى مبتدئا: یا أحمد بن اسحاق! ان الله تبارک و تعالى لم یخل الأرض منذ خلق آدم علیهالسلام، و لا یخلیها الى أن تقوم الساعة، من حجة لله على خلقه، به یدفع البلاء عن أهل الأرض، و به ینزل الغیث، و به یخرج برکات الأرض.
قال: فقلت له: یا ابن رسول الله! فمن الامام و الخلیفة بعدک؟
فنهض علیهالسلام مسرعا فدخل البیت، ثم خرج و على عاتقه غلام کأن وجهه القمر لیلة البدر من أبناء الثلاث سنین، فقال: یا أحمد بن اسحاق! لولا کرامتک على الله عزوجل و على حججه ما عرضت علیک ابنى هذا، انه سمى رسول الله صلى الله علیه و آله و کنیه، الذى یملأ الأرض قسطا و عدلا کما ملئت جورا و ظلما.
یا أحمد بن اسحاق! مثله فى هذه الأمة مثل الخضر علیهالسلام، و مثله مثل ذى القرنین، والله! لیغیبن غیبة لا ینجو فیها من الهلکة الا من ثبته الله عزوجل على القوم بامامته، و وفقه ]فیها[ للدعاء بتعجیل فرجه.
فقال أحمد بن اسحاق: فقلت له: یا مولاى! فهل من علامة یطمئن الیها قلبى؟ فنطق الغلام علیهالسلام بلسان عربى فصیح، فقال: أنا بقیة الله فى أرضه، و المنتقم من أعدائه، فلا تطلب أثرا بعد عین، یا أحمد بن اسحاق!
فقال أحمد بن اسحاق: فخرجت مسرورا فرحا، فلما کان من الغد عدت الیه فقلت له: یا ابن رسول الله! لقد عظم سرورى بما مننت [به] على، فما السنة الجاریة فیه من الخضر و ذى القرنین؟
فقال: طول الغیبة، یا أحمد! قلت: یا ابن رسول الله! و ان غیبته لتطول؟
قال: اى، و ربى! حتى یرجع عن هذا الأمر أکثر القائلین به، و لا یبقى الا من أخذ الله عزوجل عهده لولایتنا، و کتب فى قلبه الایمان، و أیده بروح منه.
یا أحمد بن اسحاق! هذا أمر من أمر الله، و سر من سر الله، و غیب من غیب الله، فخذ ما آتیتک و اکتمه، و کن من الشاکرین تکن معنا غدا فى علیین.(157)
[71] -17- صدوق با سند خود از احمد بن اسحاق بن سعد اشعرى چنین نقل مىکند:
خدمت امام حسن عسکرى علیهالسلام رسیدم، در حالى که مىخواستم از جانشین پس از او از حضرتش سئوال کنم.
حضرت چنین فرمود: اى احمد بن اسحاق! خداوند از آن زمان که آدم علیهالسلام را آفرید، زمین را خالى(از حجت) قرار نداده است و تا برپایى قیامت هم از حجتى براى خدا بر مردم خالى نخواهد گذاشت؛ به سبب او بلا از زمینیان برگردانده مىشود و به سبب او باران مىبارد و به سبب او برکات زمین بر مىآید.
گوید: به او گفتم: اى پسر پیامبر خدا، پس از تو امام و جانشین، کیست؟
حضرت با شتاب وارد اتاق شد، سپس بیرون آمد، در حالى که بر دوش او پسرکى سه ساله بود که چهرهاش چون ماه شب چهارده بود. فرمود:
اى احمد بن اسحاق! اگر نبود که نزد خداوند متعال و نزد حجتهاى او گرامى هستى، این فرزندم را بر تو عرضه نمىکردم. او همنام پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و کنیهاش کنیهى اوست؛ کسى که زمین را پر از عدل و داد مىکند، آن گونه که پر از جور و ستم شده باشد.
اى احمد بن اسحاق! مثل او در این امت، مثل خضر علیهالسلام است؛ مثل او مثل ذى القرنین است، به خدا سوگند او غیبتى خواهد داشت که در آن مدت، جز کسى که خداوند متعال او را با اعتقاد به امامتش ثابت قدم داشته باشد و توفیق دعا براى تعجیل در فرج او به وى عطا کرده باشد، از هلاکت نجات نمىیابد.
احمد بن اسحاق گوید: به حضرت گفتم: مولاى من، آیا نشانى هست که دلم با آن اطمینان یابد؟
آن پسر علیهالسلام با زبان عربى فصیح زبان گشود و فرمود: من «بقیة الله» در زمین خدایم و انتقام گیرنده از دشمنان او! اى احمد بن اسحاق، پس از دیدن، دیگر نشان مجوى!
احمد بن اسحاق گوید: خوشحال و شادمان بیرون آمدم، فردا که شد دوباره خدمت او رسیدم و عرض کردم: اى پسر پیامبر خدا، با منتى که به سبب او بر من نهادى بسیار خوشحال شدم. سنت جارى در او از خضر و ذوالقرنین چیست؟
فرمود: غیبت طولانى، اى احمد! گفتم: اى پسر پیامبر خدا، غیبت او به درازا مىکشد؟
فرمود: آرى سوگند به پروردگارم، تا آنجا که بیشتر معتقدان به او از این عقیده بر مىگردند و [کسى] باقى نمىماند جز آن که خداى متعال از او پیمان بر ولایت ما گرفته و در دلش ایمان را ثبت کرده و با روحى از خود وى را تأیید کرده باشد.
اى احمد بن اسحاق! این امرى از امر خداست و رازى از راز خداوند و غیبى از غیب خدا، پس آنچه را گفتم به خاطر داشته باش و پوشیده دار و از شاکران باش، تا فردا در جایگاه والا همراه ما باشى.
[72] -18- الطوسى: عن أحمد بن على الرازى، عن محمد بن على، عن عبدالله بن محمد بن خاقان الدهقان، عن [أبىسلیمان](158) داود بن غسان البحرانى، قال:
قرأت على أبىسهل اسماعیل بن على النوبختى، [قال:] مولد محمد بن الحسن بن على بن محمد بن على الرضا بن موسى بن جعفر الصادق بن محمد الباقر بن على بن الحسین بن على بن أبىطالب صلوات الله علیهم أجمعین:
ولد علیهالسلام بسامراء سنة ست و خمسین و مائتین، أمة صقیل، ویکنى أباالقاسم، بهذه الکنیة أوصى النبى صلى الله علیه و آله أنه قال: اسمه کاسمى [أسمى] و کنیته کنیتى، لقبه المهدى، و هو الحجة، و هو المنتظر، و هو صاحب الزمان علیهالسلام.
قال اسماعیل بن على: دخلت على أبىمحمد الحسن بن على علیهماالسلام فى المرضة التى مات فیها و أنا عنده، اذ قال لخادمه عقید – و کان الخادم أسود نوبیا، قد خدم من قبله على بن محمد، و هو ربى الحسن علیهالسلام – فقال [له]: یا عقید! اغل لى ماء بمصطکى(159)، فأغلى له ثم جاءت به صقیل الجاریة، أم الخلف علیهالسلام.
فلما صار القدح فى یدیه، و هم بشر به فجعلت یده ترتعد حتى ضرب القدح ثنایا الحسن علیهالسلام، فترکه من یده، و قال لعقید: ادخل البیت فانک ترى صبیا ساجدا، فأتنى به.
قال أبوسهل: قال عقید: فدخلت أتحرى، فاذا أنا بصبى ساجد رافع سبابته نحو السماء، فسلمت علیه فأوجز فى صلاته، فقلت: ان سیدى یأمرک بالخروج الیه، اذا جاءت امه صقیل فأخذت بیده و أخرجته الى أبیه الحسن علیهالسلام.
قال أبوسهل: فلما مثل الصبى بین یدیه سلم. و اذا هو درى اللون، و فى شعر رأسه قطط، مفلج الأسنان، فلما رآه الحسن علیهالسلام بکى و قال: یا سید أهل بیته! اسقنى الماء، فانى ذاهب الى ربى، و أخذ الصبى القدح المغلى بالمصطکى بیده، ثم حرک شفتیه ثم سقاه، فلما شربه قال: هیئونى للصلاة، فطرح فى حجره مندیل، فوضأه الصبى واحدة واحدة، و مسح على رأسه و قدمیه.
فقال له أبومحمد علیهالسلام: أبشر، یا بنى! فأنت صاحب الزمان، و أنت المهدى، و أنت الحجة الله على أرضه، و أنت ولدى و وصیى، و أنا ولدتک، و أنت محمد بن الحسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسین بن على بن أبىطالب علیهماالسلام.
[72] -18- شیخ طوسى با سند خویش از داوود بن غسان بحرانى چنین نقل مىکند:
بر ابوسهل، اسماعیل بن على نوبختى، روایت میلاد محمد بن حسن عسکرى علیهالسلام، فرزند على، فرزند محمد، فرزند رضا، فرزند موسى، فرزند جعفر صادق، فرزند محمد باقر، فرزند على، فرزند حسین، فرزند على بن ابىطالب – که درود خدا بر همهى آنان باد – را این گونه خواندم:
امام مهدى علیهالسلام در سال 256 در سامرا زاده شد. مادرش صیقل است و کنیهاش ابوالقاسم. پیامبر صلى الله علیه و آله به این کنیه سفارش کرده و فرموده است: نامش چون نام من و کنیهاش کنیهى من و لقبش مهدى است؛ او حجت است، او منتظر است و او صاحب زمان علیهالسلام است.
اسماعیل بن على گوید: خدمت امام عسکرى علیهالسلام رسیدم. در آن بیمارى که به وفاتش انجامید، من نزد او بودم. به خادمش عقید – که خادمى سیاه و اهل نوبه بود و پیشتر خادم امام هادى و تربیت شدهى امام عسکرى بود – فرمود: اى عقید، برایم جوشاندهى مصطکى(160) فراهم کن. او آن را جوشاند، کنیزش صیقل، مادر مهدى علیهالسلام آن را آورد.
چون ظرف در دستانش قرار گرفت و خواست بنوشد، دستش مىلرزید، به حدى که پیاله به دندانهاى امام حسن عسکرى علیهالسلام مىخورد. آن را کنار نهاد و به عقید گفت: وارد خانه شو، کودکى را در حال سجده مىبینى، او را نزد من بیاور.
ابوسهل گوید: عقید گفت: وارد شدم، او را مىجستم، کودکى را در حال سجده دیدم که انگشت سبابهاش را به طرف آسمان گرفته است. بر او سلام دادم. نمازش را مختصر کرد. گفتم: سرورم دستور مىدهد که نزد او بروى، در این هنگام مادرش صیقل آمد، دست او را گرفت و نزد پدرش امام عسکرى علیهالسلام برد.
ابوسهل گوید: چون آن کودک نزد پدر قرار گرفت: سلام داد. رنگش همچون در درخشان بود و در موى سرش تاب بود و دندانهایش گشاده از هم. چون امام عسکرى علیهالسلام او را دید، گریست و فرمود: اى سرور خاندانش! به من آب بنوشان، من به سوى پروردگارم مىروم.
آن کودک، با دستانش ظرف جوشاندهى مصطکى را گرفت، لبهایش را تکان داد، آنگاه آن را به پدرش نوشاند. چون نوشید، گفت: مرا براى نماز آماده کنید. دستمالى بر دامنش افکندند، آن کودک، وى را یک به یک وضو داد و بر سر و پاهایشان مسح کشید.
امام عسکرى علیهالسلام به او فرمود: فرزندم! مژده باد، تو صاحب زمانى، تو مهدى و تو حجت خداوند بر زمین اویى.
ولدک رسول الله صلى الله علیه و آله، و أنت خاتم [الأوصیاء] الأئمة الطاهرین، و بشر بک رسول الله، و سماک و کناک، بذلک عهد الى أبى عن آبائک الطاهرین، صلى الله على أهل البیت، ربنا انه حمید مجید، و مات الحسن بن على من وقته، صلوات الله علیهم أجمعین.(161)
[73] -19- الصدوق: حدثنا على بن الحسن بن الفرج المؤذن رضى الله عنه: قال: حدثنا محمد بن الحسن الکرخى، قال:
سمعت أبا هارون، رجلا من أصحابنا یقول: رأیت صاحب الزمان علیهالسلام و وجهه یضىء کأنه القمر لیلة البدر، و رأیت على سرته شعرا یجرى کالخط، و کشفت الثوب عنه فوجدته، مختونا، فسألت أبامحمد علیهالسلام عن ذلک؟
فقال: هکذا ولد، و هکذا ولدنا، ولکنا سنمر الموسى علیه، لاصابة السنة.(162)
[74] -20- و قال: حدثنا أبوطالب المظفر بن جعفر بن المظفر العلوى السمرقندى، قال: حدثنا جعفر بن محمد بن مسعود، عن أبیه محمد بن مسعود العیاشى، قال: حدثنا آدم بن محمد البلخى، قال: حدثنى على بن الحسین بن هارون الدقاق، قال: حدثنا جعفر بن محمد بن عبدالله بن قاسم بن ابراهیم بن مالک الأشتر، قال: حدثنى یعقوب بن منقوش، قال:
دخلت على أبىمحمد الحسن بن على علیهماالسلام، و هو جالس على دکان فى الدار، و عن یمینه بیت علیه ستر مسبل، فقلت له: [یا] سیدى! من صاحب هذا الأمر؟
فقال: ارفع الستر، فرفعته فخرج الینا غلام خماسى، له عشر، أو ثمان، أو نحو ذلک، واضح الجبین، أبیض الوجه، درى المقلتین، شثن الکفین، معطوف الرکبتین.(163) فى خده الأیمن خال، و فى رأسه ذؤابة، فجلس على فخذ أبىمحمد علیهالسلام، ثم قال لى: هذا صاحبکم، ثم وثب فقال له: یا بنى! ادخل الى الوقت المعلوم، فدخل البیت و أنا أنظر الیه، ثم قال لى: یا یعقوب! انظر من فى البیت؟
فدخلت فما رأیت أحدا.(164)
تو فرزند من و جانشین منى، من تو را به دنیا آوردهام، تو محمد پسر حسن، پسر هادى، پسر محمد، پسر على، پسر موسى، پسر جعفر، پسر محمد، پسر على، پسر حسین، پسر على بن ابىطالبى.
تو را پیامبر خدا صلى الله علیه و آله به دنیا آورده است و تو خاتم اوصیا و امامان پاکى، پیامبر خدا بشارت تو را داده و نام و کنیه بر تو نهاده است، این عهدى است با من از پدرم از پدران پاک خود. درود خدا بر خاندان پیامبر. پروردگارا، تو ستوده و با شکوهى.
همان دم امام حسن عسکرى علیهالسلام درگذشت. درودهاى خدا بر همهى آنان باد.[73] -19- صدوق با سند خود از محمد بن حسن کرخى نقل مىکند که گفت:
شنیدم که ابوهارون، مردى از اصحاب ما مىگفت: صاحب زمان علیهالسلام را دیدم، در حالى که چهرهاش همچون ماه شب چهاردهم مىدرخشید، دیدم که از سینه تا نافش خطى از مو بود، جامه از او کنار زدم، دیدم که ختنه شده است. از امام عسکرى علیهالسلام دربارهى آن پرسیدم.
فرمود: اینگونه به دنیا آمده، ما نیز اینگونه متولد شدهایم، با این وجود تیغ بر آن عبور مىدهیم تا به سنت عمل کرده باشیم.
[74] -20- نیز صدوق با سند خود از یعقوب بن منقوش چنین نقل مىکند:
خدمت امام حسن عسکرى علیهالسلام رسیدم، در حالى که وى روى سکویى در خانه نشسته بود و سمت راست او اتاقى بود که پردهاى از آن آویخته بود.
به آن حضرت عرض کردم: سرورم! پیشوا(پس از شما) کیست؟
فرمود: پرده را بالا بزن.
پرده را بالا زدم، پسرى به بلندى پنج وجب بیرون آمد، که ده سال، یا هشت سال یا در همین حدود داشت، پیشانىاش باز، چهرهاش سفید، چشمانش درخشان، کف دستانش پرگوشت و زانوانش خمیده به جلو بود، در گونه راستش خالى داشت و در سرش گیسویى بود. روى پاى امام عسکرى علیهالسلام نشست. سپس امام به من فرمود:
این امام شماست.
سپس آن کودک برخاست. حضرت به او فرمود: پسرم به داخل برو، تا آن وقت معلوم، در حالى که من به او نگاه مىکردم به داخل اتاق رفت. سپس حضرت به من فرمود: اى یعقوب! ببین داخل اتاق کیست؟ وارد شدم، کسى را ندیدم.
صفات المهدى
[75] -21- الراوندى: قال الحسن بن على العسکرى علیهماالسلام لأحمد بن اسحاق، و قد أتاه لیسأله عن الخلف بعده؟
فقال مبتدئا: مثله مثل الخضر، و مثله مثل ذى القرنین، ان الخضر شرب من ماء الحیاة، فهو حى لا یموت حتى ینفخ فى الصور، و انه لیحضر الموسم کل سنة، ویقف بعرفة، فیؤمن على دعاء المؤمنین، و سیؤنس الله به وحشة قائمنا فى غیبته، و یصل به وحدته.(165)
[76] -22- الکلینى: محمد بن عبدالله و محمد بن یحیى جمیعا، عن عبدالله بن جعفر الحمیرى، قال:
اجتمعت أنا و الشیخ أبو عمرو رحمة الله عند أحمد بن اسحاق فغمزنى أحمد بن اسحاق أن أسأله عن الخلف، فقلت له: یا أباعمرو! انى أرید أن أسألک عن شىء و ما أنا بشاک فیما أرید أن أسألک عنه، فان اعتقادى و دینى أن الأرض لا تخلو من حجة الا اذا کان قبل یوم القیامة بأربعین یوما، فاذا کان ذلک رفعت الحجة و أغلق باب التوبة، فلم یک ینفع نفسا ایمانها لم تکن آمنت من قبل، أو کسبت فى ایمانها خیرا، فأولئک أشرار من خلق الله عزوجل، و هم الذین تقوم علیهم القیامة، ولکنى أحببت أن أزداد یقینا، و أن ابراهیم علیهالسلام سأل ربه عزوجل أن یریه(کیف یحیى الموتى قال أو لم تؤمن قال بلى ولکن لیطمئن قلبى)،(166) و قد أخبرنى أبوعلى أحمد بن اسحاق، عن أبىالحسن علیهالسلام قال: سألته و قلت: من أعامل، أو عمن آخذ، و قول من أقبل؟
فقال له: العمرى ثقتى، فما أدى الیک عنى فعنى یؤدى، و ما قال لک عنى فعنى یقول، فاسمع له و أطع، فانه الثقة المأمون.
و أخبرنى أبوعلى أنه سأل أبامحمد علیهالسلام عن مثل ذلک، فقال له: العمرى و ابنه ثقتان، فما أدیا الیک عنى فعنى یؤدیان، و ما قالا لک فعنى یقولان، فاسمع لهما و أطعهما، فانهما الثقتان المأمونان، فهذا قول امامین قد مضیا فیک.
قال: فخر أبوعمرو ساجدا و بکى ثم قال: سل حاجتک، فقلت له: أنت رأیت الخلف من بعد أبىمحمد علیهالسلام، فقال: اى والله! و رقبته مثل ذا – و أومأ بیده – فقلت له: فبقیت واحدة، فقال لى: هات، قلت: فالاسم؟
صفات مهدى
[75] -21- قطب راوندى نقل کرده است: احمد بن اسحاق نزد امام حسن عسکرى علیهالسلام رفته بود تا از او دربارهى جانشین پس از خود بپرسد.
حضرت، پیش از آن که او بپرسد، فرمود: مثل او مثل خضر است، مثل او مثل ذوالقرنین است. خضر از آب حیات نوشید و حیات جاوید یافت تا آن گاه که در صور دمیده شود. خضر همه ساله در موسم حج حضور مىیابد و در عرفات وقوف مىکند و دعاى مؤمنان را آمین مىگوید. خداوند به سبب او وحشت و تنهایى قائم ما را در دوران غیبتش به انس تبدیل مىکند و تنهایى او را به وى پیوند مىدهد.
[76] -22- کلینى با سند خود از عبدالله بن جعفر حمیرى نقل مىکند که گفت:
من و شیخ ابوعمرو نزد احمد بن اسحاق بودیم. احمد بن اسحاق به من اشاره کرد که از او دربارهى جانشین بپرسم.
گفتم: اى ابوعمرو! مىخواهم دربارهى چیزى از تو سئوال کنم، هر چند دربارهى آنچه مىخواهم بپرسم تردید ندارم. اعتقاد و آیین من این است که زمین خالى از حجت نمىماند مگر چهل روز قبل از روز قیامت، که چون آنگاه فرا رسد، حجت برداشته مىشود و در توبه بسته مىشود و اگر کسى پیش از آن ایمان نیاورده باشد یا در مدت ایمانش کار نیکى نکرده باشد، دیگر ایمان او سودى نخواهد داشت.
آنان بدترین آفریدگان خداى متعالند، آنانند که قیامت بر آنان برپا مىشود. با این حال دوست دارم که یقینم افزوده شود. ابراهیم علیهالسلام از پروردگارش درخواست کرد که به او نشان دهد «چگونه مردگان را زنده مىکند. خداوند فرمود: مگر ایمان نیاوردهاى؟ گفت: چرا، ولى تا دلم اطمینان یابد.»
ابوعلى احمد بن اسحاق مرا از امام هادى علیهالسلام خبر داد، گفت: از حضرت پرسیدم: با که معامله کنم؟ یا از که بگیرم و سخن چه کسى را قبول کنم؟
به او فرمود، عمرى مورد اطمینان من است، هر چه از من به تو بگوید و ادا کند، از طرف من مىگوید و ادا مىکند.
پس از او بشنو و اطاعتش کن، که او مورد اطمینان و امین است.
ابوعلى مرا خبر داد که همین سؤال را از امام عسکرى علیهالسلام پرسید، حضرت به او فرمود: عمرى و پسرش هر دو مورد اطمینانند، هر چه را از طرف من ادا کردند یا به تو گفتند، از طرف من ادا مىکنند و مىگویند. پس از آن دو بشنو و از آنان اطاعت کن، هر دو مورد اطمینان و امیناند. این سخن دو امام دربارهى توست که هر دو وفات یافتهاند.
قال: محرم علیکم أن تسألوا عن ذلک، و لا أقول هذا من عندى، فلیس لى أن أحلل و لا أحرم ولکن عنه علیهالسلام، فان الأمر عند السلطان، أن أبامحمد مضى و لم یخلف ولدا، و قسم میراثه، و أخذه من لا حق له فیه و هو ذا، عیاله یجولون لیس أحد یجسر أن یتعرف الیهم أو ینیلهم شیئا، و اذا وقع الاسم وقع الطلب، فاتقوا الله و أمسکوا عن ذلک.
قال الکلینى رحمة الله: و حدثنى شیخ من أصحابنا – ذهب عنى اسمه – أن أباعمرو سأل عن أحمد بن اسحاق عن مثل هذا، فأجاب بمثل هذا.(167)
[77] -23- الطوسى: أخبرنا جماعة عن أبى المفضل الشیبانى، عن أبىنعیم نصر بن عصام بن المغیرة الفهرى، المعروف بقرقارة، قال: حدثنى أبوسعید المراغى، قال: حدثنا أحمد بن اسحاق أنه سأل أبامحمد علیهالسلام عن صاحب هذا الأمر؟ فأشاره بیده، أى أنه حى غلیظ الرقبة.(168)
[78] -24- الصدوق: حدثنا محمد بن على بن بشار القزوینى رضى الله عنه، حدثنا أبوالفرج المظفر بن أحمد، قال: حدثنا محمد بن جعفر الکوفى، قال: حدثنا محمد بن اسماعیل البرمکى، قال: حدثنا الحسن بن محمد بن صالح البزاز، قال:
سمعت الحسن بن على العسکرى علیهماالسلام یقول: ان ابنى هو القائم من بعدى، و هو الذى یجرى فیه سنن الأنبیاء بالتعمیر و الغیبة، حتى تقسو القلوب لطول الأمد، فلا یثبت على القول به الا من کتب الله فى قلبه الایمان، و أیده بروح منه.(169)
[79] -25- و قال: حدثنا المظفر بن جعفر بن المظفر العلوى السمرقندى رضى الله عنه، قال: حدثنا جعفر بن محمد بن مسعود العیاشى، عن أبیه، عن أحمد بن على بن کلثوم، عن على بن أحمد الرازى، عن أحمد بن اسحاق بن سعد، قال:
سمعت أبامحمد الحسن بن على العسکرى علیهماالسلام یقول: الحمدلله الذى لم یخرجنى من الدنیا حتى أرانى الخلف من بعدى، أشبه الناس برسول الله صلى الله علیه و آله خلقا و خلقا، یحفظه الله تبارک و تعالى فى غیبته، ثم یظهره فیملأ الأرض عدلا و قسطا، کما ملئت جورا و ظلما.(170)
گوید: ابوعمرو به سجده افتاد و گریست، سپس گفت: خواستهات را بپرس گفتم: آیا جانشین پس از امام عسکرى علیهالسلام را دیدهاى؟ گفت: آرى به خدا قسم، گردنش مثل این بود – و با دستش اشاره کرد – گفتم: یکى دیگر مانده است. گفت: بپرس. گفتم: نامش؟
گفت: بر شما حرام است که از نامش بپرسید. این را از پیش خودم نمىگویم، من حق حلال و حرام کردن ندارم، بلکه از خود مىگویم، موضوع نزد حکومت چنین است که امام عسکرى وفات یافته و فرزندى به جا نگذاشته است و میراث او را تقسیم کرده و کسانى که حقى در آن ندارند از آن برگرفتهاند، در حالى که خانوادهى او مىگردند و کسى جرأت ندارد سراغشان برود یا چیزى به آنان برساند و اگر اسم او مطرح شود، در پى او خواهند بود. پس از خدا پروا کنید و از آن چشم بپوشید.
کلینى گوید: شیخى از اصحاب که نامش را فراموش کردهام به من گفت که ابوعمرو نیز همین را از احمد بن اسحاق پرسید و او همین پاسخ را داد.(171)
[77] -23 – شیخ طوسى با سند خویش از احمد بن اسحاق نقل مىکند که او از حضرت امام عسکرى علیهالسلام دربارهى امام و صاحب امر امامت پرسید.
حضرت با دستش به سوى او اشاره کرد، یعنى این که زنده و سالم و رشید است.
[78] -24- صدوق با سند خود از حسن بن محمد بن صالح بزاز نقل مىکند:
شنیدم امام حسن عسکرى علیهالسلام مىفرمود: پسرم، قائم پس از من است، او کسى است که سنتهاى پیامبران همچون عمر طولانى و غیبت دربارهى او جارى است، تا آنجا که به خاطر طول کشیدن غیبت، دلها سخت مىشود و جز کسانى که خداوند ایمان را در دلشان ثبت کرده و با روحى از سوى او تأییدشان کند، بر اعتقاد به او ثابت نمىمانند.
[79] -25- نیز شیخ صدوق با سند خود از احمد بن اسحاق بن سعد چنین نقل مىکند:
شنیدم حضرت امام حسن عسکرى علیهالسلام مىفرمود:
خدا را سپاس که مرا از دنیا بیرون نبرد، تا آن که جانشین پس از من را به من نشان داد، کسى که در خلقت و اخلاق، شبیهترین مردم به پیامبر خدا صلى الله علیه و آله است، خداى متعال او را در دوران غیبتش نگه مىدارد، سپس آشکارش مىسازد، پس او زمین را پر از عدل و داد مىکند، همان گونه که پر از جور و ستم شده باشد.
[80] -26- و قال أیضا: و حدث أبوالأدیان، قال:
کنت أخدم الحسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسین بن على بن أبىطالب علیهمالسلام و أحمل کتبه الى الأمصار، فدخلت علیه فى علته التى توفى فیها صلوات الله علیه، و کتب معى کتبا و قال: امض بها الى المدائن، فانک ستغیب خمسة عشر یوما، و تدخل الى سر من رأى یوم الخامس عشر، و تسمع الواعیة فى دارى، و تجدنى على المغتسل.
قال أبوالأدیان: فقلت: یا سیدى! فاذا کان ذلک فمن؟
قال: من طالبک بجوابات کتبى، فهو القائم من بعدى، فقلت: زدنى؟
فقال: من یصلى على فهو القائم بعدى، فقلت: زدنى؟
فقال: من خبر بما فى الهمیان فهو القائم بعدى.
ثم منعتنى هیبته أن أسأله عما فى الهمیان، و خرجت بالکتب الى المدائن و أخذت جواباتها، و دخلت سر من رأى یوم الخامس عشر کما قال علیهالسلام.
فاذا أنا بالواعیة فى داره، و اذا به على المغتسل، و اذا أنا بجعفر بن على، أخیه بباب الدار و الشیعة من حوله، یعزونه و یهنونه، فقلت فى نفسى:، ان یکن هذا الامام فقد بطلت الامامة، لأنى کنت أعرفه یشرب النبیذ، و یقامر فى الجوسق، و یلعب بالطنبور، فتقدمت بغتة، فعزیت و هنیت، فلم یسألنى عن شىء.
ثم خرج «عقیل» غلام العسکرى، فقال: یا سیدى! قد کفن أخوک، فقم فصل علیه، فدخل جعفر و الشیعة من حوله یقدمهم السمان، و الحسن بن على قتیل المعتصم، المعروف بسلمة، فلما صرنا فى الدار اذا نحن بالحسن بن على علیهالسلام على نعشه مکفنا، فتقدم جعفر لیصلى على أخیه.
فلما هم بالتکبیر خرج صبى بوجهه سمرة، بشعره قطط و بأسنانه تفلیج، فجذب رداء جعفر، و قال: تأخر یا عم! فأنا أحق بالصلاة على أبى، فتأخر جعفر و قد اربد وجهه، فتقدم الصبى، و صلى علیه، و دفن الى جانب قبر أبیه علیهماالسلام.
ثم قال: یا بصرى! هات جوابات الکتب التى معک.
فدفعتها الیه، فقلت فى نفسى: هذه بینتان بقى الهمیان.
ثم خرجت الى جعفر بن على و هو یزفر، فقال له حاجز الوشاء: یا سیدى! من الصبى لنقیم الحجة علیه؟
[80] -26- نیز شیخ صدوق گوید: ابوالأدیان چنین گفت:
من خدمتگزار امام حسن عسکرى علیهالسلام بودم و نامههاى آن حضرت را به شهرها مىبردم.
روزى در ایام آن بیمارى که در [اثر] آن درگذشت – درودهاى خدا بر او باد – خدمت او رسیدم. نامههایى را نوشت و همراه من کرد و فرمود:
اینها را به مدائن ببر، تو پانزده روز غایب خواهى بود و روز پانزدهم وارد سامرا مىشوى و از خانهام شیون براى مرگ مرا مىشنوى و مرا در جایگاه غسل مىیابى.
ابوالأدیان گفت: گفتم: سرور من اگر چنین شد، امام کیست؟
فرمود: هر کس جواب نامههایم را از تو خواست، او پیشواى پس از من است.
گفتم: بیشتر بگو. فرمود: هر کس بر من نماز بخواند، او امام پس از من است. گفتم: بیشتر، فرمود: آن که خبر دهد که در همیان چیست، او امام پس از من است.
هیبت امام نگذاشت که از او بپرسم در همیان چیست. نامهها را به مدائن بردم و جوابهاى آنها را گرفتم و همان طور که فرموده بود، روز پانزدهم وارد سامرا شدم. از خانهى آن حضرت صداى شیون شنیدم. حضرت هم بر روى جایگاه غسل بود. به برادرش جعفر بن على برخوردم که دم در خانه بود و شیعیان، اطرافش بودند و او را تعزیت و تهنیت مىگفتند: پیش خودم گفتم: اگر این امام باشد، پس امامت باطل شده است، چون که مىدانستم او در کاخ عباسى شراب مىنوشد و قمار مىکند و طنبور مىنوازد. جلو رفتم و تسلیت و تهنیت گفتم، اما چیزى از من نپرسید و نخواست.
سپس عقیل، غلام امام عسکرى علیهالسلام بیرون آمد و گفت: سرورم، برادرت کفن شده است، برخیز و بر او نماز بخوان. جعفر وارد شد، شیعیان هم اطراف او بودند و پیشاپیش آنان سمان بود، امام حسن عسکرى علیهالسلام هم کشتهى معتصم بود که به مدارا شناخته مىشد. چون وارد خانه شدیم، با پیکر کفن شدهى امام حسن عسکرى علیهالسلام روبهرو شدیم. جعفر جلو رفت تا بر برادرش نماز بخواند.
همین که خواست تکبیر بگوید، کودکى گندمگون با مویى فردار و دندانهایى از هم باز، بیرون آمد. لباس جعفر را کشید و گفت: برو عقب عمو! من شایستهترم که بر پدرم نماز بخوانم.
جعفر عقب رفت، در حالى که چهرهاش دگرگون شد. کودک جلو رفت و بر او نماز خواند و آن حضرت کنار قبر پدرش(امام هادى) دفن شد.
سپس فرمود: اى بصرى، جواب نامههایى را که همراه توست بده.
فقال: والله! ما رأیته قط، و لا أعرفه.
فنحن جلوس اذ قدم نفر من قم، فسألوا عن الحسن بن على علیهماالسلام فعرفوا موته، فقالوا: فمن [نعزى]؟ فأشار بعض الناس الى جعفر بن على.
فسلموا علیه و عزوه و هنوه و قالوا: ان معنا کتب و مالا، فتقول: ممن الکتب، و کم المال؟ فقام ینفض أثوابه، و یقول: یریدون منا أن نعلم الغیب! و خرج جعفر.
قال: فجاء الخادم و قال: معکم کتب فلان، و فلان: [و فلان]، و همیان فیه ألف دینار، و عشرة دنانیر فیها مطلیة.
فدفعوا الکتب و المال و قالوا: الذى وجه بک لأخذ ذلک، هو الامام، فان جمیع ذلک کذلک.
فدخل جعفر بن على على المعتمد و کشف له ذلک، فوجه المعتمد بخدمه فقبضوا على صقیل الجاریة، و طالبوها بالصبى، فأنکرته و ادعت حبلا بها لتغطى حال الصبى. فسلمت الى ابن أبى الشوارب القاضى، و بلغهم موت عبدالله بن یحیى ابن خاقان فجأة، و خروج صاحب الزنج بالبصرة فشغلوا بذلک عن الجاریة فخرجت من أیدیهم، و الحمدلله رب العالمین.(172)
[81] -27- الصافى: أربعین الخاتون آبادى، قال أبومحمد بن شاذان علیه الرحمة: حدثنا محمد بن عبدالجبار، قال:
قلت لسیدى الحسن بن على علیهالسلام: یا ابن رسول الله! جعلنى الله فداک، أحب أن أعلم الامام و حجة الله على عباده من بعدک، قال علیهالسلام: ان الامام من بعدى ابنى سمى رسول الله، و کنیه صلى الله علیه و آله الذى هو خاتم حجج الله، و آخر خلفائه.
فقلت: ممن یتولد یا ابن رسول الله!
قال: من ابنة ابن قیصر ملک الروم، ألا أنه سیولد فیغیب عن الناس غیبة طویلة ثم یظهر و یقتل الدجال فیملأ الأرض قسطا و عدلا کما ملئت جورا و ظلما، فلا یحل لأحد أن یسمیه أو یکنیه قبل خروجه صلوات الله علیه.(173)
آنها را به او دادم. پیش خود گفتم: این دو نشانه. مانده است همیان.
سپس پیش جعفر بن على رفتم در حالى که مىنالید، خادم حضرت به او گفت: سرورم، این کودک کیست تا حجت بر او اقامه کنیم؟
گفت: به خدا قسم تاکنون او را ندیدهام و نمىشناسم.
ما نشسته بودیم که عدهاى از قم آمدند و از امام عسکرى علیهالسلام جویا شدند. به آنان گفته شد که درگذشته است. گفتند: به چه کسى تسلیت بگویم؟ بعضى از مردم به جعفر بن على اشاره کردند.
بر او سلام دادند و تسلیت و تهنیت گفتند و گفتند: پیش ما نامهها و مالهایى است، بگو نامهها از کیست و مال چه قدر است؟ وى در حالى که لباس خود را مىتکاند، گفت: از ما مىخواهند که غیب بدانیم! و بیرون رفت.
گوید: خادم آمد و گفت: نامههاى فلانى و فلانى و فلانى پیش شماست و همیانى که در آن هزار دینار است و ده دینار که آب طلا زده شده است.
نامهها و مال را به او دادند و گفتند: کسى که تو را براى گرفتن اینها فرستاده، همو امام است، همهى آنچه گفتى درست است.
جعفر بن على وارد بر معتمد خلیفه شد و موضوع را برایش فاش ساخت. معتمد خادمان خود را فرستاد، صقیل کنیز را گرفتند و از او آن کودک را خواستند. او هم انکار کرد و ادعا کرد که باردار است، تا وضع کودک را پوشیده بدارد. او را نزد قاضى ابن ابىشوارب بردند.
در همان حال خبر درگذشت ناگهانى عبدالله بن یحیى بن خاقان به آنان رسید و این که صاحب زنج در بصره قیام کرده است. آنان به این موضوع مشغول شدند، کنیز از دست آنان بیرون رفت، و الحمدلله رب العالمین.
81] -27- در منتخب الأثر صافى از اربعین خاتون آبادى از ابومحمد بن شاذان نقل شده که گوید:
محمد بن عبدالجبار گفت: به سرورم امام حسن عسکرى علیهالسلام گفتم: اى پسر پیامبر خدا! فدایت شوم، دوست دارم بدانم پس از تو امام و حجت خدا بر بندگانش کیست. فرمود: امام پس از من، پسر من است، نامش نام پیامبر و کنیهاش کنیهى اوست، کسى است که خاتم حجتهاى خدا و آخرین خلیفهى اوست.
گفتم: اى پسر پیامبر، از چه کسى به دنیا مىآید؟
فرمود: از دختر پسر قیصر، پادشاه روم. آگاه باش که او به زودى به دنیا مىآید و مدتى طولانى از مردم پنهان مىماند. سپس آشکار مىشود و دجال را مىکشد و زمین را پر از داد و عدل مىکند، آن گونه که پر از جور و ستم شده باشد. پس براى کسى روا نیست که پیش از خروجش نام یا کنیهى او را یاد کند. درودهاى خدا بر او باد.
مسائل أحمد بن اسحاق و سعد بن عبدالله و جوابهما
[82] -28- الصدوق: حدثنا محمد بن على بن محمد بن حاتم النوفلى، المعروف بالکرمانى، قال: حدثنا أبوالعباس أحمد بن عیسى الوشاء البغدادى، قال: حدثنا أحمد بن طاهر القمى، قال: حدثنا محمد بن بحر بن سهل الشیبانى، قال: حدثنا أحمد بن مسرور، عن سعد بن عبدالله القمى، قال:
… قد اتخذت طومارا، و أثبت فیه نیفا و أربعین مسألة من صعاب المسائل، لم أجد لها مجیبا على أن أسأل عنها خبیر أهل بلدى أحمد بن اسحاق صاحب مولانا أبىمحمد علیهالسلام، فارتحلت خلفه، و قد کان خرج قاصدا نحو مولانا بسر من رأى فلحقته فى بعض المنازل، فلما تصافحنا قال: بخیر لحاقک بى، قلت: الشوق، ثم العادة فى الأسئلة، قال: قد تکافینا على هذه الخطة الواحدة، فقد برح بى القرم(174) الى لقاء مولانا أبىمحمد علیهالسلام، و أنا أرید أن أسأله عن معاضل فى التأویل، و مشاکل فى التنزیل فدونکها الصحبة المبارکة، فانها تقف بک على ضفة بحر(175)، لا تنقضى عجائبه، و لا تفنى غرائبه، و هو امامنا.
فوردنا سر من رأى فانتهینا منها الى باب سیدنا، فاستأذنا فخرج علینا الاذن بالدخول علیه، و کان على عاتق أحمد بن اسحاق جراب قد غطاه بکساء طبرى، فیه مائة و ستون صرة من الدنانیر و الدراهم، على کل صرة منها ختم صاحبها. قال سعد: فما شبهت وجه مولانا أبىمحمد علیهالسلام حین غشینا نور وجهه الا ببدر قد استوفى من لیالیه أربعا بعد عشر، و على فخذه الأیمن غلام یناسب المشترى فى الخلقة و المنظر، على رأسه فرق بین و فرتین، کأنه ألف بین و اوین، و بین یدى مولانا رمانة ذهبیة تلمع بدائع نقوشها وسط غرائب الفصوص المرکبة علیها، قد کان أهداها الیه بعض رؤساء أهل البصرة، و بیده قلم اذا أراد أن یسطر به على البیاض شیئا قبض الغلام على أصابعه، فکان مولانا یدحرج الرمانة بین یدیه، و یشغله بردها کیلا یصده عن کتابة ما أراد.
فسلمنا علیه فألطف فى الجواب، و أومأ الینا بالجلوس، فلما فرغ من کتبة البیاض الذى کان بیده أخرج أحمد بن اسحاق جرابه من طى کسائه، فوضعه بین یدیه، فنظر الهادى [ابومحمد] علیهالسلام الى
سئوالهاى احمد بن اسحاق و سعد بن عبدالله و پاسخ آنان
[82] -28- صدوق با سند خود از سعد بن عبدالله قمى چنین روایت کرده است:
طومارى برگرفتم و چهل و چند مسئله از مسائل دشوار در آن نوشتم که جواب دهندهاى براى آنها نیافته بودم، تا آنها را از آگاه همشهریانم احمد بن اسحاق، صحابى مولایمان امام حسن عسکرى علیهالسلام بپرسم. در پى او روان شدم. او براى دیدن مولاى ما به سامرا رفته بود.
در یکى از منزلگاهها به او رسیدم. چون مصافحه کردیم، گفت: آمدنت پیش من خیر است!
گفتم: از روى علاقه است، نیز عادتى که براى پرسیدن دارم. بر این نکته همدل و هم آهنگیم. مرا نیز شوق دیدار مولایمان امام عسکرى علیهالسلام بیرون کشیده است، من نیز مىخواهم از او مسائل دشوارى در تأویل و مشکلاتى در تنزیل بپرسم. پس بیا برویم که همراهى خجستهاى است و تو را به کرانهى دریایى مىرساند که شگفتىهایش بىپایان و غرائب آن فراوان است و او پیشواى ماست.
وارد سامرا شدیم و به در خانهى سرورمان رسیدیم و اجازهى ورود خواستیم. اجازه آمد که وارد شویم.
انبانى بر دوش احمد بن اسحاق بود که آن را با پارچهاى مازندرانى پوشانده بود و 160 کیسهى درهم و دینار در آن بود و بر هر کیسه، مهر صاحبش خورده بود.
سعد گوید: چهرهى مولایمان حضرت عسکرى علیهالسلام را جز به ماه فروزان شب چهارده تشبیه نکردم. روى ران راست حضرت پسرى نشسته بود که خلقت و منظر به ستارهى مشترى مىماند که موى سرش فرق داشت و به دو طرف باز شده بود. همچون الفى میان دو واو. در برابر مولایمان انارى طلایى بود که نقشهاى زیبایش و در لابهلاى نگینهاى روى آن مىدرخشید و آن را یکى از بزرگان مردم بصره به آن حضرت هدیه داده بود. در دست امام قلمى بود که هرگاه مىخواست با آن چیزى بر کاغذ بنویسد، آن پسر انگشتان او را مىگرفت. امام پیوسته آن انار زرین را در دستانش مىگرداند و آن پسر را سرگرم مىساخت تا مانع آنچه مىخواهد بنویسد، نشود.
بر آن حضرت سلام کردیم، جوابى محبتآمیز داد و اشاره کرد که بنشینیم.
چون از نگاشتن نامهاى که در دستش بود فراغت یافت، احمد بن اسحاق آن کیسه را از لاى آن پارچه درآورد و در برابر امام گذاشت. امام عسکرى علیهالسلام به آن کودک نگریست و به او فرمود: فرزندم! مهر را از هدیههاى شیعیان و دوستانت بردار.
فرمود: سرورم! آیا جایز است دستى پاک را به سوى هدایاى آلوده و اموال پلیدى که حلالترین آن به حرامترین آن آمیخته است دراز کنم؟
الغلام و قال له: یا بنى! فض الخاتم عن هدایا شیعتک و موالیک، فقال: یا مولاى! أیجوز أن أمد یدا طاهرة الى هدایا نجسة، و اموال رجسة قد شیب أحلها بأحرمها؟
فقال مولاى: یا ابن اسحاق! استخرج ما فى الجراب لیمیز ما بین الحلال و الحرام منها. فأول صرة بدأ أحمد باخراجها قال الغلام: هذه لفلان بن فلان، من محلة کذا بقم، یشتمل على اثنین و ستین دینارا فیها من ثمن حجیرة باعها صاحبها، و کانت ارثا له عن أبیه خمسة و أربعون دینارا، و من أثمان تسعة أثواب أربعة عشر دینارا، و فیها من أجرة الحوانیت ثلاثة دنانیر.
فقال مولانا: صدقت یا بنى! دل الرجل على الحرام منها، فقال علیهالسلام فتش عن دینار رازى السکة، تاریخه سنة کذا، قد انطمس من نصف احدى صفحتیه نقشه، و قراضة آملیة وزنها ربع دینار، و العلة فى تحریمها أن صاحب هذه الصرة وزن فى شهر کذا، من سنة کذا على حائک من جیرانه من الغزل منا و ربع من، فأتت على ذلک مدة و فى انتهائها قیض لذلک الغزل سارق، فأخبر به الحائک صاحبه فکذبه و استرد منه بدل ذلک منا و نصف من غزلا أدق مما کان دفعه الیه، و اتخذ من ذلک ثوبا، کان هذا الدینار مع القراضة ثمنه.
فلما فتح رأس الصرة صادف رقعة فى وسط الدنانیر باسم من أخبر عنه و بمقدارها على حسب ما قال، و استخرج الدینار و القراضة بتلک العلامة.
ثم أخرج صرة أخرى فقال الغلام: هذه لفلان بن فلان، من محلة کذا بقم تشتمل على خمسین دینارا، لا یحل لنا لمسها. قال: و کیف ذاک؟
قال: لأنها من ثمن حنطة حاف(176) صاحبها على أکاره فى المقاسمة، و ذلک أنه قبض حصته منها بکیل واف، و کان ما حص الأکار بکیل بخس، فقال مولانا: صدقت، یا بنى!.
ثم قال: یا أحمد بن اسحاق! احملها بأجمعها لتردها، أو توصى بردها على أربابها، فلا حاجة لنا فى شىء منها، و ائتنا بثوب العجوز.
قال أحمد: و کان ذلک الثوب فى حقیبة(177) لى فنسیته.
فلما انصرف أحمد بن اسحاق لیأتیه بالثوب نظر الى مولانا أبومحمد علیهالسلام فقال:
ما جاء بک یا سعدا؟
فقلت: شوقنى أحمد بن اسحاق على لقاء مولانا.
مولاى من فرمود: اى پسر اسحاق! آنچه را در همیان است بیرون آور تا حلال و حرام آنها را از هم جدا کند. نخستین کیسه را که احمد بیرون آورد، آن پسر گفت: این مال فلانى است از فلان محله در قم و 62 دینار دارد، 45 دینارش از ارثى است که از پدرش به او رسیده، چهارده دینارش بهاى 9 طاقه پارچه است و سه دینارش اجارهى دکانهاست.
مولاى ما فرمود: درست گفتى فرزندم! حرام آن را هم بیان کن. فرمود: دینارى را که سکهاش رازى است و تاریخش فلان سال است و نقش یک طرفش محو شده، همچنین سکهى کم بها را که وزنش ربع دینار است بیرون بیاور. دلیل حرام بودنش آن است که صاحب این کیسه، در فلان ماه از فلان سال، براى یک نخریس از همسایگانش یک من و یک چارک براى بافتن وزن کرد، مدتى بر آن گذشت. در پایان مدت، دزدى آن را سرقت کرد. نخریس به صاحبش خبر داد و او آن را تکذیب کرد و از او به جاى آن یک من و نیم نخ ریسیدهى نازکتر از آنچه داده بود، درخواست کرد و از آن جامهاى تهیه کرد. این دینار و آن سکهى کم بها، پول آن است.
چون سر کیسه را گشود، وسط آن نوشتهاى یافت که نام شخص و مقدار آن را همانگونه که گفته بود نوشته بود و دینار و سکهى کم بها را با همان علامت بیرون آورد.
سپس کیسهى دیگرى را درآورد. آن پسر گفت: این مال فلانى از فلان محلهى قم است و در آن پنجاه دینار است ودست زدن به آن براى ما حلال نیست. گفت: چگونه است؟
گفت: این از بهاى گندمى است که صاحب آن به شریک خود در تقسیم ظلم کرده است. چون سهم خود را از زراعت با پیمانهى پر دریافت کرده، در حالى که آنچه سهم شریکش مىگذاشت، با پیمانهى ناقص بود.
مولاى ما فرمود: راست گفتى فرزندم.
سپس فرمود: اى احمد بن قاسم، همه را بردار تا بازگردانى، یا سفارش کنى به صاحبانش برگردانند، ما نیازى به چیزى از آنها نداریم و پارچهى آن پیرزن را بیاور.
احمد گوید: آن پارچه در خورجین من بود و فراموش کرده بودم بیاورم.
چون احمد بن اسحاق برگشت تا آن پارچه را آورد، به مولاى ما امام عسکرى علیهالسلام نگاه کرد.
حضرت از او پرسید: اى سعد، چرا آمدى؟
گفتم: احمد بن اسحاق مرا به دیدار سرورمان تشویق کرد.
فرمود: مسائلى که مىخواستى بپرسى چه؟
گفتم: سرورم، همانگونه باقى است. فرمود: از نور چشمم بپرس – و اشاره به آن پسر کرد – آن پسر به من گفت: هر کدام از آنها را مىخواهى بپرس…
قال: و المسائل التى أردت أن تسأله عنها؟
قلت: على حالها یا مولاى! قال: فسل قرة عینى – و أومأ الى الغلام – فقال لى الغلام: سل عما بدا لک منها…
قال سعد: ثم قام مولانا الحسن بن على الهادى علیهماالسلام للصلاة مع الغلام فانصرفت عنهما و طلبت أثر أحمد بن اسحاق فاستقبلنى باکیا فقلت: ما أبطأک، و أبکاک؟
قال: قد فقدت الثوب الذى سألنى مولاى احضاره.
قلت: لا علیک، فأخبره فدخل علیه مسرعا و انصرف من عنده متبسما، و هو یصلى على محمد و آل محمد، فقلت: ما الخبر؟
قال: وجدت الثوب مبسوطا تحت قدمى مولانا یصلى علیه.
قال سعد: فحمدنا الله تعالى على ذلک، و جعلنا نختلف بعد ذلک الیوم الى منزل مولانا أیاما فلا نرى الغلام بین یدیه، فلما کان یوم الوداع دخلت أنا و أحمد بن اسحاق و کهلان من أهل بلدنا، و انتصب أحمد بن اسحاق بین یدیه قائما و قال: یا ابن رسول الله! قد دنت الرحلة، و اشتد المحنة فنحن نسأل الله تعالى أن یصلى على المصطفى جدک، و على المرتضى أبیک، و على سیدة النساء أمک، و على سیدى شباب أهل الجنة عمک و أبیک، و على الأئمة الطاهرین من بعدهما آبائک، و أن یصلى علیک و على ولدک، و نرغب الى الله أن یعلى کعبک، و یکبت عدوک، و لا جعل الله هذا آخر عهدنا من لقائک.
قال: فلما قال هذه الکلمات استعبر مولانا حتى استهلت دموعه، و تقاطرت عبراته ثم قال: یا ابن اسحاق! لا تکلف فى دعائک شططا، فانک ملاق الله تعالى فى صدرک هذا، فخر أحمد مغشیا علیه، فلما أفاق قال: سألتک بالله و بحرمة جدک الا شرفتنى بخرقة أجعلها کفنا، فأدخل مولانا یده تحت البساط، فأخرج ثلاثة عشر درهما، فقال: خذها، و لا تنفق على نفسک غیرها، فانک لن تعدم ما سألت، و ان الله تبارک و تعالى لن یضیع أجر من أحسن عملا.(178)
سعد گوید: مولاى ما امام عسکرى علیهالسلام همراه آن پسر براى نماز برخاست. من از پیش آن دو در پى احمد بن اسحاق بیرون آمدم که دیدم گریان مىآید، گفتم: چرا دیر کردى، چرا گریه مىکنى؟
گفت: پارچهاى را که مولایم از من خواست تا بیاورم، گم کردهام.
گفتم: ناراحت نباش، برو به امام خبر بده. با شتاب وارد شد و از پیش امام خندان برگشت، در حالى که بر محمد و خاندان محمد درود مىفرستاد.
گفتم: چه خبر؟ گفت: دیدم آن پارچه زیر پاى مولایمان پهن است و روى آن نماز مىخواند.
سعد گوید: خدا را به خاطر آن سپاس گفتیم و پس از آن روز، چند روزى به خانهى مولایمان رفت و آمد مىکردیم، اما آن پسر را در برابرش نمىدیدیم. چون روز خداحافظى رسید، من و احمد بن اسحاق و دو پیرمرد از همشهریانمان خدمت حضرت رسیدیم. احمد بن اسحاق رو به روى حضرت ایستاد و گفت: اى پسر پیامبر خدا، رفتن ما نزدیک است و اندوه جدایى ما بسیار! از خداى متعال مىخواهیم که بر جد برگزیدهى تو، حضرت مصطفى و بر پدرت، على مرتضى و مادرت، سرور زنان، بر عمو و پدرت و دو سرور جوانان بهشتى و بر پدران بزرگوارت، امامان پاک پس از آن دو درود فرستد و بر تو و فرزندت درود فرستد. از خداى مىخواهیم که شوکتت را افزون و دشمنت را سرنگون سازد و این دیدار را آخرین دیدار با تو قرار ندهد.
گوید: چون این کلمات را گفت، اشک در چشمان مولایمان حلقه زد و جارى شد، سپس فرمود:
اى پسر اسحاق! در دعاى خود زیاده از حد مرو. تو در این سینهات خدا را دیدار مىکنى. احمد بیهوش شد. چون به هوش آمد، گفت: تو را به خدا و حرمت جدت قسم، مرا با جامهاى شرافت ببخش تا آن را کفنم کنم.
حضرت دست خود را زیر تشک برد و سیزده درهم بیرون آورد و فرمود:
این را بگیر و براى خود جز این را خرج مکن، آنچه را خواستى خواهى یافت. خداى متعال نیز پاداش کسى را که نیکو عمل کند، تباه نخواهد ساخت.(179)
غیبة الامام المهدى
[83] -29- الصدوق: حدثنا محمد بن ابراهیم بن اسحاق رضى الله عنه، قال: حدثنى أبوعلى بن همام، قال: سمعت محمد بن عثمان العمرى – قدس الله روحه – یقول:
سمعت أبى یقول: سئل أبومحمد الحسن بن على علیهماالسلام، و أنا عنده عن الخبر الذى روى عن آبائه علیهمالسلام: أن الأرض لا تخلو من حجة لله على خلقه الى یوم القیامة، و أن من مات و لم یعرف امام زمانه مات میتة جاهلیة.
فقال علیهالسلام: ان هذا حق، کما أن النهار حق، فقیل له: یا ابن رسول الله! فمن الحجة و الامام بعدک؟
فقال: ابنى محمد هو الامام و الحجة بعدى، من مات و لم یعرفه مات میتة جاهلیة. أما ان له غیبة یحار فیها الجاهلون، و یهلک فیها المبطلون، و یکذب فیها الوقاتون، ثم یخرج فکأنى أنظر الى الأعلام البیض تخفق فوق رأسه بنجف الکوفة.(180)
[84] -30- و قال: حدثنا أحمد بن محمد بن یحیى العطار رضى الله عنه: قال: حدثنا سعد بن عبدالله، قال: حدثنا موسى بن جعفر بن وهب البغدادى، قال:
سمعت أبامحمد الحسن بن على علیهماالسلام یقول: کأنى بکم و قد اختلفتم بعدى فى الخلف منى، أما ان المقر بالأئمة بعد رسول الله صلى الله علیه و آله، المنکر لولدى کمن أقر بجمیع أنبیاء الله و رسله، ثم أنکر نبوة رسول الله صلى الله علیه و آله، و المنکر لرسول الله صلى الله علیه و آله کمن أنکر جمیع أنبیاء الله، لأن طاعة آخرنا کطاعة أولنا، و المنکر لآخرنا کالمنکر لأولنا. أما ان لولدى غیبة یرتاب فیها الناس الا من عصمه الله عزوجل.(181)
کیفیة حکم المهدى
[85] -31- الکلینى: على بن محمد و محمد بن أبىعبدالله اسحاق، قال: حدثنى الحسن بن ظریف، قال: اختلج فى صدرى مسألتان، أردت الکتاب فیهما الى أبى محمد علیهالسلام، فکتبت أسأله عن القائم علیهالسلام اذا قام بما یقضى؟ و أین مجلسه الذى یقضى فیه بین الناس؟ و أردت أن أسأله عن شىء لحمى الربع، فأغفلت خبر الحمى.
غیبت امام مهدى
[83] -29- صدوق با سند خویش از ابوعلى بن همام نقل مىکند که گفت: شنیدم محمد بن عثمان عمرى – که روحش بلند باد – مىگفت:
پدرم مىگفت: در حالى که خدمت امام حسن عسکرى علیهالسلام بودم از او دربارهى حدیثى پرسیدند که از پدران آن حضرت روایت شده است که زمین تا روز قیامت، از حجت خدا بر مردم خالى نمىماند و هر که بمیرد و امام زمان خود را نشناسد،به مرگ جاهلیت مرده است.
حضرت فرمود: این حق است، همان گونه که روز، حق است. گفتند: اى پسر پیامبر خدا پس از تو حجت و امام کیست؟
فرمود: پسرم محمد، پس از من امام و حجت است؛ هر کس بمیرد و او را نشناسد، به مرگ جاهلیت مرده است. آگاه باش که او را غیبتى خواهد بود که جاهلان در آن مدت سرگردان خواهند شد و پیروان باطل هلاک خواهد گشت و تعیین کنندگان وقت در آن مدت دروغ مىگویند. سپس خروج مىکند، گویا مىبینم که پرچمهاى سفید بالاى سر او در نجف کوفه در اهتزاز است.
[84] -30- نیز صدوق با سند خویش از موسى بن جعفر بن وهب بغدادى چنین نقل کرده است:
شنیدم حضرت امام عسکرى علیهالسلام مىفرمود:
گویا مىبینم که پس از من دربارهى جانشینم اختلاف کردهاید. آگاه باشید، آن که پس از پیامبر صلى الله علیه و آله به امامان اعتراف کند، اما منکر فرزندم شود، همچون کسى است که همهى پیامبران و فرستادگان خدا را قبول کند اما نبوت پیامبر خدا صلى الله علیه و آله را انکار کند. منکر رسول خدا صلى الله علیه و آله همچون کسى که همهى پیامبران خدا را انکار کند، چرا که اطاعت آخرین ما مثل اطاعت اولین ماست و منکر آخرین ما، منکر اولین ماست. آگاه باش که فرزندم غیبتى خواهد داشت که در آن مدت، مردم به شک مىافتند، مگر آن که خداى متعال نگاهش بدارد.
چگونگى حکومت مهدى
[85] -31- کلینى با سند خود از حسن بن ظریف نقل مىکند:
دو مسئله در دلم مىگذشت، خواستم دربارهى آن دو به امام عسکرى علیهالسلام نامه بنویسم. نامه نوشتم و پرسیدم: هرگاه قائم علیهالسلام قیام کند، چگونه قضاوت مىکند؟ و جاى قضاوتش میان مردم کجاست؟ و خواستم از او دربارهى چیزى براى تب نوبهاى بپرسم، موضوع تب از یادم رفت.
فجاء الجواب: سألت عن القائم، فاذا قام قضى بین الناس بعلمه کقضاء داود علیهالسلام، لا یسأل البینة، و کنت أردت أن تسأل لحمى الربع(182) فأنسیت، فاکتب فى ورقة، و علقه على المحموم، فانه یبرأ باذن الله ان شاء الله:(یا نار کونى بردا و سلاما على ابراهیم).(183)، فعلقنا علیه ما ذکر أبومحمد علیهالسلام فأفاق.(184)
الامام المهدى یهدم المنار و المقاصیر
[86] -32- الطوسى: روى سعد بن عبدالله، عن داود بن قاسم الجعفرى، قال:
کنت عند أبىمحمد علیهالسلام فقال: اذا قام القائم یهدم المنار، و المقاصیر التى فى المساجد، فقلت فى نفسى: لأى معنى هذا؟
فأقبل على فقال: معنى هذا أنها محدثة مبتدعة، لم یبنها نبى و لا حجة.(185)
چنین جواب آمد: از قائم پرسیدى؛ چون قیام مىکند، با علم خود میان مردم داورى مىکند، همچون حضرت داوود علیهالسلام و شاهد نمىخواهد، مىخواستى براى تب نوبهاى چیزى بپرسى که فراموش کردى. پس بر ورقى بنویس و آن را بر تب بیاویز، اگر خدا بخواهد به اذن او خوب مىشود:(یا نار کونى بردا و سلاما على ابراهیم)(اى آتش، بر ابراهیم سود و سلامت باش).
آنچه را امام عسکرى علیهالسلام فرمود: بر او آویختم و خوب شد.
امام مهدى علیهالسلام منارهها و مقصورهها را ویران مىکند
[86] -32- شیخ طوسى از سعد بن عبدالله، از داوود بن قاسم جعفرى چنین روایت مىکند:
در حضور امام عسکرى علیهالسلام بودم، فرمود:
هرگاه قائم قیام کند، مناره و مقصورهها(186) را در مساجد ویران مىکند.
پیش خود گفتم: این براى چیست؟
رو به من کرد و فرمود: معناى آن این است که اینها نوظهور و بدعت است و نه پیامبر و نه حجت آنها را نساخته است.
8- کراماته
اخباره عن قتل المهتدى
[87] -1- روى الکلینى: على بن محمد و محمد بن أبىعبدالله، عن اسحاق، قال: حدثنى محمد بن الحسن بن شمون، قال: حدثنى أحمد بن محمد، قال:
کتبت الى أبىمحمد علیهالسلام حین أخذ المهتدى فى قتل الموالى: یا سیدى! الحمدلله الذى شغله عنا، فقد بلغنى أنه یتهددک و یقول: والله! لأجلینهم عن جدید الأرض.
فوقع أبومحمد علیهالسلام بخطه: ذاک أقصر لعمره، عد من یومک هذا خمسة أیام، و یقتل فى الیوم السادس بعد هوان، و استخفاف یمر به، فکان کما قال علیهالسلام.(187)
اخباره عن قتل المعتز و ابن داود
[88] -2- أبوجعفر الطبرى: قال على بن محمد الصیمرى:
کتب الى أبومحمد علیهالسلام: فتنة تظلکم، فکونوا على أهبة منها.
فلما کان بعد ثلاثة أیام وقع بین بنىهاشم ما وقع، فکتبت الیه: هى؟
قال: لا، ولکن غیر هذه، فاحترزوا، فلما کان بعد ثلاثة أیام کان من أمر المعتز ما کان.(188)
8- کرامات آن حضرت
خبر دادن از کشته شدن مهتدى
[87] -1- کلینى با سند خود از احمد بن محمد نقل مىکند:
آنگاه که مهتدى عباسى شروع به کشتن موالى(غلامان شورشى) کرد، به امام حسن عسکرى علیهالسلام نامه نوشتم که: سرورم! خدا را شکر که او را از ما مشغول ساخت. به من خبر رسیده که وى تو را تهدید مىکند و مىگوید: به خدا قسم آنان را از روى زمین بر خواهم چید.
امام عسکرى علیهالسلام به خط خویش چنین نوشت:
این، عمر او را کوتاهتر مىکند. از امروز تا پنج روز بشمار، وى در روز ششم با خوارى و خفت کشته مىشود.
و همان طور شد که حضرت فرمود.
خبر دادن از کشته شدن معتز و ابن داوود
[88] -2- ابوجعفر طبرى از قول على بن محمد صیمرى مىگوید:
امام عسکرى علیهالسلام به من چنین نوشت:
فتنهاى بر شما سایه مىافکند، آمادهى آن باشید.
پس از سه روز، میان بنىهاشم حادثهاى اتفاق افتاد. خدمت آن حضرت نوشتم: آیا این بود؟
فرمود: نه، غیر از این است، مواظب باشید. پس از سه روز، حادثهى معتز پیش آمد.
اخباره عن خلع المعتز
[89] -3- الطوسى: عن سعد بن عبدالله، عن أحمد بن الحسین بن عمر بن یزید، قال:
أخبرنى أبوالهثیم بن سیابة أنه کتب الیه – لما أمر المعتز بدفعه الى سعید الحاجب عنه مضیه الى الکوفة، و أن یحدث فیه ما یحدث به الناس بقصر ابن هبیرة -: جعلنى الله فداک، بلغنا خبر قد أقلقنا و أبلغ منا.
فکتب علیهالسلام الیه: بعد ثالث یأتیکم الفرج، فخلع المعتز الیوم الثالث.(189)
[90] -4- ابن شهر آشوب: أبوطاهر، قال: محمد بن بلبل:
تقدم المعتز الى سعید الحاجب أن أخرج أبامحمد الى الکوفة، ثم اضرب عنقه فى الطریق، فجاء توقیعه علیهالسلام الینا: الذى سمعتموه تکفونه، فخلع المعتز بعد ثلاث و قتل.(190)
[91] -5- الکلینى: على بن محمد، عن محمد بن اسماعیل بن ابراهیم بن موسى بن جعفر، قال:
کتب أبومحمد علیهالسلام الى أبىالقاسم اسحاق بن جعفر الزبیرى قبل موت المعتز، بنحو عشرین یوما: ألزم بیتک حتى یحدث الحادث. فلما قتل بریحة.(191)، کتبت الیه: قد حدث الحادث، فما تأمرنى؟
فکتب: لیس هذا الحادث، [هو] الحادث الآخر، فکان من أمر المعتز ما کان.
و عنه قال: کتب الى رجل آخر: یقتل ابن محمد بن داود عبدالله، قبل قتله بعشرة أیام، فلما کان فى الیوم العاشر قتل.(192)
اخباره عن قتل عبدالعزیز
[92] -6- و روى: عن على بن محمد، عن بعض أصحابنا، قال:
کتب محمد بن حجر الى أبىمحمد علیهالسلام یشکو عبدالعزیز بن دلف و یزید بن عبدالله.
خبر دادن از برکنارى معتز
[89] -3- شیخ طوسى با سند خود از ابوالهیثم بن سیابه نقل مىکند:
پس از آن که معتز دستور داد آن حضرت را – آن گاه که به کوفه مىرفت – تحویل سعید دربان دهد و با او چنان رفتار کند که مردم در قصر ابن هبیره از آن سخن گویند، ابوالهیثم به حضرت نوشت: فدایت گردم، خبرى از شما به ما رسیده که ما را بسیار ناراحت کرده است. حضرت به او نوشت:
پس از سه روز، برایتان گشایش مىرسد. در روز سوم معتز از خلافت برکنار شد.
[90] -4- ابن شهر آشوب، از ابوطاهر، از محمد بن بلبل نقل مىکند:
معتز به سعید دربان دستور داد: ابومحمد عسکرى علیهالسلام را به سمت کوفه بیرون ببر، آن گاه در راه گردن او را بزن.
از امام عسکرى علیهالسلام نامه به ما رسید که: آنچه را شنیدهاید، کفایت مىشوید.
معتز پس از سه روز برکنار و کشته شد.
[91] -5- کلینى با سند خود از محمد بن اسماعیل، پسر ابراهیم بن موسى بن جعفر چنین نقل مىکند:
امام عسکرى علیهالسلام بیست روز پیش از مرگ معتز، به اسحاق بن جعفر زبیرى چنین نوشت:
در خانهات بمان، تا آن حادثه اتفاق بیفتد.
چون «بریحه»(193) کشته شد، به آن حضرت نوشتم: «حادثه اتفاق افتاد، چه دستور مىدهى؟»
حضرت نوشت: این حادثه نیست، حادثهى دیگرى است، تا آن که حادثهى معتز پیش آمد. نیز از او نقل شده است که به شخص دیگرى نوشت:
«ابن محمد بن داوود عبدالله کشته مىشود».
و آن ده روز قبل از کشته شدنش بود. در روز دهم وى کشته شد.
خبر دادن از کشته شدن عبدالعزیز
[92] -6- از على بن محمد، از برخى اصحاب ما روایت شده است:
محمد بن حجر به امام عسکرى علیهالسلام نامه نوشت و از رفتار عبدالعزیز بن دلف و یزید بن عبدالله شکایت کرد. حضرت به او نوشت:
فکتب الیه: أما عبدالعزیز فقد کفیته، و أما یزید فان لک و له مقاما بین یدى الله، فمات عبدالعزیز و قتل یزید محمد بن حجر.(194)
اخباره عن خلع المستعین
[93] -7- المسعودى: قال و لما هم المستعین فى أمر أبىمحمد علیهالسلام بما هم و أمر سعید الحاجب بحمله الى الکوفة، و أن یحدث فى الطریق حادثة انتشر الخبر بذلک فى الشیعة فأقلقهم، و کان بعد مضى أبىالحسن علیهالسلام أقل من خمس سنین، فکتب الیه محمد بن عبدالله و الهیثم بن سبابة قد بلغنا جعلنا الله فداک خبر أقلقنا، و غمنا و بلغ منا، فوقع: بعد ثلاثة أیام یأتیکم الفرج، قال: فخلع المستعین فى الیوم الثالث، و قعد المعتز، و کان کما قال.(195)
[94] -8- السید ابن طاووس: ذکر السعید على بن محمد بن زیاد الصیمرى حدث محمد بن عمر المکاتب، عن على بن محمد بن زیاد الصیمرى، قال: صهر جعفر بن محمود الوزیر على ابنته أم أحمد و کان رجلا من وجوه الشیعة و ثقاتهم و مقدما فى الکتابة و الأدب و العلم و المعرفة قال:
دخلت على أبىأحمد عبیدالله بن عبدالله بن طاهر، و بین یدیه رقعة أبىمحمد علیهالسلام فیها: أنى نازلت الله عزوجل فى هذا الطاغى، یعنى المستعین و هو أخذه بعد ثلاث، فلما کان فى الیوم الثالث خلع و کان من أمره ما رواه الناس فى احواره الى واسط و قتله.(196)
اخباره عن قتل جاریة على بن زید
[95] -9- الراوندى: روى عن على بن زید بن على بن الحسین بن زید بن على، [قال:]
صحبت أبامحمد علیهالسلام من دار العامة الى منزله، فلما صار الى الدار، و أردت الانصراف، قال: أمهل. فدخل، ثم أذن لى.
فدخلت فأعطانى مائة دینار و قال: صیرها فى ثمن جاریة، فان جاریتک فلانة ماتت، و کنت خرجت من منزلى و عهدى بما أنشط ما کانت، فمضیت فاذا الغلام قال: ماتت جاریتک فلانة الساعة، قلت: ما حالها؟
قال: شربت ماء، فشرقت فماتت.(197)
اما عبدالعزیز، از شر او کفایت شدى و اما یزید، تو و او را در پیشگاه خداوند، حاضر خواهند ساخت. عبدالعزیز مرد و یزید، محمد حجر را کشت.
خبر دادن از خلع مستعین
[93] -7- مسعودى نقل مىکند: چون مستعین دربارهى امام عسکرى علیهالسلام آن تصمیم را گرفت و به سعید حاجب دستور داد که او را به سوى کوفه ببرد و در راه، براى او حادثهاى پدید آورد، این خبر در میان شیعه پخش شد و آنان را ناراحت کرد. پنج سال از وفات امام هادى علیهالسلام گذشته بود. محمد بن عبدالله و هیثم بن سبابه [سیابه] به آن حضرت نامه نوشتند که: فدایت شویم، خبرى ناراحت کننده به ما رسید و ما را به شدت نگران ساخته است.
حضرت چنین نوشت: پس از سه روز، به شما فرج و گشایش مىرسد.
گوید: در روز سوم مستعین خلع شد و معتز به جاى او نشست و همان گونه که فرموده بود.
[94] -8- سید بن طاووس با سند خود از على بن محمد بن زیاد صیمرى نقل مىکند: جعفر بن محمود وزیر، دخترش اماحمد را شوهر داد. وى از چهرههاى برجستهى شیعه و در کتابت و ادبیات و علم و معرفت، پیشگام بود. گوید:
بر ابواحمد، عبیدالله بن عبدالله بن طاهر وارد شدم، در حالى که نامهى عسکرى علیهالسلام در برابرش بود و در آن نامه بود: من مکرر این طغیانگر یعنى مستعین به درگاه خدا استغاثه کردم و این پس از سه روز است. چون روز سوم شد، او خلع گردید و کارش شد که مردم روایت کنند، یعنى بردن او به واسط و کشتن او.
خبر دادن از کشته شدن کنیز على بن زید
[95] -9- راوندى از على بن زید بن على بن الحسین نقل مىکند که گفت:
همراه امام عسکرى علیهالسلام از خانهى عمومى تا منزلش بودم. چون به خانه رفت و من خواستم برگردم، فرمود: صبر کن. وارد خانه شد، سپس به من اجازه ورود داد.
چون وارد شدم، صد دینار به من داد و فرمود: با این یک کنیز بخر، چون کنیز تو فلانى مرد. من وقتى از خانه خود بیرون آمده بودم، آن کنیز بسیار با نشاط و سرحال بود. به خانه رفتم، غلامم گفت: فلان کنیز تو هم اینک مرد. گفتم: حال او چگونه است، چرا؟
گفت: آب نوشید، سرفه کرد و نفسش بند آمد و مرد.
اخباره عن قتل المهتدى و خلافة المعتمد
[96] -10- الطوسى: و روى سعد بن عبدالله، عن أبىهاشم الجعفرى، قال:
کنت محبوسا مع أبىمحمد علیهالسلام فى حبس المهتدى بن الواثق، فقال لى: یا أباهاشم! ان الطاغى أراد أن یعبث بالله فى هذه اللیلة، و قد بتر الله عمره، و جعله للقائم من بعده، و لم یکن لى ولد، و سأرزق ولدا.
قال أبوهاشم: فلما أصبحنا شغب الأتراک على المهتدى فقتلوه، و ولى المعتمد مکانه، و سلمنا الله تعالى.(198)
جزاء الزبیرى
[97] -11 – الکلینى: الحسین بن محمد الأشعرى، عن معلى بن محمد، عن أحمد بن محمد ابن عبدالله، قال: خرج عن أبىمحمد علیهالسلام حین قتل الزبیرى لعنه الله: هذا جزاء من اجترأ على الله فى أولیائه، یزعم أنه یقتلنى، و لیس لى عقب، فکیف رأى قدرة الله فیه.
و ولد له ولد، سماه م ح م د فى سنة ست و خمسین و مائتین.(199)
علمه بما کتب بلا مداد
[98] -12- ابن شهر آشوب: عن محمد بن عیاش(200)، قال:
تذاکرنا آیات الامام، فقال ناصبى: ان أجاب عن کتاب أکتبه بلا مداد علمت أنه حق، فکتبنا مسائل و کتب الرجل بلا مداد على ورق و جعل فى الکتب و بعثنا الیه، فأجاب عن مسائلنا، و کتب على ورقة اسمه و اسم أبویه، فدهش الرجل، فلما أفاق اعتقد الحق.(201)
خبر دادن از کشته شدن مهتدى و خلافت معتمد
[96] -10- شیخ طوسى از سعد بن عبدالله از ابوهاشم جعفرى چنین نقل مىکند: همراه امام عسکرى علیهالسلام در زندان مهتدى، پسر واثق، محبوس بودم. حضرت به من فرمود:
اى ابوهاشم! این طاغى خواست امشب با خدا بازى کند، خدا هم عمرش را کوتاه کرد و آن را براى جانشین او قرار داد. من نیز فرزند نداشتهام. به زودى صاحب فرزند مىشوم.
ابوهاشم گوید: چون صبح شد، ترکها بر مهتدى شورش کرده، او را کشتند و معتمد به جاى او به خلافت رسید و خداى متعال ما را سلامت داشت.
کیفر زبیرى
[97] -11- کلینى با سند خویش از احمد بن محمد بن عبدالله نقل مىکند:
وقتى زبیرى ملعون کشته شد، از طرف امام عسکرى علیهالسلام این نامه صادر شد:
این کیفر کسى است که در مورد اولیاى الهى بر خداوند گستاخ شود، او مىپنداشت که مرا مىکشد و من فرزندى ندارم، قدرت خدا را دربارهى خودش چگونه دید؟
و براى آن حضرت در سال 256 فرزندى به دنیا آمد که نامش را «م ح م د» گذاشت.
علم او به آنچه بىمرکب نوشته شد
[98] -12- ابن شهر آشوب از محمد بن عیاش(202) نقل مىکند که گفت:
با یکدیگر دربارهى نشانههاى امام صحبت مىکردیم، یک ناصبى گفت: اگر جواب نامهاى را که بدون مرکب مىنویسم داد، مىدانم که او حق است. مسائلى را نوشتیم، آن مرد هم چیزى بدون مرکب بر برگى نوشت و میان نامهها گذاشت و همه را به خدمت حضرت فرستادیم.
حضرت به نامههاى ما جواب نوشت و بر ورقهاى نام او و پدر و مادرش را نوشت. وى بیهوش و مدهوش شد، چون به هوش آمد به حق اعتقاد یافت(و شیعه شد).
اخباره باستغناء محمد بن حمزة
[99] -13- الاربلى: عن محمد بن حمزة السرورى(203)، قال:
کتبت على ید أبىهاشم داود بن القاسم الجعفرى، و کان لى مواخیا، الى أبىمحمد علیهالسلام أسأله أن یدعو لى بالغنى، و کنت قد أملقت، فأوصلها.
و خرج الجواب على یده: أبشر! فقد أجلک الله تبارک و تعالى بالغنى، مات ابن عمک یحیى بن حمزة، و خلف مأة ألف درهم، و هى واردة علیک، فاشکر الله و علیک بالاقتصاد(204)، و ایاک و الاسراف، فانه من فعل الشیطنة.
فورد على بعد ذلک قادم معه سفاتج من حران، و اذا ابن عمى قد مات فى الیوم الذى رجع الى أبوهاشم بجواب مولاى أبىمحمد علیهالسلام، فاستغنیت و زال الفقر عنى، کما قال سیدى، فأدیت حق الله فى مالى، و بردت اخوانى و تماسکت بعد ذلک – و کنت رجلا مبذرا – کما أمرنى أبومحمد علیهالسلام.(205)
اخباره عن دفن مأتى دینار
[100] -14- الکلینى: على بن محمد و محمد بن أبىعبدالله، عن اسحاق، قال: حدثنى اسماعیل بن محمد بن على بن اسماعیل بن على بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب، قال:
قعدت لأبى محمد علیهالسلام على ظهر الطریق، فلما مر بى شکوت الیه الحاجة، و حلفت له أنه لیس عندى درهم فما فوقها، و لا غداء و لا عشاء.
قال: فقال: تحلف بالله کاذبا، و قد دفنت مائتى دینار! و لیس قولى هذا دفعا لک عن العطیة، أعطه یا غلام ما معک، فأعطانى غلامه مائة دینار.
ثم أقبل على فقال لى: انک تحرمها أحوج ما تکون الیها، یعنى الدنانیر التى دفنت و صدق علیهالسلام، و کان کما قال. دفنت مائتى دینار و قلت: یکون ظهرا و کهفا لنا، فاضطررت ضرورة شدیدة الى شىء أنفقه و انغلقت على أبواب الرزق فنبشت عنها، فاذا ابن لى قد عرف موضعها فأخذها و هرب، فما قدرت منها على شىء.(206)
خبر دادن از بىنیاز شدن محمد بن حمزه
[99] -13- اربلى از محمد بن حمزهى سرورى(207) نقل مىکند:
به دست ابوهاشم داوود بن قاسم جعفرى که با من دوست بود، نامهاى به امام عسکرى علیهالسلام نوشتم و درخواست کردم که دعا کند ثروتمند شوم؛ چون تنگدست بودم. نامه را به حضرت رساند. جواب نامه به دست او این گونه آمد:
بشارت باد، خداوند تو را با توانگرى گرامى داشت، پسر عمویت یحیى بن حمزه درگذشت و صد هزار درهم بر جا نهاد، آنها به تو مىرسد. خدا را شکر کن و میانهروى پیشه ساز و از اسراف بپرهیز که کار شیطان است.
پس از آن کسى از حران پیش من آمد که سفتههایى همراه داشت و پسر عمویم همان روز مرده بود که ابوهاشم جواب نامهام را از سوى سرورم، امام عسکرى علیهالسلام آورد. بىنیاز شدم و تنگدستىام از میان رفت. همان گونه که سرورم خبر داده بود. حق خدا را نسبت به مالم پرداختم و برادرانم را نیز خوشحال کردم و پس از آن همان طور که مولایم دستور داده بود، میانهروى پیشه کردم، قبلا فردى ولخرج بودم.
خبر دادن از دفن دویست دینار
[100] -14- کلینى با سند خویش از اسماعیل بن محمد بن على نقل مىکند که گفت:
سر راه امام عسکرى علیهالسلام نشسته بودم، چون بر من گذر کرد، نیازمندى خود را با او در میان گذاشتم و سوگند خوردم که پیش خود یک درهم و بالاتر هم ندارم و غذاى صبح و شام هم ندارم.
فرمود: قسم دروغ به خدا مىخورى؟ دویست دینار را زیر خاک پنهان کردهاى! این حرف را از این جهت نمىگویم تا چیزى به تو نبخشم. اى غلام هر چه را پیش خود دارى به او بده.
غلام حضرت دویست دینار به من داد. سپس حضرت رو به من کرد و فرمود: در سختترین روزى که به آن دینارها نیاز داشته باشى، از آنها محروم مىشوى. و راست فرمود و همان گونه که فرموده بود، دویست دینار دفن کرده بودم و پیش خود مىگفتم که برایم پشتوانه و ذخیره باشد. نیاز شدید به بخشى از آن یافتم تا خرج کنم، همهى درهاى روزى به رویم بسته شده بود. محل دفن آن را کندم [،اما آن را نیافتم؛] پسرى داشتم که جاى آنها را فهمیده بود. آنها را برداشته و گریخت و نتوانستم به چیزى از آنها دست یابم.
اخباره بالفرج لعمر بن أبىمسلم
[101] -15- الراوندى: روى عن عمر بن أبىمسلم: [قال:]
کان سمیع المسمعى یؤذینى کثیرا، و یبلغنى عنه ما أکره، و کان ملاصقا لدارى، فکتبت الى أبىمحمد علیهالسلام أسأله الدعاء بالفرج منه.
فرجع الجواب: الفرج سریع، یقدم علیک مال من ناحیة فارس.
و کان لى بفارس ابن عم تاجر لم یکن له وارث غیرى، فجائنى ماله بعد ما مات بأیام یسیرة. و وقع فى الکتاب: استغفر الله و تب الیه مما تکلمت به، و ذلک أنى کنت جالسا، یوما مع جماعة من النصاب فذکروا آل أبىطالب حتى ذکروا مولاى، فخضت معهم لتضعیفهم أمره، فترکت الجلوس مع القوم، و علمت أنه أراد ذلک.(208)
اهتمامه بالشیعة
[102] -16- و روى: روى عن على بن جعفر الحلبى، [قال:]
اجتمعنا بالعسکر، و ترصدنا لأبى محمد علیهالسلام یوم رکوبه، فخرج توقیعه: ألا لا یسلمن على أحد، و لا یشیر الى بیده، و لا یؤمى أحدکم، فانکم لا تأمنون على أنفسکم.
قال: و الى جانبى شاب، قلت: من [أین] أنت؟
قال: من المدینة، قلت: ما تصنع ههنا؟
قال: اختلفوا عندنا فى أبىمحمد علیهالسلام فجئت لأراه و أسمع منه، أو أرى منه دلالته لیسکن قلبى، و انى من ولد أبىذر الغفارى.
فبینا نحن کذلک اذ خرج أبومحمد علیهالسلام مع خادم له، فلما حاذانا نظر الى الشاب الذى بجنبى، فقال: غفارى أنت؟ قال: نعم، قال: ما فعلت أمک حمدویه؟ فقال: صالحة، و مر، فقلت للشاب: أکنت رأیته قط و عرفته بوجهه قبل الیوم؟
قال: لا. قلت: فیقنعک هذا؟ قال: و من دون هذا.(209)
خبر دادن به گشایش براى عمر بن ابىمسلم
[101] -15- راوندى از عمر بن ابىمسلم چنین نقل مىکند:
سمیع مسمعى مرا بسیار آزار مىداد و حرفهاى ناراحت کنندهاى پشت سرم مىگفت. وى همسایهى من بود. به امام عسکرى علیهالسلام نامه نوشتم و از او خواستم دعا کند تا فرجى برایم پیدا شود؟
چنین پاسخ آمد: فرج زود است، ثروتى از سوى فارس به تو مىرسد.
در ایران پسر عموى بازرگانى داشتم که وارثى جز من نداشت. چند روز نگذشت که با مرگ او اموالش به من رسید. حضرت در پایان نامه نوشته بود: «از خدا آمرزش بخواه و از حرفى که گفتى به درگاهش توبه کن». این از آن جهت بود که روزى با گروهى از ناصبیان نشسته بودم. آنان از خاندان ابوطالب به بدى یاد کردند و از مولاى من نیز یاد کردند.
من نیز همراه آنان وارد سخن شدم. چون کار او را تضعیف مىکردند، من نشستن با آنان را ترک کردم و دانستم که آن حضرت این را اراده کرده است.
به فکر شیعیان بودن
[102] -16- نیز راوندى از على بن جعفر حلبى چنین نقل کرده است:
در عسکر(سامرا) گرد آمده بودیم و چشم به راه امام عسکرى علیهالسلام بودیم، آن روز که سوار شد و بیرون آمد، نامهاى از سوى حضرت به دستمان رسید:
کسى به من سلام ندهد و با دست به سوى من اشاره نکند، هیچ کدام از شما اشاره نکند، چون شما بر خودتان ایمن نیستید.
گوید کنار من جوانى بود، گفتم: تو کیستى؟
گفت: از مدینهام. گفتم: اینجا چه مىکنى؟
گفت: پیش ما دربارهى امام عسکرى علیهالسلام اختلاف کردهاند، آمدهام تا او را ببینم و از خود او بشنوم، یا نشانى از سوى او ببینم که دلم آرام گیرد، من از فرزندان ابوذر غفارىام.
در همین حال بودیم که امام عسکرى علیهالسلام با خادم خود بیرون آمد. چون مقابل ما رسید، به جوانى که کنار من بود نگاه کرد و فرمود: تو غفارى هستى؟ گفت: آرى. فرمود: مادرت حمدویه چه کرد؟ گفت: خوب است. و گذشت. به جوان گفتم: آیا پیش از امروز هرگز او را دیده بودى و چهرهاش را مىشناختى؟
گفت: نه.
گفتم: پس این مقدار تو را قانع مىکند؟ گفت: کمتر از آن هم قانعم مىکرد.
اخباره عن عظیم نبى(خبر دادن از استخوان پیامبر)
[103] -17- ابن شهر آشوب: عن على بن على بن الحسن بن شابور، قال:
وقع قحط بسر من رأى، فى زمان المولى الحسن بن على علیهماالسلام، فأمر الخلیفة الحاجب و أهل المملکة أن یخرجوا للاستسقاء، فخرجوا ثلاثة أیام متوالیات الى المصلى یستسقون فما سقوا.
فخرج الجاثلیق فى الیوم الرابع الى الصحراء، و معه النصارى و الرهبان، و کان فیهم راهب، فلما مد یده هطلت السماء بالمطر، و خرج فى الیوم الثانى فهطلت السماء بالمطر، فشک أکثر الناس و تعجبوا، و صبوا الى دین النصرانیة لما رأوا ذلک.
فأنفذ الخلیفة الى أبىمحمد علیهالسلام، و کان محبوسا، فأخرجه من حبسه، و قال: ألحق أمة جدک، فقد هلکت.
فقال لى: انى خارج من غد و مزیل الشک، فخرج الجاثلیق فى الیوم الثالث و الرهبان معه، و مولانا و سیدنا الحسن بن على علیهماالسلام فى نفر من أصحابه، فلما بصر بالراهب و قد مد یده أمر بعض ممالیکه أن یقبض على یده الیمنى، و یأخذ ما بین أصبعیه؛ ففعل و أخذ من بین سبابتیه عظما أسود، فأخذه مولانا علیهالسلام، ثم قال: استسق الآن، فاستسقى، و کانت السماء مغیمة، فانقشعت و طلعت الشمس بیضاء.
فقال الخلیفة: ما هذا العظم، یا أبامحمد؟!
فقال علیهالسلام: هذا عظم نبى من أنبیاء الله تعالى، و هذا رجل من نسل ذلک النبى، فوقع فى یده هذا العظم، و ما کشف عن عظم النبى الا هطلت السماء بالمطر.(210)
اخباره عن ضمیر الناس و الملاحم
[104] -18- الراوندى: روى أحمد بن محمد، عن جعفر بن الشریف الجرجانى:
حججت سنة، فدخلت على أبىمحمد علیهالسلام بسر من رأى، و قد کان أصحابنا حملوا معى شیئا من المال، فأردت أن أسأله الى من أدفعه؟
فقال – قبل أن قلت له ذلک -: ادفع ما معک الى المبارک خادمى.
قال: ففعلت [و خرجت]، و قلت: ان شیعتک بجرجان یقرءون علیک السلام.
به فکر شیعیان بودن
[103] -17- ابن شهر آشوب از على بن على بن حسن بن شابور چنین نقل مىکند: در زمان مولایم امام حسن عسکرى علیهالسلام در سامرا قحطى پیش آمد. خلیفه به دربان و مردم کشور دستور داد که براى نماز باران بیرون روند. سه روز پیاپى به مصلا رفته و باران خواستند، اما بارانى نیامد.
روز چهارم پیشواى نصارا به صحرا رفت. همراه او مسیحیان و راهبان نیز بودند. راهبى در میان آنان بود که چون دست بلند کرد، باران بارید. روز دوم نیز بیرون آمد، باز هم باران بارید. بیشتر مردم به شک افتادند و در شگفت شدند و چون این صحنهها را دیدند، به مسیحیت گرایش پیدا کردند.
خلیفه نزد امام عسکرى علیهالسلام فرستاد که در زندان بود. او را از زندان بیرون آورد و گفت: به [داد] امت جدت برس که هلاک شدند.
حضرت فرمود: من فردا بیرون مىروم و شک را از بین مىبرم.
روز سوم پیشواى نصارا با راهبان همراهش و سرورمان امام حسن عسکرى علیهالسلام با جمعى از یارانش بیرون رفتند. امام چون راهب را دید که دست به دعا بلند کرده است، به یکى از غلامانش فرمود تا دست راست او را بگیرد و آنچه میان دو انگشت اوست بگیرد. او چنان کرد و از بین دو انگشت وى استخوان سیاهى را گرفت و آورد. مولاى ما آن را گرفت، سپس به او گفت: حالا باران بخواه! آسمان هم ابرى بود. ابرها کنار رفت و خورشید تابان برآمد.
خلیفه گفت: اى ابامحمد، این استخوان چیست؟
فرمود: این استخوان یکى از پیامبران الهى است و این مرد از نسل آن پیامبر است که این استخوان به دست او افتاده است. هرگز کسى استخوان پیامبرى را بیرون نمىآورد(و دعا نمىکند) مگر آن که باران از آسمان مىبارد.
خبر دادن از درون انسانها و فتنههاى آینده
[104] -18- راوندى از احمد بن محمد، از جعفر بن شریف جرجانى نقل کرده است:
سالى به حج رفته بودم. در سامرا خدمت امام عسکرى علیهالسلام رسیدم. اصحاب ما مقدارى مال همراهم کرده بودند. مىخواستم بپرسم که به چه کسى تحویل دهم:
پیش از آن که به او چیزى بگویم، فرمود: آنچه را همراه دارى به خادم من، مبارک، بده.
گوید: چنان کردم و بیرون آمدم و گفتم: شیعیان تو در جرجان به تو سلام مىرسانند.
قال: أو لست منصرفا بعد فراغک من الحج؟
قلت: بلى، قال: فانک تصیر الى جرجان من یومک هذا الى مائة و سبعین یوما، و تدخلها یوم الجمعة لثلاث لیال یمضین من شهر ربیع الآخر، فى أول النهار، فأعلمهم أنى أوافیهم فى ذلک الیوم آخر النهار، فامض راشدا فان الله سیسلمک و یسلم ما معک، فتقدم على أهلک و ولدک، و یولد لولدک الشریف ابن، فسمه الصلت بن الشریف بن جعفر بن الشریف، و سیبلغه الله، و یکون من أولیائنا. فقلت: یا ابن رسول الله! ان ابراهیم بن اسماعیل الجرجانى، و هو من شیعتک کثیر المعروف الى أولیائک، یخرج الیهم فى السنة من ماله أکثر من مائة ألف درهم، و هو أحد المتقلبین(211) فى نعم الله بجرجان.
فقال: شکر الله لأى اسحاق ابراهیم بن اسماعیل صنیعته الى شیعتنا، و غفر له ذنوبه و رزقه ذکرا سویا قائلا بالحق، فقل له: یقول لک الحسن بن على: سم ابنک أحمد.
فانصرفت من عنده، و حججت، و سلمنى الله حتى وافیت جرجان فى یوم الجمعة فى أول النهار، من شهر ربیع الآخر على ما ذکر علیهالسلام، و جاءنى أصحابنا یهنئونى، فأعلمتهم أن الامام وعدنى أن یوافیکم فى آخر هذا الیوم، فتأهبوا لما تحتاجون الیه، و أعدوا مسائلکم و حوائجکم کلها.
فلما صلوا الظهر و العصر اجتمعوا کلهم فى دارى، فو الله! ما شعرنا الا و قد وافانا أبومحمد علیهالسلام فدخل الینا، و نحن مجتمعون، فسلم هو أولا علینا، فاستقبلناه و قبلنا یده.
ثم قال: انى کنت وعدت جعفر بن الشریف أن أوافیکم فى آخر هذا الیوم، فصلیت الظهر و العصر ب «سر من رأى» و صرت الیکم لأجدد بکم عهدا، و ها أنا جئتکم الآن، فاجمعوا مسائلکم و حوائجکم کلها.
فأول من انتدب لمسائلته النضر بن جابر، قال: یا ابن رسول الله! ان ابنى جابرا أصیب ببصره منذ أشهر، فادع الله له أن یرد علیه عینیه، قال: فهاته.
فمسح بیده على عینه فعاد بصیرا، ثم تقدم رجل فرجل یسألونه حوائجهم و أجابهم الى کل ما سألوه حتى قضى حوائج الجمیع، و دعا لهم بخیر، و انصرف من یومه ذلک.(212)
فرمود: مگر پس از پایان حج بر نمىگردى؟
گفتم: چرا.
فرمود: 170 روز پس از امروز به جرجان مىرسى و روز جمعه سه شب از ماه ربیع الآخر گذشت، اول روز وارد آنجا مىشوى. به آنان خبر بده که من آخر آن روز آنان را مىبینم. برو به سلامت. خداوند تو و آنچه را همراه توست سلامت مىدارد. وارد خانواده و فرزندانت مىشوى و براى پسرت شریف، فرزندى به دنیا مىآید. نام او را صلت، پسر شریف، پسر جعفر پسر شریف بگذار.
خداوند او را به بلوغ و کمال مىرساند و از دوستان ما خواهد شد.
گفتم: اى پسر پیامبر، ابراهیم بن اسماعیل جرجانى از شیعیان توست و به دوستانت بسیار نیکى مىکند و همه ساله بیش از صد هزار درهم از دارایى خود را خرج آنان مىکند و از برخورداران از نعمتهاى الهى در جرجان است.
فرمود: خداوند به کار و خدمت ابواسحاق، ابراهیم بن اسماعیل به شیعیان ما پاداش دهد و گناهانش را بیامرزد و به او پسرى سالم و معتقد به امامت ما روزى کند. به او بگو که حسن به على مىگوید: نام پسرت را احمد بگذار.
حج گزاردم، از نزد حضرت برگشتم، خداوند سلامتى داد تا در روز جمعه اول روز از ماه ربیع الاخر به همان گونه که فرموده بود، به جرجان رسیدم. دوستان براى تهنیت پیش من آمدند. به آنان خبر دادم که امام به من وعده داده که آخر امروز شما را دیدار کند، پس آماده باشید و آنچه را نیاز دارید و مسئلهها و همهى نیازهاى خودتان را آماده کنید.
چون نماز ظهر و عصر را خواندند، همه در خانهى من گرد آمدند. به خدا قسم جز این احساس نکردیم که امام عسکرى علیهالسلام سراغ ما آمد، وارد جمع ما شد و ما همه بودیم. ابتدا آن حضرت به ما سلام کرد، ما به استقبالش شتافتیم و دستش را بوسیدیم.
سپس فرمود: من به جعفر بن شریف وعده داده بودم که آخر امروز به دیدارتان آیم. نماز ظهر و عصر را در سامرا خواندم، پیش شما آمدم تا دیدارى تازه کنم. اینک آمدهام. پس مسئلهها و نیازهایتان را مطرح کنید.
نخستین کسى که داوطلب طرح سئوالهایش شد، نضر بن جابر بود. گفت: اى پسر پیامبر! پسرم جابر چند ماه است که نابینا شده است، از خدا بخواه بینایىاش را به او برگرداند.
فرمود: او را بیاور. دست خود را به چشمان او کشید و او بینا شد. سپس یکى پس از دیگرى پیش آمدند و خواستههاى خود را مطرح کردند و هر چه را خواستند پاسخ داد، تا آن که نیاز همه را برآورد و به همه دعاى خیر کرد و همان روز برگشت.
[105] -19- الصدوق: حدثنا أبوجعفر محمد بن على بن أحمد البزرجى قال:
رأیت بسر من رأى رجلا شابا فى المسجد المعروف بمسجد زبیدة، فى شارع السوق، و ذکر أنه هاشمى من ولد موسى بن عیسى، لم یذکر أبوجعفر اسمه، و کنت أصلى فلما سلمت قال لى: أنت قمى، أو زائر؟
فقلت: أنا قمى، مجاور بالکوفة، فى مسجد أمیرالمؤمنین علیهالسلام فقال لى: أتعرف دار موسى بن عیسى التى بالکوفة؟
فقلت: نعم. فقال: أنا من ولده.
قال: کان لى أب، و له أخوان، و کان أکبر الأخوین ذا مال و لم یکن للصغیر مال، فدخل على أخیه الکبیر، فسرق منه ست مائة دینار، فقال الأخ الکبیر: أدخل على الحسن بن على بن محمد بن الرضا علیهمالسلام و أسأله أن یلطف للصغیر، لعله یرد مالى، فانه حلو الکلام، فلما کان وقت السحر بدا لى فى الدخول على الحسن بن على بن محمد ابن الرضا علیهالسلام و قلت: أدخل على أشناس الترکى صاحب السلطان، و أشکو الیه.
قال: فدخلت على أشناس الترکى و بین یدیه نرد یلعب به، فجلست أنتظر فراغه، فجاءنى رسول الحسن بن على علیهماالسلام فقال لى: أجب! فقمت معه، فلما دخلت على الحسن علیهالسلام قال لى: کان لک أول اللیل حاجة، ثم بدا لک عنها وقت السحر، اذهب فان الکیس الذى أخذ من مالک قد رد، و لا تشک أخاک و أحسن الیه و أعطه، فان لم تفعل فابعثه الینا لنعطیه، فلما خرج تلقاه غلاما یخبره بوجود الکیس.
قال أبوجعفر البزرجى: فلما کان من الغد حملنى الهاشمى الى منزله و أضافنى ثم صاح بجاریة و قال: یا غزال! – أو یا زلال -: فاذا أنا بجاریة مسنة فقال لها: یا جاریة! حدثى مولاک بحدیث المیل و المولود، فقالت: کان لنا طفل وجع، فقالت لى مولاتى: امضى الى دار الحسن بن على علیهماالسلام، فقولى لحکیمة تعطینا شیئا نستشفى به لمولودنا هذا.
فلما مضیت و قلت کما قال لى مولاى، قالت حکیمة: ائتونى بالمیل الذى کحل به المولود الذى ولد البارحة – تعنى ابن الحسن بن على علیهماالسلام – فأتیت بالمیل فدفعته الى، و حملته الى مولاتى و کحلت به المولود، فعوفى و بقى عندنا، و کنا نستشفى به ثم فقدناه.
قال أبوجعفر البزرجى: فلقیت فى مسجد الکوفة أباالحسن بن برهون البرسى، فحدثته بهذا الحدیث عن هذا الهاشمى فقال: قد حدثنى هذا الهاشمى بهذه الحکایة کما ذکرتها حذو النعل بالنعل سواء، من غیر زیادة و لا نقصان.(213)
[105] -19- صدوق از ابوجعفر محمد بن على بن احمد بزرجى نقل مىکند:
در سامرا در مسجد معروف به «مسجد زبیده» مرد جوانى را در خیابان بازار دیدم که گفته مىشد وى هاشمى و از فرزندان موسى بن عیسى است – و ابوجعفر نامش را نگفت – من مشغول نماز بودم، چون سلام دادم به من گفت: تو قمى هستى یا زائرى؟
گفتم: من قمى هستم و در کوفه در مسجد امیرمؤمنان علیهالسلام به سر مىبرم.
به من گفت: خانهى موسى بن عیسى را در کوفه مىشناسى؟
گفتم: آرى، من از فرزندان اویم.
گفت: پدرى داشتم که دو برادر داشت، برادر بزرگتر ثرتمند بود و برادر کوچکتر مالى نداشت. وى پیش برادر کوچکترش رفت و ششصد دینار از او دزدید. برادر بزرگتر گفت: پیش امام حسن عسکرى علیهالسلام مىروم و از او مىخواهم نسبت به برادر کوچکم لطف کند؛ شاید مال مرا برگرداند، چون آن حضرت شیرین گفتار است. چون صبحدم شد، نظرم در رفتن به خدمت آن حضرت عوض شد و پیش خود گفتم نزد اشناس ترک مىروم که همنشین حاکم است و به او شکایت مىکنم.
گوید: پیش اشناس ترک رفتم. جلوى او نردى بود که با آن بازى مىکرد. نشستم و منتظر پایان نرد بازى او شدم. فرستادهى امام حسن عسکرى علیهالسلام آمد و گفت: امام تو را کار دارد. همراه او رفتم، چون به خدمت حضرت رسیدم، به من فرمود:
اول شب حاجتى داشتى، هنگام صبح تصمیمت عوض شد. برو، کیسهى پولى را که از مال تو برداشته بودند، به جاى خود برگشته است، به برادرت شک نکن، به او نیکى و بخشش کن، اگر هم نخواستى، پیش ما بفرست تا به او بخشش کنیم.
چون بیرون رفت با غلام برخورد کرد که به او گفت: کیسهى پول هست.
ابوجعفر بزرجى گوید: چون فردا شد، آن هاشمى مرا به خانهاش برد و از من پذیرایى کرد، سپس کنیزش غزال – یا زلال – را صدا زد. کنیز سالخوردهاى دیدم. به او گفت: اى کنیز، به سرور خود ماجراى میل و مولود را تعریف کن. گفت: کودک بیمارى داشتیم، بانوى من به من گفت: به خانهى امام عسکرى علیهالسلام برو و به حکیمه بگو چیزى به ما بدهد تا به سبب آن براى این فرزندمان شفا یابیم.
چون رفتم و آنچه را که بانویم گفته بود گفتم، حکیمه گفت: آن میل را که با آن چشم فرزند دیشب به دنیا آمده را سرمه کشیدیم بیاورید. مقصودش فرزند امام حسن عسکرى علیهالسلام بود. آن میل را آورند. آن را به من داد، من نیز پیش بانوى خود آوردم و به فرزند سرمه کشید و خوب شد و پیش ما ماند. ما پیوسته با آن شفا مىیافتیم، سپس آن را گم کردیم.
ابوجعفر بزرجى گفت: در مسجد کوفه ابوالحسن بن برهون برسى را دیدم و این ماجرا را از قول آن هاشمى برایش نقل کردم. گفت: این داستان را این مرد هاشمى به همین صورت بى کم و کاست براى من نیز گفته است.
[106] -20- ابن حمزة: عن یحیى بن المرزبان، قال:
التقیت مع رجل، فأخبرنى أنه کان له ابن عم ینازعه فى الامامة و القول فى أبىمحمد علیهالسلام و غیره، فقلت: لا أقول به، أو أرى منه علامة، فوردت العسکر فى حاجة، فأقبل أبومحمد علیهالسلام، فقلت فى نفسى متعنتا: ان مد یده الى رأسه و کشفه ثم نظر الى ورده، قلت به.
فلما حاذانى مد یده الى رأسه، أو القلنسوة، فکشفها، ثم برق عینیه فى، ثم ردها و قال: یا یحیى! ما فعل ابن عمک الذى ینازعک فى الامامة؟
فقتل: خلفته صالحا فقال: لا تنازعه. ثم مضى.(214)
[107] -21- و روى: عن ابن الفرات، قال:
کان لى على ابن عم لى عشرة آلاف درهم، فکتبت الى أبىمحمد علیهالسلام أشکو الیه و أسأله الدعاء، و قلت فى نفسى: لا أبالى أین یذهب مالى بعد أن أهلکه الله.
قال: فکتب الى: ان یوسف علیهالسلام شکا الى ربه السجن فأوحى الله الیه: أنت أخترت لنفسک ذلک حیث قلت:(رب السجن أحب مما یدعوننى الیه)(215) و لو سألتنى أن أعافیک لعافیتک؛ ان ابن عمک لراد علیک ما لک، و هو میت بعد جمعة.
قال: فرد على ابن عمى مالى، فقلت: ما بدا لک فى رده و قد منعتنى ایاه؟
قال: رأیت أبامحمد علیهالسلام فى المنام فقال لى: ان أجلک قد دنا، فرد على ابن عمک ماله.(216)
[108] -22- الاربلى: حدث أبوالقاسم کاتب [ابن] راشد، قال:
خرج رجل من العلویین من سر من رأى فى أیام أبىمحمد علیهالسلام الى الجبل یطلب الفضل، فتلقاه رجل بحلوان، فقال له: من أین أقبلت؟
قال: من سر من رأى، قال: هل تعرف درب کذا، و موضع کذا؟
قال: نعم، فقال: عندک من أخبار الحسن بن على شىء؟
قال: لا، قال: فما أقدمک الجبل؟
قال: طلب الفضل، قال: فلک عندى خمسون دینارا، فاقبضها و انصرف معى الى سر من رأى حتى توصلنى الى الحسن بن على علیهماالسلام فقال: نعم.
[106] -20- ابنحمزه از یحیى بن مرزبان چنین نقل مىکند:
با مردى برخورد کردم، مرا خبر داد که پسر عمویى داشت که در امامت و اعتقاد به حضرت امام عسکرى و دیگران با او نزاع مىکرد. گفتم: من نیز معتقد به او نمىشوم تا نشانى از او ببینم. براى کارى وارد عسکر(سامرا) شدم. امام عسکرى علیهالسلام مىآمد. پیش خودم به قصد خوار ساختن وى گفتم: اگر دستش را به طرف سرش برد و سرش را لخت کرد، سپس به من نگاه کرد و آن گاه نگاهش را برگرفت، به او معتقد مىشوم.
چون مقابل من رسید، دستش را به طرف سرش یا کلاهش برد و آن را برداشت، سپس نگاهش را به من دوخت، آنگاه نگاه از من برگرفت و گفت: اى یحیى! آن پسر عمویت که با تو دربارهى امامت منازعه مىکرد چه شد؟
گفتم: بد نیست. فرمود: با او نزاع مکن. سپس رفت.
[107] -21- نیز از ابنفرات چنین روایت کرده است:
از پسر عمویم ده هزار دینار مىخواستم. به امام عسکرى علیهالسلام نامه نوشتم و شکایت کردم و خواستم که دعا کند. پیش خودم گفتم: پس از این که خداوند او را هلاک کند، رفتن ثروتم برایم مهم نیست.
گوید که حضرت چنین نوشت: حضرت یوسف دربارهى زندان، به خدا شکایت کرد. خداوند به او وحى فرمود:
تو خودت زندان را براى خود اختیار کردى، آنجا که گفتى: «پرودگارا، زندان برایم بهتر از چیزى است که مرا به آن مىخوانند.»
و اگر از من عافیت خواسته بودى عافیتت مىبخشیدم. پسر عمویت مال تو را به تو برمىگرداند و پس از روز جمعه مىمیرد.
گوید: پسر عمویم مالم را برگرداند. گفتم: چه شد برگرداندى، تو که آن را نمىدادى؟
گفت: امام عسکرى علیهالسلام را در خواب دیدم، به من فرمود: مرگ تو نزدیک شده است، مال پسر عمویت را به او برگردان.
[108] -22- اربلى از ابوالقاسم کاتب پسر راشد چنین نقل مىکند:
در دوران امام عسکرى علیهالسلام مردى از علویان از سامرا به منطقهى جبل رفت تا مالى به دست آورد. در حلوان مردى با او برخورد کرد و پرسید: از کجا آمدهاى؟
گفت: از سامرا. گفت: آیا فلان دروازه و فلان جا را مىشناسى؟
گفت: آرى. گفت: از حسن بن على(عسکرى) خبرى دارى؟
گفت: نه، گفت: پس چرا به منطقهى جبل آمدى؟
گفت: در پى مال. گفت: تو پیش من پنجاه دینار دارى. آن را بگیر و با من به سامرا برگرد و
فأعطاه خمسین دینارا و عاد العلوى معه فوصلا الى سر من رأى، فاستأذنا على أبىمحمد علیهالسلام فأذن لهما، فدخلا و أبومحمد علیهالسلام قاعد فى صحن الدار.
فلما نظر الى الجبلى قال له: أنت فلان بن فلان؟
قال: نعم.
قال: أوصى الیک أبوک و أوصى لنا بوصیة فجئت تؤدیها، و معک أربعة آلاف دینار هاتها!
فقال الرجل: نعم، فدفع الیه المال، ثم نظر الى العلوى فقال: خرجت الى الجبل تطلب الفضل، فأعطاک هذا الرجل خمسین دینارا فرجعت معه، و نحن نعطیک خمسین دینارا، فأعطاه.(217)
[109] -23- و قال: حدث هارون بن مسلم، قال:
ولد لابنى أحمد ابن، فکتبت الى أبىمحمد علیهالسلام و ذلک بالعسکر، الیوم الثانى من ولادته أسأله أن یسمیه و یکنیه؛ و کان محبتى أن أسمیه جعفرا و أکنیه بأبى عبدالله، فوافانى رسوله فى صبیحة الیوم السابع، و معه کتاب: سمه جعفرا، وکنه بأبى عبدالله، و دعا لى.(218)
[110] -24- أبوجعفر الطبرى: حدثنى أبوعبدالله الحسین بن ابراهیم بن عیسى، المعروف بابن الخیاط القمى، قال: حدثنى أحمد بن محمد بن عبیدالله بن عیاش، قال: حدثنى أبوالقاسم على بن حبشى بن قونى الکوفى رضى الله عنه، قال: حدثنى العباس بن محمد بن أبىالخطاب، قال:
خرج بعض بنى البقاح الى سر من رأى فى رفقة، یلتمسون الدلالة، فلما بلغوا بین الحائطین سألوا الاذن، فلم یؤذن لهم، فأقاموا الى یوم الخمیس.
فرکب أبومحمد علیهالسلام، فقال أحد القوم لصاحبه: ان کان اماما فانه یرفع القلنسوة عن رأسه. قال: فرفعها بیده، ثم وضعها و کانت شیشیة.(219)
فقال بعض بنى البقاح بینه و بین صاحب له یناجیه: لئن رفعها ثانیة، فانظر الى رأسه، هل علیه الاکلیل(220) الذى کنت أراه على رأس أبیه الماضى علیهالسلام، مستدیرا کدارة القمر؟ فرفعها أبومحمد علیهالسلام ثانیة، و صاح الى الرجل القائل ذلک: هلم فانظر، فهل بعد الحق الا الضلال، فأنى تصرفون؟ فتیقنوا بالدلالة و انصرفوا غیر مرتابین، بحمدالله و منه.(221)
مرا به امام حسن عسکرى علیهالسلام برسان. گفت: باشد.
به او پنجاه دینار داد و آن مرد علوى همراه او برگشت. به سامرا که رسیدند، از امام عسکرى علیهالسلام اجازهى ورود خواستند، به آنان اذن داد. آنان وارد شدند، در حالى که امام عسکرى علیهالسلام در حیاط خانه نشسته بود. چون حضرت به آن مرد جبلى نگاه کرد، فرمود: تو فلانى پسر فلانى نیستى؟ گفت: چرا.
فرمود: پدرت تو را وصى قرار داده و براى ما هم وصیتى کرده، آمدهاى که آن را بپردازى و همراه خود چهار هزار دینار دارى، آنها را بده.
مرد گفت: آرى چنین است. مال را به حضرت داد. حضرت نگاهى به آن مرد علوى انداخت و فرمود: در پى مال به جبل رفتى و این مرد پنجاه دینار به تو داد و با او برگشتى، ما هم پنجاه دینار به تو مىدهیم و به او عطا کرد.
[109] -23- نیز از هارون بن مسلم چنین نقل کرده است:
پسرم احمد، صاحب پسرى شد. به امام عسکرى علیهالسلام که در سامرا و منطقهى نظامى بود، در روز دوم تولدش نامهاى نوشتم و درخواست کردم نام و کنیهاى بر او بگذارد. خودم دوست داشتم که نامش را جعفر و کنیهاش را ابوعبدالله بگذارم.
صبح روز هفتم فرستادهى حضرت نزد من آمد و نوشتهاى آورد که «نامش را جعفر و کنیهاش را ابوعبدالله بگذار» و مرا هم دعا کرد.
[110] -24- ابوجعفر طبرى با سند خویش از عباس بن محمد بن ابىخطاب چنین نقل مىکند:
جمعى از بنىبقاح همراه کاروانى به سامرا رفتند، در پى نشانهاى بر امامت بودند. چون به محدودهى بین دو دیوار رسیدند و اجازهى ورود خواستند، به آنان اجازه داده نشد. تا روز پنجشنبه ماندند.
امام عسکرى علیهالسلام براى بیرون آمدن سوار شد. یکى از آن گروه به همراهش گفت: اگر او امام باشد، کلاه از سرش بر مىدارد. گوید: حضرت کلاهش را برداشت و دوباره بر سر گذاشت. کلاهش مخملى بود.
یکى از بنىبقاح آهسته به رفیق همراهش گفت: اگر کلاهش را دوباره برداشت به سر او نگاه کن، آیا سر او کاکلى را دارد که من پیشتردر سر پدر درگذشتهاش(امام هادى) دیده بودم که مثل ماه، گرد بود؟
امام عسکرى علیهالسلام دوباره کلاهش را برداشت و آن مرد را که آن سخن را گفته بود صدا کرد: بیا نگاه کن، پس از حق، آیا جز گمراهى است؟ کجا شما را بر مىگردانند؟
آنان به این نشانه یقین کردند و بدون شک و تردید برگشتند، به حمد و نعمت الهى.
[111] -25- الاربلى: على بن محمد بن الحسن، قال:
وافت جماعة من الأهواز من أصحابنا، و خرج السلطان الى صاحب البصرة فخرجنا نرید النظر الى أبىمحمد علیهالسلام، فنظرنا الیه ماضیا معه و قد قعدنا بین الحائطین بسر من رأى ننتظر رجوعه، فرجع فلما حاذانا و قرب منا وقف، و مد یده الى قلنسوته، فأخذها عن رأسه و أمسکها بیده و أمر یده الأخرى على رأسه وضحک فى وجه رجل منا.
فقال الرجل مبادرا: أشهد أنک حجة الله و خیرته، فقلنا: یا هذا ما شأنک؟ قال: کنت شاکا فیه فقلت فى نفسى: ان رجع و أخذ القلنسوة من رأسه قلت بامامته.(222)
[112] -26- و روى: عن محمد بن عبدالعزیز البلخى، قال:
أصبحت یوما فجلست فى شارع الغنم، فاذا بأبى محمد علیهالسلام قد أقبل من منزله یرید دار العامة، فقلت فى نفسى: ترى ان صحت: «أیها الناس! هذا حجة الله علیکم، فاعرفوه» یقتلونى؟ فلما دنى منى أومأ باصبعه السبابة على فیه أن أسکت، و رأیته تلک اللیلة یقول: انما هو الکتمان، أو القتل، فاتق الله على نفسک.(223)
[113 ] -27- و روى أیضا: عن أبىبکر، قال:
عرض على صدیق أن أدخل معه فى شراء ثمار من نواحى شتى، فکتبت الى أبىمحمد علیهالسلام أشاوره؛ فکتب: لا تدخل فى شىء من ذلک، ما أغفلک عن الجراد و الحشف(224)، فوقع الجراد فأفسده و ما بقى منه تحشف، و أعاذنى الله من ذلک ببرکته.(225)
[114 ] -28- روى الراوندى: عن أبىهاشم الجعفرى، قال:
لما مضى أبوالحسن علیهالسلام صاحب العسکر اشتغل أبومحمد ابنه بغسله و شأنه، و أسرع بعض الخدم الى أشیاء احتملوها من ثیاب و دراهم و غیرها.
فلما فرغ أبومحمد علیهالسلام من شأنه صار الى مجلسه، فجلس، ثم دعا أولئک الخدم، فقال لهم: ان صدقتمونى عما أحدثکم فیه فأنتم آمنون من عقوبتى، و ان أصررتم على الجحود دللت على کل ما أخذه کل واحد منکم، و عاقبتکم عند ذلک بما تستحقونه منى، ثم قال: أنت یا فلان! أخذت کذا و کذا، أکذلک هو؟
[111 ] -25- اربلى از على بن محمد بن حسن نقل مىکند:
گروهى از اصحاب ما از اهواز آمده بودند. حاکم بیرون آمده بود تا نزد والى بصره رود. ما هم بیرون آمدیم، مىخواستیم امام حسن عسکرى علیهالسلام را تماشا کنیم. او را دیدیم که همراه وى رفت. ما بین دو دیوار در سامرا به انتظار بازگشت حضرت نشستیم. حضرت بازگشت، چون به مقابل و نزدیک ما رسید، ایستاد و دستش را به طرف کلاهش برد و آن را از سرش برداشت و در دست خود نگه داشت. دست دیگرش را بر سرش کشید و در چهرهى یکى از افراد ما تبسم کرد.
آن مرد ناگهان چنین گفت: گواهى مىدهم که تو حجت خدا و برگزیدهى اویى.
گفتم: قضیه چیست؟ گفت: دربارهى او شک داشتم، پیش خودم گفتم: اگر برگشت و کلاهش را از سرش برداشت، به امامتش ایمان مىآورم.
[112] -26- نیز از محمد بن عبدالعزیز بلخى نقل کرده است:
یک روز صبح، در خیابان گوسفند داران نشسته بودم، امام عسکرى علیهالسلام را دیدم که از خانهاش بیرون آمد، مىخواست به خانهى عمومى(بیرونى) برود. پیش خودم گفتم: «اگر فریاد بکشم که: اى مردم، او حجت خداوند بر شماست، پس او را به امامت بشناسید»، آیا مرا مىکشند؟
چون حضرت نزدیک من رسید، با انگشت سبابهاش که بر دهانش نهاد، به من اشاره فرمود که ساکت باشم. همان شب آن حضرت را دیدم که مىفرمود: یا کتمان، یا کشته شدن! نسبت به جان خود، از خدا پروا کن.
[113] -27- نیز از ابىبکر روایت کرده که گوید:
یکى از دوستانم پیشنهاد کرد با او وارد داد و ستد ثمراتى از مناطق مختلف شوم. در این مورد به امام عسکرى علیهالسلام نامه نوشتم و مشورت کردم. حضرت نوشت: با او وارد هیچ معاملهاى مشو، چه قدر از ملخ و پوسیدگى خرما غافلى! ملخ در آن خرماها افتاد و خرابش کرد، آنچه هم ماند، خشکید و خراب شد که خداوند به برکت آن حضرت مرا از آن زیان نگه داشت.
[114] -28- راوندى از ابوهاشم جعفرى چنین نقل کرده است:
چون امام هادى علیهالسلام که در لشکرگاه بود درگذشت، پسرش ابامحمد عسکرى علیهالسلام به غسل و کارهاى او مشغول شد، برخى از خدمتکاران با شتاب بعضى از جامهها، پولها و… را برداشتند و بردند.
چون امام عسکرى علیهالسلام از کار دفن حضرت هادى علیهالسلام فارغ شد به جاى خویش آمد و نشست، سپس آن خدمتکاران را صدا کرد و به آنان فرمود: اگر نسبت به آنچه مىگویم حرفم را قبول کنید، از کیفر من ایمن و آسودهاید و اگر بر انکار پافشارى کنید، همهى آنچه را که هر کدامتان بردید، ثابت مىکنم و آنگاه به نحو شایسته تنبیهتان مىکنم. سپس فرمود: تو، فلانى! فلان چیز و فلان چیز بردى. آیا همین طور است؟
قال: نعم، یا ابن رسول الله! قال: فرده.
ثم قال: و أنت یا فلانة! أخذت کذا و کذا، أکذلک هو؟
قالت: نعم. قال: فردیه.
فذکر لکل واحد منهم ما أخذه، و صار الیه، حتى ردوا جمیع ما أخذوه.(226)
[115] -29- الطوسى: أحمد بن على الرازى، عن أبى الحسین محمد بن جعفر الأسدى، قال: حدثنى الحسین بن محمد بن عامر الأشعرى القمى، قال: حدثنى یعقوب بن یوسف الضراب الغسانى – فى منصرفه من اصفهان – قال:
حججت فى سنة احدى و ثمانین و مائتین، و کنت مع قوم مخالفین من أهل بلدنا، فلما قدمنا مکة تقدم بعضهم فاکترى لنا دارا فى زقاق(227) بین سوق اللیل، و هى دار خدیجة علیهاالسلام، تسمى دار الرضا علیهالسلام، و فیها عجوز سمراء فسألتها – لما وقفت على أنها دار الرضا علیهالسلام – ما تکونین من أصحاب هذه الدار؟ و لم سمیت دار الرضا؟
فقالت: أنا من موالیهم، و هذه دار الرضا على بن موسى علیهماالسلام أسکنیها [أسکنینها] الحسن بن على علیهماالسلام، فانى کنت من خدمه.
فلما سمعت ذلک منها آنست بها، و أسررت الأمر عن رفقائى المخالفین، فکنت اذا انصرفت من الطواف باللیل أنام معهم فى رواق فى دار، و نغلق الباب و نلقى خلف الباب حجرا کبیرا، کنا ندیر خلف الباب.
فرأیت غیر لیلة ضوء السراج فى الرواق الذى کنا فیه شبیها بضوء المشعل، و رأیت الباب قد انفتح و لا رأى أحدا فتحه من أهل الدار، و رأیت رجلا ربعة، أسمر الى الصفرة ما هو قلیل اللحم، فى وجهه سجادة، علیه قمیصان و ازار رقیق، قد تقنع به، و فى رجله نعل طاق، فصعد الى الغرفة فى الدار حیث کانت العجوز تسکن، و کانت تقول لنا:
ان فى الغرفة ابنة لا تدع أحدا یصعد الیها، فکنت أرى الضوء الذى رأیته یضىء فى الرواق على الدرجة عند صعود الرجل الى الغرفة التى یصعدها، ثم أراه فى الغرفة من غیر أن أرى
گفت: آرى اى پسر رسول خدا. فرمود: آن را برگردان!
سپس خطاب به یکى از کنیزان گفت: و تو اى فلانى، فلان و فلان چیز را بردى، همین طور است؟
گفت: آرى. فرمود: برگردان.
به هر یک از آنان آن چه را برداشته و برده بودند بازگفت، تا آن که همهى آن چه را برداشته بودند برگرداندند.
[115] -29- شیخ طوسى با سند خویش از یعقوب بن یوسف ضراب غسانى نقل مىکند که در بازگشت خود از اصفهان نقل کرده است:
در سال 281 هجرى حج گزاردم. همراه گروهى از مخالفان [اهل سنت] از همشهریانم بودم.
چون به مکه رسیدیم، یکى از آنان رفت و در کوچهاى در «سوق اللیل» خانهاى کرایه کرد که خانهى حضرت خدیجه علیهاالسلام بوم و «خانهى رضا علیهالسلام» نامیده مىشد و پیرزنى سبزهرو در آن بود. چون فهمیدم که آنجا خانهى امام رضا علیهالسلام بوده، از آن زن پرسیدم: با صاحبان این خانه چه رابطهاى دارى و چرا این جا را خانهى رضا مىگویند؟
گفت: من از دوستداران آنانم و این خانه، خانهى حضرت على بن موسى الرضا علیهالسلام است و امام حسن عسکرى علیهالسلام مرا ساکن این خانه ساخته، چون من از خدمتگزاران او بودم.
چون این را از او شنیدم با وى انس گرفتم و موضوع را از همسفرانم که مخالف بودند، پنهان داشتم. چون شب از طواف بر مىگشتم، همراه آنان در رواقى در خانه مىخوابیدم، در را مىبستیم و سنگ بزرگى را غلتانده، پشت در مىگذاشتیم.
چندین شب، نور چراغى در رواقى که در آن بودیم دیدم، شبیه روشنایى مشعل بود، و دیدم که در باز شد، اما کسى که را از اهل خانه نمىدیدم که آن را باز کند. مردى چهارشانه گندمگون، مایل به زردى و لاغر که در چهرهاش نشانهى سجود داشت و دو جامهى نازک تن او بود و صورتش را پوشانده بود، و کفشى در پا داشت، به غرفهاى در آن خانه بالا رفت که آن پیرزن آنجا مىزیست و به ما مىگفت: در اتاق، دخترى است که نمىگذارد کسى پیش او بالا رود. مىدیدم آن نورى که رواق را روشن مىکرد، هنگام بالا رفتن آن مرد به بالا خانه، در پلهها روشن مىشد، آن نور را در آن بالاخانه هم مىدیدم بدون آن که خود چراغ را ببینم. همراهان من نیز همین گونه مىدیدند، خیال مىکردند که این مرد، پیش دختر پیرزن مىرود و مىپنداشتند که او را صیغه کرده است، مىگفتند: این علویان متعه را جایز مىدانند، در حالى که به گمان خودشان حلال نبود. مىدیدیم که آن مرد وارد و خارج مىشود، سراغ در مىآمدیم، سنگ به همان حال سر جایش بود. ما در را به خاطر آن که نسبت به وسایلمان بیمناک بودیم، مىبستیم و کسى را نمىدیدیم که در را باز کند یا ببندد، آن مرد هم مىآمد و مىرفت و سنگ
السراج بعینه، و کان الذین معى یرون مثل ما أرى فتوهموا أن یکون هذا الرجل یختلف الى ابنة العجوز، و أن یکون قد تمتع بها فقالوا: هؤلاء العلویة یرون المتعة، و هذا حرام لا یحل فیما زعموا، و کنا نراه یدخل و یخرج و نجىء الى الباب، و اذا الحجر على حاله الذى ترکناه، و کنا نغلق هذا الباب خوفا على متاعنا، و کنا لا نرى أحدا یفتحه و لا یغلقه، و الرجل یدخل و یخرج و الحجر خلف الباب الى وقت ننحیه اذا خرجنا.
فلما رأیت هذه الأسباب ضرب على قلبى و وقعت فى قلبى فتنة، فتلطفت العجوز، و أحببت أن أقف على خبر الرجل، فقلت لها: یا فلانة! انى أحب أن أسألک و أفاوضک من غیر حضور من معى فلا أقدر علیه، فأنا أحب اذا رأیتنى فى الدار وحدى أن تنزلى الى لأسألک عن أمر.
فقالت لى مسرعة: و أنا أرید أن أسر الیک شیئا، فلم یتهیأ لى ذلک من أجل من معک، فقلت: ما أردت أن تقولى؟
فقالت: یقول لک – و لم تذکر أحدا -: لا تخاشن أصحابک و شرکاءک و لا تلاحهم، فانهم أعداؤک، و دارهم، فقلت لها: من یقول؟
فقالت: أنا أقول، فلم أجسر لما دخل قلبى من الهیبة أن أراجعها، فقلت: أى أصحابى تعنین؟ فظننت أنها تعنى رفقائى الذین کانوا حجاجا معى.
قالت: شرکاؤک الذین فى بلدک، و فى الدار معک.
و کان جرى بینى و بین الذین معى فى الدار عنت فى الدین، فسعوا بى حتى هربت و استترت بذلک السبب، فوقفت على أنها عنت أولئک، فقلت لها: ما تکونین أنت من الرضا؟
فقالت: کنت خادمة للحسن بن على علیهماالسلام، فلما استیقنت ذلک قلت: لأسألنها عن الغائب علیهالسلام، فقلت: بالله علیک! رأیته بعینک، فقالت: یا أخى! یا أخى! لم أره بعینى، فانى خرجت و أختى حبلى و بشرنى الحسن بن على علیهماالسلام بأنى سوف أراه فى آخر عمرى، و قال لى: تکونین له کما کنت لى، و أنا الیوم منذ کذا بمصر، و انما قدمت الآن بکتابة و نفقة وجه بها الى على یدى رجل من أهل خراسان لا یفصح بالعربیة، و هى ثلاثون دینارا، و أمرنى أن أحج سنتى هذه، فخرجت رغبة منى فى أن أراه، فوقع فى قلبى أن الرجل الذى کنت أراه یدخل و یخرج، هو هو.
فأخذت عشرة دراهم صحاحا، فیها ستة رضویة من ضرب الرضا علیهالسلام، قد کنت خبأتها لألقیها فى مقام ابراهیم علیهالسلام، و کنت نذرت و نویت ذلک، فدفعتها الیها و قلت فى نفسى: أدفعها الى قوم من ولد
به همان حالت پشت در بود، تا آن که ما هنگام بیرون رفتن آن را کنار بکشیم. چون دیدم این صحنهها دلم را نگران و مشغول ساخته، با آن پیرزن بیشتر مهربانى نشان دادم، دوست داشتم که از این داستان سر در بیاورم. به آن زن گفتم: فلانى! دوست دارم چیزى از تو بپرسم و با تو صحبت کنم، اما بدون حضور همراهانم. ولى نمىتوانم. دوست دارم وقتى من در خانه تنها هستم پایین بیایى تا دربارهى چیزى از تو بپرسم.
فورى گفت: من هم مىخواهم رازى با تو بگویم، ولى به خاطر همراهانت فرصتى پیدا نشده است.
گفتم: چه مىخواستى بگویى؟
گفت: به تو مىگوید – و نام کسى را نگفت – که با همراهان و شریکانت تندخویى و جر و بحث مکن، آنان دشمنان تو اند، با آنان مدارا کن.
گفتم: چه کسى مىگوید؟
گفت: من مىگویم. از هیبتى که در دلم افتاد، جرأت نکردم دوباره بپرسم. گفتم: کدام همراهانم را مىگویى؟ پنداشتم دوستانى را مىگوید که با من به حج آمده بودند.
گفت: شریکانى که در شهر خود و در خانه با خودت دارى.
میان من و کسانى که در خانه با من بودند، نزاعى در دین پیش آمده بود، آنان دربارهى من سخنچینى کرده، گزارش دادند. من هم به سبب آن گریختم و پنهان شدم. فهمیدم که آن زن، آنان را قصد کرده است. به او گفتم: تو با رضا علیهالسلام چه رابطهاى دارى؟
گفت: من خدمتگزار امام حسن عسکرى علیهالسلام بودم.
چون یقین به گفتهاش یافتم، گفتم از او دربارهى امام غایب علیهالسلام سئوال خواهم کرد. به وى گفتم: تو را به خدا قسم، آیا با چشم خود آن حضرت را دیدهاى؟ گفت: برادر! برادر! او را با چشمم ندیدهام. من وقتى بیرون آمدم که خواهرم باردار بود. امام عسکرى علیهالسلام مرا مژده داد که در اواخر عمرم آن حضرت را خواهم دید و به من فرمود: براى او همان گونه خواهى بود که براى مایى. من امروز از آن زمان تاکنون در مصرم. اکنون همراه با نامه و مبلغ سى دینار خرجى که او به دست مردى خراسانى – که خوب هم عربى نمىداند – برایم فرستاده آمدهام و دستور داده که امسال به حج بیایم. من به شوق این که او را ببینم آمدهام.
دردلم چنین گذشت که مردى که وارد و خارج مىشود، همان حضرت باشد.
ده درهم سالم برداشتم، که شش سکه از آنها سکهى رضوى بود(از سکههاى زمان حضرت رضا علیهالسلام و به نام او)، آنها را پنهان کرده بودم که در مقام ابراهیم بیفکنم، این را نذر و نیت کرده بودم. آنها را به آن زن دادم و پیش خود گفتم: اگر آنها را به کسانى از فرزندان فاطمه علیهاالسلام بدهم، بهتر و ثوابش بیشتر است از این که در مقام بیفکنم، به آن زن گفتم: این درهمها را به کسى از فرزندان فاطمه علیهاالسلام که مستحق باشد بده. در نیتم آن بود که مردى که دیده بودم، هم اوست و
فاطمه علیهاالسلام أفضل مما ألقیها فى المقام و أعظم ثوابا، فقلت لها: ادفعى هذه الدراهم الى من یستحقها من ولد فاطمة علیهاالسلام، و کان فى نیتى أن الذى رأیته هو الرجل، و انما تدفعها الیه، فأخذت الدراهم و صعدت و بقیت ساعة ثم نزلت، فقالت: یقول لک: لیس لنا فیها حق، اجعلها فى الموضع الذى نویت، ولکن هذه الرضویة خذ منا بدلها و ألقها فى الموضع الذى نویت….(228)
[116] -30- الاربلى: عن أبىسهل البلخى، قال:
کتب رجل الى أبىمحمد علیهالسلام یسأله الدعاء لوالدیه، و کانت الام غالیة و الأب مؤمنا، فوقع: رحم الله والدک.
و کتب آخر یسأل الدعاء لوالدیه، و کانت الأم مؤمنة و الأب ثنویا، فوقع علیهالسلام: رحم الله والدتک – و التاء منقوطة بنقطتین من فوق.(229)
[117] -31- ابنحمزة: عن حمزة بن محمد بن أحمد بن على بن الحسین بن على بن أبىطالب علیهماالسلام، قال: کان أبى بلى بالشلل و ضاق صدره، فقال: لأقصدن هذا الذى تزعم الامامیة أنه امام، یعنى الحسن بن على علیهالسلام.
قال: فاکتریت دابة و ارتحلت نحو سر من رأى فوافیتها، و کان یوم رکوب الخلیفة الى الصید، فلما رکب الخلیفة رکب مع الحسن بن على، فلما ظهروا و اشتغل الخلیفة باللهو، و طلب الصید اعتزل أبومحمد علیهالسلام، و ألقى الى غلامه الغاشیة فجلس علیها، فجئت الى خرابة بالقرب منه، فشددت دابتى و قصدت نحوه، فنادانى: یا أبامحمد! لا تدن منى، فان على عیونا، و أنت أیضا خائف.
قال: فقلت فى نفسى: هذا أیضا من مخاریق الامامة، ما یدرى ما حاجتى؟
قال: فجاءنى غلامه و معه صرة، فیها ثلاثمائة دینار، فقال: یقول لک مولاى: جئت تشکو الى الشلل، و أنا أدعو الله بقضاء حاجتک، کثر الله ولدک، و جعل فیکم أبرارا، خذ هذه الثلاثمائة دینار، بارک الله لک فیها.
قال: فما خلانى من ثلاثمائة دینار، و کانت معه.
قال: و لما مات و اقتسمنا وجدنا مائتین و ثمانین دینارا، ثم أخبرتنا خادمة لنا أنه سرقت منها عشرین دینارا، و سألتنا أن نجعلها فى حل منها.(230)
این زن هم درهمها را به او مىدهد. درهمها را گرفت و به آن غرفه بالا رفت، ساعتى ماند، سپس پایین آمد و گفت: به تو مىگوید: ما را در آن حقى نیست. آن را در همان جا که نیت کردهاى بگذار، لیکن این درهمهاى رضوى را به جاى آنها از ما بگیر و در جایى که نیت کردهاى بینداز…»(231)
[116] -30- اربلى از ابوسهل بلخى چنین نقل مىکند:
مردى به امام حسن عسکرى علیهالسلام نامه نوشت و از او خواست که براى پدر و مادرش دعا کند. مادرش از غلات بود و پدرش شیعه بود. حضرت چنین نوشت: «خداوند پدرت را رحمت کند.»
شخص دیگرى نامه نوشت و از آن حضرت خواست براى پدر و مادرش دعا کند، مادرش مؤمن بود و پدرش ثنوى(دوگانه پرست) حضرت چنین نوشت: «خداوند مادرت را رحمت کند.»
[117] -31- ابنحمزة از حمزة بن محمد – که از نوادگان على بن الحسین علیهالسلام بود – چنین نقل مىکند: پدرم دچار شلى و تنگى نفس بود. گفت سراغ آن شخصى مىروم که شیعیان مىپندارند او امام است، یعنى امام حسن عسکرى علیهالسلام.
گوید: مرکبى اجاره کرده به سامرا رفتم و رسیدم. روزى بود که خلیفه به قصد شکار بیرون مىرفت. چون خلیفه سوار شد، امام عسکرى علیهالسلام هم سوار شد. چون بیرون رفتند، خلیفه مشغول لهو و شکار شد. امام عسکرى علیهالسلام پارچهاى به طرف غلامش افکند و بر روى آن پارچه نشست. به خرابهاى در آن نزدیکى رفتم، مرکب خود را بستم و به سوى او رفتم. مرا صدا زد: اى ابامحمد! نزدیک نیا، مأمورانى مراقب من هستند، تو نیز بیمناکى.
گوید: پیش خود گفتم، این هم از شگفتىهاى امامت است، کار مرا از کجا خبر دارد؟
گوید: غلام آن حضرت پیش من آمد، همراهش کیسهاى بود که سیصد دینار در آن بود. گفت:
مولایت مىفرماید: آمدهاى تا از شل بودنت شکایت کنى. من از خدا مىخواهم که حاجتت را برآورد، فرزندانت را زیاد کند و در میان شما نیکانى را قرار دهد. این سیصد دینار را بگیر، خداوند در اینها برایت برکت قرار دهد.
گوید: آن سیصد دینار را هنوز دارم. همراهش بود.
گوید: چون درگذشت و آن را تقسیم کردیم، دیدیم 280 دینار است. سپس خادمهى او به ما خبر داد که بیست دینار آن را به سرقت برده است و از ما خواست که او را نسبت به آن حلال کنیم.
[118] -32- المجلسى: نقلت من خط من حدثه محمد بن هارون بن موسى التلعکبرى، قال: حدثنا محمد بن هارون، قال:
أنفذنى والدى مع بعض أصحاب أبى القلا النصرانى لأسمع منه ما روى عن أبیه من حدیث مولانا أبىمحمد الحسن بن على العسکرى علیهماالسلام، فأوصلنى الیه.
فرأیت رجلا معظما، و أعلمته السبب فى قصدى، فأدنانى و قال: حدثنى أبى أنه خرج و اخوته و جماعة من أهله من البصرة الى سر من رأى للظلامة من العامل، فاذا [أنا] بسر من رأى فى بعض الأیام، اذا بمولانا أبىمحمد علیهالسلام على بغلة، و على رأسه شاشة، و على کتفه طیلسان(232)، فقلت فى نفسى: هذا الرجل یدعى بعض المسلمین أنه یعلم الغیب، و قلت: ان کان الأمر على هذا فیحول مقدم الشاشة الى مؤخرها، ففعل ذلک.
فقلت: هذا اتفاق ولکنه سیحول طیلسانه الأیمن الى الأیسر و الأیسر الى الأیمن، ففعل ذلک و هو یسیر، و قد وصل الى فقال: یا صاعد! لم لا تشغل بأکل حیدانک(233) عما لا أنت منه و لا الیه، و کنا نأکل سمکا.(234)
[119] -33- البحرانى: باسناده [أى الحضینى]، عن عیسى بن مهدى الجوهرى، قال:
خرجت أنا و الحسین بن غیاث، و الحسن بن مسعود، و الحسین بن ابراهیم، و أحمد بن حسان، و طالب بن ابراهیم بن حاتم، و الحسن بن محمد بن سعید، و محمد بن أحمد بن الخضیب من جنبلا(235) الى سر من رأى، فى سنة سبع و خمسین و مائتین.
فعدنا من المدائن الى کربلاء، فزرنا أباعبدالله علیهالسلام فى لیلة النصف من شعبان، فتلقتنا اخواننا المجاورین لسیدنا أبى الحسن و أبىمحمد علیهماالسلام بسر من رأى، و کنا خرجنا للتهنئة بمولد المهدى علیهالسلام، فبشرنا اخواننا بأن المولود کان قبل طلوع الفجر یوم الجمعة، فقضینا زیارتنا و دخلنا بغداد، فزرنا
[118] -32- مجلسى گوید: از خط کسى که محمد بن هارون بن موسى تلعکبرى به او گفته نقل مىکنم. محمد بن هارون گفت:
پدرم مرا همراه بعضى از اصحاب ابىالقلا صاعد نصرانى فرستاد تا از او چیزى را بشنوم که از پدرش از سخن مولاى ما حضرت امام حسن عسکرى علیهالسلام روایت کرده است. مرا نزد او رساند. او را مردى بزرگوار یافتم. به او سبب آمدنم را گفتم. مرا نزدیک خود نشاند و گفت: پدرم نقل کرد که او با برادرانش و گروهى از خانوادهاش از بصره به سامرا رفتند، تا از دست والى شکایت کنند. من هم ایامى در سامرا بودم. مولایمان حضرت عسکرى علیهالسلام را دیدم که کلاهى مخملى بر سر، ردایى بر دوش سوار بر استرى بود. پیش خود گفتم: بعضى از مسلمانان ادعا مىکنند که این مرد غیب مىداند. گفتم: اگر چنین است، جلوى کلاه را به طرف عقب بچرخاند؛ او چنان کرد.
گفتم این اتفاقى بود، ولى ردایش را از سمت راست به سمت چپ برگرداند و به عکس. دیدم در حالى که مىرفت چنین کرد، چون به من رسید، گفت: اى صاعد! چرا به خوردن خوراکىهاى خوب خودت نمىپردازى و دست از آنچه نه تو از آنى و نه به سوى آن(ماهى) برنمىدارى؟ – ما، ماهى مىخوردیم -.
[119] -33- بحرانى با اسناد خود از عیسى بن مهدى جوهرى نقل مىکند:
من و حسین بن غیاث، حسن بن مسعود، حسین بن ابراهیم، احمد بن حسان، طالب بن ابراهیم بن حاتم، حسن بن محمد بن سعید و محمد بن احمد بن خضیب، در سال 257 از جنبلا(236) به سوى سامرا رفتیم.
از مدائن به کربلا برگشتیم و در شب نیمهى شعبان، حضرت اباعبدالله علیهالسلام را زیارت کردیم. برادران ما که مجاور حضرت هادى و حضرت عسکرى علیهالسلام در سامرا بودند با ما برخورد کردند. ما براى تهنیت گویى جهت میلاد مهدى علیهالسلام بیرون شده بودیم. به برادرانمان بشارت دادیم که ولادت او پیش از طلوع سپیدهى روز جمعه بود. زیارتمان را انجام داده، وارد بغداد شدیم و قبر حضرت موسى بن جعفر و امام جواد علیهماالسلام را زیارت کردیم و به سامرا رفتیم.
چون خدمت سرورمان حضرت عسکرى علیهالسلام رسیدیم، پیش از آن که سلام دهیم تبریک گفتیم و در برابر او آشکار گریه کردیم، در حالى که ما هفتاد و اندى نفر از مردم عراق بودیم. حضرت فرمود: گریه از روى شادمانى از نعمتهاى خداوند است، مانند شکر بر نعمتها. دلتان شاد و چشمتان روشن باد. به خدا قسم شما بر آیین خدایید، همان دینى که فرشتگان و کتابهاى آسمانى آن را آورده است و شما همانگونهاید که جدم پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود: بپرهیزید از این که نسبت به فقیران شیعه بىاعتنا باشید، چرا که شیعهى فقیر نیکوکار تقوا پیشه،
أباالحسن موسى و أباجعفر الجواد محمد بن على علیهماالسلام، و صعدنا الى سر من رأى.
فلما دخلنا على سیدنا أبىمحمد الحسن علیهالسلام، بدأنا بالتهنئة قبل أن نبدأه بالسلام، فجهرنا بالبکاء بین یدیه، و نحن نیف و سبعون رجلا من أهل السواد، فقال: ان البکاء من السرور من نعم الله مثل الشکر لها، فطیبوا نفسا، و قروا عینا، فوالله! انکم لعلى دین الله الذى جاءت به الملائکة و الکتب، و انکم کما قال جدى رسول الله صلى الله علیه و آله: ایاکم أن تزهدوا فى فقراء الشیعة، فان لفقیرهم المحسن المتقى عندالله یوم القیامة شفاعة، یدخل فیها مثل ربیعة و مضر.
فاذا کان هذا من فضل الله علیکم و علینا فیکم فأى شیء بقى لکم؟
فقلنا بأجمعنا: الحمدلله، و الشکر لکم یا ساداتنا! فبکم بلغنا هذه المنزلة، فقال: بلغتموها بالله و بطاعتکم [له]، و اجتهادکم فى عبادته، و موالاتکم أولیائه، و معاداتکم أعدائه.
فقال عیسى بن مهدى الجوهرى: فأردنا الکلام و المسألة، فقال لنا قبل السؤال: فیکم من أضمر مسألتى عن ولدى المهدى علیهالسلام، و أین هو؟ و قد استودعته لله کما استودعت ام موسى علیهالسلام ابنها، حیث قذفته فى التابوت [فألقته] فى الیم الى أن رده الله الیها.
فقالت طائفة منا: اى والله، یا سیدنا! لقد کانت هذه المسألة فى أنفسنا، قال علیهالسلام: و فیکم من أضمر [مسألتى] عن الاختلاف بینکم و بین أعداء الله و أعدائنا، من أهل القبلة و الاسلام، فانى منبئکم بذلک، فافهموه.
فقالت طائفة أخرى: والله، یا سیدنا! لقد أضمرنا ذلک.
فقال: ان الله عزوجل أوحى الى جدى رسول الله صلى الله علیه و آله: انى خصصتک و علیا و حججى منه الى یوم القیامة و شیعتکم بعشر خصال: صلاة احدى و خمسین، و تعفیر الجبین، و التختم بالیمین، و الأذان و الاقامة مثنى مثنى، و حى على خیر العمل، و الجهر ببسم الله الرحمن الرحیم فى السورتین، و القنوت فى ثانى کل رکعتین، و صلاة العصر و الشمس بیضاء نقیة، و صلاة الفجر مغلسة(237)، و خضاب الرأس و اللحیة بالوسمة.
فخالفنا من أخذ حقنا و حزبه الضالون، فجعلوا صلاة التراویح فى شهر رمضان عوضا من صلاة الخمسین فى کل یوم و لیلة، و کتف أیدیهم على صدورهم فى الصلاة عوضا من تعفیر الجبین، و التختم بالیسار عوضا عن التختم بالیمین، و الاقامة فرادى
نزد خداوند در روز قیامت حق شفاعت دارد، به اندازهاى که مانند قبیلهى ربیعه و مضر در شفاعت او مىگنجند.
پس وقتى این از نعمت خداوند بر شما و بر ما در مورد شماست، پس براى شما چه مىماند؟
همگى گفتیم: سپاس خدا و تشکر از شما اى سروران ما. ما به سبب شما به این مرتبه رسیدهایم.
فرمود: به سبب خدا و اطاعت او و تلاش در خداپرستى و مهرورزى با دوستان خدا و دشمنى کردنتان با دشمنان خدا به این مرتبه رسیدهاید.
عیسى بن مهدى جوهرى گفته: چون خواستیم سخن بگوییم و سئوال کنیم، حضرت پیش از پرسش ما فرمود:
در میان شما کسى است که در دل مىخواهد از من دربارهى فرزندم مهدى علیهالسلام بپرسید و اینکه او کجاست؟
من او را به خدا سپردم، همانگونه که مادر موسى علیهالسلام فرزند خود را به خدا سپرد، آنگاه که آن را در آن جعبه نهاد و به آب انداخت، تا آن که خداوند او را به وى برگرداند.
گروهى از ما گفتند: آرى به خدا قسم، این سئوال در دل ما بود. حضرت فرمود: در میان شما کسى هم این را در دل دارد که از من دربارهى اختلاف میان شما و دشمنان خدا و دشمنان ما از اهل قبله و اسلام بپرسد. من در این مورد به شما خبر مىدهم، پس آن را درک کنید.
گروهى دیگر گفتند: به خدا قسم سرورا، همین را در دل داشتیم.
حضرت فرمود: خداوند متعال به جدم رسول خدا صلى الله علیه و آله وحى کرد: من تو، على و حجتهاى خودم را از نسل او تا روز قیامت و شیعیان شما را به ده خصلت ویژه ساختم: نماز 51 رکعت، پیشانى بر خاک نهادن در سجده، انگشتر به دست راست کردن، اذان و اقامه دوتا دوتا، حى على خیر العمل، در دو سورهى نماز بسم الله الرحمن الرحیم را بلند گفتن، قنوت در دومین رکعت، نماز عصر در هنگامى که خورشید پرنور و صاف است، نماز فجر در آخر شب و خضاب سر و ریش با رنگ.
پس آنان که حق ما را گرفتند و حزب ظالم آنان با ما مخالفت کردند، نماز تراویح را در ماه رمضان به جاى پنجاه رکعت در هر شب و روز قرار دادند، دستها را روى سینهها گذاشتن را به جاى پیشانى بر خاک نهادن، انگشتر به دست چپ کردن به جاى دست راست، اقامه با یک بار ذکر به جاى دوبار، الصلاة خیر من النوم(نماز بهتر از خواب است) به جاى حى على خیرالعمل، آهسته گفتن بسم الله الرحمن الرحیم در دو سوره بر خلاف بلند گفتن، آمین پس از «و لا الضالین» به جاى قنوت، نماز عصر را در وقتى خواندن که خورشید، مثل پى گاو، زرد رنگ
خلافا على مثنى، و الصلاة خیر من النوم خلافا على حى على خیر العمل، و الاخفات فى بسم الله الرحمن الرحیم فى السورتین خلافا على الجهر، و آمین بعد و لا الضالین عوضا عن القنوت، و صلاة العصر و الشمس صفراء کشحم البقر الأصفر خلافا على بیضاء نفیة، و صلاة الفجر عند تماحق النجوم خلافا على صلاتها مغلسة، و هجر الخضاب و النهى عنه خلافا على الأمر و استعماله.
فقال أکثرنا: فرجت همنا یا سیدنا! قال علیهالسلام: نعم، و فى أنفسکم ما لم تسألوا عنه، و أنا أنبئکم عنه و هو التکبیر على المیت، کیف [یکون]؟ کبرنا خمسا، و کبر غیرنا أربعا؟
فقلنا: نعم، یا سیدنا! هذا مما أردنا [أن] نسأل عنه.
فقال علیهالسلام: أول من صلى علیه من المسلمین عمنا حمزة بن عبدالمطلب، أسد الله و أسد رسوله، فانه لما قتل قلق رسول الله صلى الله علیه و آله و حزن، و عدم صبره، و عزاؤه على عمه حمزة، فقال – و کان قوله حقا -: لأقتلن بکل شعرة من عمى حمزة سبعین رجلا من مشرکى قریش، فأوحى [الله] الیه،(و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به و لئن صبرتم لهو خیر للصابرین – واصبر و ما صبرک الا بالله و لا تحزن علیهم و لا تک فى ضیق مما یمکرون).(238)
و انما أحب الله جل اسمه أن یجعل ذلک سنة فى المسلمین، لأنه لو قتل بکل شعرة من عمه حمزة سبعین رجلا من المشرکین ما کان فى قتله حرج، و أراد دفنه و أحب أن یلقى الله مضرجا بدمائه، و کان قد أمر [الله] أن تغسل موتى [المؤمنین و] المسلمین، فدفنه بثیابه، فکان سنة فى المسلمین أن لا یغسل شهیدهم، و أمره الله أن یکبر [علیه] خمسا و سبعین تکبیرة، و یستغفر له [ما] بین کل تکبیرتین منها، فأوحى الله الیه: انى قد فضلت حمزة بسبعین تکبیرة لعظمه عندى، و بکرامته على، و لک یا محمد! فضل على المسلمین، و کبر خمس تکبیرات على کل مؤمن و مؤمنة، فانى أفرض [علیک و على أمتک] خمس صلوات فى کل یوم و لیلة، و الخمس تکبیرات عن خمس صلوات المیت فى یومه و لیلته أزوده ثوابها، و أثبت له أجرها.
فقام رجل منا و قال: یا سیدنا! فمن صلى الأربعة؟
فقال: «ما کبرها تیمى و لا عدوى، و لا ثالثهما من بنىأمیة، و لا ابنهند – لعنهم الله -،
شده باشد و به جاى وقت روشن و صاف، نماز صبح را هنگام محو شدن ستارهها به جاى خواندن در وقت آخر شب و خضاب نکردن را به جاى دستور براى خضاب کردن.
بیشتر افراد ما گفتند: غصههاى ما را از بین بردى، اى سرور ما.
فرمود: آرى، در دلهاى شما سئوالهایى است که هنوز نپرسیدهاند و من آنها را به شما خبر مىدهم و آن تکبیر بر مرده گفتن است که چگونه ما پنج تکبیر مىگوییم و دیگران چهار تکبیر؟
گفتیم: آرى اى سرور ما، این را هم مىخواستیم بپرسیم.
فرمود: اولین کسى از مسلمانان که بر او نماز خوانده شد، عمویمان حمزه پسر عبدالمطلب، شیر خدا و شیر پیامبر خدا بود. چون او کشته شد، پیامبر خدا صلى الله علیه و آله بسیار ناراحت و اندوهگین شد و بر عمویش حضرت حمزه، بىتابى و داغدار شد و فرمود – که سخنش نیز حق بود – در برابر هر مویى از عمویم حمزه، هفتاد نفر از مشرکان قریش را خواهم کشت. خداوند به او وحى فرمود: «و اگر کیفر دادید، پس به همان گونه کیفر دهید که مورد آزار قرار گرفتید و اگر صبر کنید، این براى صابران بهتر است. صبر کن و شکیبایى تو جز از خدا نیست و بر آنان محزون مباش و از آنچه مکر مىکنند، در تنگنا مباش.»
و خداوند از این رو دوست داشت که این را در میان مسلمانان یک سنت قرار دهد، که اگر در برابر هر موى عمویش حمزه، هفتاد نفر از مردان مشرک را مىکشت، کشته شدن او مشکلى نداشت. خواست او را دفن کند، دوست داشت که خدا را در حالى دیدار کند که به خون خود رنگین باشد. خداوند دستور داده بود که مردگان مؤمنان و مسلمانان را غسل دهد. پیامبر او را با جامههاى خودش به خاک سپرد و این در میان مسلمانان سنت شد که شهیدان خود را غسل ندهند و خداوند به آن حضرت دستور داد که 75 تکبیر بر او بگوید و میان هر دو تکبیر از خداوند براى او آمرزش بطلبد. خداوند به او وحى فرمود: من حمزه را به خاطر عظمت و کرامتى که نزد من داشت، با هفتاد تکبیر برترى دادم و تو را اى محمد، بر همهى مسلمانان برترى است. براى هر زن و مرد با ایمانى پنج تکبیر بگو، من بر تو و امت تو در هر شبانه روز پنج نماز واجب مىکنم و پنج تکبیر، به جاى پنج نماز از مرده در آن شب و روز است که پاداش آن را توشهى او مىسازم و ثوابش را به او مىدهم.
مردى از ما برخاست و پرسید: پس چه کسى با چهار تکبیر نماز خواند؟
فرمود: «نه آن که از تیم بود(ابوبکر)، نه آن که از عدى بود(عمر) و نه سومى آنان از بنىامیه(عثمان) و نه پسر هند(معاویه) چنان تکبیر نگفتند. اولین کسى که چهار تکبیر گفت و آن را سنت ساخت، طرد شدهى پیامبر صلى الله علیه و آله یعنى مروان بن حکم بود.
معاویه به پسرش یزید [ملعون] نکات زیادى وصیت کرده بود، از جمله این که به یزید گفت:
و أول من کبرها [و سنها فیهم] طرید رسول الله صلى الله علیه و آله، فان طریده مروان بن الحکم، لأن معاویة وصى ابنه یزید – لعنهما الله – بأشیاء کثیرة، منها أن قال [له]: انى خائف علیک یا یزید! من أربعة: عمر بن عثمان و مروان بن الحکم و عبدالله بن الزبیر و الحسین بن على علیهماالسلام، ویلک یا یزید! منه.
فأما مروان فاذا مت و جهزتمونى و وضعتمونى على نعشى للصلاة، فسیقولون لک: تقدم فصل على أبیک، فقل: ما کنت لأعصى أمره أمرنى أن لا یصلى علیه الا شیخ بنىأمیة، و هو عمى مروان بن الحکم، فقدمه و تقدم الى ثقات موالینا یحملوا سلاحا مجردا تحت أثوابهم، فاذا تقدم للصلاة و کبر أربع تکبیرات و اشتغل بدعاء الخامسة، فقبل أن یسلم فیقتلوه، فانک تراح منه و هو أعظمهم علیک.
فنم الخبر الى مروان فأسرها فى نفسه، و توفى معاویة و حمل [الى] سریره و جعل للصلاة، فقالوا لیزید: تقدم، فقال لهم ما وصاه أبوه معاویة، فقدموا مروان، فکبر أربعا و خرج عن الصلاة قبل الدعاء الخامسة، فاشتغل الناس الى أن کبروا الخامسة، و أفلت مروان بن الحکم لعنه الله، [و سنوا] و بقى أن التکبیر على المیت أربع تکبیرات لئلا یکون مروان مبدعا.
فقال قائل منا: یا سیدنا! فهل یجوز لنا أن نکبر أربعا تقیة؟
فقال علیهالسلام: هى خمس لا تقیة فیها، [و انا لا نتقى فى] التکبیر خمسا على المیت، و التعقیب فى دبر کل صلاة، و تربیع القبور، و ترک المسح على الخفین و شرب المسکر.
فقام ابن الخلیل القیسى فقال: یا سیدنا! الصلوات الخمس أوقاتها سنة من رسول الله صلى الله علیه و آله، أو منزلة فى کتاب الله تعالى؟
فقال علیهالسلام: یرحمک الله، ما استن رسول الله صلى الله علیه و آله الا ما أمره الله به، فأما أوقات الصلاة فهى عندنا أهل البیت کما فرض الله على رسوله، و هى احدى و خمسون رکعة فى ستة أوقات، أبینها لکم: فى کتاب الله عزوجل فى قوله:(و أقم الصلاة طرفى النهار و زلفا من اللیل)(239) و طرفاه صلاة الفجر و صلاة العصر، و الزلف من اللیل ما بین العشائین، و قوله عزوجل:(یا أیها الذین آمنوا لیستأذنکم الذین ملکت أیمانکم و الذین لم یبلغوا الحلم منکم ثلاث مرات من قبل صلاة الفجر و حین تضعون ثیابکم من الظهیرة و من بعد صلاة العشاء)(240)، بین صلاة الفجر و حد صلاة الظهر، و بین صلاة العشاء
اى یزید، من بر تو از سوى چهار نفر بیمناکم: عمر بن عثمان، مروان بن حکم، عبدالله بن زبیر و حسین بن على علیهالسلام، واى بر تو یزید از طرف او(یعنى حسین علیهالسلام).
اما مروان، پس چون من مردم و مرا آمادهى دفن کردید و مرا در تابوتم گذاشتید تا بر من نماز خوانده شود، به تو مىگویند: جلو بیفت و بر پدرت نماز بخوان. تو بگو: من هرگز فرمان پدرم را مخالفت نمىکنم، او به من دستور داده که جز بزرگ بنىامیه، یعنى عمویم مروان بن حکم بر او نماز نخواند. و به هواداران مورد اطمینان ما بگو شمشیرهاى برهنه زیر لباسهایشان داشته باشند، چون مروان براى نماز جلو رفت و چهار تکبیر گفت و مشغول شد به دعاى تکبیر پنجم، پیش از آن که سلام دهد او را بکشند، در این صورت تو از دست او راحت خواهى شد، او بزرگترین مانع بر سر راه توست.
خبر را به مروان رساندند، مروان آن را در دل نهان داشت. معاویه مرد، جنازهاش را برداشته، در تابوت گذاشتند و آمادهى نماز کردند. به یزید گفتند: جلو بیفت. آنچه را پدرش معاویه وصیت کرده بود به آنان گفت. مروان را جلو انداختند. او چهار تکبیر گفت و پیش از دعاى تکبیر پنجم از نماز درآمد. مردم مشغول آن شدند که تکبیر پنجم را بگویند، مروان ملعون گریخت. چنین سنت نهادند و باقى ماند که تکبیر بر میت چهارتاست، تا مروان بدعتگذار به شمار نیاید.
یکى از ما گفت: سرور ما، آیا ما مىتوانیم از روى تقیه چهار تکبیر بگوییم؟
فرمود: پنج تکبیر است و در آن تقیه نیست و ما در پنج تکبیر بر مرده، تقیه نمىکنیم، همچنین در تعقیب بعد از هر نماز و چهارگوش کردن قبرها و مسح نکشیدن بر کفشها و خوردن شراب تقیه نیست.
ابنخلیل برخاست و گفت: اى سرور ما، وقتهاى نمازهاى پنجگانه، سنتى از سوى پیامبر خدا صلى الله علیه و آله است، یا در کتاب خداى متعال نازل شده است؟
فرمود: خدا رحمت کند، پیامبر خدا صلى الله علیه و آله چیزى را جز به فرمان خداى متعال سنت نکرده است. اما اوقات نماز نزد ما خاندان، همان گونه است که خداوند بر پیامبرش واجب ساخت، یعنى 51 رکعت در شش وقت که براى شما بیان مىکنم: در قرآن در این آیه مىفرماید: «نماز را در دو طرف روز و نزدیکى شب بر پاى بدار»، دو طرف آن نماز صبح و نماز عصر است. نزدیک شب آن است که میان دو عشا است(عشاى اول و عشاى آخر). این که خداوند فرموده است: «اى کسانى که ایمان آوردهاید، غلامان و بردگان شما، نیز فرزندان بالغ شما در سه نوبت(براى ورود به اتاق شما) اجازه بگیرند: پیش از نماز صبح، ظهر هنگان جامههایتان را در مىآورید و پس از نماز عشا.» نماز صبح را بیان کرده و وقت نماز ظهر را مشخص ساخته و نماز عشاى آخر را هم بیان کرده است، چون که کسى براى خواب، جامهى خود را بیرون
الآخرة، لأنه لا یضع ثیابه للنوم الا بعدها – الى أن قال – ثم قال تعالى:(أقم الصلاة لدلوک الشمس الى غسق اللیل)(241) فأکد بیان الوقت و صلاة العشاء من أنها فى غسق اللیل و هى سواده.
فهذه أوقات الصلوات الخمس، ثم أمر بصلاة الوقت السادس، و هو صلاة اللیل، فقال عزوجل:(یا أیها المزمل – قم اللیل الا قلیلا – نصفه أو النقص منه قلیلا – أو زد علیه و رتل القرآن ترتیلا)(242) و بین النصف فى الزیادة فقال عزوجل:(ان ربک یعلم أنک تقوم أدنى من ثلثى اللیل و نصفه و ثلثه و طائفة من الذین معک و الله یقدر اللیل و النهار علم أن لن تحصوه)(243) الى آخر الآیة، فأنزل تبارک و تعالى فرض الوقت السادس مثل الأوقات الخمسة، و لولا ثمان رکعات من صلاة اللیل لما تمت احدى و خسمون رکعة.
فضججنا بین یدیه علیهالسلام بالشکر و الحمد على ما هدانا الیه، فقال علیهالسلام: زیدوا فى الشکر تزدادوا فى النعم.(244)
[120] -34- البحرانى: [الحضیضى فى هدایته] قال: حدثنى أبوالحسن محمد بن یحیى الخرقى ببغداد فى الجانب الشرقى، قال:
کان أبى بزازا من [أهل] الکرخ، و کان یحمل المتاع الى سر من رأى و یبیع بها و یعود، فلما نشأت و صرت رجلا جهز لى متاعا، و أمرنى بحمله الى سر من رأى، و ضم الى غلمانا کانوا لنا، و کتب لى کتبا الى أصدقاء له بزازین الى سر من رأى، و قال: انظر الى صاحب هذا الکتاب من هو، فأطعه کطاعتک لى وقف عند أمره و لا تخالفه، و اعمل بما یرسمه لک.
و أکد على فى ذلک، و خرجت الى سر من رأى، فلما وصلت الیها صرت الى البزازین، فأوصلت کتب أبى الیهم، فدفعوا الى حانوتا، و أمرنى الرجل الذى أمرنى أبى بطاعته أن أحمل
نمىآورد. مگر پس از آن – تا آنجا که فرمود – سپس خداى متعال فرمود: «نماز را برپا بدار از هنگام زوال خورشید(ظهر) تا تاریکى شب»، بیان وقت را تأکید کرده است و نماز عشاء را در تاریکى و سیاهى شب گفته است.
پس اینها وقتهاى نمازهاى پنجگانه است. سپس به نماز وقت ششم، یعنى نماز شب دستور داده و فرموده است: «اى جامه به خود پیچیده. شب را برخیز مگر اندکى. نصف آن را، یا اندکى از آن بکاه. یا بر آن بیفزاى و قرآن را با ترتیل تلاوت کن» و نصف در این افزوده را چنین بیان فرموده است: «پروردگار تو مىداند که تو نزدیک به دو سوم شب و نصف آن و یک سوم آن را براى عبادت بر مىخیزى و گروهى از آنان که همراه تواند، خداوند اندازهى شب و روز را تعیین مىکند، دانست که شما نمىتوانید آن را برشمارید…» تا آخر آیه. خداوند تعیین وقت ششم را نیز مثل اوقات نمازهاى پنجگانه نازل کرد و اگر هشت رکعت از نماز شب نبود، پنجاه و یک رکعت کامل نمىشد.
در حضور او صداى ما به شکر و سپاس خدا بر این که ما را به سوى او هدایت کرده، بلند شد. حضرت فرمود: بر شکر خود بیفزایید، تا نعمتهایتان افزوده شود.
[120] -34- بحرانى با سند خویش از ابوالحسن محمد بن یحیى خرقى در بخش شرقى بغداد چنین نقل مىکند:
پدرم بزازى از اهل کرخ بود و کالا به سامرا مىبرد و آنجا مىفروخت و برمىگشت. چون بزرگ شدم و به حد یک مرد رسیدم، براى من کالایى مهیا ساخت و دستور داد تا آن را به سامرا ببرم. چند نفر از غلامانمان را نیز همراه من کرد. نامههایى برایم نوشت، خطاب به دوستان بزازش در سامرا و گفت: به صاحب این نامه نگاه کن که کیست، همان گونه که از من اطاعت مىکنى از او اطاعت کن و هر دستورى داد مخالفت نکن و هر چه براى تو ترسیم کرد، عمل کن.
در این مورد به من بسیار سفارش کرد. به طرف سامرا حرکت کردم و چون به آنجا رسیدم به بازار بزازان رفتم و نامههاى پدرم را به آنان رساندم.
مغازهاى تحویل من دادند و آن مرد که پدرم دستور داده بود از او اطاعت کنم، به من دستور داد اجناس را از کشتى به مغازه بیاورم و چنان کردم. من پیشتر به سامرا نیامده بودم. من و غلامان اجناس را از کشتى سوا کرده، به مغازه مىآوردیم و معین مىکردیم. تا آن که خادمى پیش من آمد و گفت: اى اباالحسن محمد بن یحیى خرقى! مولاى مرا اجابت کن. دیدم خادم محترمى است. به او گفتم: تو اسم و کنیه و نسب مرا از کجا مىدانى؟ من که فلان روز وارد سامرا شدهام! مولایت از من چه مىخواهد؟ گفت: برخیز، خدا عافیتت بدهد، با من بیا و مخالفت نکن، چیزى نیست که بترسى و حذر کنى.
المتاع من السفینة الى الحانوت، ففعلت ذلک و لم أکن دخلت سر من رأى قبل ذلک، فأنا و غلمانى أمیز المتاع من السفینة الى الحانوت و نعینه، حتى جاءنى خادم فقال لى: یا أباالحسن محمد بن یحیى الخرقى! أجب مولاى، فرأیته خادما جلیلا، فقلت له: و ما علمک بکنیتى و اسمى و نسبى؟ و ما دخلت هذه المدینة الا فى یوم هذا، و ما یرید مولاک [منى؟]
قال: قم، عافاک الله! معى و لا تخالف، فما هاهنا شىء تخافه و لا تحذره، فذکرت قول أبى و ما أمرنى به من مشاورة ذلک الرجل و العمل بما یرسمه، و کان جارى بجانب حانوتى، فقمت الیه و قلت له: یا سیدى! جاءنى خادم جلیل و سمانى [بکنیتى] و کنانى، و قال: أجب مولاى، فوثب الرجل من حانوته الیه، فلما رآه قبل یده و قال: یا بنى! اسرع معه، و لا تخالف ما تؤمر به، و اقبل کلما یقال لک.
فقلت فى نفسى: هذا من خدم السلطان، أو وزیر، أو أمیر، فقلت للرجل: أن شعث الشعر، و متاعى مختلط، و لا أدرى ما یراد منى، فقال [لى]: اسکت، یا بنى! و امض مع الخادم، و کلما یقول لک فقل: نعم، فمضیت مع الخادم و أن خائف وجل حتى انتهى بى الى باب عظیم، و دخل بى من دهلیز الى دهلیز، و من دار الى دار، تخیل لى أنها الجنة، حتى انتهیت الى شخص جالس على بساط أخضر، فلما رأیته انتفضت و داخلنى منه رهبة(وهیبة)، و الخادم یقول لى: ادن، حتى قربت منه، فأشار الى بالجلوس، فجلست و ما أملک عقلى، فأمهلنى حتى سکنت بعض السکون، ثم قال: احمل الینا رحمک الله! حبرتین فى متاعک. و لم أکن والله! علمت أن معى حبرا و لا وقفت علیها، فکرهت أن أقول: لیس معى حبر فاخالف ما اوصانى به الرجل، و خفت أن أقول نعم فأکذب، فتحیرت و أنا ساکت.
فقال لى: قم: یا محمد! الى حانوتک فعد ستة أسفاط من متاعک، و خذ السفط السابع، فافتحه و اعزل الثوب الأول الذى تلقاه من أوله، و خذ الثوب الثانى الذى فى طیه، و فیها رقعة بشراء الحبرة، و ما رسم ذلک الربح، و هو فى العشرة اثنان و الثمن اثنان و عشرون دینارا و أحد عشر قیراطا و حبة، و انشر الرزمة العظمى فى متاعک فعد منها ثلاثة أثواب، و خذ الرابع فافتحه، فانک تجد حبرة فى طیها رقعة الثمن تسعة عشر دینارا و عشر قیراط و حبتان، و الربح فى العشرة اثنان.
یاد سخن پدرم و توصیهى او به مشورت با آن مرد و کار طبق نقشهى او افتادم و او همسایهى بغلى و کنار مغازهام بود. پیش او رفتم و گفتم: سرور من، خادمى بزرگوار آمده و مرا به نام و کنیه صدا مىزند و مىگوید: مولاى مرا اجابت کن. آن مرد از جاى خود در مغازه بیرون پرید و تا او را دید دستش را بوسید. و به من گفت: پسرکم همراه او بشتاب و هرچه مىگویند مخالفت نکن و هر چه مىگویند قبول کن.
پیش خودم گفتم: این باید از خادمان حاکم یا وزیر یا امیر باشد. به آن مرد گفتم: من ژولیده مویم، اجناس من هم به هم ریخته و مخلوط است و نمىدانم از من چه مىخواهند. گفت: پسرم، ساکت باش و همراه خادم برو و هر چه به تو مىگوید، بگو: چشم!
با خادم به راه افتادم، اما ترسان و نگران، تا آن که به در بزرگى رسیدم. مرا از دالانى به دالان دیگر و از خانهاى به خانهى دیگر برد، به خیالم همچون بهشت مىآمد. تا آن که به شخصى رسیدیم که روى تشک سبزى نشسته بود. چون او را دیدم، لرزیدم و هیبت او مرا گرفت. خادم به من مىگفت: برو نزدیکتر.
تا آن که نزدیک او رسیدم، اشاره کرد که بنشینم، نشستم. اما با خودم نبودم. مهلتى داد تا کمى آرامش پیدا کنم. سپس گفت: خدا رحمتت کند، آن دو برد یمانى را که در اجناس توست براى ما بیاور.
به خدا نمىدانستم که همراه من برد یمانى است و از آن خبر نداشتم. نخواستم بگویم که برد ندارم و با توصیهى آن مرد مخالفت کنم و نیز ترسیدم بگویم که باشد و دروغ گفته باشم. متحیر و ساکت مانده بودم.
به من گفت: اى محمد، برخیز و به مغازهات برو، شش جعبه از اجناست را بشمار، جعبهى هفتم را باز کن، جامهى اولى را که از اولش مىبینى کنار بگذار، جامهى دوم را که درون آن است بردار، داخل آن نامهاى براى فروختن برد یمانى است و سود آن هم نوشته شده؛ یعنى دو به ده. بهاى آن 22 دینار و یازده قیراط و یک حبه است. بقچهى بزرگى را که در اجناس توست باز کن و سه جامه از آن را بشمار و جامهى چهارم را بردار و باز کن، مىبینى که در آن یک برد یمانى است با کاغذى که قیمت آن را 19 دینار و ده قیراط و دو حبه نوشته است و سود آن دو به ده است. گفتم: باشد.
گرچه به آن آگاه نبودم. وقتى بلند شدم برابرش ایستادم و عقب عقب رفتم و از روى احترام، با این که نمىشناختمش به او پشت نکردم.
در راه، خادم به من گفت: خوشا به حالت، خداوند با آمدنت تو را خوشبخت کرده است. من
فقلت: نعم، و لا علم لى بذلک، فوقعت عند قیامى بین یدیه، فمشیت القهقرى، و لم أول ظهرى اجلالا له و اعظاما، و أنا لا أعرفه.
فقال لى الخادم، و نحن فى الطریق: طوبى لک، لقد أسعدک الله بقدومک، فلم أجبه غیر قولى: نعم، و صرت الى حانوتى و دعوت بالرجل فقصصت علیه قصتى و ما قال لى، فبکى و وضع خده على الأرض و قال: قولک یا مولاى! حق و علمه من علم الله، وقفز الى السفط و الرزمة، فاستخرج الحبرتین، فأخرج الرقعتین فوجدنا رأس المال و الربح و موضعها فى طى الثوبین، کما قال علیهالسلام.
فقلت: أى شىء یا عم! هذا الانسان کاهن، أو حاسب، أو مخدوم؟
فبکى و قال: یا بنى! لم تخاطب بما خوطبت به الا أن لک عندالله منزلة، و ستعلم من هو؟!
فقلت: یا عم! ما لى قلب أرجع به الیه، [قال: ارجع، فرجعت] فسکن ما فى قلبى و قوى نفسى و مشیى، و أنا معجب من نفسى الى أن قربت من الدار.
فقال لى: أنا منتظرک الى أن تخرج، فقلت: یا عم! أعتذر الیه و أقول: لا علم لى بالحبرتین، فقال لى: لا، بل تفعل کما قال لک، فدخلت فوضعت الحبرتین بین یدیه، فقال لى: اجلس! فجلست، و أنا لا أطیق النظر الیه اعظاما و اجلالا.
فقال للخادم: خذ الحبرتین، فأخذهما و دخل و ضرب بیده الى البساط، فلم أر علیه شیئا، فقبض قبضة و قال: هذا ثمن حبرتیک و ربحهما، امض راشدا، فاذا جاءک رسولنا فلا تتأخر عنا، فأخذتها فى طرف ملاءتى، فاذا هى دنانیر.
فخرجت فاذا الرجل واقف، فقال: هات! حدثنى، فأخذت بیده و قلت له: یا عم! الله، الله [فى] فما أطیق أحدثک ما رأیت، فقال لى: قل، فقلت له: ضرب بیده الى البساط و لیس علیه شىء، فقبض قبضة من دنانیر فأعطانیها، و قال لى: هذه ثمن حبرتیک و ربحهما.
فوزناها و حسبنا الربح، فکان رأس المال الذى ذکره، و الربح لا یزید حبة و لا ینقص حبة، فقال: یا بنى! تعرفه؟
فقلت: لا، یا عم! فقال لى: هذا مولانا أبومحمد الحسن بن على علیهماالسلام، حجة الله على جمیع الخلق.(245)
جوابى جز این ندادم که: آرى. به مغازهام رفتم، آن مرد را صدا کردم و ماجرایم را برایش تعریف کردم.
او گریست و صورت خود را بر زمین گذاشت و گفت: مولاى من، سخنت حق است و علم تو از علم خداست. به طرف آن دو صندوق و بقچه رفت و آن دو برد و آن دو نامه را بیرون آورد، دیدیم سرمایه و سود و جاى آن کاغذ در لابهلاى لباسها همانطور بود که او فرموده بود.
گفتم: موضوع چیست عمو؟ این انسان جادوگر است، یا حسابدان است، یا در خدمت اویند؟ گریه کرد و گفت: پسرکم! با تو آن گونه صحبت نشده، مگر به خاطر آن که نزد خداوند منزلتى دارى.
به زودى مىشناسى که او کیست.
گفتم: عمو، دل و جرأت برگشتن به سوى او را ندارم. گفت: برگرد. برگشتم، اما دلم آرامش یافت و نیرو گرفتم و محکم راه رفتم و از خودم در شگفت بودم تا آن که به آن خانه نزدیک شدم.
به من گفت: من منتظر تو مىمانم تا بیرون آیى. گفتم: عمو، بگذار عذرخواهى کنم و بگویم که از دو برد یمانى خبر ندارم، گفت: نه، بلکه همان گونه که گفت انجام مىدهى. وارد شدم و دو برد را در مقابل او گذاشتم، فرمود: بنشین. نشستم، ولى طاقت نگاه به او نداشتم، بس که باشکوه و پر هیبت بود.
به خادم گفت: دو برد را بگیر. او هم آنها را گرفت و داخل شد. دستش را به آن تشک زد، من روى آن چیزى ندیدم، اما او یک مشت برگرفت و گفت: این بهاى دو برد تو و سود آنها. برو به سلامت، هرگاه فرستادهى ما پیش تو آمد، تأخیر مکن. آنها را در گوشهى لباسم گرفتم، دیدم که دینارهایى است.
بیرون آمدم، آن مرد ایستاده بود. گفت: بیا و بگو چه شد. دست او را گرفتم و گفتم: عمو، به خدا نمىتوانم آنچه را دیدم براى تو بگویم، گفت، بگو: گفتم: دستش را روى تشک زد که چیزى روى آن نبود و یک مشت دینار برداشت و به من داد و گفت: این بها و سود بردهاى تو.
آنها را وزن کردیم و حساب سود را رسیدیم، دیدیم سرمایه همان بود که گفته بود و سود هم نه حبهاى کم و نه حبهاى زیاد بود. گفتم: پسرم، او را مىشناسى؟
گفتم: نه، عمو.
گفت: او مولاى ما حضرت ابامحمد، امام حسن عسکرى علیهالسلام، حجت خدا بر همهى مردم است.
[121] -35- ابن شهر آشوب: [قال:] شاهویه بن عبد ربه:
کان أخى صالح محبوسا، فکتبت الى سیدى أبىمحمد علیهالسلام أسأله عن أشیاء أجابنى عنها و کتب: ان اخاک یخرج من الحبس یوم یصلک کتابى هذا، و قد کنت أردت أن تسألنى عن أمره فأنسیت.
فبینا أنا أقرأ کتابه اذا أناس جاؤنى یبشروننى بتخلیة أخى، فتلقیته، و قرأت علیه الکتاب.(246)
[122] -36- أبوجعفر الطبرى: قال: و فقد غلام صغیر لأبى الحسن علیهالسلام فلم یوجد فأخبر بذلک قال: [أبومحمد العسکرى علیهالسلام] اطلبوه فى البرکة، فطلب فوجد فى برکة الدار میتا.(247)
[123] -37- الراوندى: روى عن محمد بن على بن ابراهیم الهمدانى، قال:
کتبت الى أبىمحمد علیهالسلام أسأله(التبرک بأن یدعو) أن أرزق ولدا ذکرا من بنت عم لى، فوقع علیهالسلام:
رزقک الله ذکرانا، فولد لى أربعة.(248)
[124] -38- و قال: روى أبوسلیمان، عن المحمودى، قال:
کتبت الى أبىمحمد علیهالسلام أسأله الدعاء بأن أرزق ولدا.
فوقع علیهالسلام: رزقک الله ولدا و أصبرک علیه، فولد لى ابن و مات.(249)
[125] -39- و قال: روى أبوسلیمان، عن على بن زید، المعروف بابن رمش، قال:
اعتل ابنى أحمد و کنت بالعسکر و هو ببغداد، فکتبت الى أبىمحمد علیهالسلام أسأله الدعاء.
فخرج توقیعه: أو ما علم على أن لکل أجل کتابا؟ فمات الابن.(250)
[126] -40- و قال: قال أبوهاشم:
ان الحسن علیهالسلام کان یصوم، فاذا أفطر أکلنا معه مما کان یحمله الیه غلامه، فى جونة(251) مختومة، و کنت أصوم معه، فلما کان ذات یوم ضعفت، فأفطرت فى بیت آخر على کعکة، و ما شعر بى أحد، ثم [جئت و] جلست معه. فقال لغلامه: أطعم أباهاشم! [شیئا] فانه مفطر. فتبسمت.
فقال: ما یضحکک یا أباهاشم؟! اذا أردت القوة فکل اللحم، فان الکعک لا قوة فیه.
فقلت: صدق الله و رسوله و أنتم علیکم السلام، فأکلت، فقال: أفطر ثلاثا، فان المنة(252) لا
[121] -35- ابن شهر آشوب از شاهویه بن عبد ربه نقل مىکند:
برادرم صالح زندانى بود، به سرورم حضرت عسکرى علیهالسلام نامه نوشتم و سئوالهایى پرسیدم که وى آنها را پاسخ داد و نوشت: روزى که این نامهام به دستت مىرسد، برادرت از زندان بیرون مىآید، مىخواستى دربارهى او هم از من بپرسى که فراموشت شد.
در حالى که نامهى حضرت را مىخواندم، عدهاى آمدند و مرا مژده دادند که برادرم آزاد شد. او را دیدار کردم و نامه را بر او خواندم.
[122] -36- ابوجعفر طبرى گوید: غلام کوچکى از امام هادى علیهالسلام گم شد و یافت نگشت. آن را به امام عسکرى علیهالسلام خبر دادند. حضرت فرمود: او را در برکه و حوض جست و جو کنید. گشتند دیدند در حوض خانه مرده است.
[123] -37- راوندى از محمد بن على بن ابراهیم همدانى نقل مىکند:
به حضرت امام عسکرى علیهالسلام نامه نوشتم و از او درخواست تبرک و دعا کردم تا صاحب پسرى از دختر عمویم شوم. حضرت چنین نوشت: «خداوند به تو پسر روزى کند.» پس [از مدتى] چهار پسر برایم به دنیا آمد.
[124] -38- نیز گوید: ابوسلیمان از محمودى چنین نقل مىکند:
به امام حسن عسکرى علیهالسلام نامه نوشتم و از او درخواست کردم دعا کند که فرزنددار شوم. چنین نوشت: خداوند به تو فرزندى روزى کند و بر آن صبر و شکیب عطایت کند. پسرى برایم به دنیا آمد و مرد.
[125] -39- نیز با سند خود از على بن زید معروف به ابن رمش نقل مىکند:
پسرم احمد مریض شد و من در سامرا بودم و او در بغداد. به امام عسکرى علیهالسلام نامه نوشتم و خواستم دعا کند.
نامهى حضرت اینگونه صادر شد: «آیا على نمىداند که هر اجلى وقت معینى دارد؟» پس آن پسر از دنیا رفت.
[126] -40- نیز از ابوهاشم نقل مىکند:
امام حسن عسکرى علیهالسلام روزه مىگرفت، چون افطار مىکرد، ما نیز از آنچه غلامش در یک ظرف در بسته مىآورد همراه او مىخوردیم. من نیز همراه او روزه مىگرفتم(در ایام گرفتارىمان در زندان).
یک روز احساس ضعف کردم و در اتاق دیگرى با فطیرى افطار کردم و کسى نفهمید. سپس آمدم و همراه حضرت نشستم. حضرت به غلامش فرمود: چیزى براى خوردن براى ابوهاشم بیاور، چون روزه نیست. من خندیدم.
ترجع لمن أنهکه الصوم فى أقل من ثلاث.
فلما کان فى الیوم الذى أراد الله أن یفرج عنا، جاءه الغلام: فقال: یا سیدى! احمل فطورک، فقال: أحمل و ما أحسبنا نأکل منه، فحمل طعام الظهر، و أطلق عند العصر عنه، و هو صائم، فقال: کلوا، هداکم الله.(253)
[127] -41- ابن شهر آشوب: عن ادریس بن زیاد الکفر توثائى قال:
کنت أقول فیهم قولا عظیما، فخرجت الى العسکر للقاء أبىمحمد علیهالسلام فقدمت و على أثر السفر و عثاؤه، فألقیت نفسى على دکان حمام، فذهب بى النوم، فما انتبهت الا بمقرعة أبىمحمد علیهالسلام قد قر عنى بها حتى استیقظت، فعرفته فقمت قائما أقبل قدمیه و فخذه، و هو راکب و الغلمان من حوله، فکان أول ما تلقانى به أن قال: یا ادریس!(بل عباد مکرمون – لا یسبقونه بالقول و هم بأمره یعملون)(254) فقلت: حسبى یا مولاى! و انما جئت أسألک عن هذا. قال: فترکنى و مضى.(255)
[128] -42- و روى عن محمد بن صالح الخثعمى، قال:
عزمت أن أسأل فى کتابى الى أبىمحمد علیهالسلام عن أکل البطیخ على الریق، و عن صاحب الزنج، فأنسیت.
فورد على جوابه: لا یؤکل البطیخ على الریق، فانه یورث الفالج، و صاحب الزنج لیس منا أهل البیت.(256)
[129] -43- الصدوق: حدثنا أحمد بن محمد بن یحیى العطار رضى الله عنه، قال: حدثنى أبى، عن جعفر بن محمد بن مالک الفزارى، قال: حدثنى محمد بن أحمد المدائنى، عن أبىغانم، قال: سمعت أبامحمد الحسن بن على علیهماالسلام یقول:
فى سنة مائتین و ستین تفترق شیعتى.
ففیها قبض أبومحمد علیهالسلام، و تفرقت الشیعة و أنصاره، فمنهم من انتمى الى جعفر، و منهم من تاه، و [منهم من] شک، و منهم من وقف على تحیره، و منهم من ثبت على دینه بتوفیق الله عزوجل.(257)
حضرت فرمود: اى ابوهاشم، براى چه مىخندى؟ اگر نیرو مىخواهى گوشت بخور، فطیر که نیرویى ندارد!
گفتم: خداوند و پیامبرش و شما که درود بر شما باد راست مىگویید. پس خوردم. فرمود: سه روز روزه نگیر، چون کسى را که روزه ضعیف کرده باشد، در کمتر از سه روز، قوت به او برنمىگردد.
چون روزى فرا رسید که خداوند خواسته بود، بر ما گشایشى شود، غلام حضرت آمد و گفت: سرورم، غذایتان را بیاورم؟ فرمود: بیاور، هر چند فکر نمىکنم از آن بخوریم.
غذاى ظهر را براى او آورد و آن حضرت را عصر آزاد کردند، در حالى که روزه بود. فرمود: بخورید، خداوند هدایتتان کند.
[127] -41- ابن شهر آشوب از ادریس بن زیاد کفر توثایى نقل مىکند:
دربارهى آنان اعتقادى بزرگ داشتم. به سامرا رفتم تا امام عسکرى علیهالسلام را ملاقات کنم. آثار خستگى سفر بر من بود، خود را به سکوى حمامى انداختم، خواب مرا در ربود. با تازیانهى امام عسکرى علیهالسلام بیدار شدم که با آن به من زد و بیدار گشتم، او را شتاختم، ایستادم و پاهاى او را در حالى که سوار بر مرکب بود بوسیدم، غلامان همراهش بودند. اولین بار بود که مرا مىدید، فرمود: «اى پسر ادریس! بلکه بندگانى بزرگوارند. در سخن بر او پیشدستى نمىجویند و به فرمانش عمل مىکنند.»
گفتم: مرا کافى است سرور من. آمده بودم تا همین را از تو بپرسم. گوید: مرا ترک کرد و رفت.
[128] -42- و از محمد بن صالح خثعمى روایت کرده که گفت:
تصمیم گرفتم در نامهام به امام عسکرى علیهالسلام از خوردن خربزه در ناشتا و از صاحب زنج بپرسم، اما فراموش کردم.
جواب آن حضرت چنین رسید: خربزه ناشتا خورده نمىشود، چون فلج آور است. صاحب زنج هم از ما خاندان نیست.
[129] -43- صدوق با سند خود از ابىغانم چنین روایت کرده است:
شنیدم امام عسکرى علیهالسلام مىفرمود:
در سال 260 پیروان من دچار تفرقه مىشوند.
در همان سال، امام عسکرى علیهالسلام وفات یافت و شیعه و یاران آن حضرت دچار تفرقه شدند. برخى در پى جعفر رفتند، بعضى سرگردان ماندند و بعضى هم در شک افتادند، برخى در حیرتشان ماندند، بعضى هم با توفیق الهى بر آیین خود استوار ماندند.
[130] -44- الکلینى: عن على بن محمد، عن على بن الحسن بن الفضل الیمانى، قال:
نزل بالجعفرى من آل جعفر(258) خلق لا قبل له بهم، فکتب الى أبىمحمد علیهالسلام یشکو ذلک.
فکتب الیه: تکفون ذلک ان شاء الله تعالى، فخرج الیهم فى نفر یسیر، و القوم یزیدون على عشرین ألفا، و هو فى أقل من ألف فاستباحهم.(259)
[131] -45- و روى على بن محمد و محمد بن أبىعبدالله، عن اسحاق، قال: حدثنى أبوهاشم الجعفرى، قال: شکوت الى أبىمحمد علیهالسلام ضیق الحبس و کتل القید، فکتب الى: أنت تصلى الیوم الظهر فى منزلک، فأخرجت فى وقت الظهر، فصلیت فى منزلى کما قال علیهالسلام.
و کنت مضیقا، فأردت أن أطلب منه دنانیر فى الکتاب فاستحییت، فلما صرت الى منزلى وجه الى بمائة دینار، و کتب الى: اذا کانت لک حاجة فلا تستحى و لا تحتشم و اطلبها، فانک ترى ما تحب ان شاء الله.(260)
[132] -46- و روى: على بن محمد و محمد بن أبىعبدالله، عن اسحاق، قال: أخبرنى محمد بن الربیع الشائى، قال:
ناظرت رجلا من الثنویة بالأهواز، ثم قدمت سر من رأى و قد علق بقلبى شىء من مقالته، فانى لجالس على باب أحمد بن الخضیب اذ أقبل أبومحمد علیهالسلام من دار العامة، یوم الموکب، فنظر الى و أشار بسبابته(261) أحد أحد، فسقطت مغشیا على.(262)
[130] -44- کلینى با سند خود از على بن حسن بن فضل یمانى نقل مىکند که گفت:
از آل جعفر(263) گروهى بر جعفرى فرود آمدند که او توان مقابله با آنان را نداشت. نامه به امام عسکرى علیهالسلام نوشت و شکایت کرد.
حضرت به او نوشت: اگر خدا بخواهد از شر او مصون مىمانید. با گروهى اندک به مقابله با آنان بیرون رفت. آنان بیش از 20 هزار نفر بودند و او با کمتر از هزار نفر به مقابله پرداخت و آنان را نابود کرد.
[131] -45- نیز از ابوهاشم چنین روایت کرده است:
از تنگى زندان و فشار بند و زنجیر به امام عسکرى علیهالسلام شکایت کردم. حضرت برایم نوشت: امروز ظهر نماز را در خانهى خودت مىخوانى. مرا هنگام ظهر از زندان بیرون آوردند و همان گونه که فرموده بود، در خانهى خودم نماز خواندم.
نیز در تنگناى مالى بودم. خواستم از حضرت در آن نامه، چند دینار درخواست کنم، اما خجالت کشیدم. چون به خانهام رفتم، صد دینار برایم فرستاد و چنین نوشت:
هرگاه نیازى داشتى خجالت نکش، آن را بطلب، ان شاء الله آنچه را دوست دارى خواهى دید.
[132] -46- نیز از اسحاق، از محمد بن ربیع شایى چنین روایت کرده است:
در اهواز با مردى از دوگانه پرستان مناظره کردم، سپس به سامرا رفتم، ولى چیزى از سخن او در دلم مانده بود. در خانهى احمد بن خضیب نشسته بودم که امام حسن عسکرى علیهالسلام از خانهى عموى خود در روز سوار شدن بیرون آمد. به من نگریست و با انگشت سبابهى خود اشاره فرمود که: یکى، یکى، یگانه. من بیهوش افتادم.
[133] -47- الراوندى: قال أبوهاشم الجعفرى:
کنت مع أبىمحمد العسکرى علیهالسلام اذ أتى رجل، فقال أبومحمد علیهالسلام: هذا الواقف لیس من اخوانک. قلت: کیف عرفته؟
قال: ان المؤمن نعرفه بسیماه، و نعرف المنافق بمیسمه.(264)
[134] -48- ابن شهر آشوب: عن حمزة بن محمد السروى، قال:
أملقت و عزمت على الخروج الى یحیى بن محمد ابن عمى بحران، و کتبت الى أبىمحمد علیهالسلام أسأله أن یدعو لى.
فجاء الجواب: لا تبرح، فان الله یکشف ما بک، و ابن عمک قد مات، و کان کما قال، و وصلت الى ترکته.(265)
[135] -49- و روى: عن محمد بن موسى، قال:
شکوت الى أبىمحمد علیهالسلام مطل غریم لى.
فکتب الى: عن قریب یموت، و لا یموت حتى یسلم الیک ما لک عنده، فما شعرت الا و قد دق على الباب، و معه مالى و جعل یقول: اجعلنى فى حل مما مطلتک، فسألته عن موجبه؟
فقال: انى رأیت أبامحمد فى منامى، و هو یقول لى: ادفع الى محمد بن موسى ماله عندک، فان أجلک قد حضر، و اسأله أن یجعلک فى حل من مطلک.(266)
[136] -50- و روى: عن کافور الخادم.
کان یونس النقاش یغشى سیدنا الامام و یخدمه، فجاءه یوما یرعد، فقال: یا سیدى! أوصیک بأهلى خیرا؛ قال: و ما الخبر؟
قال: عزمت على الرحیل، قال: و لم، یا یونس؟! – و هو یتبسم -، قال: وجه الى ابن بغى بفص لیس له قیمة، أقبلت نقشه، فکسرته باثنین، و موعده غد، و هو ابن بغى اما ألف سوط، أو القتل.
قال: امض الى منزلک الى غد، فرح فما یکون الا خیرا، فلما کان من الغد وافاه بکرة یرعد، فقال: قد جاء الرسول یلتمس الفص.
قال: امض الیه، فلن ترى الا خیرا.
قال: و ما أقول له یا سیدى!؟
قال: فتبسم و قال: امض الیه، و اسمع ما یخبرک به، فلا یکون الا خیرا.
[133] -47- راوندى از ابوهاشم جعفرى نقل مىکند:
با امام عسکرى علیهالسلام بودم که مردى وارد شد، حضرت عسکرى علیهالسلام فرمود: این که ایستاده، از برادران تو نیست. گفتم: چگونه او را شناختى؟
فرمود: مؤمن را از چهرهاش مىشناسیم و منافق را از داغى که بر اوست.
[134] -48- ابن شهر آشوب از حمزة بن محمد سروى نقل کرده که گفت:
تنگدست شدم و تصمیم گرفتم به حران پیش پسر عمویم، یحیى بن محمد بروم. نامهاى به امام عسکرى علیهالسلام نوشتم و خواستم که برایم دعا کند.
چنین جواب آمد: نرو، خداوند مشکلت را برطرف مىکند، پسر عمویت هم مرد. و همان گونه بود که فرمود و اموال او به من ارث رسید.
[135] -49- نیز از محمد بن موسى چنین روایت کرده است:
از امروز و فردا کردن کسى که به من بدهکار بود، به امام عسکرى علیهالسلام شکایت کرد. برایم چنین نوشت:
به زودى مىمیرد، اما پیش از مرگ، بدهى تو را خواهد داد.
چیزى نگذشت که احساس کردم در مىزند و مال مرا همراه خود آورده است و مىگوید: از این که طول کشید و تأخیر افتاد حلالم کن.
علت آن را پرسیدم، گفت: امام عسکرى علیهالسلام را در خواب دیدم، به من مىفرمود: پول محمد بن موسى را که پیش توست به او برگردان، چون اجل تو رسیده است و و از او بخواه که به خاطر دیر کرد تو در پرداخت، حلالت کند.
[136] -50- نیز از کافور خادم نقل کرده است:
یونس نقاش(که بر نگین انگشتر نقش مىزد) پیش سرور ما امام عسکرى علیهالسلام مىرفت و به او خدمت مىکرد. یک روز نزد او رفت در حالى که لرزان بود. گفت: سرورم، به [داد] خانوادهام برس. فرمود: مگر چه شده است؟ گفت: تصمیم بر کوچ گرفتهام. لبخند زنان فرمود: چرا اى یونس؟
گفت: ابن بغا نگینى که قیمتى نداشت پیش من فرستاد. خواستم بر آن نقشى بنگارم که شکست و دو تکه شد. وعدهى او هم فرداست. او ابن بغاست، یا هزار شلاق مىزند یا مىکشد.
فرمود: به خانهات برو تا فرداى شاد، جز خیر چیزى نخواهد شد.
چون فردا شد، صبحگاه با ترس و لرز پیش امام رفت و گفت: فرستادهى او آمده، نگین را مىخواهد
فرمود: پیش او برو، جز خیر چیزى نخواهى دید.
قال: فمضى و عاد و قال: قال لى یا سیدى! الجوارى اختصمن، فیمکنک أن تجعله اثنین حتى نغنیک، فقال الامام علیهالسلام: اللهم! لک الحمد اذ جعلتنا ممن یحمدک حقا، فأى شىء قلت له؟
قال: قلت له: أمهلنى حتى أتأمل أمره.
فقال: أصبت.(267)
[137] -51- و قال: قال أبوهاشم الجعفرى، عن داود بن الأسود، وقاد حمام أبىمحمد علیهالسلام، قال:
دعانى سیدى أبومحمد فدفع الى خشبة کأنها رجل باب مدورة طویلة ملء الکف، قال: صر بهذه الخشبة الى العمرى.
فمضیت فلما صرت الى بعض الطریق عرض لى سقاء معه بغل، فزاحمنى البغل على الطریق، فنادانى السقاء ضح(268) على البغل، فرفعت الخشبة الیت کانت معى، فضربت البغل فانشقت، فنظرت الى کسرها، فاذا فیها کتب، فبادرت سریعا، فرددت الخشبة الى کمى، فجل السقاء ینادینى و یشتمنى، و یشتم صاحبى، فلما دنوت من الدار راجعا استقبلنى عیسى الخادم عند الباب، فقال: یقول لک مولاى أعزه الله: لم ضربت البغل، و کسرت رجل الباب؟
فقلت له: یا سیدى! لم أعلم ما فى رجل الباب، فقال: و لم احتجت أن تعمل عملا تحتاج أن تعتذر منه، ایاک بعدها أن تعود الى مثلها، و اذا سمعت لنا شاتما فامض لسبیلک التى أمرت بها، و ایاک أن تجاوب من یشتمنا،(269) أو تعرفه من أنت، فاننا ببلد سوء، و مصر سوء، و امض فى طریقک، فان أخبارک و أحوالک ترد الینا، فاعلم ذلک.(270)
[138] -52- الکلینى: على بن محمد و محمد بن أبىعبدالله، عن اسحاق، قال: حدثنى على بن زید بن على بن الحسین بن على علیهمالسلام، قال:
کان لى فرس، و کنت به معجبا أکثر ذکره فى المحال، فدخلت على أبىمحمد علیهالسلام یوما، فقال لى: ما فعل فرسک؟
فقلت: هو عندى، و هوذا، هو على بابک، و عنه نزلت.
گفت: سرورم، به او چه بگویم؟
حضرت تبسمى کرد و فرمود: پیش او برو و آنچه را خبر مىدهد بشنو، جز خیر نخواهد بود.
گوید: رفت و برگشت و گفت: سرورم به من گفت دختران نزاع کردهاند، آیا مىتوانى آن نگین را دو نگین بسازى، آن گاه بىنیازت مىکنیم!
امام فرمود: خداوندا، تو را شکر که ما را از آنان قرار دادى که تو را به راستى ستایش مىکنیم. به او چه گفتى؟ گوید: گفتم که مهلتم بدهد تا دربارهى آن فکر کنم.
فرمود: درست گفتى.
[137] -51- نیز به نقل از ابوهاشم جعفرى از داوود بن اسود(تونبان و روشن کنندهى حمام امام عسکرى علیهالسلام) گوید:
سرورم امام عسکرى علیهالسلام مرا خواست و چوبى را که مثل پاشنهى در، گرد و دراز و به ضخامتى بود که دست راست پر مىکرد، به من داد و فرمود: این چوب را پیش عمرى ببر.
رفتم، چون بخشى از راه را رفتم، در گذرگاهى سقایى که استرى داشت با من برخورد کرد، آن استر، راه را بر من تنگ و غیر قابل عبور ساخته بود. سقا مرا صدا زد که از جلوى استر بروم کنار. من آن چوب را که با من بود بالا بردم و به استر زدم، چوب شکافت. به جاى شکستهاش نگاه کردم، دیدم داخل آن نامههایى است، فورى چوب را به آستین خودم برگردانده پنهان کردم. سقا مرتب مرا صدا مىزد و دشنام مىداد و به پیشواى من نیز ناسزا مىگفت. در بازگشت، چون به خانهى امام نزدیک شدم، عیساى خادم کنار در جلو آمد و گفت: مولایم که خدا عزتش دهد، مىفرماید: چرا استر را زدى و آن پاشنهى در را شکستى؟
گفتم: سرورم، نمىدانستم داخل آن چوب چیست. فرمود: چرا مجبور به کارى شدى که نیازمند عذرخواهى از آن شوى؟ پس از این مواظب باش چنین نکنى، هرگاه شنیدى کسى به ما دشنام مىدهد، راه خودت را که دستور داده شده، برو و با آن که به ما دشنام مىدهد مبادا به جواب دادن بپردازى، یا به او بشناسانى که کیستى! تو در شهر و آبادى بدى هستى، راه خودت را برو، چون خبرها و حالات تو به ما مىرسد، این را بدان.
[138] -52- کلینى با سندى خویش از على بن زید بن على بن حسین بن على علیهالسلام چنین نقل مىکند: اسبى داشتم و از آن خوشم مىآمد و در جاهاى مختلف زیاد از آن یاد مىکردم. روزى خدمت امام حسن عسکرى علیهالسلام رسیدم، فرمود: اسبت چه شد؟
گفتم: پیش خودم است، همین جا دم در شماست، از آن اسب پایین آمدم.
فرمود: پیش از غروب اگر بتوانى و مشترى داشته باشى آن را عوض کن و این را به تأخیر نینداز. کسى بر ما وارد شد و حرفمان قطع شد. با اندیشه برخاستم و به خانهام رفتم و خبر را به
فقال لى: استبدل به قبل المساء ان قدرت على مشتر، و لا تؤخر ذلک.
و دخل علینا داخل و انقطع الکلام، فقمت متفکرا، و مضیت الى منزلى فأخبرت أخى الخبر، فقال: ما أدرى ما أقول فى هذا، و شححت به و نفست على الناس ببیعه و أمسینا، فأتانا السائس و قد صلینا العتمة، فقال: یا مولاى! نفق فرسک، فاغتممت و علمت أنه عنى هذا بذلک القول.
قال: ثم دخلت على أبىمحمد علیهالسلام بعد أیام، و أنا أقول فى نفسى: لیته أخلف على دابة، اذ کنت اغتممت بقوله.
فلما جلست قال: نعم نخلف دابة علیک، یا غلام! أعطه برذونى الکمیت، هذا خیر من فرسک، و أوطأ و أطول عمرا.(271)
[139] -53- الطوسى: و أخبرنى جماعة، عن التلعکبرى، عن أحمد بن على الرازى، عن الحسین بن على، عن محمد بن الحسن بن رزین، قال: حدثنى أبوالحسن الموسوى الخیبرى، قال:
حدثنى أبى أنه کان یغشى أبامحمد علیهالسلام بسر من رأى کثیرا، و أنه أتاه یوما فوجده و قد قدمت الیه دابته لیرکب الى دار السلطان، و هو متغیر اللون من الغضب، و کان یجیئه رجل من العامة، فاذا رکب دعا له، و جاء بأشیاء یشیع بها علیه، فکان علیهالسلام یکره ذلک.
فلما کان ذلک الیوم زاد الرجل فى الکلام و ألح، فسار حتى انتهى الى مفرق الطریقین، و ضاق على الرجل أحدهما من الدواب، فعدل الى طریق یخرج منه و یلقاه فیه، فدعا علیهالسلام ببعض خدمه و قال له: امض، فکفن هذا.
فتبعه الخادم، فلما انتهى علیهالسلام الى السوق و نحن معه، خرج الرجل من الدرب لیعارضه، و کان فى الموضع بغل واقف، فضربه البغل فقتله، و وقف الغلام فکفنه کما أمره، و سار علیهالسلام و سرنا معه.(272)
[140] -54- النجاشى: قال أبومحمد هارون بن موسى، قال: أبوعلى محمد بن همام، قال:
کتب أبى الى أبىمحمد الحسن بن على العسکرى علیهماالسلام یعرفه أنه ما صح له حمل بولد(یولد)، و یعرفه أن له حملا، و یسأله أن یدعو الله فى تصحیحه و سلامته، و أن یجعله ذکرا نجیبا من موالیهم،
فوقع على رأس الرقعة، بخط یده: قد فعل [الله] ذلک. فصح الحمل ذکرا.
قال هارون بن موسى: أرانى أبوعلى بن همام الرقعة و الخط، و کان محققا.(273)
برادرم گفتم، گفت: نمىدانم در این باره چه بگویم. حیفم آمد که آن اسب را از دست بدهم و بفروشم و شب شد.
نماز عشا را خوانده بودیم که نگهبان حیوانات آمد و گفت: سرور من، اسبت مرد. من اندوهگین شدم و دانستم که مقصود امام از آن سخن، همین بود.
گوید: چند روز بعد خدمت امام عسکرى علیهالسلام رسیدم. پیش خود مىگفتم: کاش عوض آن اسب را به من مىداد، چون با سخن وى ناراحت شده بودم.
چون نشستم، فرمود: آرى عوض مرکبت را مىدهیم، اى غلام، آن اسب کمیت مرا به او بده. این بهتر از اسب خودت و خوشگامتر و عمرش درازتر است.
[139] -53- شیخ طوسى با سند خود از ابوالحسن موسوى خیبرى چنین نقل مىکند:
پدرم برایم گفت که در سامرا زیاد پیش امام حسن عسکرى علیهالسلام مىرفت. روزى نزد او رفت، در حالى که مرکب آن حضرت را آماده کرده بودند که سوار شود و به خانهى حاکم برود، در حالى که از خشم، رنگش متغیر بود. یکى از سنیان همیشه سراغ او مىآمد و چون حضرت سوار مىشد، جار مىزد که تا راه باز کنند و کارهایى مىکرد که براى آن حضرت خوشایند نبود و حضرت نیز آن را خوش نداشت.
چون آن روز شد، آن مرد بیشتر حرف زد و اصرار داشت. رفت تا آن که به سر دو راهى رسید. یکى از دو راه، براى عبور آن مرد به خاطر وجود چهارپایان تنگ بود. از راه دیگر رفت تا از آن بیرون آید و حضرت را در آن ببیند. امام عسکرى علیهالسلام یکى از خادمانش را صدا کرد و گفت: برو و این مرد را کفن کن!
خادم در پى آن مرد رفت. چون حضرت به بازار رسید و ما هم همراهش بودیم، آن مرد از در بیرون آمد تا با حضرت روبهرو شود. آنجا استرى ایستاده بود. لگدى به آن مرد زد و او را کشت. آن غلام ایستاد و او را همانطور که امام دستور داده بود کفن کرد، امام علیهالسلام هم رفت، ما نیز رفتیم.
[140] -54- نجاشى با سند خویش از ابوعلى محمد بن همام نقل مىکند:
پدرم به امام حسن عسکرى علیهالسلام نامه نوشت و بیان کرد که هیچ یک از فرزندانش که به دنیا مىآید، سالم و زنده نمىماند. از او درخواست کرد دعا کند تا فرزندش صحیح و سالم باشد و او را پسرى نجیب از دوستداران اهل بیت قرار دهد.
حضرت بالاى آن نامه را با خط خود چنین نوشت: خداوند چنان کرد. آن نوزاد پسر به دنیا آمد و سالم ماند.
هارون بن موسى گوید: ابوعلى بن همام آن نامه و خط را نشانم داد و درست بود.
[141] -55- الکلینى: عن على بن محمد و محمد بن أبىعبدالله، عن اسحاق، عن أبىهاشم الجعفرى، قال:
دخلت على أبىمحمد علیهالسلام، یوما، و أنا أرید أن أسأله ما أصوغ به خاتما، أتبرک به، فجلست و انسیت ما جئت له، فلما ودعت و نهضت رمى الى بالخاتم، فقال: أردت فضة فأعطیناک خاتما، ربحت الفص و الکراء، هناک الله یا أباهاشم!
فقلت: یا سیدى! أشهد أنک ولى الله، و امامى الذى أدین الله بطاعته، فقال: غفر الله لک، یا أباهاشم!(274)
[142] -56- الراوندى: حدث نصرانى متطبب بالرى، یقال له: مر عبدا، و قد أتى علیه مائة سنة ونیف و قال:
کنت تلمیذ بختیشوع طبیب المتوکل، و کان یصطفینى، فبعث الیه الحسن بن على بن محمد بن الرضا علیهمالسلام أن یبعث الیه بأخص أصحابه عنده لیفصده، فاختارنى و قال: قد طلب منى ابن الرضا من یفصده، فصر الیه، و هو أعلم فى یومنا هذا بمن تحت السماء، فاحذر أن تعترض علیه فیما یأمرک به.
فمضیت الیه فأمر بى الى حجرة، و قال: کن [ههنا] الى أن أطلبک.
قال: و کان الوقت الذى دخلت الیه فیه عندى جیدا محمودا للفصد، فدعانى فى وقت غیر محمود له، و أحضر طشتا عظیما ففصدت الأکحل(275) فلم یزل الدم یخرج حتى امتلأ الطشت.
ثم قال لى: اقطع. فقطعت، و غسل یده و شدها، و ردنى الى الحجرة، و قدم من الطعام الحار و البارد شىء کثیر، و بقیت الى العصر ثم دعانى، فقال: سرح(276) و دعا بذلک الطشت، فسرحت، و خرج الدم الى أن امتلأ الطشت، فقال: اقطع. فقطعت وشد یده. وردنى الى الحجرة، فبت فیها.
فلما أصبحت و ظهرت الشمس دعانى و أحضر ذلک الطشت و قال: سرح.
فسرحت فخرج من یده مثل اللبن الحلیب الى أن امتلأ الطشت، ثم قال: اقطع. فقطعت، وشد یده، و قدم الى تخت(277) ثیاب و خمسین دینارا، و قال: خذها، و أعذر و انصرف. فأخذت و قلت: یأمرنى السید بخدمة؟
[141] -55- کلینى با سند خود از ابوهاشم جعفرى نقل کرده است:
روزى خدمت امام عسکرى علیهالسلام رسیدم، مىخواستم از او چیزى بخواهم که با آن انگشتر بسازم تا به آن تبرک جویم. نشستم، اما آنچه برایش آمده بودم از یادم رفت. چون براى خداحافظى برخاستم، حضرت انگشتر را به سوى من افکند و فرمود: نگینى مىخواستى، اما به تو انگشتر دادیم، هم نگین را سودگردى، هم اجرت ساختنش را، اى ابوهاشم، خداوند برایت مبارک کند.
گفتم: سرورم! شهادت مىدهم که تو ولى خدایى و پیشواى منى، که با پیروى از تو در دین خدایم.
فرمود: خداوند تو را بیامرزد، اى ابوهاشم.
[142] -56- راوندى نقل مىکند: یک نصرانى که در رى طبابت مىکرد و به او مرعبدا مىگفتند و صد و اندى سال داشت چنین حکایت کرد:
من شاگرد بختیشوع، پزشک ویژهى متوکل بودم و او مرا برمىگزید. امام حسن عسکرى علیهالسلام کسى را نزد او فرستاد که ویژهترین یارانش را بفرستد تا امام را فصد(رگ زدن) کند. بختیشوع مرا برگزید و گفت: فرزند رضا از من کسى را خواسته که رگش را بزند. پیش او برو، او امروز داناترین فرد به کسانى است که زیر آسمانند، مبادا در آن چه دستور مىدهد اعتراضى کنى!
نزد او رفتم، دستور داد در اتاقى نشستم، گفت همین جا باش تا صدایت کنم.
گفت: آن وقتى که بر او وارد شدم، نزد من وقت خوب و پسندیدهاى براى رگ زدن بود، اما وقتى مرا صدا زد که خوب نبود. طشت بزرگى حاضر کرد، رگ اکحل(278) را زدم، پیوسته خون مىآمد تا آن که طشت پر شد.
سپس به من فرمود: جریان خون را ببند. بستم، دستش را شست و آن را بست و مرا به اتاق برگرداند و غذاى سرد و گرم بسیارى پیش من آورد. تا عصر آنجا بودم. دوباره مرا فرا خواند و گفت: جریان خون را باز کن، باز همان طشت را طلبید، باز کردم، خون بیرون آمد تا آن که طشت پر شد. گفت: ببند. بستم، دست خود را بست و مرا به اتاق برگرداند، شب را آنجا گذراندم.
چون صبح شد و آفتاب آشکار گشت، مرا فرا خواند و همان طشت را خواست و فرمود: جریان خون را باز کن.
باز کردم. خون از دست او مانند شیر سفید جارى شد تا آن که طشت پر شد.
قال: نعم، تحسن صحبة من یصحبک من دیر العاقول.(279)
فصرت الى بختیشوع، و قلت له القصة، فقال: أجمعت الحکماء على أن أکثر ما یکون فى بدن الانسان سبعة أمنان(280) من الدم، و هذا الذى حکیت لو خرج من عین ماء لکان عجبا، و أعجب ما فیه اللبن.
ففکر ساعة، ثم مکثنا ثلاثة أیام بلیالیها، تقرأ الکتب على أن نجد لهذه الفصدة ذکرا فى العالم فلم نجد، ثم قال: لم تبق الیوم فى النصرانیة أعلم بالطب من راهب بدیر العاقول.
فکتب الیه کتابا یذکر فیه ما جرى، فخرجت و نادیته، فأشرف على فقال: من أنت؟ قلت: صاحب بختیشوع. قال: أمعک کتابه؟
قلت: نعم. فأرخى لى زبیلا، فجعلت الکتاب فیه، فرفعه فقرأ الکتاب، و نزل من ساعته، فقال: أنت الذى فصدت الرجل؟
قلت: نعم. قال: طوبى لأمک! و رکب بغلا، و سرنا، فوافینا سر من رأى و قد بقى من اللیل ثلثه، قلت: أین تحب: دار أستاذنا، أم دار الرجل؟
قال: دار الرجل. فصرنا الى بابه قبل الأذان الأول، ففتح الباب، و خرج الینا خادم أسود، و قال: أیکما راهب دیر العاقول؟
فقال: أنا جعلت فداک، فقال: انزل. و قال لى الخادم: احتفظ بالبغلین و أخذ بیده و دخلا، فأقمت الى أن أصبحنا و ارتفع النهار.
ثم خرج الراهب، و قد رمى بثیاب الرهبانیة و لبس ثیابا بیضا و أسلم، فقال: خذنى الآن الى دار أستاذک، فصرنا الى باب بختیشوع، فلما رآه بادر یعدو الیه. ثم قال: ما الذى أزالک عن دینک؟
قال: وجدت المسیح، و أسلمت على یده، قال: وجدت المسیح؟!
قال: أو نظیره، فان هذه الفصدة لم یفعلها فى العالم الا المسیح، و هذا نظیره فى آیاته و براهینه.
ثم انصرف الیه، و لزم خدمته الى أن مات.(281)
سپس فرمود: ببند. [من نیز روى رگ را] بستم. دستش را شست و یک دست لباس و پنجاه دینار به من داد و فرمود: بگیر و عذرمان را بپذیر و برگرد. گرفتم و گفتم: آیا سرورم دستور خدمتى ندارند؟
فرمود: چرا، کسى که از «دیر عاقول» با تو همنشینى مىکند با او خوشرفتار باش. نزد بختیشوع رفتم و داستان را گفتم: گفت همهى حکیمان بر این باورند که بیشترین مقدار خونى که در بدن انسان است، هفت من است. این که تو حکایت کردى، اگر از یک چشمهى آب هم بیرون آمده بود، شگفت بود و شگفتتر آن شیرى بود که در آن بود.
ساعتى اندیشید، سپس سه شبانه روز درنگ کردیم، کتابها را مىخواندیم تا براى این نوع رگ زدن نشان و یادى در جهان بیابیم که نیافتیم. سپس گفت: امروز در جهان مسیحیت کسى داناتر به طب از راهبى در دیر عاقول نیست.
نامهاى به او نوشت و ماجرا را یاد کرد. من بیرون رفتم و او را صدا کردم. راهب از پنجرهى دیر به من نگریست و گفت: کیستى؟ گفتم: دوست بختیشوع. گفت: نامهاى هم دارى؟
گفتم آرى.
زنبیلى را پایین فرستاد، نامه را در آن گذاشتم و آن را بالا کشید و نامه را خواند و همان دم پایین آمد و گفت: تویى که آن مرد را رگ زدى؟
گفتم: آرى. گفت: خوشا به مادرت! بر استرى سوار شد، با هم حرکت کردیم و به سامرا رسیدیم، در حالى که یک سوم از شب مانده بود. گفتم: کجا دوست دارى برویم، خانهى استادمان یا خانهى آن مرد؟
گفت: خانهى آن مرد. رفتیم و پیش از اذان اول به در خانهاش رسیدیم. در گشوده شد، خادمى سیاه بیرون آمد و گفت: کدامتان راهب دیر عاقول هستید؟
گفت: من فدایت شوم. گفت: فرود آى. خادم به من گفت: این دو استر را نگهدار، دست او را گرفت و هر دو وارد شدند. من همانجا ماندم تا صبح شد و روز بلند گشت.
سپس راهب بیرون آمد، در حالى که جامههاى رهبانیت را بیرون آورده و جامهاى سفید پوشیده و مسلمان شده بود. گفت: الآن مرا به خانهى استادت ببر. رفتیم تا به در خانهى بختیشوع رسیدیم. چون او را دید به طرفش دوید سپس گفت: چه چیزى تو را از دینت برگرداند؟
گفت: مسیح را یافتم و به دستش مسلمان شدم. گفت: مسیح را یافتى؟ گفت: یا همانند او را، چون این گونه رگ زدن را در جهان جز مسیح انجام نداده است و این در نشانهها و برهانهایش شبیه مسیح است.
سپس نزد امام برگشت و خدمتگزار او شد، تا آن که از دنیا رفت.
[143] – 57- البحرانى: عن الحسین بن حمدان الحضینى فى هدایة الکبرى: باسناده: عن محمد بن میمون الخراسانى، قال:
قدمت من خراسان أرید سر من رأى للقاء مولاى أبىمحمد الحسن علیهالسلام، فصادفت بغلته – صلوات الله علیه -، و کانت الأخبار عندنا صحیحة: أن الحجة و الامام من بعده سیدنا محمد المهدى – علیه أفضل الصلاة و السلام -، فصرت الى اخواننا المجاورین له، فقلت لهم: أرید الوصول الى أبىمحمد علیهالسلام، فقالوا: هذا یوم رکبه الى دار المعتز.
فقلت: أقف له فى الطریق، فلست أخلوا من دلالة بمشیئة الله و عونه، ففاتنى و هو ماض، فوقفت على ظهر دابتى حتى رجع – و کان یوما شدید الحر – فتلقیته فأشار الى بطرفه، فتأخرت و صرت وراءه، و قلت فى نفسى: اللهم! انک تعلم أنى أؤمن و أقر بأنه حجتک على خلقک و أن مهدینا من صلبه، فسهل لى دلالة [منه] تقر بها عینى و ینشرح بها صدرى.
فانثنى(282) الى و قال لى: یا محمد بن میمون! قد أجیبت دعوتک، فقلت: لا اله الا الله، قد علم سیدى ما ناجیت ربى به فى نفسى، ثم قلت طمعا فى الزیادة – [و قد صرت معه الى الدار، و دخلت و ترکت بین یدیه الى الدهلیز، فوقفت و هو راکب و وقفت بین یدیه و قلت:] – ان کان یعلم ما فى نفسى فیأخذ القلنسوة من رأسه.
قال: فمد یده فأخذها و ردها، فوسوست لى نفسى لعله اتفاق، و أنه حمیت علیه القلنسوة فأخذها و وجد حر الشمس فردها، فان کان أخذها لعلمه بما فى نفسى فلیأخذها ثانیة، ویضعها على قربوس سرجه، فأخذها فوضعها على القربوس، فقلت: فلیردها، فردها على رأسه، فقلت: لا اله الا الله، أیکون هذا الاتفاق مرتین، اللهم! ان کان هو الحق فلیأخذها ثالثة فیضعها على قربوس سرجه فیردها مسرعا، فأخذها و وضعها على القربوس و ردها مسرعا على رأسه، و صاح: یا محمد بن میمون! الى کم؟ فقلت: حسبى یا مولاى!(283)
[144] -58- و روى: عن الحسین بن حمدان الحصینى فى هدایته: باسناده، عن أحمد بن داود القمى، و محمد بن عبدالله الطلحى قالا:
حملنا مالا اجتمع من خمس و نذور من عین و ورق و جوهر و حلى و ثیاب من قم و ما یلیها، فخرجنا نرید سیدنا أباالحسن على بن محمد علیهماالسلام، فلما صرنا الى دسکرة الملک تلقانا رجل راکب
[143] -57- بحرانى با سند خویش از محمد بن میمون خراسانى چنین نقل مىکند:
از خراسان به قصد سامرا و دیدار مولایم حضرت امام حسن عسکرى علیهالسلام آمدم، با استر آن حضرت برخورد کردم. خبرها نزد ما درست بود که حجت و امام پس از او سرورمان مهدى علیهالسلام است. نزد برادرانمان که در جوار آن حضرت بودند رفتم و گفتم: مىخواهم خدمت امام عسکرى علیهالسلام برسم.
گفتند: امروز روز سوار شدن و رفتن او پیش معتز است.
گفتم: سر راهش مىایستم، به خواست خدا و یارى او از نشانهاى محروم نخواهم شد. او رفت و من نتوانستم ببینمش. همچنان پشت مرکبم نشستم تا برگشت و روزى بسیار گرم بود. او را دیدم، با نگاهش به من اشاره کرد. پشت سر او به راه افتادم. پیش خود گفتم: خداوندا، تو مىدانى که من به او ایمان دارم و اقرار مىکنم که او حجت تو بر بندگان توست و مهدى ما از نسل اوست. پس نشانهاى از او برایم فراهم آور، که چشمم با آن روشن شود و دلم باز شود.
به طرف من نگاه کرد و فرمود: اى محمد بن میمون، خواستهات اجابت شد. گفتم: معبودى جز خداوند نیست. سرورم دانست که من در دلم با خدایم چه نجوا کردم. سپس به طمع نشانهى بیشتر – در حالى که تا خانه همراهش رفتم، او وارد شد و من برابرش کنار دهلیز ماندم، او ایستاده بود و من در برابرش – پیش خودم گفتم: اگر آن چه را در دل دارم مىداند، کلاه از سرش بردارد.
گوید: دست خود را برد و کلاه را برداشت و دوباره گذاشت. نفس من وسوسهام کرد که شاید این تصادفى بود و کلاه او را گرم کرده و کلاهش را برداشته و چون گرماى خورشید را دید، دوباره بر سر گذاشت. اگر برداشتن کلاه براى این بود که فهمید در دل من چیست، یک بار دیگرى بردارد و آن را روى زین مرکبش بگذارد. دیدم کلاه را برداشت و روى زین گذاشت. گفتم: دوباره برگرداند، دوباره بر سر گذاشت. گفتم: لا اله الا الله آیا هر دو بار اتفاقى بود؟ خدایا اگر او حق است، بار سوم کلاهش را بردارد و روى زین مرکبش بگذارد و دوباره به سرعت بر سر خود بگذارد. کلاه را برداشت و روى زین گذاشت و بار دیگر سریع بر سرش نهاد و صدا زد: اى محمد بن میمون! تا چند دفعه؟ گفتم: سرورم، بس است.
[144] -58- نیز با سند خود از احمد بن داوود و محمد بن عبدالله طلحى چنین نقل کرده که گفتهاند:
مالى را که از خمس و نذرها از جنس و پول و جواهرت و جامهها و زیورها از قم و اطراف آن گرد آمده بود برداشتیم و براى رساندن به حضرت امام هادى علیهالسلام حرکت کردیم. چون به دربار حاکم رسیدیم، مردى سوار بر شتر پیش ما آمد. ما کاروانى بزرگ بودیم. او به سوى ما آمد و ما همراه گروهى از مردم مىرفتیم و او با شترش در پى ما مىآمد تا به ما رسید و گفت: اى احمد بن داوود و محمد بن عبدالله طلحى! نامهاى براى شما دارم! گفتیم: خدا رحمتت کند،
على جمل و نحن فى قافلة عظیمة، فقصدنا و نحن سائرون فى جملة الناس و هو یعارضنا بجمله، حتى وصل الینا و قال: یا أحمد بن داود، و محمد بن عبدالله الطلحى! معى رسالة الیکما، فقلنا له: ممن یرحمک الله؟
قال: من سیدکما أبى الحسن على بن محمد علیهماالسلام یقول لکما:
أنا راحل الى الله فى هذه اللیلة، فأقیما مکانکما حتى یأتیکما أمر ابنى أبىمحمد الحسن علیهالسلام، فخشعت قلوبنا، و بکت عیوننا، و أخفینا ذلک و لم نظهره، و نزلنا بدسکرة الملک، و استأجرنا منزلا و أحرزنا ما حملناه فیه، و أصبحنا و الخبر شائع فى الدسکرة بوفاة مولانا أبى الحسن علیهالسلام، فقلنا: لا اله الا الله، أترى(الرسول) الذى جاء برسالته أشاع الخبر فى الناس، فلما أن تعالى النهار رأینا قوما من الشیعة على أشد قلق مما نحن فیه، فأخفینا أثر الرسالة و لم نظهره.
فلما جن علینا اللیل جلسنا بلا ضوء حزنا على سیدنا أبى الحسن علیهالسلام نبکى و نشتکى الى الله فقده، فاذا نحن بید قد دخلت علینا من الباب، فأضائت کما یضىء المصباح، و قائل یقول: یا أحمد! یا محمد! [خذا] هذا التوقیع فاعملا بما فیه، فقمنا على أقدامنا و أخذنا التوقیع، فاذا فیه:
بسم الله الرحمن الرحیم، من الحسن المستکین لله رب العالمین الى شیعته المساکین: أما بعد، فالحمد لله على ما نزل بنا منه، و نشکر الیکم جمیل الصبر علیه، و هو حسبنا فى أنفسنا و فیکم و نعم الوکیل، ردوا ما معکم، لیس هذا أوان وصوله الینا، فان هذه الطاغیة قد بث عسسه(284) و حرسه حولنا، و لو شئنا ما صدکم، و أمرنا یرد علیکم، و معکما صرة فیها سبعة عشر دینارا فى خرقة حمراء لأیوب بن سلیمان الآبى، فرداها علیه فانه ممتحن بما فعله، و هو ممن وقف على جدى موسى بن جعفر علیهماالسلام، فردا صرته علیه و لا تخبراه.
فرجعنا الى قم و أقمنا بها سبع لیال، فاذا قد جاءنا أمره: قد أنفذنا الیکما ابلا غیر ابلکما، فاحملا ما قبلکما علیها و خلیا لها السبیل فانها واصلة الینا.
قالا: و کانت الابل بغیر قائد و لا سائق على وجه الأول منها، بهذا الشرح، و هو مثل ذلک التوقیع الذى أوصلته الینا بالدسکرة تلک الید، فحلمنا لها ما عندنا و استودعناها الله و أطلقناها.
فلما کان من قابل خرجنا نریده علیهالسلام، فلما وصلنا الى سر من رأى دخلنا علیه علیهالسلام، فقال لنا: یا أحمد! یا محمد! ادخلا من الباب الذى بجانب الدار، فانظرا الى ما حملتماه الینا على
از که؟ گفت: از پیشوایتان حضرت امام هادى علیهالسلام. به شما مىفرماید:
من امشب به دیدار خدا خواهم رفت. همان جا بمانید تا دستور پسرم ابامحمد عسکرى علیهالسلام به شما برسد.
دلهایمان لرزید و چشمانمان گریست، اما آن را مخفى داشتیم و آشکار نساختیم و در دربار حاکم فرود آمدیم، خانهاى اجاره کردیم و آن چه را همراه داشتیم در جاى امنى گذاشتیم. صبح که شد، دیدم این خبر در دربار شایع است که مولاى ما امام هادى علیهالسلام وفات یافته است. گفتیم: لا اله الا الله، آیا آن پیکى که نامهى حضرت را آورده بود، خبر را میان مردم پخش کرده؟ چون روز بالا آمد، گروهى از شیعه را دیدیم که از ما بسى ناراحتترند، ما نشان آن نامه را مخفى کردیم و آشکار نساختیم.
چون شب فرا رسید، در تاریکى نشستیم و از اندوه وفات امام هادى علیهالسلام مىگریستیم و فقدان او را به درگاه خدا شکایت مىکردیم، ناگهان دستى را دیدیم که از در به طرف ما وارد شد و مثل چراغ، روشنى مىداد و صدایى شنیدیم که مىگفت: اى احمد، اى محمد، این نوشته را بگیرید و به آنچه در آن است عمل کنید سر پا ایستادیم و آن نوشته را گرفتیم، در آن چنین بود:
بسم الله الرحمن الرحیم. از حسن، خاکسار درگاه خداوند پروردگار جهانیان، به شیعیان بینوایش: اما بعد، خدا را سپاس بر آنچه از سوى او بر ما نازل شد و سپاس از شما به خاطر صبر نیکو بر آن، او براى ما دربارهى خودمان و دربارهى شما کافى است و خوب تکیهگاهى است. آن چه را همراه دارید برگردانید، اکنون زمان رسیدن آن به دست ما نیست. این طاغوت، شبگردان و نگهبانان خود را اطراف ما پراکنده است و اگر بخواهیم نمىتواند مانع شما شود و فرمان ما به شما مىرسد. همراه شما کیسهاى است که هفده دینار در آن است، در پارچهاى قرمز از آن ایوب بن سلیمان آبى. آن را به او برگردانید، او با آن چه کرده آزمایش شده است، او از کسانى است که بر امامت جدم موسى بن جعفر علیهالسلام توقف کرده است(واقفى است)، کیسهى او را به خودش برگردانید و به او خبر ندهید.
ما به قم برگشتیم و هفت شب آنجا ماندیم، دستور امام چنین به ما رسید: به سوى شما شترى فرستادیم غیر از شتر خودتان، آنچه پیش شماست بر آن بار کنید و او را به حال خود رها کنید، که خودش به ما مىرسد.
آن دو گفتند: شتر نه ساربانى داشت و سوق دهندهاى به همان صورت اولش در این شرح. نامه هم مثل همان نامه بود که آن دست در دربار به ما رساند. بارهایى را که پیش ما بود بر آن بار کردیم و آن شتر را به خدا سپردیم و رهایش کردیم.
سال آینده، به قصد دیدن او بیرون رفتیم. چون به سامرا رسیدیم خدمت او شرفیاب
الابل، فلم تفقدا منه شیئا، فدخلنا فاذا نحن بالمتاع کما و عیناه و شددناه لم یتغیر منه شىء، و وجدنا فیه الصرة الحمراء و الدنانیر بختمها، و کنا رددناها على أیوب، فقلنا: انا لله و انا الیه راجعون، هذه الصرة ألیس قد رددناها على أیوب، فما نصنع هیهنا، فواسوأتاه من سیدنا.
فصاح بنا من مجلسه: ما لکما سوءاتکما، فسمعنا الصوت فأنثینا الیه، فقال: آمن أیوب فى وقت رد الصرة علیه، فقبل الله ایمانه، و قبلنا هدیته، فحمدنا الله و شکرناه على ذلک.(285)
اخباره بخیانة الوکیل
[145] -59- الکلینى: على بن محمد و محمد بن أبىعبدالله، عن اسحاق، قال: حدثنى یحیى بن القشیرى، من قریة تسمى قیر، قال:
کان لأبى محمد علیهالسلام وکیل قد اتخذ معه فى الدار حجرة یکون فیها معه خادم أبیض، فراود الوکیل الخادم على نفسه، فأبى الا أن یأتیه بنبیذ، فاحتال له بنبیذ، ثم أدخله علیه و بینه و بین أبىمحمد علیهالسلام ثلاثة أبواب مغلقة.
قال: فحدثنى الوکیل، قال: انى لمنتبه اذ أنا بالأبواب تفتح حتى جاء بنفسه، فوقف على باب الحجرة، ثم قال: یا هؤلاء! اتقوا الله، خافوا الله.
فلما أصبحنا أمر ببیع الخادم و اخراجى من الدار.(286)
[146] -60- الراوندى: روى أبوسلیمان داود بن عبدالله، [قال: حدثنا] المالکى، عن ابن الفرات، [قال:]
کنت بالعسکر قاعدا فى الشارع، و کنت أشتهى الولد شهوة شدیدة، فأقبل أبومحمد فارسا، فقلت: ترانى ارزق ولدا؟
فقال برأسه: نعم. فقلت: ذکرا؟ فقال برأسه: لا. فولدت لى ابنة.(287)
[147] -61- الکلینى: عن محمد بن یحیى، عن أحمد بن اسحاق، قال:
دخلت على أبىمحمد علیهالسلام، فسألته أن یکتب لأنظر الى خطه فأعرفه اذا ورد؟
فقال: نعم، ثم قال: یا أحمد! ان الخط سیختلف علیک من بین القلم الغلیظ الى القلم
شدیم. حضرت به ما فرمود:
اى احمد، اى محمد، از درى که کنار خانه است وارد شوید و به آن چه بر شتر بار کردید و فرستادید بنگرید، چیزى از آن کم نشده است.
وارد شدیم، کالاها همان گونه بود که ما بسته بودیم، تغییرى نکرده بود. در آن کیسهى قرمز و دینارهاى لاک و مهر شد را یافتیم. ما آنها را به ایوب برگردانده بودیم. گفتیم: انا لله و انا الیه راجعون، مگر این کیسه را به ایوب برنگردانده بودیم؟ ما اینجا چه کنیم؟ واى بر ما از سوى سرورمان!
حضرت از همانجا که نشسته بود ما را چنین خطاب کرد: باکى بر شما نیست! صدا را شنیدیم و به طرف آن رو کردیم، فرمود:
وقتى کیسه به دست ایوب برگشت، ایمان آورد. خداوند هم ایمانش را پذیرفت، ما هم هدیهى او را پذیرفتیم.
خدا را بر این، حمد و شکر گفتیم.
خبر دادن از خیانت وکیل
[145] -59- کلینى با سند خود از یحیى بن قشیرى از منطقهى قیر چنین نقل مىکند:
امام عسکرى علیهالسلام وکیلى داشت که همراه امام در خانه اتاقى گرفته بود که با خادمى سفید در آن به سر مىبرد. آن وکیل خادم را براى رفت و آمد به اتاق خود راه مىداد. از خادم خواست که برایش شراب بیاورد. خادم هم شراب برایش تهیه کرد و پیش او آورد. میان او و امام عسکرى علیهالسلام سه در بسته فاصله بود. گوید: وکیل به من گفت: من هوشیار بودم، دیدم که درها باز شد تا آن که خود امام آمد و بر در اتاق ایستاد، سپس فرمود: هاى! اى شما، از خدا پروا کنید، از خدا بترسید.
چون صبح کردیم، دستور داد خادم را فروختند و مرا هم از خانه بیرون کردند.
[146] -60- راوندى با سند خود از ابنفرات نقل مىکند که گفت:
در عسکر(سامرا) در خیابان نشسته بودم و بسیار علاقه داشتم که فرزنددار شوم. امام عسکرى علیهالسلام سوار بر اسب آمد. به او گفتم: چنین مىبینى که من صاحب فرزند شوم؟
با سر خود اشاره کرد که: آرى. گفتم: پسر؟ باز با سر خود اشاره کرد: نه. پس دخترى برایم به دنیا آمد.
[147] -61- کلینى با سند خود از احمد بن اسحاق نقل مىکند:
خدمت امام عسکرى علیهالسلام رسیدم و از او خواستم چیزى بنویسد تا به خط او نگاه کنم، تا وقتى نامهاى از آن حضرت مىرسد بشناسم.
الدقیق، فلا تشکن، ثم دعا بالدواة فکتب، و جعل یستمد الى مجرى الدواة، فقلت فى نفسى و هو یکتب: أستوهبه القلم الذى کتب به، فلما فرغ من الکتابة أقبل یحدثنى، و هو یمسح القلم بمندیل الدواة ساعة، ثم قال: هاک یا أحمد! فناولنیه، فقلت: جعلت فداک، انى مغتم لشىء یصیبنى فى نفسى، و قد أردت أن أسأل أباک، فلم یقض لى ذلک؟
فقال: و ما هو یا أحمد؟!
فقلت: یا سیدى! روى لنا عن آبائک: أن نوم الأنبیاء على أقفیتهم، و نوم المؤمنین على أیمانهم، و نوم المنافقین على شمائلهم، و نوم الشیاطین على وجوههم.
فقال علیهالسلام: کذلک هو، فقلت: یا سیدى! فانى أجهد أن أنام على یمینى فما یمکننى، و لا یأخذنى النوم علیها.
فسکت ساعة ثم قال: یا أحمد! ادن منى، فدنوت منه، فقال: أدخل یدک تحت ثیابک، فأدخلتها فأخرج یده من تحت ثیابه، و أدخلها تحت ثیابى، فمسح بیده الیمنى على جانبى الأیسر و بیده الیسرى على جانبى الأیمن ثلاث مرات.
فقال أحمد: فما أقدر أن أنام على یسارى منذ فعل علیهالسلام ذلک بى، و ما یأخذنى نوم علیها أصلا.(288)
[148] -62- و روى: عن على بن محمد و محمد بن أبىعبدالله، عن اسحاق، قال: حدثنى عمر بن أبىمسلم، قال: قدم علینا بسر من رأى رجل من أهل مصر یقال له:
سیف بن اللیث یتظلم الى المهتدى فى ضیعة له قد غصبها ایاه شفیع الخادم و أخرجه منها فأشرنا علیه أن یکتب الى أبىمحمد علیهالسلام یسأله تسهیل أمرها، فکتب الیه أبومحمد علیهالسلام: لا بأس علیک، ضیعتک ترد علیک، فلا تتقدم الى السلطان، و ألق الوکیل الذى فى یده الضیعة، و خوفه بالسلطان الأعظم الله رب العالمین.
فلقیه، فقال له الوکیل الذى فى یده الضیعة: قد کتب الى عند خروجک من مصر أن أطلبک و أرد الضیعة علیک، فردها علیه بحکم القاضى ابن أبى الشوارب و شهادة الشهود، و لم یحتج الى أن یتقدم الى المهتدى، فصارت الضیعة له و فى یده، و لم یکن لها خبر بعد ذلک.(289)
حضرت فرمود: باشد. سپس فرمود: اى احمد، خط با تفاوت به دستت خواهد رسید، گاهى با قلم درشت، گاهى با قلم ریز، پس شک مکن. سپس دواتى طلبید و نوشت پیوسته جوهر از دوات مىگرفت و مىنوشت.
در حالى که او مىنوشت، پیش خودم گفتم: قلمى را که با آن مىنویسد از او درخواست مىکنم. چون از نوشتن فارغ شد، رو کرد به من و مشغول صحبت شد، در حالى که قلم را با پارچهى دوات تمیز مىکرد. سپس فرمود: بگیر احمد! و آن را به من داد. گفتم: فدایت شوم، من به خاطر چیزى در خودم اندوهگینم، مىخواستم از پدر بزرگوارت بپرسم، او خواستهام را انجام نداد.
فرمود: چیست احمد؟
گفتم: سرور من! از پدرانت براى ما روایت شده است که پیامبران بر پشت مىخوابند، مؤمنان به طرف راست خود، منافقان به طرف چپ خویش و شیاطین به رو مىخوابند.
فرمود: همین طور است.
گفتم: سرور من، من هر چه تلاش مىکنم به طرف راست بخوابم نمىشود و خوابم نمىبرد.
حضرت مدتى سکوت کرد، سپس فرمود: احمد، نزدیک بیا. نزدیک حضرت رفتم. فرمود: دست خود را زیر لباسهایت ببر، چنان کردم، حضرت دست خود را از زیر جامههایش درآورد و زیر جامههاى من داخل کرد و با دست راست خود پهلوى چپ مرا مسح کرد و دست چپ خود را به پهلوى راست من کشید، سه بار چنین کرد.
احمد گفت: از آن زمان که حضرت با من چنان کرد، دیگر نمىتوانم به پهلوى چپم بخوابم و اگر به پهلوى چپ بخوابم، اصلا خوابم نمىبرد.
[148] -62- نیز با سند خود از عمر بن ابىمسلم چنین روایت کرده است:
در سامرا مردى از اهالى مصر پیش ما آمد و از سیف بن لیث به مهتدى عباسى شکایت کرد. شکایتش دربارهى ملکى بود که شفیع خادم آن را غضب کرده و او را از آن بیرون کرده بود. به او یادآور شدیم که به امام عسکرى علیهالسلام نامهاى بنویسد و درخواست کند که کارش را حل کند. امام عسکرى علیهالسلام در جواب او چنین نوشت:
طورى نیست، ملک تو به تو برمىگردد، پیش خلیفه نرو، وکیلى را که ملک در دست اوست ملاقات کن و او را از سلطان بزرگتر، خداوند پروردگار جهانیان بترسان.
او را دیدار کرد. وکیلى که ملک در دستش بود به او گفت: آن گاه که تو از مصر بیرون آمدى، به من نوشته شد که تو را یافته و ملک تو را به تو برگردانم. به حکم قاضى ابوالشوارب و گواهى شاهدان، آن را به برگرداند و نیازى نشد که پیش مهتدى برود. ملک براى او شد و به دستش آمد و پس از آن خبرى نبود.
[149] -63- و قال: حدثنى سیف بن اللیث هذا، قال:
خلفت ابنا لى علیلا بمصر عند خروجى عنها، و ابنا لى آخر أسن منه، کان وصیى و قیمى على عیالى، و فى ضیاعى، فکتبت الى أبىمحمد علیهالسلام أسأله الدعاء لا بنى العلیل.
فکتب الى: قد عوفى ابنک المعتل و مات الکبیر وصیک و قیمک، فاحمد الله، و لا تجزع فیحبط أجرک.
فورد على الخبر أن ابنى قد عوفى من علته، و مات الکبیر یوم ورد على جواب أبىمحمد علیهالسلام.(290)
[150] -64- الراوندى: قال أبوهاشم:
ان أبامحمد علیهالسلام رکب یوما الى الصحراء فرکبت معه، فبینا نسیر، و هو قدامى و أنا خلفه، اذ عرض لى فکر فى دین – کان على – قد حان أجله، فجعلت أفکر من أى وجه قضاؤه.
فالتفت الى فقال: یا أباهاشم! الله یقضیه. ثم انحنى على قربوس(291) سرجه فخط بسوطه خطة فى الأرض، و قال: انزل، فخذ، و اکتم.
فنزلت فاذا سبیکة ذهب قال: فوضعتها فى خفى و سرنا، فعرض لى الفکر فقلت: ان کان فیها تمام الدین، و الا فانى أرضى صاحبه بها، و یجب أن ننظر الآن فى وجه نفقة الشتاء، و ما نحتاج الیه فیه من کسوة و غیرها.
فالتفت الى ثم انحنى ثانیة، و خط بسوطه خطة فى الأرض مثل الأولى، ثم قال: انزل، فخذ، و اکتم.
قال: فنزلت، و اذا سبیکة فضة، فجعلتها فى خفى الآخر، و سرنا یسیرا، ثم انصرف الى منزله، و انصرفت الى منزلى، فجلست، فحسبت ذلک الدین، و عرفت مبلغه، ثم وزنت سبیکة الذهب، فخرجت بقسط ذلک الدین، ما زادت و لا نقصت!
ثم نظرت فیما نحتاج الیه لشتوتى من کل وجه، فعرفت مبلغه الذى لم یکن بد منه على الاقتصاد، بلا تقتیر و لا اسراف.
ثم وزنت سبیکة الفضة، فخرجت على ما قدرته، ما زادت و لا نقصت!(292)
[149] -63- نیز از همین سیف بن لیث چنین نقل مىکند:
وقتى از مصر بیرون آمدم یک پسرم را که معلول و بیمار بود و پسر دیگرم را که بزرگتر از او بود، گذاشتم. او وصى من و سرپرست خانوادهام و زمینها و املاکم بود. به امام حسن عسکرى علیهالسلام نوشتم و درخواست کردم براى پسر بیمارم دعا کند.
حضرت نوشت: پسر معلولت شفا یافت و پسر بزرگ که وصى و سرپرست بر خانوادهات بود درگذشت، خدا را شکر کن و بىتابى نشان نده که اجر و پاداشت از بین مىرود.
خبر به من رسید که همان روز که نامهى امام عسکرى علیهالسلام به دستم رسید، پسر بیمارم از بیمارىاش بهبودى یافت و پسر بزرگ درگذشت.
[150] -64- راوندى نقل مىکند که ابوهاشم گفت:
روزى امام عسکرى علیهالسلام سوار شد تا به صحرا رود. من نیز همراهش سوار شدم. در حالى که مىرفتیم و او جلوى من بود و من پشت سرش، به بدهى خودم فکر مىکردم که وقتش رسیده بود. فکر مىکردم از کجا آن را بپردازم؟
حضرت رو به من کرد و فرمود: اى ابوهاشم، خدا آن را مىپردازد. سپس روى زین اسبش خم شد و با نوک شلاقش خطى روى زمین کشید و فرمود: پیاده شو، بردار و کتمان کن.
فرود آمدم، یک شمش طلا بود. گوید: آن را در چکمهام گذاشتم و رفتیم. به این فکر مىکردم که اگر این، همهى بدهى مرا کفاف کند که هیچ، و الا با آن طلبکار را راضى مىکنم و باید اکنون بنگریم که خرج زمستان را چگونه تأمین کنم و لباس و نیازهاى دیگر را از کجا بیاورم.
حضرت بار دیگر به من نگاه کرد و خم شد و با شلاق خود مثل بار اول خطى در زمین کشید و فرمود: پیاده شو، بردار و به کسى مگو.
گوید: فرود آمدم، یک شمش نقره بود. آن را در چکمهى دیگرم گذاشتم. کمى رفتیم، سپس او به خانهاش برگشت، من نیز به خانهام رفتم. مقدار آن بدهى را حساب کردم و اندازهاش را فهمیدم، آن گاه شمش طلا را وزن کردم، دیدم به اندازهى همان بدهى است، نه زیاد و نه کم.
سپس به آن چه از هر جهت مورد نیاز زمستان ماست فکر کردم، مبلغ آن را در صورت رعایت اعتدال و میانهروى و پرهیز از بخل و اسراف به دست آوردم.
سپس شمش نقره را وزن کردم، بى کم و کاست به همان اندازهاى بود که حساب کردم.
[151] -65- و قال: روى أبوالعباس، و محمد بن القاسم، قال:
عطشت عند أبىمحمد علیهالسلام و لم تطب نفسى أن یفوتنى حدیثه، و صبرت على العطش، و هو یتحدث فقطع الکلام و قال: یا غلام! اسق أباالعباس ماء.(293)
[152] -66- الکلینى: عن اسحاق، قال: حدثنى محمد بن القاسم أبوالعیناء الهاشمى مولى عبدالصمد بن على عناقة، قال:
کنت أدخل على أبىمحمد علیهالسلام فأعطش و أنا عنده فأجله أن أدعوا بالماء.
فیقول: یا غلام! اسقه، و ربما حدثت نفسى بالنهوض فأفکر فى ذلک، فیقول: یا غلام! دابته.(294)
[153] -67- روى الاربلى: عن على بن محمد بن زیاد:
أنه خرج الیه توقیع أبىمحمد علیهالسلام: فتنة تخصک، فکن حلسا من أحلاس بیتک، قال: فنابتنى نائبة فزعت منها، فکتبت الیه أهى هذه؟
فکتب: لا، أشد من هذه، فطلبت بسبب جعفر بن محمود، و نودى على: من أصابنى فله مائة ألف درهم.(295)
[154] -68- الکلینى: على بن محمد و محمد بن أبىعبدالله، عن اسحاق، قال: حدثنى محمد بن الحسن بن شمون، قال:
کتبت الى أبىمحمد علیهالسلام أسأله أن یدعو الله لى من وجع عینى، و کانت احدى عینى ذاهبة و الأخرى على شرف ذهاب، فکتب الى: حبس الله علیک عینک، فأفاقت الصحیحة، و وقع فى آخر الکتاب: آجرک الله، و أحسن ثوابک، فاغتممت لذلک، و لم أعرف فى أهلى أحدا مات، فلما کان بعد أیام جاءتنى وفاة ابنى طیب، فعلمت أن التعزیة له.(295)
[155] -69- روى ابنحمزة: عن أبى القاسم بن ابراهیم بن محمد، المعروف بابن الحمیرى، قال:
خرج أبىمحمد بن على من المدینة فأردت قصده، و لم أعلم فى أى الطریق أخذ، فقلت: لیس لى الا الحسن بن على علیهماالسلام، فقصدته بسر من رأى و وقفت ببابه، و هو مغلق، فقعدت منتظرا لداخل او خارج، فسمعت قرع الباب و کلام جاریة من خلف الباب.
فقالت: یا ابن ابراهیم بن محمد! ان مولاى یقرئک السلام – و معها صرة فیها عشرون دینارا – و یقول: هذه بلغتک الى أبیک، فأخذت الصرة و قصدت الجبل، و ظفرت بأبى بطبرستان، و کان بقى
[151] -65- نیز از ابوالعباس و محمد بن قاسم روایت کرده است:
در محضر امام عسکرى علیهالسلام تشنهام بود. دلم نیامد که سخن او از دستم برود و بر تشنگى صبر کردم، در حالى که وى مشغول سخن بود. سخن خود را قطع کرد و فرمود: اى غلام! براى ابوالعباس آب بیاور.
[152] -66- کلینى با سند خود از محمد بن قاسم ابوالعیناء هاشمى(غلام عبدالصمد) نقل مىکند: خدمت امام عسکرى علیهالسلام مىرسیدم، در حضور او تشنه مىشدم، اما از روى احترام آب نمىخواستم.
حضرت مىفرمود: غلام، برایش آب بیاور. گاهى پیش خود فکر مىکردم و مىگفتم که برخیزم، مىفرمود: غلام، مرکبش را بیاور.
[153] -67- اربلى از على بن محمد بن زیاد نقل مىکند که از امام عسکرى علیهالسلام نامهاى به دستش رسید، به این مضمون: فتنهاى سراغ تو مىآید، خانهات بنشین و بیرون میا.
گوید: مصیبت دردناکى برایم پیش آمد. به حضرت نوشتم: آیا همین بود؟
نوشت: نه، سختتر از این است. من به سبب جعفر بن محمود(از وابستگان خلیفه) تحت تعقیب قرار گرفتم و نسبت به من جار زده مىشد که هر کس مرا پیدا کند صد هزار درهم جایزه دارد.
[154] -68- کلینى با سند خویش از محمد بن حسن بن شمعون نقل مىکند:
به امام عسکرى علیهالسلام نامه نوشتم و خواستم براى درد چشم من به درگاه خدا دعا کند. یکى از چشمانم نابینا شده بود.
دیگرى هم در آستانهى نابینایى قرار داشت. چنین برایم نوشت: خداوند چشمت را برایت نگه دارد، آن چشم سالمم خوب شد. در نامهى دیگرى چنین نوشت: خداوند پاداشت دهد و ثواب تو را نیکو کند.
به خاطر آن غمگین شدم و در خانوادهام کسى را نمىشناختم که مرده باشد. چند روز که گذشت، خبر یافتم که پسرم طیب درگذشته است. فهمیدم که آن تسلیت، براى خاطر او بود.
[155] -69- ابنحمزه از ابوالقاسم بن ابراهیم بن محمد، معروف به ابن حمیرى نقل مىکند:
امام عسکرى علیهالسلام از مدینه بیرون شدم. تصمیم گرفتم نزد او بروم، ولى نمىدانستم از کدام راه رفت. گفتم: من جز حسن بن على عسکرى علیهالسلام کسى را ندارم، در سامرا به دیدارش رفتم، در خانهاش که بسته بود ایستادم. منتظر نشستم تا کسى وارد یا خارج شود. صداى کوبیدن در را شنیدم و سخن کنیزى از پشت در که مىگفت:
اى پسر ابراهیم بن محمد! سرورت سلام مىرساند و – در حالى که کیسهاى حاوى بیست دینار با او بود – مىفرماید:
من الدنانیر دینار واحد، فدفعته الى أبى و قلت: هذا ما أنفذه الیک مولاى، و ذکرت له القصة.(296)
[156] -70- الصدوق: حدثنى أبى رضى الله عنه، عن سعد بن عبدالله، قال: حدثنى أبوالقاسم بن أبىحلیس، قال:
کنت أزور الحسین علیهالسلام فى النصف من شعبان، فلما کان سنة من السنین وردت العسکر قبل شعبان، و هممت أن لا أزور فى شعبان، فلما دخل شعبان قلت: لا أدع زیارة کنت أزورها فخرجت زائرا، و کنت اذا وردت العسکر أعلمتهم برقعة أو برسالة، فلما کان فى هذه الدفعة قلت لأبى القاسم الحسن بن أحمد الوکیل: لا تعلمهم بقدومى، فانى أرید أن أجعلها زورة خالصة.
قال: فجاءنى أبوالقاسم و هو یتبسم، و قال: بعث الى بهذین الدینارین، و قیل لى: ادفعهما الى الحلیسى. و قل له: من کان فى حاجة الله عزوجل کان الله فى حاجته، قال: و اعتللت بسر من رأى علة شدیدة أشفقت منها فأطلیت مستعدا للموت، فبعث الى بستوقة فیها بنفسجین و أمرت بأخذه، فما فرغت حتى أفقت من علتى و الحمدلله رب العالمین.
قال: و مات لى غریم فکتبت أستأذن فى الخروج الى ورثته بواسط و قلت: أصیر الیهم حدثان موته لعلى أصل الى حقى، فلم یؤذن لى، ثم کتبت ثانیة فلم یؤذن لى، ثم کتبت ثانیة فلم یؤذن لى، فلما کان بعد سنتین کتب الى ابتداء: صر الیهم، فخرجت الیهم فوصل الى حقى.(297)
[157] -71- أبوجعفر الطبرى: أردت التزویج و التمتع بالعراق، فأتیت الحسن بن على السراج علیهالسلام، فقال لى: یا ابنجریر! عزمت أن تتمتع، فتمتع بجاریة ناصبة معقبة تفیدک مائة دینار. فقلت: لا أریدها.
فقال: قد قضیت لک بها. فأتیت بغداد و تزوجت بها فأعقبت، و أخذت منها مالا ثم رجعت، فقال: یا ابنجریر! کیف رأیت آیة الامام؟!(298)
[158] -72- الراوندى: روى عن على بن زید بن على بن الحسین بن زید، [قال]:
دخلت على أبىمحمد علیهالسلام و أنى لجالس عنده اذ ذکرت مندیلا کان معى فیه خمسون دینارا، فقلقت لها، و لم أتکلم بشىء، و لا أظهرت ما خطر ببالى، فقال أبومحمد علیهالسلام: لا بأس، هى مع أخیک الکبیر، سقطت منک حین نهضت فأخذها، و هى محفوظة ان شاء الله، فأتیت منزلى، فردها الى أخى.(299)
این مبلغ تو را به پدرت مىرساند. کیسه را گرفتم و به قصد منطقهى جبل حرکت کردم و پدرم را در طبرستان یافتم، در حالى که تنها یک دینار برایم مانده بود. آن را به پدرم دادم و گفتم: این چیزى است که سرورم براى تو فرستاده است و داستان را برایش باز گفتم.
[156] -70- صدوق، با سند خود از ابوالقاسم بن ابىحلیس چنین نقل مىکند: امام حسین علیهالسلام را در نیمهى شعبان زیارت مىکردم. یکى از سالها پیش از ماه شعبان وارد سامرا شدم و تصمیم گرفتم در ماه شعبان به زیارت نروم. چون ماه شعبان رسید، گفتم: زیارتى را که انجام مىدادم، ترک نمىکنم. به قصد زیارت خارج شدم. پیشتر هر گاه وارد سامرا مىشدم، با نامه یا پیغامى به آنان خبر مىدادم. این بار به ابوالقاسم بن حسن بن احمد وکیل گفتم: آمدنم را به آنان خبر مده، چون مىخواهم زیارتى خالص باشد.
گوید: ابوالقاسم خندان پیش من آمد و گفت: این دو دینار به من هدیه شده و گفتهاند: آن را به حلیسى بده و به او بگو: هر کس دنبال کار خدا باشد، خدا هم دنبال کار او خواهد بود.
شدم، یک بسته که در آن دو بنفشه بود برایم فرستاد و دستور داده شدم که آن را بگیرم. هنوز فارغ نشده بودم که از بیمارى بهبودى یافتم و پروردگار جهانیان را شکر.
گوید: یکى از بدهکارانم مرد. نامه نوشتم تا اجازه بگیرم پیش وارثان او در واسط بروم و گفتم: اکنون که تازه از دنیا رفته، نزد آنان بروم، باشد که به حق خود برسم. به من اجازه داده نشد. بار دیگر نوشتم، باز هم اجازه ندادند. بار دیگر نوشتم، باز هم اجازه ندادند. پس از دو سال، خود آن حضرت ابتدائا به من نوشت: نزد آنان برو. نزد ایشان رفتم و حقم به من رسید.
[157] -71- ابوجعفر طبرى گوید: تصمیم گرفتم در عراق ازدواج و متعه کنم. نزد امام حسن عسکرى علیهالسلام رفتم. به من فرمود: اى پسر جریر، تصمیم گرفتهاى متعه کنى؟ با کنیزى زحمت کش و زاینده ازدواج کن که صد دینار به تو فایده رساند. گفتم: آن را نمىخواهم.
فرمود: براى تو چنان زنى را حکم کردم. به بغداد رفتم و با او ازدواج کردم، فرزندى به دنیا آورد و از او مالى گرفتم، سپس برگشتم. فرمود: اى پسر جریر، نشانهى امام را چگونه دیدى؟
[158] -72- راوندى از على بن زید بن على بن حسین بن زید چنین نقل مىکند: خدمت امام عسکرى علیهالسلام رسیدم، نزد او نشسته بودم که یاد دستمالى افتادم که با من بود و پنجاه دینار در آن بود. به خاطر آن ناراحت شدم ولى چیزى نگفتم و آنچه را بر دلم گذشت، آشکار نساختم.
امام عسکرى علیهالسلام فرمود: عیبى ندارد، آن همراه برادر بزرگ توست، وقتى بلند شدى افتاد و او برداشت و ان شاءالله محفوظ است.
به خانهام رفتم، برادرم آن را به من برگرداند.
اخباره عن موت الجنین و الحمل بعده
[159] -73- الاربلى: محمد بن دریاب الرقاشى، قال:
کتبت الى أبىمحمد علیهالسلام أسأله عن المشکاة: و أن یدعو الله لامرأتى و کانت حاملا على رأس ولدها أن یرزقنى الله ولدا ذکرا، و سألته أن یسمیه.
فرجع الجواب: المشکاة قلب محمد علیه و آله السلام، و لم یجبنى عن امرأتى بشىء، و کتب فى آخر الکتاب: عظم الله أجرک، و أخلف علیک؛ فولدت ولدا میتا، و حملت بعده فولدت غلاما.(300)
اخباره عن ولادة الذکرین
[160] – 74 – عبدالوهاب: باسناده عن جعفر بن محمد القلانسى، قال:
کتب محمد أخى الى أبىمحمد علیهالسلام، و امرأته حامل یسأله الدعاء بخلاصها، و أن یرزقه الله ذکرا، و سأله أن یسمیه.
فکتب الیه: و نعم الاسم محمد و عبدالرحمن، فولدت له اثنین توأمین، فسمى أحدهما محمدا و الآخر عبدالرحمن.(301)
کرامته فى الحبس
[161] -75- و روى: روى أن أحد أصحابه صار الیه، و هو فى الحبس و خلا به فقال له: أنت حجة الله فى أرضه، و قد حبست فى خان الصعالیک، فأشار بیده و قال علیهالسلام: انظر! فاذا حوالیه روضات و بساتین و أنهار جاریة، فتعجب الرجل، فقال علیهالسلام: حیث ما کنا هکذا لسنا فى خان الصعالیک.(302)
حکایته مع أنوش النصرانى
[162] -76- البحرانى: [الحصینى فى هدایته] باسناده، عن أبىجعفر أحمد القصیر البصرى، قال:
حضرنا عند سیدنا أبىمحمد علیهالسلام بالعسکر فدخل علیه خادم من دار السلطان جلیل، فقال له: أمیرالمؤمنین یقرأ علیک السلام و یقول لک: کاتبنا أنوش النصرانى یرید أن یطهر ابنین له، و قد سألنا مسألتک أن ترکب الى داره، و تدعو لابنیه بالسلامة و البقاء، فأحب أن ترکب و أن تفعل ذلک، فانا لم
خبر دادن از مرگ جنین و فرزند پس از آن
[159] -73- اربلى از محمد بن دریاب رقاشى نقل مىکند:
به امام عسکرى علیهالسلام نامه نوشتم و دربارهى معناى «مشکات» از او پرسیدم، نیز خواستم براى همسرم دعا کند، چون باردار بود و نزدیک زایمانش بود؛ دعا کند که خداوند فرزند پسرى به من عطا کند و بر او نام هم بگذارد. جواب چنین آمد: مشکات، قلب حضرت محمد صلى الله علیه و آله است.
دربارهى زنم جوابى نداد. در نامهاى دیگر نوشت: خداوند اجرت دهد و برایت جایگزین قرار دهد.
همسرم فرزند مردهاى به دنیا آورد، پس از آن باردار شد و پسرى زاد.
خبر دادن از تولد دو پسر
[160] -74- عبدالوهاب با سند خود از جعفر بن محمد قلانسى نقل مىکند:
برادرم محمد به امام عسکرى علیهالسلام نامه نوشت، در حالى که زنش حامله بود و خواست که براى فارغ شدنش دعا کند. و خداوند به او پسر عطا کند. و خواست که نامش را هم تعیین کند.
حضرت چنین نوشت: نام محمد و عبدالرحمن نام خوبى است. براى او دو پسر دوقلو به دنیا آمد، یکى را محمد نامید، دیگرى را عبدالرحمن.
کرامت آن حضرت در زندان
[161] -75- روایت شده که یکى از اصحاب او در زندان نزد آن حضرت رفت و با او خلوت کرد و به حضرت گفت: تو حجت خداوند در زمین اویى، اینک در بند درویشان به زندان افتادهاى. حضرت با دست خود اشاره کرد و فرمود: نگاه کن. اطراف او باغ و بوستان و نهرهاى جارى بود. آن مرد تعجب کرد. حضرت فرمود: آنجا که ما هستیم، همینطور است، ما در بند و قسمت فقیران و درویشان نیستیم.
حکایت آن حضرت با انوش مسیحى
[162] -76- بحرانى با سند خود از ابوجعفر احمد قصیر بصرى چنین نقل مىکند:
در سامرا نزد سرورمان امام عسکرى علیهالسلام حاضر شده بودیم. خادمى محترم از خانهى خلیفه بر او وارد شد و گفت: امیرمؤمنان به شما سلام مىرساند و مىگوید: با انوش مسیحى مکاتبه کردیم. او مىخواهد دو پسرش را پاک کند.
نجشمک هذا العناء الا لأنه قال: نحن نتبرک بدعاء بقایا النبوة و الرسالة.
فقال مولانا: الحمدلله الذى جعل النصارى أعرف بحقنا من المسلمین، ثم قال: أسرجوا لنا، فرکب حتى وردنا أنوش، فخرج الیه مکشوف الرأس، حافى القدمین، و حوله القسیسون و الشماسة و الرهبان، و على صدره الانجیل، فتلقاه على باب داره و قال له: یا سیدنا! أتوسل الیک بهذا الکتاب الذى أنت أعرف به منا الا غفرت لى ذنبى فى عناک، و حق المسیح عیسى بن مریم و ما جاء به من الانجیل من عندالله! ما سألت أمیرالمؤمنین مسألتک هذا الا لأنا وجدناکم فى هذا الانجیل مثل المسیح عیسى بن مریم عندالله.
فقال مولانا: الحمدلله، و دخل على فرسه، و الغلامان على منصة، و قد قام الناس على أقدامهم فقال علیهالسلام: أما ابنک هذا فباق علیک، و أما الآخر فمأخوذ عنک بعد ثلاثة أیام، و هذا الباقى یسلم و یحسن اسلامه، و یتولانا أهل البیت.
فقال: أنوش: والله، یا سیدى! ان قولک الحق و لقد سهل على موت ابنى هذا لما عرفتنى أن الآخر یسلم و یتولاکم أهل البیت.
فقال له بعض القسیسین: ما لک لا تسلم؟
فقال له أنوش: أنا مسلم، و مولانا یعلم ذلک، فقال مولانا: صدق، و لولا أن یقول الناس انا خبرناک بوفاة ابنک و لم یکن کما أخبرناک لسألنا الله بقائه علیک.
فقال أنوش: لا أرید یا سیدى! الا ما ترید.
قال أبوجعفر أحمد القصیر: مات والله! ذاک الابن بعد ثلاثة أیام، و أسلم الآخر بعد سنة، و لزم الباب معنا الى وفاة سیدنا أبىمحمد علیهالسلام.(303)
[163] -77- الکلینى: عن على بن محمد، عن أبىعبدالله بن صالح، عن أبیه، عن أبىعلى المطهر:
أنه کتب الیه سنة القادسیة، یعلمه انصرف الناس(عن المضى الى الحج)(304) و أنه یخاف العطش.
فکتب علیهالسلام: امضوا! فلا خوف علیکم ان شاء الله. فمضوا سالمین، و الحمدلله رب العالمین.(305)
از ما خواسته تا از شما بخواهیم سوار شده به خانهاش بروى و براى سلامتى و بقاى دو پسرش دعا کنى. دوست دارم سوار شوى و چنین کنى. تو را به این زحمت نینداختیم مگر به خاطر این که او گفته: ما به دعاى بازماندگان نبوت و رسالت تبرک مىجوییم.
مولاى ما فرمود: سپاس خدایى را که مسیحیان را آشناتر از مسلمانان به حق ما قرار داد.
سپس فرمود: اسب را زین کنید. سوار شد و به خانهى انوش رفت. انوش سر و پا برهنه به استقبال او آمد، در حالى که کشیشان و راهبان اطرافش بودند و انجیل بر سینهاش آویخته بود. امام را دم در خانهاش دیدار کرد و گفت: اى سرور ما! با این کتابى که تو از ما به آن آگاهترى، به تو توسل مىجویم که مرا به خاطر زحمت دادنم ببخشایى. به حق مسیح عیسى بن مریم و آن انجیلى که از سوى خداوند آورده است قسم، از امیرمومنان(خلیفه) نخواستیم که از شما بخواهد اینجا بیایید، مگر براى این که ما شما را در این انجیل، مانند عیسى بن مریم نزد خداوند یافتیم.
سرور ما فرمود: الحمدلله و سواره وارد شد، در حالى که دو غلام بر سکو بودند و مردم سرپا ایستاده بودند، حضرت فرمود: اما این پسرت براى تو مىماند، اما آن دیگرى پس از سه روز از تو گرفته مىشود و این که مىماند، مسلمان مىشود و اسلامش نیکو مىگردد و با ما اهل بیت، دوست مىشود.
انوش گفت: به خدا قسم سرور من، سخن تو حق است. این که گفتى پسر دیگرم سالم مىماند و دوستدار شما خاندان مىشود، مرگ این پسرم را بر من آسان مىسازد.
بعضى از کشیشان گفتند: تو چرا مسلمان نمىشوى؟
انوش گفت: من مسلمانم، سرورمان هم این را مىداند.
مولاى ما فرمود: راست مىگوید، اگر نبود این که مردم مىگویند ما خبر از وفات پسرش دادیم ولى چنان نشد که ما خبر دادیم، از خداوند مىخواستیم او را برایت نگه دارد.
انوش گفت: سرورم، جز آنچه را تو بخواهى نمىخواهم.
ابوجعفر احمد قصیر گفت: به خدا قسم پس از سه روز آن پسر مرد و دیگرى پس از یک سال مسلمان شد و با ما ملازم خانه و درگاه گشت، تا آن که سرورمان امام عسکرى علیهالسلام درگذشت.
[163] -77- کلینى با سند خود از ابوعلى مطهر چنین نقل مىکند که او در سال قادسیه نامه به حضرت عسکرى علیهالسلام نوشت که مردم از رفتن به حج منصرف شدهاند و او از عطش مىترسد.
امام عسکرى علیهالسلام نوشت: بروید و نترسید، ان شاء الله.
سالم رفتند. حمد و سپاس براى خداوند، پروردگار جهانیان.
علمه باللغات
[164] -78- و روى: عن على بن محمد و محمد بن أبىعبدالله، عن اسحاق، عن أحمد بن محمد بن الأقرع، قال: حدثنى أبوحمزة نصیر الخادم، قال:
سمعت أبامحمد علیهالسلام غیر مرة یکلم غلمانه بلغاتهم: ترک و روم و صقالبة، فتعجبت من ذلک، و قلت: هذا ولد بالمدینة، و لم یظهر لأحد حتى مضى أبوالحسن علیهالسلام، و لا رآه أحد، فکیف هذا؟! أحدث نفسى بذلک.
فأقبل على فقال: ان الله تبارک و تعالى بین حجته من سائر خلقه بکل شىء، و یعطیه اللغات و معرفة الأنساب و الآجال و الحوادث، و لولا ذلک لم یکن بین الحجة و المحجوج فرق.(306)
علمه بالطب
[165] -79- و روى: عن محمد بن یحیى، قال:
کتب بعض أصحابنا الى أبىمحمد علیهالسلام یشکو الیه دما و صفراء، فقال: اذا احتجمت هاجت الصفراء، و اذا أخرت الحجامة أضرنى الدم، فما ترى فى ذلک؟
فکتب علیهالسلام: احتجم، و کل على اثر الحجامة سمکا طریا کبابا.
قال: فأعدت علیه المسألة بعینها، فکتب: احتجم، و کل على اثر الحجامة سمکا طریا کبابا بماء و ملح، قال: فاستعملت ذلک، فکنت فى عافیة، و صار [ذلک] غذایى.(307)
لوجع الرأس
[166] -80- الکفعمى: عن العسکرى علیهالسلام لوجع الرأس: أن تقرأ على قدح فیه ماء:(أو لم یرى الذین کفروا أن السموات و الأرض کانتا رتقا ففتقناهما و جعلنا من الماء کل شىء حى أفلا یؤمنون(308)(ثم یشربه.(309)
علم آن حضرت به زبانها
[164] -78- نیز کلینى با سند خود از ابوحمزه نصیر خادم روایت مىکند:
بارها شنیدم که امام عسکرى علیهالسلام با غلامان خود به زبان خودشان صحبت مىکرد؛ ترکى، رومى، صقالبى.(310) من تعجب کردم و گفتم: او در مدینه به دنیا آمده و براى کسى آشکار نشده تا آن که امام هادى علیهالسلام وفات یافته و کسى هم او را ندیده است، این چگونه است؟ این گونه با خودم صحبت مىکردم.
حضرت روى به من کرد و فرمود: خداوند متعال حجت خود را از سایر بندگانش با هر چیزى متمایز ساخته و به او علم زبانهاى مختلف و شناخت نسبها و اجلها و حوادث را عطا مىکند و اگر چنین نبود، میان حجت و مردم دیگر تفاوتى نبود.
دانایى او به طب
[165] -79- نیز از محمد بن یحیى روایت کرده که گفت:
یکى از اصحاب ما به امام عسکرى علیهالسلام نامه نوشت و از بیمارى خون و صفرا شکایت کرد و گفت: هرگاه حجامت مىکنم صفرا تحریک مىشود و چون حجامت را به تأخیر مىاندازم خون به من زیان مىرساند. چه مصلحت مىبینى؟
حضرت نوشت: حجامت کن و در پى آن ماهى تازهى کباب شده بخور.
گوید: دوباره همان سئوال را خدمت او نوشتم. نوشت: حجامت کن و به دنبال آن کباب ماهى تازه با آب و نمک بخور.
گوید: چنان کردم و در عافیت و سلامتى بودم و این خوراک من شد.
براى سردرد
[166] -80- کفعمى از امام عسکرى علیهالسلام براى سردرد این درمان را روایت کرده است:
بر ظرفى که در آن آب است این آیه خوانده شود:(أو لم یرى الذین کفروا أن السموات و الأرض کانتا رتقا ففتقناهما و جعلنا من الماء کل شىء حى أفلا یؤمنون)؛ «آیا کافران ندیدند که آسمانها و زمین به هم پیوسته بودند و ما آن دو را از هم گسستیم و هر چیز زنده را از آب آفریدیم، آیا ایمان نمىآورند؟»، سپس آن را بنوشد.
شفاء المرضى
[167] -81- الطوسى: و قال محمد بن الحسن:
لقیت من علة عینى شدة، فکتبت الى أبىمحمد علیهالسلام أسأله أن یدعو لى، فلما نفذ الکتاب: قلت فى نفسى: لیتنى کنت سألته أن یصف لى کحلا أکحلها.
فوقع بخطه: یدعو لى بسلامتها، اذا کانت احداهما ذاهبة.
و کتب بعده: أردت أن أصف لک کحلا، علیک بصبر(311) مع الاثمد و کافورا و توتیا، فانه یجلو ما فیها من الغشاء، و ییبس الرطوبة، قال: فاستعملت ما أمرنى به، فصحت و الحمدلله.(312)
[168] -82- الراوندى: و کان بعضهم کتب الى الحسن العسکرى علیهالسلام فى صبى له، یشتکى ریح أم الصبیان. فقال: اکتب فى ورق، و علقه علیه، ففعل فعوفى باذن الله، و المکتوب هذا: بسم الله العلى العظیم الحلیم الکریم القدیم الذى لا یزول، أعوذ بعزة الحى الذى لا یموت من شر کل حى یموت.(313)
تکلمه مع الحیوان
[169] -83- أبوجعفر الطبرى: حدثنا عبدالله بن محمد، قال:
رأیت الحسن بن على السراج علیهالسلام یکلم الذئب فکلمه، فقلت له: أیها الامام الصالح! سل هذا الذئب عن أخ لى بطبرستان خلفته، و أشتهى أن أراه.
فقال لى: اذا اشتهیت أن تراه فانظر الى شجرة دارک بسر من رأى.
و کان أخرج فى داره علیهالسلام عینا نتبع عسلا و لبنا، فکنا نشرب منه و نتزود.(314)
درمان بیماران
[167] -81- شیخ طوسى از محمد بن حسن چنین نقل کرده است:
از درد چشمم سختى زیادى کشیدم. به امام عسکرى علیهالسلام نامه نوشتم و خواستم برایم دعا کند. چون نامه رفت، پیش خود گفتم: کاش درخواست کرده بودم سرمهاى براى چشمم بیان کند.
با خط خویش نوشت که اگر یکى از دو چشم نابینا شود، براى آن دیگرى دعا مىکند سالم بماند.
بعد از آن نوشت: خواستى سرمهاى برایت بیان کنم. صبر(315) و سنگ سرمه و کافور و توتیا(316) را سرمه بکش که پردهى چشم را جلا مىبخشد و رطوبت آن را خشک مىکند.
گوید: آنچه را دستور داد انجام دادم و بحمدالله چشمم خوب شد.
[168] -82- راوندى گوید: یکى نامهاى به امام حسن عسکرى علیهالسلام نوشت و دربارهى بیمارى کودکش که به باد ام الصبیان(317) مبتلا بود شکایت کرد.
حضرت فرمود: این جملات را بنویس و به گردن او بیاویز، چنان کردم و به اذن خدا خوب شد. آن متن نوشته این بود:
«بسم الله العلى العظیم الحلیم الکریم القدیم الذى لا یزول، أعوذ بعزة الحى الذى لا یموت من شر کل حى یموت»؛ به نام خداوند والاى بزرگ بردبار بزرگوار قدیم، آن که بى زوال است. به عزت آن زندهى نامیرا پناه مىبرم از شر هر زندهاى که مىمیرد.
سخن گفتن با حیوان
[169] -83- ابوجعفر طبرى از عبدالله بن محمد چنین نقل مىکند:
امام حسن عسکرى علیهالسلام را دیدم که با گرگ سخن مىگفت. به آن حضرت عرض کردم: اى امام شایسته، از این گرگ دربارهى برادرم که در طبرستان است بپرس که او آنجاست و دوست دارم او را ببینم.
حضرت فرمود: اگر دوست دارى او را ببینى، به درخت خانهات در سامرا نگاه کن.
آن حضرت در خانهى خود بود چشمهاى درآورده بود که از آن عسل و شیر مىجوشید و از آن مىنوشیدیم و توشه بر مىگرفتیم.
[170] -84- الکلینى: عن على بن محمد، عن أبىعلى محمد بن على بن ابراهیم، قال: حدثنى أحمد بن الحارث القزوینى، قال: کنت مع أبى بسر من رأى، و کان أبى یتعاطى البیطرة فى مربط أبىمحمد علیهالسلام قال: و کان عند المستعین بغل لم یر مثله حسنا و کبرا، و کان یمنع ظهره و اللجام و السرج و قد کان جمع علیه الراضة، فلم یمکن لهم حیلة فى رکوبه.
قال: فقال له بعض ندمائه: یا أمیرالمومنین! ألا تبعث الى الحسن ابن الرضا حتى یجىء، فاما أن یرکبه، و اما أن یقتله، فتستریح منه؟
قال: فبعث الى أبىمحمد علیهالسلام و مضى معه أبى، فقال أبى: لما دخل أبومحمد الدار کنت معه، فنظر أبومحمد الى البغل واقفا فى صحن الدار فعدل الیه، فوضع بیده على کفله.
قال: فنظرت الى البغل و قد عرق حتى سال العرق منه، ثم صار الى المستعین، فسلم علیه، فرحب به و قرب، فقال: یا أبامحمد! ألجم هذا البغل.
فقال أبومحمد علیهالسلام لأبى: ألجمه یا غلام! فقال المستعین: ألجمه أنت، فوضع طیلسانه، ثم قام، فألجمه، ثم رجع الى مجلسه وقعد فقال له: یا أبامحمد! أسرجه.
فقال لأبى: یا غلام! أسرجه، فقال: أسرجه أنت، فقام ثانیة، فأسرجه و رجع، فقال له: ترى أن ترکبه؟
فقال: نعم، فرکبه من غیر أن یمتنع علیه، ثم رکضه فى الدار، ثم حمله على الهملجة، فمشى أحسن مشى یکون، ثم رجع و نزل، فقال له المستعین: یا أبامحمد! کیف رأیته؟
قال: یا أمیرالمؤمنین! ما رأیت مثله حسنا و فراهة، و ما یصلح أن یکون مثله الا لأمیرالمؤمنین، قال: فقال: یا أبامحمد! فان أمیرالمؤمنین قد حملک علیه، فقال أبومحمد لأبى: یا غلام! خذه، فأخذه أبى فقاده.(318)
[170] -84 – کلینى با سند خود از احمد بن حارث قزوینى نقل مىکند:
با پدرم در سامرا بودم. پدرم به بیطارى حیوانات امام عسکرى علیهالسلام مىپرداخت. مستعین استرى داشت که در زیبایى و بزرگى بىنظیر بود، اما آن استر چموش بود و نمىگذاشت بر او سوار شوند، یا لجام زنند یا زین بر آن نهند. همهى مربیان اسب و استر را گرد آورده بود، اما هیچ کدام نتوانستند بر آن سوار شوند.
یکى از ندیمان خلیفه به او گفت: اى امیرمؤمنان، آیا کسى را سراغ امام حسن عسکرى علیهالسلام نمىفرستى تا بیاید؟ یا بر آن سوار مىشود، یا استر او را هم بر زمین زده و مىکشد و از او راحت مىشوى؟
گوید: کسى را نزد امام عسکرى علیهالسلام فرستاد. پدرم نیز همراه او رفت.
پدرم گوید: چون امام عسکرى علیهالسلام وارد خانه شد با او بودم. نگاهى به استر که در صحن خانه ایستاده بود انداخت و به طرف آن رفت و دست خود را بر کفل آن نهاد.
گوید: به استر نگاه کردم، دیدم عرق کرده تا حدى که عرق از او جارى شد. سپس حضرت نزد مستعین رفت و بر او سلام کرد. او هم خوشامد گفت و نزدیک خود نشاند و گفت: اى ابامحمد، این استر را لجام بزن، امام عسکرى علیهالسلام به پدر من فرمود: اى غلام، آن را لجام بزن، مستعین گفت: خودت لجامش بزن. حضرت رداى خود را کنارى نهاد، ایستاد و آن را لجام زد و دوباره آمد در جاى خود نشست. مستعین به او گفت: اى ابامحمد، زین بر آن بگذار.
امام به پدرم فرمود: اى غلام، زین بر آن بگذار.
خلیفه گفت: خودت زین بگذار.
امام دوباره برخاست و زین آن نهاد و برگشت.
مستعین به آن حضرت گفت: نمىخواهى سوارش شوى؟
فرمود: باشد، امام بر آن سوار شد، بدون آن که که ممانعتى کند، سپس در خانه آن را راه برد، سپس آن را به حالت یورتمه دواند، استر هم به بهترین صورت راه رفت، سپس برگشت و فرود آمد.
مستعین گفت: اى ابامحمد، آن را چگونه دیدى؟
فرمود: اى امیرمؤمنان، مرکبى به نیکویى و راهوارى آن ندیدهام و چنین حیوانى جز در خور امیرمؤمنان نیست. گفت: اى ابامحمد، امیرمؤمنان تو را بر آن نشاند(یعنى از آن تو باشد).
امام عسکرى به پدرم فرمود: اى غلام، آن را بگیر. پدرم هم آن را گرفت و برد.
غیبوبته فى الأرض
[171] -85- الطبرى: قلت للحسن بن على علیهماالسلام: أرنى معجزة خصوصیة أحدث بها عنک.
فقال: یا ابن جریر! لعلک ترتد. فحلفت له ثلاثا، فرأیته غاب فى الأرض تحت مصلاه، ثم رجع و معه حوت عظیم فقال: جئتک به من الأبحر السبعة، فأخذته معى الى مدینة السلام، و أطعمت منه جماعة من أصحابنا.(319)
معجزته فى نزول المطر
[172] -86- و قال: دخل على الحسن بن على علیهالسلام قوم من سواد العراق یشکون قلة الأمطار، فکتب لهم کتابا، فأمطروا.
ثم جاءوا یشکون کثرته، فختم فى الأرض، فأمسک المطر.(320)
انفتاح الأقفال و الدور بمروره
[173] -87- و قال: رأیت الحسن بن على السراج علیهالسلام یمر بأسواق سر من رأى، فما مر بباب مقفل الا انفتح، و لا دار الا انفتح، و أنه کان ینبئنا بما(کنا) نعمله باللیل(سرا و جهرا).(321)
پنهان شدنش در زمین
[171] -85- طبرى گوید: به امام حسن عسکرى علیهالسلام گفتم: به من معجزهاى خاص نشان بده تا آن را از تو نقل کنم.
حضرت فرمود: اى پسر جریر، نکند مرتد شوى؟
سه بار برایش سوگند خوردم. دیدم که حضرت زیر مصلاى خود در زمین ناپدید شد، سپس برگشت در حالى که ماهى بزرگى همراهش بود و فرمود: از دریاهاى هفتگانه برایت آوردم. با خودم آن را به مدینة السلام بردم گروهى از اصحابمان را با آن غذا دادم.
معجزهى آن حضرت در آمدن باران
[172] -86- نیز گوید: گروهى از سرزمین عراق خدمت حضرت عسکرى علیهالسلام رسیدند و از کمى بارندگى شکایت کردند. حضرت نوشتهاى براى آنان نوشت و باران برایشان بارید.
سپس آمدند و از زیادى باران شکایت کردند. حضرت نقشى بر زمین کشید و باران قطع شد.
گشوده شدن قفلها و خانهها با عبور آن حضرت
[173] -87- نیز گوید: امام حسن عسکرى علیهالسلام را دیدم که به بازارهاى سامرا عبور مىکرد، بر هر در قفل شدهاى مىگذشت، گشوده مىشد و بر هر خانهاى مىگذشت، باز مىشد و آن حضرت ما را از آن چه شب(به صورت نهان یا آشکار) انجام مىدادیم خبر مىداد.
9- فى الشیعة و أصحابه
علامات الشیعة
[174] -1- الطوسى: روى عن أبىمحمد الحسن العسکرى علیهالسلام أنه قال:
علامات المؤمن خمس: صلاة الخمسین، و زیارة الأربعین، و التختم فى الیمین، و تعفیر الجبین، و الجهر بسم الله الرحمن الرحیم.(322)
[175] -2- الطبرسى: باسناده عن الحسن العسکرى علیهالسلام أنه قال:
أعرف الناس بحقوق اخوانه و أشدهم قضاء لها أعظمهم عندالله شأنا، و من تواضع فى الدنیا لاخوانه فهو عندالله من الصدیقین و من شیعة على بن أبىطالب علیهالسلام حقا.
و لقد ورد على أمیرالمؤمنین علیهالسلام أخوان له مؤمنان أب و ابن، فقام الیهما، و أکرمهما و أجلسهما فى صدر مجلسه، و جلس بین أیدیهما.
ثم أمر بطعام فأحضر فأکلا منه، ثم جاء قنبر بطست و ابریق خشب و مندیل لییبس و جاء لیصب على ید الرجل ماءا، فوثب أمیرالمؤمنین علیهالسلام فأخذ الابریق لیصب على ید الرجل فتمرغ الرجل فى التراب و قال: یا أمیرالمؤمنین! الله یرانى، و أنت تصب على یدى؟!
قال: اقعد و اغسل یدک، فان الله عزوجل یراک و أخوک الذى لا یتمیز منک، و لا یتفضل علیک یخدمک، یرید بذلک خدمة فى الجنة مثل عشرة أضعاف عدد أهل الدنیا، و على حسب ذلک فى ممالکه فیها، فقعد الرجل.
فقال له على علیهالسلام: أقسمت علیک بعظیم حقى الذى عرفته و بجلته. و تواضعک لله بأن ندبنى لما
دربارهى شیعیان و اصحابش
نشانههاى شیعه
[174] -1- شیخ طوسى گوید: از امام حسن عسکرى علیهالسلام روایت شده است که فرمود:
نشانههاى مؤمن پنج چیز است: نماز پنجاه رکعت، زیارت اربعین، انگشتر کردن به سمت راست، سجده بر خاک کردن و «بسم الله الرحمن الرحیم» را بلند گفتن.
[175] -2- طبرسى با سند خود از امام حسن عسکرى علیهالسلام روایت مىکند که فرمود:
هر کس به حقوق برادرانش آشناتر و در راه اداى آنها کوشاتر باشد، جایگاهش نزد خداوند، بزرگتر است و هر که در دنیا براى برادرانش فروتنى کند، نزد خداوند از صدیقین و از پیروان حقیقى على بن ابىطالب علیهالسلام به شمار مىرود.
دو نفر از برادران دینى، یکى پدر و دیگرى پسر، به خدمت امیرمؤمنان علیهالسلام رسیدند. حضرت به احترام آنان برخاست، احترام کرد و آن دو را در بالاى مجلس خود نشاند و خود میان آن دو نشست.
سپس دستور داد غذا آوردند، آن دو از آن خوردند. سپس قنبر، لگن و آفتابهى چوبى و حوله براى خشک کردن آورد و آمد که به دست آن مرد آب بریزد، حضرت على علیهالسلام برخاست و آفتابه را گرفت تا به دست آن مرد آب بریزد. وى خود را به خاک افکند و گفت: یا امیرمؤمنان! خدا مرا مىبیند در حالى که مىخواهى آب بر دستان من بریزى؟
فرمود: بنشین و دستانت را بشوى، خداى متعال تو را و برادر تو را مىبیند که با تو فرقى ندارد و بر تو برترى نمىجوید، تو را خدمت مىکند و مىخواهد ده برابر شمار مردم دنیا در بهشت خدمتکار داشته باشد و به همین تعداد شما در مملوکهاى خود در آن. آن مرد نشست.
على علیهالسلام به او فرمود: تو را به خدا قسم مىدهم، به آن حق بزرگ من که آن را شناختهاى و بزرگ داشتهاى و به فروتنىات براى خدا به این که مرا بر این کار فراخوانده و تو را این شرافت بخشیده که من به تو خدمت کنم، دستت را با آرامش بشوى، همان گونه که اگر قنبر آب
شرفک به من خدمتى لک، لما غسلت [یدک] مطمئنا کما کنت تغسل لو کان الصاب علیک قنبرا،
ففعل الرجل، فلما فرغ ناول الابریق محمد بن الحنفیة و قال: یا بنى! لو کان هذا الابن حضرنى دون أبیه لصببت على یده، ولکن الله یأبى أن یسوى بین ابن و أبیه اذا جمعهما مکان، لکن قد صب الأب على الأب. فلیصب الابن على الابن، فصب محمد بن الحنفیة على الابن.
ثم قال الحسن العسکرى علیهالسلام: فمن اتبع علیا علیهالسلام على ذلک فهو الشیعى حقا.(323)
فضل الشیعة
[176] -3- الطوسى: أبوعلى أحمد بن على بن کلثوم السرخسى، قال: حدثنى اسحاق بن محمد بن أبان البصرى، قال: حدثنى محمد بن الحسن بن میمون، أنه قال:
کتبت الى أبىمحمد علیهالسلام أشکو الیه الفقر، ثم قلت فى نفسى: ألیس قال أبوعبدالله علیهالسلام: الفقر معنا خیر من الغنى مع عدونا، و القتل معنا خیر من الحیاة مع عدونا؟
فرجع الجواب: ان الله عزوجل یمحض أولیائنا اذا تکاثفت ذنوبهم بالفقر، و قد یعفو عن کثیر، و هو کما حدثت نفسک: الفقر معنا خیر من الغنى مع عدونا، و نحن کهف لمن التجأ الینا، و نور لمن استضاء بنا، و عصمة لمن اعتصم بنا، من أحبنا کان معنا فى السنام الأعلى، و من انحرف عنا فالى النار.
قال: قال أبوعبدالله: تشهدون على عدوکم بالنار، و لا تشهدون لولیکم بالجنة، ما یمنعکم من ذلک الا الضعف.(324)
[177] -4- الطبرسى: عن أبىمحمد العسکرى علیهالسلام أنه قال:
لما جعل الى على بن موسى الرضا علیهماالسلام ولایة العهد، دخل علیه آذنه فقال:
ان قوما بالباب یستأذنون علیک، یقولون: نحن من شیعة على علیهالسلام.
فقال: أنا مشغول فاصرفهم!
فصرفهم الى أن جاءوا هکذا یقولون و یصرفهم شهرین، ثم أیسوا من الوصول فقالوا: قل لمولانا: انا شیعة أبیک على بن أبىطالب علیهالسلام قد شمت بنا أعداؤنا فى حجابک لنا، و نحن ننصرف
مىریخت، مىشستى آن مرد چنان کرد. چون از شستن فراغت یافت، حضرت على علیهالسلام آفتابه را به محمد بن حنفیه داد و فرمود: پسرم، اگر این پسر تنها و بدون پدرش پیش من آمده بود، آن به دستانش مىریختم، ولى خداوند نمىخواهد که وقتى پدر و پسر باهماند، یکسان باشند، لیکن پدر به دست پدر آب ریخت، پسر هم به دست پسر آب بریزد.
محمد بن حنفیه آب به دست پسر ریخت.
سپس امام حسن عسکرى علیهالسلام فرمود: هر کس در این مورد پیرو على علیهالسلام باشد، او شیعهى راستین است.
برترى شیعه
[176] -3- شیخ طوسى با سند خود از محمد بن حسن بن میمون چنین نقل مىکند: نامه به امام حسن عسکرى علیهالسلام نوشتم و از تنگدستى شکایت کردم. سپس پیش خود گفتم: مگر امام صادق علیهالسلام نفرموده است که تنگدستى با ما بهتر است از ثروتمندى با دشمن ما، و کشته شدن با ما بهتر است از زندگى با دشمنان ما؟
جواب چنین آمد: خداوند متعال، دوستان ما را آن گاه که گناهانشان افزون گشت، با فقر مىآزماید و گاهى از بسیارى در مىگذرد و سخن همان است که با خود گفتى: فقر با ما بهتر از ثروتمندى با دشمن ماست و ما پناه آنیم که به ما پناه آورد و فروغ آنیم که از ما فروغ گیرد و نگهدار آنیم که به سبب ما عصمت جوید. هر که ما را دوست بدارد، در والاترین رتبه با ما خواهد بود و هر که از ما گمراه و کنار باشد، به سوى آتش است.
گوید: ابوعبدالله گفت: بر دشمنانتان به آتش گواهى مىدهید، ولى بر دوستانتان به بهشت گواهى نمىدهید، چیزى جز ضعف، شما را از این باز نمىدارد.
[177] -4- طبرسى از امام حسن عسکرى علیهالسلام چنین روایت مىکند:
چون ولایت عهدى را براى حضرت على بن موسى علیهالسلام قرار دادند، مأمور اذن ورود خدمت آن حضرت آمد و گفت: گروهى دم در، اجازهى ورود مىخواهند و مىگویند که از شیعیان على علیهالسلام هستند.
فرمود: من کار دارم، آنان را برگردان.
آنان را باز گرداند. همین طور مىآمدند و او آنان را بر مىگرداند تا دو ماه. سپس از رسیدن به حضور امام رضا علیهالسلام ناامید شدند و گفتند: به مولاى ما بگو: ما شیعهى پدرت على بن ابى طالبیم. دشمنان ما از این که ما را راه نمىدهى، ما را شماتت مىکنند و ما این بار برمىگردیم و به خاطر خجالت و غیرت از آنچه به ما رسید و ناتوانى از تحمل تلخى و سختى شماتت دشمنانمان، از شهر خودمان فرار مىکنیم.
عن هذه الکرة و نهرب من بلادنا خجلا و أنفة مما لحقنا، و عجزا عن احتمال مضض ما یلحقنا بشماتة أعدائنا.
فقال على بن موسى علیهمالسلام: ائذن لهم لیدخلوا، فدخلوا علیه فسلموا علیه، فلم یرد علیهم و لم یأذن لهم بالجلوس، فبقوا قیاما.
فقالوا: یا ابن رسول الله! ما هذا الجفاء العظیم و الاستخفاف بعد هذا الحجاب الصعب، أى باقیة تبقى منا بعد هذا؟!
فقال الرضا علیهالسلام: اقرؤا(و ما أصابکم من مصیبة فبما کسبت أیدیکم و یعفوا عن کثیر)(325) والله! ما اقتدیت الا بربى عزوجل و برسوله و بأمیرالمؤمنین و من بعد من آبائى الطاهرین علیهمالسلام، عتبوا علیکم فاقتدیت بهم.
قالوا: لما ذا یا ابن رسول الله؟!
قال: لدعواکم أنکم شیعة أمیرالمؤمنین! ویحکم انما شیعته الحسن و الحسین و سلمان و أبوذر و المقداد و عمار و محمد بن أبىبکر الذین لم یخالفوا شیئا من أوامره، و أنتم فى أکثر أعمالکم له مخالفون، و تقصرون فى کثیر من الفرائض، و تتهاونون بعظیم حقوق اخوانکم فى الله، و تتقون حیث لا تجب التقیة، و تترکون التقیة حیث لابد من التقیة، لو قلتم: انکم موالیه و محبوه، و الموالون لأولیائه و المعادون لأعدائه، لم أنکره من قولکم، ولکن هذه مرتبة شریفة ادعیتموها، ان لم تصدقوا قولکم بفعلکم هلکتم، الا أن تتدارککم رحمة ربکم.
قالوا یا ابن رسول الله! فاذا نستغفر الله و نتوب الیه من قولنا، بل نقول کما علمنا مولانا، نحن محبوکم و محبو أولیائکم، و معادوا أعدائکم.
قال الرضا علیهالسلام: فمرحبا بکم اخوانى و أهل ودى، ارتفعوا! فما زال یرفعهم حتى ألصقهم بنفسه. ثم قال لحاجبه: کم مرة حجبتهم؟
قال: ستین مرة.
قال: فاختلف الیهم ستین مرة متوالیة، فسلم علیهم، و اقرئهم سلامى فقد محوا ما کان من ذنوبهم باستغفارهم و توبتهم، و استحقوا الکرامة لمحبتهم لنا و موالاتهم، و تفقد أمورهم و أمور عیالاتهم، فأوسعهم نفقات و مبرات و صلات و دفع معرات.(326)
حضرت على بن موسى علیهالسلام فرمود: اجازه بده وارد شوند. وارد شدند و به او سلام دادند، حضرت جوابشان نگفت و اجازهى نشستن نداد، همچنان ایستاده ماندند.
گفتند: اى پسر پیامبر خدا! این جفاى بزرگ و خوار کردن، پس از آن ممانعت سخت از دیدار، پس از این براى ما چه باقى مىگذارد؟!
حضرت رضا علیهالسلام فرمود: این آیه را بخوانید:
(و ما أصابکم من مصیبة فبما کسبت أیدیکم و یعفو عن کثیر)؛ «هر مصیبتى که به شما برسد، به خاطر کار خودتان است و خدا از بسیارى در مىگذرد»؛ به خدا سوگند جز به پروردگارم و به پیامبرش و به امیرمؤمنان و پدران پاکم پس از آن حضرت، اقتدا نکردهام. آنان شما را ملامت کردهاند، من هم به آنان اقتدا کردم.
گفتند: چرا اى پسر پیامبر خدا؟
فرمود: براى این که شما ادعا مىکنید شیعهى امیرمؤمنان هستید. واى بر شما! شیعهى او حسن و حسین و سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و محمد بن ابىبکرند، آنان که با هیچ یک از دستورهایش مخالفت نکردند. شما در بیشتر کارهایتان با او مخالفید و در بسیارى از واجبات کوتاهى مىکنید و حقوق بزرگ برادران ایمانى خود را سبک مىشمارید و سستى مىکنید؛ آن جا که تقیه واجب نیست، تقیه مىکنید و آنجا که باید تقیه کرد، تقیه نمىکنید. اگر بگویید که موالى و دوستدار او و دوستدار دوستان او و دشمن دشمنان اوییم، حرفتان را مىپذیرفتم، لیکن مرتبه و درجهاى را که ادعا کردید، مرتبهى والایى است، اگر رفتارتان گواه صدق گفتارتان نباشد هلاک شدهاید، مگر این که رحمت پروردگارتان جبرانتان کند.
گفتند: اى پسر پیامبر خدا، پس از خداوند آمرزش مىطلبیم و از سخن خود توبه مىکنیم و همان را مىگوییم که شما یادمان دادید، ما دوستدار شما و دوستدار دوستانتان و دشمن دشمنانتانیم.
حضرت رضا علیهالسلام فرمود: آفرین به شما برادرانم و اهل دوستى من، بیایید بالا. پیوسته آنان را بالا مىبرد تا آن که آنان را به خودش چسبانید، سپس به دربانش فرمود: چند بار جلوى ورودشان را گرفتى؟
گفت: شصت بار.
فرمود: شصت بار پیاپى نزدشان برو و به آنان سلام بده و سلام مرا به آنان برسان، با استغفار و توبهاى که کردند، گناهانشان را محو کردند و به خاطر محبت و دوستىشان با ما شایستهى کرامت شدند. به کار خودشان و خانوادههایشان رسیدگى کن و تا مىتوانى در خرجى، نیکى، احسان و دفع سختىهایشان بکوش.
فضل المؤمن على الکافر
[178] -5- ابن فهد الحلى: عن العسکرى علیهالسلام: لو جعلت الدنیا کلها لقمة واحدة، لقمتها من یعبد الله خالصا لرأیت أنى مقصر فى حقه، و لو منعت الکافر منها حتى یموت جوعا و عطشا ثم أذقنه شربة من الماء لرأیت أنى قد أسرفت.(327)
اکرامه علیهالسلام لأرحامه
[179] -6- المجلسى: تاریخ قم: للحسن بن محمد القمى، قال:
رویت عن مشایخ قم: أن حسین بن الحسن بن جعفر بن محمد بن اسماعیل بن جعفر الصادق علیهالسلام کان بقم یشرب الخمر علانیة، فقصد یوما لحاجة باب أحمد بن اسحاق الأشعرى، و کان وکیلا فى الأوقاف بقم، فلم یأذن له و رجع الى بیته مهموما.
فتوجه أحمد بن اسحاق الى الحج، فلما بلغ سر من رأى استأذن على أبىمحمد الحسن العسکرى علیهالسلام، فلم یأذن له، فبکى أحمد لذلک طویلا، و تضرع حتى أذن له: فلما دخل قال: یا ابن رسول الله! لم منعتنى الدخول علیک، و أنان من شیعتک و موالیک؟!
قال علیهالسلام: لأنک طردت ابن عمنا عن بابک، فبکى أحمد و حلف بالله أنه لم یمنعه من الدخول علیه الا لأن یتوب من شرب الخمر.
قال: صدقت، ولکن لابد عن اکرامهم و احترامهم، على کل حال، و أن لا تحقرهم، و لا تستهین بهم، لانتسابهم الینا فتکون من الخاسرین.
فلما رجع أحمد الى قم أتاه أشرافهم، و کان الحسین معهم، فلما رآه أحمد و تب الیه و استقبله و أکرمه و أجلسه فى صدر المجلس، فاستغرب الحسین ذلک منه و استبدعه، و سأله عن سببه؟
فذکر له ما جرى بینه و بین العسکرى علیهالسلام فى ذلک، فلما سمع ذلک ندم من أفعاله القبیحة، و تاب منها، و رجع الى بیته و أهرق الخمور و کسر آلاتها، و صار من الأتقیاء المتورعین، و الصلحاء المتعبدین، و کان ملازما للمساجد معتکفا فیها، حتى أدرکه الموت، و دفن قریبا من مزار فاطمة رضى الله عنهما.(328)
برترى مؤمن بر کافر
[178] -5- ابنفهد حلى از امام عسکرى علیهالسلام چنین روایت مىکند:
اگر همهى دنیا را یک لقمه کنم و آن را به دهان کسى بگذارم که خالصانه خدا را عبادت مىکند، چنین مىبینم که در حق او کوتاهى کردهام و اگر از دنیا چیزى به کافر ندهم، تا آن که از گرسنگى و تشنگى بمیرد، سپس یک جرعه آب به او بچشانم، به نظرم که اسراف کردهام.
احترام به خویشاوندان
[179] -6- مجلسى از تاریخ قم، نوشتهى حسن بن محمد قمى چنین نقل مىکند:
از بزرگان قم چنین به ما روایت شده است: حسین بن حسن بن جعفر بن محمد بن اسماعیل بن جعفر صادق علیهالسلام در قم بود و آشکارا شراب مىخورد. روزى به خاطر کارى به در خانهى احمد بن اسحاق اشعرى رفت که وکیل اوقاف قم بود. او به وى اجازه نداد. اندوهگین به خانهاش برگشت.
احمد بن اسحاق به حج رفت. چون به سامرا رسید، اجازهى ورود به محضر امام حسن عسکرى علیهالسلام خواست. حضرت اذن ورود نداد. احمد به همین خاطر گریهاى طولانى کرد و نالید تا آن که اجازهى ورود داده شد. چون وارد شد، گفت: اى پسر پیامبر خدا، چرا اجازهى ورود به حضورت را به من ندادى؟ من که از شیعیان و پیروان تو هستم!
فرمود: چون که تو پسر عموى ما را از در خانهات راندى.
احمد گریست و قسم خورد که براى این جهت او را اجازهى ورود ندادم تا از شرابخوارى توبه کند. حضرت فرمود: راست مىگویى، لیکن باید آنان را در هر حال اکرام و احترام کرد و نباید تحقیرشان کنى و توهین نمایى، چون به ما نسبت دارند و اگر چنین کنى از زیانکاران مىشوى.
چون احمد به قم بازگشت، بزرگان قم به دیدنش آمدند. حسین هم از آن جمله بود.
احمد چون او را دید به سوى او شتافت و استقبال و احترام کرد و در صدر مجلس نشاند. حسین از این برخورد، احساس شگفتى کرد و بىسابقه دانست و سبب آن را پرسید.
وى ماجراى خود و امام عسکرى علیهالسلام را در این باره یاد کرد. چون این را شنید، از کارهاى زشت خود پشیمان شد و توبه کرد و به خانهاش برگشت و شرابها را ریخت؛ ابزار بادهنوشى را شکست و از پروا پیشگان پرهیزگار و پارسا و از صالحان عبادت پیشه گشت و پیوسته ملازم مسجد و معتکف در آن بود تا آن که مرگش فرا رسید و کنار مزار فاطمه معصومه علیهاالسلام به خاک سپرده شد.
الامام و الأصحاب
نصبه ابراهیم بن عبده بالوکالة
[180] -7- الطوسى: قال أبوعمرو:
حکى بعض الثقات، أن أبامحمد صلوات الله علیه کتب الى ابراهیم بن عبده: و کتابى الذى ورد على ابراهیم بن عبده بتوکیلى ایاه لقبض حقوقى من موالینا هناک، نعم، هو کتابى بخطى الیه، أعنى ابراهیم بن عبده، لهم ببلدهم حقا غیر باطل، فلیتقوا الله حق تقاته، و لیخرجوا من حقوقى و لیدفعوها الیه، فقد جوزت له ما یعمل به فیها، وفقه الله و من علیه بالسلامة من التقصیر برحمته.
و من کتاب له علیهالسلام الى عبدالله بن حمدویه البیهقى: و بعد فقد نصبت لکم ابراهیم بن عبده لیدفع النواحى و أهل ناحیتک حقوقى الواجبة علیکم الیه، و جعلته ثقتى و أمینى عند موالیى هناک، فلیتقوا الله و لیراقبوا و لیؤدوا الحقوق، فلیس لهم عذر فى ترک ذلک و لا تأخیره، و لا أشقاهم الله بعصیان أولیائه، و رحمهم الله و ایاک معهم برحمتى لهم، ان الله واسع کریم.(329)
تمجیده کتاب یونس مولى آل یقطین
[181] -8- النجاشى: و قال شیخنا أبوعبدالله محمد بن محمد بن النعمان فى کتاب مصابیح النور: أخبرنى الشیخ الصدوق أبوالقاسم جعفر بن محمد بن قولویه رحمة الله، قال: حدثنا على بن الحسین بن بابویه، قال: حدثنا عبدالله بن جعفر الحمیرى، قال: قال لنا أبوهاشم داود بن القاسم الجعفرى رحمة الله:
عرضت على أبىمحمد صاحب العسکر علیهالسلام کتاب یوم و لیلة لیونس، فقال لى: تصنیف من هذا؟
قلت: تصنیف یونس مولى آل یقطین فقال: أعطاه الله بکل حرف نورا یوم القیمة.(330)
امام عسکرى و اصحاب
نصب ابراهیم بن عبده به وکالت
[180] -7- شیخ طوسى از ابوعمرو نقل مىکند:
برخى از افراد موثق نقل کردهاند که حضرت امام عسکرى علیهالسلام به ابراهیم بن عبده چنین نوشت:
و نامهى من که به ابراهیم بن عبده رسید، با این مضمون که او را وکیل خودم در دریافت حقوق خودم از شیعیانمان در آنجا قرار دادهام، آرى آن نامهى من و به خط من براى اوست، یعنى ابراهیم بن عبده. آنان در شهرشان حقى دارند که باطل نیست، پس به نحو شایسته پروا پیشه کنند و حقوق مرا جدا کنند و به او بپردازند، او را مجاز کردهام که در آنها آن گونه که مىخواهد عمل کند. خداوند او را موفق بدارد و با رحمت خویش بر او منت نهند تا از کوتاهى سالم بماند.
و از نامهى آن حضرت به عبدالله بن حمدویهى بیهقى است: و بعد، ابراهیم بن عبده را براى شما تعیین کردم تا مردم آن نواحى و ناحیهى تو حقوق واجب من بر شما را به او بپردازند. او را فرد مورد اطمینان و امین خودم نزد دوستانم در آنجا قرار دادم. پس تقواى الهى پیشه کنند و مراقب باشند و حقوق را بپردازند، در ترک این و تأخیر پرداخت، عذرى ندارند. خدا نکند که با نافرمانى از اولیاى الهى نگون بخت شوند. خداوند آنان و تو را همراه آنان رحمت کند، به سبب رحمت من بر آنان، همانا خداوند وسعت بخش و بزرگوار است.
ستایش او از نوشتهى یونس، مولاى آل یقطین
[181] -8- نجاشى با سند خود از شیخ صدوق، از ابوهاشم داوود بن قاسم جعفرى چنین نقل مىکند:
کتاب یوم و لیلة(یک شب و روز) یونس را خدمت حضرت امام حسن عسکرى علیهالسلام نشان دادم. حضرت پرسید: این نگاشتهى کیست؟
گفتم: نوشتهى یونس مولاى آل یقطین.
فرمود: خداوند در مقابل هر حرف آن، نورى در روز قیامت به او عطا کند.
لعنه عروة بن یحیى الدهقان
[182] -9- الطوسى: حدثنى محمد بن قولویه الجمال، عن محمد بن موسى الهمدانى:
أن عروة بن یحیى البغدادى، المعروف بالدهقان لعنه الله، و کان یکذب على أبى الحسن على بن محمد بن الرضا علیهالسلام، و على أبىمحمد الحسن بن على علیهماالسلام بعده، و کان یقطع أمواله لنفسه دونه و یکذب علیه، حتى لعنه أبومحمد علیهالسلام و أمر شیعته بلعنه، و الدعاء علیه لقطع الأموال، لعنه الله.
قال على بن سلمان بن رشید العطار البغدادى: فلعنه أبومحمد علیهالسلام، و ذلک أنه کانت لأبى محمد علیهالسلام خزانة، و کان یلیها أبوعلى بن راشد رضى الله عنه، فسلمت الى عروة، فأخذ منها لنفسه ثم أحرقت باقى ما فیها، یغایظ بذلک أبامحمد علیهالسلام فلعنه و برئ منه و دعا علیه، فما أمهل یومه ذلک و لیلته حتى قبضه الله الى النار.
فقال علیهالسلام: جلست لربى لیلتى هذه کذا و کذا جلسة، فما انفجر عمود الصبح و لا انطفى ذلک النار حتى قتل الله عدوه لعنه الله.(331)
فى کتب بنىفضال
[183] -10- و روى: و قال: أبوالحسین بن تمام، حدثنى عبدالله الکوفى، خادم الشیخ الحسین بن روح رضى الله عنه، قال:
سئل الشیخ – یعنى أباالقاسم رضى الله عنه – عن کتب ابن أبىالعزاقر بعد ما ضم و خرجت فیه اللعنة، فقیل له: فکیف نعمل بکتبه و بیوتنا منه ملاء؟
فقال: أقول فیها ما قاله أبومحمد الحسن بن على صلوات الله علیهما، و قد سئل عن کتب بنىفضال، فقالوا: کیف نعمل بکتبهم و بیوتنا منها ملاء؟
فقال صلوات الله علیه: خذوا بما رووا، و ذروا ما رأوا.(332)
لعن او نسبت به عروة بن یحیى دهقان
[182] -9- شیخ طوسى از محمد بن قولویه از محمد بن موسى همدانى چنین نقل مىکند:
عروة بن یحیى بغدادى معروف به دهقان – که خدا لعنتش کند – بر امام هادى و امام حسن عسکرى علیهماالسلام پس از امام هادى علیهالسلام دروغ مىبست و اموال امام را براى خود برمىداشت و بر آن حضرت دروغ مىبست، تا آن که امام عسکرى علیهالسلام او را لعن کرد و به شیعیان خود دستور داد لعنتش کنند و نفرینش کنند، به خاطر بردن اموال امام. خدا لعنتش کند.
على بن سلیمان بن رشید عطار بغدادى گوید: امام عسکرى علیهالسلام او را لعنت کرد، چون امام عسکرى علیهالسلام خزانهاى داشت که ابوعلى بن راشد خزانهدارش بود، تحویل عروه شد و از آن براى خود برداشت کرد و باقى ماندهاش را هم آتش زد و با این کار مىخواست امام عسکرى علیهالسلام را ناراحت و با وى دشمنى کند. امام عسکرى علیهالسلام او را لعنت کرد و از وى بیزارى جست و نفرینش کرد، یک شب و روز مهلت نیافت مگر این که خداوند جان او را گرفت و او را به دوزخ برد.
امام عسکرى علیهالسلام فرمود: امشب چندین نوبت در پیشگاه خدا دعا کردم، سپیدهى صبح ندمیده بود و آن آتش(که عروه در اموال امام افروخت) خاموش نشده بود که خداوند، دشمنش را کشت. خدا لعنتش کند.
دربارهى نوشتههاى بنىفضال
[183] -10- نیز روایت کرده است از عبدالله کوفى، خادم حسین بن روح که گوید: از حسین بن روح دربارهى نوشتههاى ابن ابى العزاقر پرسیدند، پس از آن که ضمیمه شد و دربارهى او لعنت صادر شد. گفتند: با آنها چه کنیم در حالى که خانههاى ما پر از نوشتههاى اوست؟
گفت: من دربارهى آنها همان را مىگویم که امام حسن عسکرى علیهالسلام فرمود: آن گاه از نوشتههاى بنىفضال از حضرتش پرسیدند و گفتند: با نوشتههاى آنان چه کنیم؟ در حالى که خانههاى ما پر از آنهاست.
حضرت عسکرى علیهالسلام فرمود: آنچه را روایت کردهاند بگیرند و آنچه را نظر خودشان است واگذارید.
تمجیده لفضل بن شاذان
[184] -11- الطوسى: عن سعد بن جناح الکشى، قال:
سمعت محمد بن ابراهیم، الوراق السمرقندى، یقول: خرجت الى الحج، فأردت أن أمر على رجل کان من أصحابنا معروف بالصدق و الصلاح و الورع و الخیر، یقال له: بورق البوسنجانى [البوشنجانى]، قریة من قرى هراة، و أزوره و أحدت عهدى به، قال: فأتیته فجرى ذکر الفضل بن شاذان رحمة الله، فقال بورق: کان الفضل بن بطن شدید العلة، و یختلف فى اللیلة مائة مرة الى مائة و خمسین مرة.
فقال له بورق: خرجت حاجا فأتیت محمد بن عیسى العبیدى، و رأیته شیخا فاضلا فى أنفه عوج و هو القنا، و معه عدة، رأیتهم مغتمین محزونین، فقلت لهم: ما لکم؟
قالوا: ان أبامحمد علیهالسلام قد حبس.
قال بورق: فحججت و رجعت، ثم أتیت محمد بن عیسى، و وجدته قد انجلى عنه ما کنت رأیت به، فقلت: ما الخبر؟
قال: قد خلى عنه.
قال بورق: فخرجت الى سر من رأى و معى کتاب یوم و لیلة، فدخلت على أبىمحمد علیهالسلام و رأیته ذلک الکتاب، فقلت له: جعلت فداک، ان رأیت أن تنظر فیه، فلما نظر فیه و تصفحه ورقة ورقة، قال:
هذا صحیح، ینبغى أن یعمل به.
فقلت له: الفضل بن شاذان شدید العلة، و یقولون: انها من دعوتک بموجدتک علیه، لما ذکروا عنه أنه قال: ان وصى ابراهیم خیر من وصى محمد علیهالسلام، و لم یقل فداک هکذا، کذبوا علیه، فقال: نعم [کذابوا علیه]، رحم الله الفضل.
قال بورق: فرجعت فوجدت الفضل قد توفى فى الأیام التى قال أبومحمد علیهالسلام: رحم الله الفضل.(333)
ستایش از فضل بن شاذان
[184] -11- شیخ طوسى از سعد بن جناح کشى نقل مىکند:
از محمد بن ابراهیم وراق سمرقندى شنیدم که مىگفت: به سفر حج رفتم، خواستم به یکى از اصحاب ما که به راستى و صلاح و پرهیزکارى و خیر نیکى مشهور بود، گذر کنم که به او «بورق بوشنجانى» مىگفتند: اهل روستایى از روستاهاى هرات. مىخواستم دیدارى با او تازه کنم.
گوید: نزد او رفتم. یادى از فضل بن شاذان شد. بورق گفت: فضل، دل درد شدیدى داشت.(334) و در شب، صد تا صد و پنجاه بار به تخلى مىرفت.
بورق به او گفت: سالى به حج رفتم، پیش محمد بن عیسى عبیدى رفتم، او را شیخى فاضل یافتم که استخوان وسط بینى او برآمده بود، عدهاى همراهش بودند، آنان را غمگین و محزون دیدم. گفتم: سبب چیست؟
گفتند: امام عسکرى علیهالسلام به زندان افتاده است.
بورق گفت: حج گزاردم و برگشتم، سپس نزد محمد بن عیسى رفتم، دیدم آن حالت اندوه قبلىاش برطرف شده است، گفتم: خبر چیست؟
گفت: آزادش کردند.
بورق گفت: به سامرا رفتم و کتاب «روز و شب» با من بود. خدمت امام عسکرى علیهالسلام رسیدم و آن کتاب را نشانش دادم و گفتم: فدایت شوم اگر ممکن است نگاهى به آن بیفکن. چون در آن نگریست و آن را صفحه به صفحه ورق زد، فرمود: این درست است، سزاوار است به آن عمل شود.
به حضرت گفتم: فضل بن شاذان به شدت بیمار است و مىگویند این در اثر نفرین شما و ناراحتى شما از اوست، به خاطر آن چه از قول او نقل کردهاند که گفته است: جانشین ابراهیم بهتر از جانشین محمد صلى الله علیه و آله است، در حالى که فدایت شوم، او چنین نگفته و به او دروغ بستهاند.
فرمود: آرى دروغ بستهاند، خدا فضل را رحمت کند.
بورق گفت: من بازگشتم، دیدم در همان ایامى که امام عسکرى علیهالسلام فرمود: خدا فضل را رحمت کند، فضل در گذشته است.
[185] -12- و روى: [عن] محمد بن الحسین بن محمد الهروى، عن حامد بن محمد العلجردى البوسنجى، عن الملقب بفورا، من أهل البوزجان من نیسابور.
أن أبامحمد الفضل بن شاذان رحمه الله کان وجهه الى العراق الى حیث به أبومحمد الحسن بن على صلوات الله علیهما.
فذکر أنه دخل [على] أبىمحمد علیهالسلام، فلما أراد أن یخرج سقط منه کتاب فى حضنه ملفوف فى رداء له، فتناوله أبومحمد علیهالسلام و نظر فیه، و کان الکتاب من تصنیف الفضل، و ترحم علیه، و ذکر أنه قال: أغبط أهل خراسان بمکان الفضل بن شاذان، و کونه بین أظهرهم.(335)
[186] -13- و روى [عن] محمد بن الحسین، عن عدة أخبروه، أحدهم أبوسعید بن محمود الهروى، و ذکر أنه سمعه أیضا أبوعبدالله الشاذانى النیسابورى، و ذکر له:
أن أبامحمد علیهالسلام ترحم علیه ثلاثا ولاءا.
قال أحمد بن یعقوب، أبوعلى البیهقى رحمه الله: أما ما سألت من ذکر التوقیع الذى خرج فى الفضل بن شاذان، أن مولانا علیهالسلام لعنه بسبب قوله بالجسم، فانى أخبرک أن ذلک باطل، و انما کان مولانا علیهالسلام أنفذ الى نیسابور وکیلا من العراق، کان یسمى أیوب بن الناب، یقبض حقوقه، فنزل بنیسابور عند قوم من الشیعة ممن یذهب مذهب الارتفاع و الغلو و التفویض، کرهت أن أسمیهم.
فکتب هذا الوکیل: یشکوا الفضل بن شاذان، بأنه یزعم أنى لست من الأصل و یمنع الناس من اخراج حقوقه، و کتب هؤلاء النفر أیضا الى الأصل، الشکایة للفضل، و لم یکن ذکروا الجسم و لا غیره، و ذلک التوقیع خرج من ید المعروف بالدهقان ببغداد، فى کتاب عبدالله بن حمدویه البیهقى، و قد قرأته بخط مولانا علیهالسلام.
و التوقیع هذا: الفضل بن شاذان ماله و لموالى یؤذیهم و یکذبهم، و انى لأحلف بحق آبائى لئن لم ینته الفضل بن شاذان عن هذا لأرمینه بمرماة لا یندمل جرحه منها فى الدنیا و لا فى الآخرة.
و کان هذا التوقیع بعد موت الفضل بن شاذان بشهرین فى سنة ستین و مأتین قال أبوعلى: و الفضل بن شاذان کان برستاق بیهق، فورد خیر الخوارج فهرب منهم فأصابه التعب من خشونة السفر فاعتل و مات منه، و صلیت علیه.(336)
[185] -12- نیز با سند خود از حامد بن محمد علجردى بوسنجى، از کسى که ملقب به فورا بود از مردم بوزجان نیشابور چنین نقل کرده است:
ابومحمد فضل بن شاذان او(فورا) را به سمت عراق فرستاد، به آنجا که حضرت امام حسن عسکرى علیهالسلام بود.
گفته است که وارد بر امام عسکرى علیهالسلام شد. چون خواست خارج شود کتابى که آن را در پارچهاى پیچیده بود از دامنش افتاد. امام عسکرى علیهالسلام آن را برداشت و در آن نگریست. کتاب، از تألیفهاى فضل بن شاذان بود. حضرت براى او درخواست رحمت کرد و فرمود: من به حال مردم خراسان غبطه مىخورم، به خاطر جایگاه فضل بن شاذان و حضورش در میان آنان.
[186] -13- نیز با سند خودش از ابوسعید بن محمود هروى و ابوعبدالله شاذانى نیشابورى نقل کرده است که امام عسکرى علیهالسلام سه بار پیاپى بر او رحمت فرستاده است.
احمد بن یعقوب، ابوعلى بیهقى گوید: اما آنچه دربارهى توقیعى پرسیدى که دربارهى فضل بن شاذان صادر شده و مولاى ما او را به سبب عقیده به «جسم بودن خدا» لعنت کرده است، من به تو خبر مىدهم که آن نادرست است. مولاى ما وکیلى را از عراق به نیشابور فرستاد که نامش ایوب بن ناب بود و حقوق امام علیهالسلام را دریافت مىکرد. در نیشابور نزد قومى از شیعیان فرود آمد که اعتقادات غلوآمیز و تفویض داشتند، دوست نداشتم که نامشان را ببرم.
این وکیل نامهاى نوشت و از دست فضل بن شاذان شکایت کرد که وى مىپندارد من از شما وکالت ندارم و نمىگذارد مردم حقوق امام را بپردازند. آن گروه نیز نامهاى شکایتآمیز از فضل نوشتند، ولى سخنى از عقیده به جسمانیت یا جز آن نگفتند. آن توقیع به دست آن که در بغداد به «دهقان» معروف بود صادر شد، آن هم در نامهى عبدالله بن حمدویهى بیهقى. من آن را به خط مولایمان خواندهام. متن توقیع چنین است:
فضل بن شاذان با دوستان ما چه کار دارد که آنان را اذیت و تکذیب مىکند؟ من به حق پدرانم سوگند مىخورم اگر فضل بن شاذان دست از این کار بر ندارد، او را با تیرى هدف قرار مىدهم که زخم آن در دنیا و آخرت التیام نیابد.
این توقیع، دو ماه پیش از درگذشت فضل بن شاذان در سال 260 بود.
ابوعلى گوید: فضل بن شاذان در روستاى بیهق بود. خبر خوارج به او رسید، از دست آنان گریخت از سختى مسافرت به رنج افتاد و بیمار شد و در پى آن بیمارى درگذشت و بر او نماز خواندم.
فى ایمان أبىطالب
[187] -14- روى الشیخ حر العاملى: باسناده عن ابنبابویه، عن محمد بن القاسم المفسر، عن یوسف بن محمد بن زیاد، عن العسکرى علیهالسلام فى حدیث قال: ان اباطالب کمؤمن آل فرعون یکتم ایمانه.(337)
کتاب أحمد بن خانبة
[188] -15- السید بن طاووس: حدث أبومحمد هارون بن موسى رحمة الله علیه، قال: حدثنا أبوعلى الأشعرى، و کان قائدا من القواد، عن سعید بن عبدالله الأشعرى، قال:
عرض أحمد بن عبدالله بن خانبة کتابه على مولانا أبىمحمد الحسن بن على ابنمحمد، صاحب العسکرى، الآخر علیهماالسلام فقرأه، و قال: صحیح، فاعملوا به.(338)
توقیعه لوالد الصدوق
[189] -16- بحرالعلوم:
و قد ترجم على بن الحسین(هذا [أى والد الشیخ الصدوق رحمة الله]) فى جمع المعاجم الرجالیة، و قد کتب الیه الامام الحادى عشر أبومحمد الحسن بن على العسکرى علیهماالسلام کتابا جلیلا یوصیه به، جاء فیه ما هذا نصه:
بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین، و العاقبة للمتقین، و الجنة للموحدین، و النار للملحدین، و لا عدوان الا على الظالمین، و لا اله الا الله أحسن الخالقین، و الصلاة على خیر خلقه محمد و عترته الطاهرین.
أما بعد، أوصیک یا شیخى و معتمدى و فقیهى، أباالحسن على بن الحسین القمى! – وفقک الله لمرضاته، و جعل من صلبک أولادا صالحین برحمته – بتقوى الله، و اقام الصلاة و ایتاء الزکاة، فانه لا تقبل الصلاة من مانعى الزکاة.
و أوصیک بمغفرة الذنب، و کظم الغیظ، و صلة الرحم، و مواساة الاخوان، و السعى فى حوائجهم فى العسر و الیسر، و الحلم عند الجهل، و التفقه فى الدین، و التثبت فى الامور، و التعاهد للقرآن، و حسن الخلق، و الأمر بالمعروف، و النهى عن المنکر، قال الله تعالى:(لا خیر فى کثیر من نجواهم الا من أمر بصدقة أو معروف أو اصلاح بین
در ایمان ابوطالب
[187] -14- شیخ حر عاملى با سند خویش از یوسف بن محمد بن زیاد، از امام عسکرى علیهالسلام روایت کرده که وى در حدیثى فرمود:
ابوطالب همچون مؤمن آل فرعون است که ایمان خویش را پنهان مىداشت.
کتاب احمد بن خانبه
[188] -15- سید بن طاووس با سند خود از ابوعلى اشعرى، که از فرماندهان بود، از سعید بن عبدالله اشعرى نقل مىکند:
احمد بن عبدالله بن خانبه، کتاب خود را بر امام حسن عسکرى علیهالسلام عرضه کرد، آن حضرت آن را خواند و فرمود:
صحیح است، به آن عمل کنید.
توقیع آن حضرت براى پدر صدوق
[189] -16- شرح حال على بن حسین(یعنى پدرم مرحوم شیخ صدوق) در همهى منابع رجالى یاد شده است.
امام یازدهم حضرت امام عسکرى علیهالسلام نامهاى ارجمند به او نوشته و توصیههایى به او نموده است. در متن آن چنین آمده است:
بسم الله الرحمن الرحیم
حمد و سپاس از آن خداوند، پروردگار جهانیان است و عاقبت از آن تقوا پیشگان و بهشت از آن یکتاپرستان و آتش براى کافران است و راه دشمنى جز بر ستمکاران نیست و معبودى جز خداوند نیست که بهترین آفریدگان است و درود بر بهترین آفریدگانش محمد صلى الله علیه و آله و خاندان پاک او باد.
اما بعد، تو را سفارش مىکنم – اى شیخ من، از مورد اعتماد من و فقیه من، ابوالحسن على بن حسین قمى، که خداوند تو را به آنچه مورد رضاى اوست موفق بدارد و از نسل تو، با رحمت خویش فرزندانى شایسته قرار دهد. – به تقواى الهى و برپایى نماز و پرداخت زکات، چرا که نماز از کسى که زکات ندهد پذیرفته نیست.
و تو را توصیه مىکنم به درگذشتن از گناه، فرو بردن خشم، صلهى رحم، نیکى به برادران و تلاش در رفع نیازهایشان در تنگدستى و توانگرى، بردبارى هنگام برخورد با نادانى، ژرفنگرى در دین، استوارى و تحقیق در کارها، پیوسته با قرآن بودن، اخلاق نیکو، امر به
الناس)(339) و اجتناب الفواحش کلها، و علیک بصلاة اللیل، فان النبى صلى الله علیه و آله أوصى علیا علیهالسلام، فقال: یا على! علیک بصلاة اللیل ثلاث مرات، و من استخف بصلاة اللیل فلیس منا.
فاعمل بوصیتى، و أمر شیعتى حتى یعملوا علیه، و علیک بالصبر و انتظار الفرج، فان النبى صلى الله علیه و آله قال: أفضل أعمال أمتى انتظار الفرج، و لا یزال شیعتنا فى حزن حتى یظهر ولدى الذى بشر به النبى صلى الله علیه و آله أنه یملأ الأرض عدلا و قسطا کما ملئت ظلما و جورا.
فاصبر یا شیخى! و أمر جمیع شیعتى بالصبر،(فان الأرض لله یورثها من یشاء من عباده و العاقبة للمتقین)(340)، و السلام علیک و على جمیع شیعتنا و رحمة الله و برکاته، و حسبنا الله و نعم الوکیل، نعم المولى و نعم النصیر.(341)
عثمان بن سعید العمرى
[190] -17- الطوسى: روى أحمد بن على بن نوح أبوالعباس السیرافى، قال: أخبرنا أبونصر هبةالله بن محمد بن أحمد، المعروف بابن برینة الکتاب، قال: حدثنى بعض الشراف من الشیعة الامامیة أصحاب الحدیث، قال: حدثنى أبومحمد العباس بن أحمد الصائغ، قال: حدثنى الحسین بن أحمد الخصیبى، قال: حدثنى محمد بن اسماعیل، و على بن عبدالله الحسنیان، قالا:
دخلنا على أبىمحمد الحسن علیهالسلام بسر من رأى و بین یدیه جماعة من أولیائه و شیعته، حتى دخل علیه بدر خادمه، فقال: یا مولاى! بالباب قوم شعث غبر، فقال لهم: هؤلاء نفر من شیعتنا بالیمن – فى حدیث طویل یسوقانه، الى أن ینتهى الى أن قال الحسن علیهالسلام لبدر -: فامض فائتنا بعثمان بن سعید العمرى، فما لبثنا الا یسیرا حتى دخل عثمان، فقال له سیدنا أبومحمد علیهالسلام: امض یا عثمان! فانک الوکیل، و الثقة المأمون على مال الله، و اقبض من هؤلاء النفر الیمنیین ما حملوه من المال.
ثم ساق الحدیث الى أن قالا: ثم قلنا بأجمعنا: یا سیدنا! والله، ان عثمان لمن خیار شیعتک، و لقد زدتنا علما بموضعه من خدمتک، و انه وکیلک وثقتک على مال الله تعالى، قال: نعم، و اشهدوا على أن عثمان بن سعید العمرى وکیلى، و أن ابنه محمدا وکیل ابنى مهدیکم.(342)
معروف و نهى از منکر. خداوند متعال فرموده است: «در بسیارى از سخنان آهسته و نجواهایشان چیزى نیست، مگر آن که کسى به صدقه امر کند یا میان مردم آشتى دهد» و پرهیز از همهى زشتىها، بر تو باد نماز شب، چرا که پیامبر صلى الله علیه و آله على علیهالسلام را سفارش کرد و سه بار فرمود: یا على! نماز شب بخوان. و هر کس نماز شب را سبک شمارد از ما نیست.
به سفارشم عمل کن، به شیعیان من نیز دستور بده به آن عمل کنند. بر تو باد صبر و انتظار فرج، که پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: برترین کارهاى امت من انتظار فرج است. همواره در شیعیان ما اندوه خواهد بود، تا آن که فرزندم ظهور کند. آن که پیامبر صلى الله علیه و آله بشارتش را داده که زمین را پر از عدل و داد مىکند، آن گونه که پر از ستم و جور شده باشد.
پس اى شیخ من، صبر کن و همه پیروان مرا نیز به شکیبایى دستور بده «همانا زمین از آن خداوند است، به هر که از بندگانش بخواهد به میراث مىدهد و سرانجام از آن تقوا پیشگان است.»
سلام و رحمت و برکات خدا بر تو و بر همهى شیعیان ما باد. خداوند ما را بس است، تکیهگاه خوبى است و خوب مولا و یاورى است.
عثمان بن سعید عمرى
[190] -17- شیخ طوسى با سند خویش از محمد بن اسماعیل حسنى و على بن عبدالله حسنى، نقل مىکند که این دو چنین روایت کردهاند:
در سامرا خدمت امام حسن عسکرى علیهالسلام رسیدیم. گروهى از دوستان و شیعیان در محضرش بودند. خادم آن حضرت به نام بدر وارد شد و گفت: مولاى من، گروهى غبارآلود، دم درند. به آنان فرمود: آنان گروهى از شیعیان ما در یمناند – حدیثى طولانى است، نقل مىکنند تا آنجا که امام عسکرى علیهالسلام به بدر فرمود: برو و عثمان بن سعید عمرى را پیش ما بیاور. اندکى گذشت که عثمان وارد شد. سرور ما امام حسن عسکرى علیهالسلام به او فرمود: اى عثمان، تو وکیل و مورد اطمینان ما و امین بر مال خداوندى. برو و از این یمنىها اموالى را که آوردهاند تحویل بگیر.
حدیث را بیان کرده تا آنجا که آن دو گویند:
سپس همگى ما گفتیم: اى سرور ما، به خدا قسم عثمان از بهترین شیعیان توست، آگاهى ما بر جایگاه خدمتگزارى او نسبت به خودت افزودى. او وکیل و مورد اعتماد تو بر مال خداى متعال است. فرمود: آرى، و گواه باشید که عثمان بن سعید عمرى وکیل من است و پسر او محمد، وکیل پسر من، مهدى شماست.
10- فى المذاهب
رد الصوفیه
[191] -1- الطوسى: عن على بن محمد بن قتیبة، قال: حدثنى أبوحامد أحمد بن ابراهیم المراغى(343)، قال: ورد على القاسم بن العلا نسخة ما کان خرج من لعن ابنهلال، و کان ابتداء ذلک أن کتب علیهالسلام الى قوامه بالعراق: احذروا الصوفى المتصنع.
قال: و کان من شأن أحمد بن هلال أنه قد کان حج أربعا و خمسین حجة، عشرون منها على قدمیه، قال: و کان رواة أصحابنا بالعراق لقوه و کتبوا منه. و أنکروا ما ورد فى مذمته، فحملوا القاسم بن العلاء على أن یراجع فى أمره، فخرج الیه: قد کان أمرنا نفذ الیک فى المتصنع ابنهلال لا رحمه الله، بما قد علمت لم یزل، لا غفر الله له ذنبه، و لا أقاله عثرته، یداخل فى أمرنا بلا اذن منا و لا رضى، یستبد برأیه، فیتحامى من دیوننا، لا یمضى من أمرنا الا بما یهواه و یرید، أرداه الله بذلک فى نار جهنم، فصبرنا علیه حتى بتره الله بدعوتنا عمره.
و کنا قد عرفنا خبره قوما من موالینا فى أیامه لا رحمه الله، و أمرنا هم بالقاء ذلک الى الخاص من موالینا، و نحن نبرء الى الله من ابنهلال، لا رحمه الله، و ممن لا یبرء منه.
و أعلم الاسحاقى سلمه الله و أهل بیته مما أعلمناک من حال هذا الفاجر و جمیع من
10- دربارهى مذاهب
رد صوفىگرى
[191] -1- شیخ طوسى با سند خود از احمد بن ابراهیم مراغى(344) چنین نقل مىکند:
نسخهاى از آنچه دربارهى لعن ابنهلال صادر شده بود، به قاسم بن علا رسید. آغاز آن چنین بود که امام حسن عسکرى علیهالسلام به کارگزارانش در عراق نوشته بود: از صوفى ریاکار بپرهیزید.
گوید: وضع احمد بن هلال بر این گونه بود که پنجاه و چهار بار به حج رفته بود، که بیست بار آن پیاده بود.
گوید: روایان اصحاب ما در عراق به دیدارش مىرفتند و از او حدیث مىنوشتند و آنچه را در مذمت او وارد شده، انکار مىکردند. قاسم بن علا را واداشتند که دربارهى او [با امام] مکاتبه کند. از سوى امام براى او چنین جوابى آمد:
دستور ما دربارهى ابنهلال ظاهرساز و ریاکار، پیشتر به تو رسیده بود. خدا رحمتش نکند! همان نظر که دانستهاى، همچنان باقى است، خداوند گناهانش را نیامرزد و لغزشش را نپذیرد. بدون اجازه و رضایت ما در کار ما دخالت مىکند، به رأى شخص خود عمل مىکند، بدهىهاى ما را نمىدهد، فرمان ما را هم اجرا نمىکند مگر آنچه را دلش بخواهد. خداوند به سبب این کارش او را در آتش دوزخ سرنگون سازد. ما بر او صبر کردیم، تا آن که خداوند با نفرین ما عمرش را به پایان رساند.
ما وضع او را در دورانى که بود – که خدا نیامرزدش – به گروهى از دوستانمان هم شناساندیم و به آنان دستور دادیم که این مطلب را به دوستان خاص ما برسانند. ما به درگاه خدا از ابنهلال بیزارى مىجوییم، خدا او را و کسى را که از وى بیزارى نمىجوید، رحمت نکند.
کان سألک و یسألک عنه، من أهل بلده و الخارجین، و من کان یستحق أن یطلع على ذلک، فانه لا عذر لأحد من موالینا فى التشکیک فیما یؤدیه عنا ثقاتنا، قد عرفوا بأننا نفاوضهم سرنا، و نحمله ایاه الیهم، و عرفنا ما یکون من ذلک ان شاء الله تعالى.
و قال أبوحامد: فثبت قوم على انکار ما خرج فیه، فعاودوه فیه، فخرج: لا شکر الله قدره، لم یدع المرء ربه بأن لا یزیغ قلبه بعد أن هداه، و أن یجعل ما من به علیه مستقرا، و لا یجعله مستودعا، و قد علمتم ما کان من أمر الدهقان علیه لعنة الله، و خدمته و طول صحبته، فأبد له الله بالایمان کفرا حین فعل ما فعل، فعاجله الله بالنقمة و لا یمهله، و الحمدلله لا شریک له، و صلى الله على محمد و آله و سلم.(345)
رد الواقفة
[192] -2- الراوندى: روى عن أحمد بن محمد بن مطهر، قال:
کتب بعض أصحابنا الى أبىمحمد علیهالسلام – من أهل الجبل – یسأله عمن وقف على أبى الحسن موسى أتولاهم أم أتبرء منهم؟
فکتب: لا تترحم على عمک، لا رحم الله عمک، و تبرء منه، أنا الى الله منهم برىء، فلا تتولاهم، و لا تعد مرضاهم، و لا تشهد جنائزهم، و لا تصل على أحد منهم مات أبدا.
سواء من جحد اماما من الله، أو زاد اماما لیست امامته من الله، أو جحد أو قال ثالث ثلاثة، ان جاحد أمر آخرنا جاحد أمر أولنا، و الزائد فینا کالناقص الجاحد أمرنا، و کان هذا – أى السائل – لم یعلم أن عمه کان منهم، فأعلمه ذلک.(346)
به اسحاقى – که خدا او و خانوادهاش را سلامت بدارد – و به هر کس که از تو دربارهى این فاجر پرسیده و مىپرسد، از همشهریانش یا دیگران، و به هر کس که شایستهى آن است که آگاه باشد، آنچه را دربارهى او براى تو بیان کردیم، خبر بده، هیچ یک از دوستان ما دربارهى آنچه افراد مورد اطمینان ما از طرف ما بیان مىکنند حق ندارد شک کند، افراد مورد اطمینانى که شناخته شدهاند و به این که ما در نهان با آنان گفت و گو مىکنیم و اسرار خود را به آنان مىسپاریم و آنچه را هست به آنان مىشناسانیم، ان شاءالله تعالى.
ابوحامد گوید: گروهى همچنان آنچه را دربارهى او صادر شده بود، انکار مىکردند، دوباره نامه نوشتند از سوى حضرت چنین جواب آمد:
خداوند پاداشش ندهد. این شخص نگذاشت که خداوند پس از هدایتش، دل او را از گمراهى باز دارد و نعمتى را که به او داد، تداوم بخشد و آن را موقتى قرار ندهد. از وضع دهقان – که لعنت خدا بر او باد – و از سابقهى خدمت و همنشینى دراز مدتش آگاهید. وقتى آن کارها را کرد، خداوند ایمانش را به کفر مبدل ساخت و در انتقام او تسریع کرد و به او مهلت نداد. حمد خدایى را که بىشریک است و درود و سلام خدا بر محمد صلى الله علیه و آله و خاندانش باد.
رد واقفیان
[192] -2- راوندى گوید: از احمد بن محمد بن مطهر چنین روایت شده است:
گروهى از اصحاب ما از مردم جبل(طبرستان)، به امام عسکرى علیهالسلام نامه نوشتند و دربارهى کسانى که بر امام کاظم علیهالسلام توقف کردهاند(و امامان بعدى را قبول ندارند) پرسیدند که آیا با آنان دوستى کنیم یا از ایشان بیزارى بجوییم؟
امام چنین نوشت: به عمویت ترحم مکن، خدا عمویت را نیامرزد، از او بیزارى بجوى. من به درگاه خدا از آنان بیزارم، با آنان دوستى مکن، به عیادت بیمارانشان مرو، در تشییع جنازههایشان شرکت مکن و هر یک از آنان که مرد، بر آنان نماز مخوان.
اگر کسى امامى را که از سوى خداست انکار کند، یا امامى را بیفزاید که امامتش از سوى خدا نیست، یا انکار کند، یا بگوید سومین از سه تا(تثلیث) اینان مثل هماند. کسى که آخرین ما را انکار کند، اولین ما را انکار کرده و کسى که بر تعداد امامان بیفزاید، همچون کسى است که کاسته و امامت ما را انکار کرده است.
این سؤال کننده، نمىدانست که عمویش از آن واقفیان بوده، امام او را آگاهانید.
المفوضة
[193] -3- الطوسى: حدثنى جعفر بن محمد بن مالک، قال: حدثنى محمد بن جعفر بن عبدالله، عن أبىنعیم محمد بن أحمد الأنصارى، قال:
وجه قوم من المفوضة و المقصرة کامل بن ابراهیم المدنى الى أبىمحمد [الحسن بن على] علیهاالسلام.
قال کامل: فقلت فى نفسى: أسأله لا یدخل الجنة الا من عرف معرفتى و قال بمقالتى. قال: فلما دخلت على سیدى أبىمحمد علیهالسلام نظرت الى ثیاب بیاض ناعمة علیه، فقلت فى نفسى: ولى الله و حجته یلبس الناعم من الثیاب، و یأمرنا نحن بمواساة الاخوان، و ینهانا عن لبس مثله!
فقال علیهالسلام متبسما: یا کامل! و حسر عن ذراعیه، فاذا مسح أسود خشن على جلده، فقال: هذا الله [عزوجل]، و هذا لکم.
فسلمت و جلست الى باب علیه ستر مرخى، فجاءت الریح فکشفت طرفه، فاذا أنا بفتى کأنه فلقة قمر، من أبناء أربع سنین، أو مثلها، فقال لى: یا کامل بن ابراهیم! فاقشعررت من ذلک، و ألهمت أن قلت: لبیک یا سیدى! فقال: جئت الى ولى الله و حجته و بابه، تسأله: هل یدخل الجنة الا من عرف معرفتک، و قال بمقالتک؟
فقلت: اى، والله!
قال: اذن والله! یقل داخلها، والله! انه لیدخلها قوم یقال لهم: الحقیة، قلت: یا سیدى! و من هم؟
قال: قوم من حبهم لعلى یحلفون بحقه، و لا یدرون ما حقه و فضله.
ثم سکت صلوات الله علیه عنى ساعة، ثم قال: و جئت تسأله: عن مقالة المفوضة، کذبوا علیهم لعنة الله، بل قلوبنا أوعیة لمشیئة الله، فاذا شاءالله شئنا، و الله [عزوجل] یقول:(و ما تشاؤن الا أن یشاء الله).(347)
مفوضه
[193] -3- شیخ طوسى با سند خود از ابونعیم محمد بن احمد انصارى نقل مىکند:
گروهى از مفوضه و مقصره، کامل بن ابراهیم مدنى را نزد امام حسن عسکرى علیهالسلام فرستادند. کامل گوید: پیش خود گفتم: در این باره از او سئوال کنم که هر کس با من هم عقیده باشد وارد بهشت مىشود.
چون به حضور امام عسکرى علیهالسلام رسیدم و نگاهم به جامهى سفید و نرم آن حضرت افتاد، پیش خودم گفتم: این ولى و حجت خدا، این گونه لباسهاى نرم مىپوشد و به ما دستور مىدهد که با برادرانمان مواسات داشته باشیم و از پوشیدن چنین چیزى ما را نهى مىکند!
امام عسکرى علیهالسلام با لبخند فرمود: اى کامل! [در حالى که حضرت آستینهاى خود را بالا زد و لباس سیاه و خشنى بر بدن او بود، فرمود:] این براى خداى متعال است و این به خاطر شما!
سلام دادم و کنار درى که پردهاى از آن آویخته بود نشستم. بادى وزید و پرده را کنار زد، پسرى را دیدم که مثل پارهى ماه بود و حدود چهار سال داشت. به من گفت: اى کامل بن ابراهیم!
از سخن او لرزیدم و به دلم افتاد که بگویم: بله سرورم!
گفت: نزد ولى خدا و حجت الهى و باب او آمدهاى تا بپرسى که آیا تنها کسانى که بر مذهب و عقیدهى تواند وارد بهشت مىشوند؟
گفتم: آرى به خدا قسم.
فرمود: پس به خدا قسم در این صورت بهشتیان کم خواهند بود! به خدا قسم کسانى وارد بهشت مىشوند که به آنان «حقیه» گفته مىشود.
گفتم: سرورم، آنان کیانند؟
فرمود: گروهى که به خاطر محبتشان به على علیهالسلام به حق او سوگند مىخورند، ولى حق او و فضیلتش را نمىشناسند. سپس آن حضرت مدتى سکوت کرد، سپس فرمود: نیز آمدهاى دربارهى عقیدهى مفوضه بپرسى. آنان دروغ مىگویند، خدا لعنتشان کند، بلکه دلهاى ما ظرف مشیت و خواست خداوند است، هرگاه که خدا بخواهد ما هم مىخواهیم. خداوند متعال مىفرماید: «و نمىخواهید مگر آن که خدا بخواهد».
ثم رجع والله! الستر الى حاله، فلم أستطع کشفه.
فنظر الى أبومحمد علیهالسلام متبسما فقال: یا کامل! ما جلوسک، و قد أنبأک بحاجتک حجتى من بعدى؟!
فقمت و خرجت، و لم أعاینه بعد ذلک.
قال أبونعیم: فلقیت کاملا، و سألته عن هذا الخبر، فحدثنى به.(348)
و روى هذا الخبر أحمد بن على الرازى، عن محمد بن على، عن على بن عبدالله بن عائذ الرازى، عن الحسن بن وجناء النصیبى، قال: سمعت أبانعیم محمد بن أحمد الأنصارى، و ذکر مثله.
قتل الصعالیک
[194] -4- الکلینى: عن على بن محمد، عن بعض أصحابنا، عن عبدالله بن عامر، قال:
سمعته یقول: و قد تجارینا ذکر الصعالیک، فقال عبدالله بن عامر: حدثنى هذا، و أومأ الى أحمد بن اسحاق أنه کتب الى أبىمحمد علیهالسلام یسأل عنهم، فکتب الیه: اقتلهم.(349)
سپس به خدا قسم پرده به حال اولش برگشت و نتوانستم کنارش بزنم.
امام عسکرى علیهالسلام لبخند زنان به من نگریست و فرمود: اى کامل! براى چه نشستهاى؟ حجت من پس از من، خواستهات را پاسخ داد.
برخاسته بیرون آمدم و دیگر پس از آن او را ندیدم.
ابونعیم گوید: من کامل را دیدار کردم و این خبر را از او پرسیدم، برایم نقل کرد.
صعلوک به معناى فقیر و درویش است، ولى صعالیک، گروهى از درویشان و عیاران بودهاند که راهزنى و غارتگرى مىکردند.
کشتن صعلوکها
[194] -4- کلینى با سند خود از عبدالله بن عامر نقل مىکند، راوى مىگوید: با هم دربارهى صعالیک سخن مىگفتیم. عبدالله عامر گفت: این شخص(اشاره به احمد بن اسحاق کرد) برایم نقل کرد که نامه به امام عسکرى علیهالسلام نوشت و دربارهى صعلوکها و عیاران از آن حضرت پرسید. امام چنین نوشت: آنان را به قتل برسان.
11- المعاد
موعظته فى الموت
[195] -1- الحرانى: قال علیهالسلام: انکم فى آجال منقوصة، و أیام معدودة، و الموت یأتى بغتة، من یزرع خیرا یحصد غبطة، و من یزرع شرا یحصد ندامة، لکل زارع ما زرع، لا یسبق بطیىء بحظه، و لا یدرک حریص ما لم یقدر له، من اعطى خیرا فالله أعطاه، و من وقى شرا فالله وقاه.(350)
اقسام المجنون فى الآخرة
[196] -2- النورى: عن المولى الأجل الأردبیلى فى حدیقة الشیعة، نقلا عن قرب الاسناد لعلى بن بابویه، عن على بن ابراهیم بن هاشم، عن أبىهاشم الجعفرى، قال:
سئل أبومحمد العسکرى علیهالسلام عن المجنون؟
فقال صلوات الله و سلامه علیه: ان کان مؤذیا فهو فى حکم السباع، و الا ففى حکم الأنعام.(351)
11- دربارهى معاد
موعظهى آن حضرت دربارهى مرگ
[195] -1- حرانى از آن حضرت چنین روایت مىکند:
شما در اجلهایى هستید که کاسته مىشود و روزهایى که شمرده مىگردد و مرگ ناگهان مىآید.
هر کس نیکى بکارد، نیکى درو مىکند و هر کس بدى بکارد، پشیمانى درو مىکند. هر زارعى را همان است که کشته است. نه آن که کند باشد، از بهرهاش جلو مىافتد و نه آن که حریص و آزمند باشد، به آنچه برایش مقدر نیست مىرسد، به هر که خیرى داده شود، خداوند به او عطا کرده و هر که از شرى مصون بماند، خداوند نگاهش داشته است.
انواع دیوانه در آخرت
[196] -2- محدث نورى از مقدس اردبیلى و او از قرب الاسناد، با سند خود از ابوهاشم جعفرى چنین نقل مىکند:
از امام حسن عسکرى علیهالسلام دربارهى مجنون پرسیدند.
او – که درود و سلام خدا بر او باد – فرمود: اگر آزار رساننده باشد در حکم درندگان است و اگر بىآزار باشد در حکم چهارپایان.
1) قال المجلسى: و هذا عنکم معزول أى لا یجب علیکم التفکر فى الذات و الصفات، بل علیکم التصدیق بما وصف تعالى به نفسه.
2) الکافى 103:1 ح 10، التوحید: 101 ح 14 باختلاف یسیر، بحارالأنوار 260: 3 ح 10.
3) مهج الدعوات: 317، کشف الغمة 420: 2، الفصول المهمة: 274، بحارالأنوار 371: 78 ح 6 و 257: 92 ح 51 و 223: 93 ضمن ح 1.
4) علامهى مجلسى گوید: معناى این که «این از شما معزول» است. یعنى تفکر در ذات و صفات بر شما واجب نیست، بلکه بر شما لازم است او را به همان گونه که خداى متعال خودش را توصیف کرده است، بشناسید و باور کنید.
5) الکافى 95: 1 ح 1، التوحید: 108 ح 2، بحارالأنوار 43: 4 ح 21.
6) الغیبة: 207 ح 176، اثبات الوصیة: 242، تحف العقول: 366 قطعة منه، المناقب لابن شهر آشوب 439: 4، اعلام الورى 143: 2، الخرائج و الجرائح: 688: 2 ح 11 باختلاف یسیر، کشف الغمة 420: 2: الفصول المهمة: 274 قطعة منه، بحارالأنوار 250: 50 ح 4 و 358: 73 ح 73 و 371: 78 ح 5، مدینة المعاجز 571: 7 ح 2557، مستدرک الوسائل 351: 11 ح 13230.
7) هکذا فى المصدر قال فى لسان العرب7 / 282: الخباط بالضم: داء کالخبون و لیس به، و خبطه الشیطان و تخبطه، مسه بأذى و أفسد، هامش الاحتجاج.
8) الخلد بالتحریک: البال، یقال: وقع ذلک فى خلدى أى فى روعى و قلبى مجمع البحرین 676:1(خ ل د).
9) الاحتجاج 74: 1 ح 24، التفسیر المنسوب الى الامام العسکرى علیهالسلام: 294 ضمن ح 142، بحارالأنوار 265: 19 ح 6.
10) آبة: بلیدة تقابل ساوة، تعرف بین العامة بآوة. معجم البلدان 50: 1.
11) المناقب 425: 4، بحارالأنوار 317: 50 ح 14.
12) شهرى کوچک مقابل ساوه که به آوه شناخته مىشود؛ معجم البلدان، ج 1، ص 50.
13) البقرة 2 / 144.
14) البقرة: 2 / 142.
15) البقرة: 2 / 115.
16) البقرة: 2 / 143.
17) الاحتجاج 81: 1 ح 25. التفسیر المنسوب الى الامام العسکرى علیهالسلام: 492 ح 312 بتفاوت یسیر، بحارالأنوار 59: 84 ح 12، تفسیر نور الثقلین 132: 1 ح 399 و البرهان 158: 1 ح 3.
18) المناقب: 424: 4، بحارالأنوار 392: 10 ح 1 باختلاف یسیر.
19) الخرائج و الجرائح 686: 2، بحارالأنوار 254: 50 ح 9، مدینة المعاجز 630: 7 ح 2614.
20) المناقب 436 4، الثاقب فى المناقب: 568، ح 511، بحارالأنوار 254: 50 ح 8 و 258 ح 15.
21) وصم یصم وصما العود أو العظم صدعه من بینونة. الوصمة: الفترة فى الجسد. المنجد: 904(وصم) و فى مجمع البحرین: الوصم الصدع فى العود من غیر بینونة و الوصم: العیب و العار، 4: 509(و ص م).
22) التوحید: 230 ح 5، معانى الأخبار: 4 ح 2 قطعة منه، تفسیر المنسوب الى الامام العسکرى علیهالسلام: 21 ح 7 – 5 بتفاوت یسیر، بحارالأنوار 41: 3 ح 16 و 182: 4 ح 7 باختصار فیهما و 232: 92 ح 14، تفسیر نور الثقلین 12: 1 ح 50.
23) فى المصدر: یسار، و هو غیر صحیح کما مر فى الحدیث السابق.
24) معانى الأخبار: 33 ح 4، التفسیر المنسوب الى الامام العسکرى علیهالسلام: 44 ح 20، بحارالأنوار 9: 24 ح 1، تفسیر نور الثقلین 21: 1 ح 95.
25) النساء: 4 / 69.
26) معانى الأخبار: 36 ح 9، التفسیر المنسوب الى الامام العسکرى علیهالسلام: 47 ح 22 و فیه: فیلحقه، بحارالأنوار 10: 24 ح 2 و 227: 74 ح 22 قطعة منه فیهما، تفسیر نورالثقلین: 23: 1 ح 102. قطعة منه.
27) الاسراء: 17 / 88.
28) معانى الأخبار: 24 ح 4، التفسیر المنسوب الى الامام العسکرى علیهالسلام: 62 ح 32 و 33، حلیة الأبرار 482: 2 بحارالأنوار 173: 9 ح 1 و 2 و 217: 17 ح 21 مع اختصار و 377: 92 ح 10.
29) البقرة، 2 / 7.
30) الاحتجاج 505: 2 ح 334، التفسیر المنسوب الى الامام العسکرى علیهالسلام: 98 ح 53، بحارالأنوار 200: 5 ح 24، تفسیر نور الثقلین 33: 1 ح 17.
31) تقدم فى الحدیث السابق.
32) البقرة: 2 / 22.
33) الرذاذ: المطر الضعیف، أو الساکن الدائم الصغار القطر، و الوابل: المطر شدید الضخم القطر، و الهطل: المطر الضعیف الدائم، و تتابع المطر المتفرق العظیم القطر، و الطل: المطر الضعیف، أو أخف المطر و أضعفه أو الندى أو فوقه و دون المطر، عن هامش تفسیر المنسوب الى الامام العسکرى علیهالسلام.
34) الاحتجاج 506:2 ح 336، تفسیر المنسوب الى الامام العسکرى علیهالسلام: 142 ح 72، عیون أخبار الرضا علیهالسلام 2: 125 ح 26 باسناده عن الحسن بن على، عن آبائه، عن على بن الحسین علیهمالسلام، و کذا فى التوحید: 403 ح 11، بحارالأنوار 3: 35 ح 10.
35) البقرة: 2 / 79 – 78.
36) البقرة: 159/2 و 160.
37) الاحتجاج 508:2 ح 337، التفسیر المنسوب الى الامام العسکرى علیهالسلام: 299 ح 143، بحارالأنوار 318:9، تفسیر نورالثقلین 92:1 ح 254.
38) البقرة: 2 / 82.
39) نقب الحائط: خرقه.
40) اى الجراحات، و هى فى الرأس خاصة.
41) البقرة: 82.
42) القرم: العظیم، السید.
43) تفسیر الامام العسکرى علیهالسلام: 316 ح 161، الخرائج و الجرائح 383: 2 ح 3 مختصرا، بحارالانوار 160: 68. مدینة المعاجز 589: 7 ح 2579.
44) الأنعام: 6 / 32.
45) الزمر: 39 / 53.
46) النساء: 4 / 48.
47) الخرائج و الجرائح 686: 2 ح 7، بحارالأنوار 256: 50 ح 12، مدینة المعاجز 631: 7 ح 2615.
48) الأعراف 7 / 172.
49) اثبات الوصیة: 241، الثاقب المناقب: 567 ح 508، کشف الغمة 419: 2، بحارالأنوار 260: 5 ح 67، مدینة المعاجز 635: 7 ح 2620.
50) التوبة: 9 / 16.
51) الکافى 508: 1 ح 9، المناقب لابن شهر آشوب 432: 4 بتفاوت، بحارالأنوار 245: 24 ح 2 و 285: 50، نورالثقلین 192: 2 ح 74، مدینة المعاجز 545: 7 ح 2527.
52) یوسف: 77.
53) المنطقة و النطاق: کل ما شد به وسطه، لسان العرب(نطق).
54) الخرائج و الجرائح 738: 2 ح 53، بحارالأنوار 298: 12 ح 86، مدینة المعاجز 664: 7 ح 2653.
55) الرعد: 13 / 39.
56) اثبات الوصیة: 241، الغیبة للطوسى: 430 ح 421 بتفاوت، الخرائج و الجرائح 687: 2 ح 10، الثاقب فى المناقب: 566 ح 507، کشف الغمة 419: 2، بحارالأنوار 90: 4 ح 33 و 114 ح 39 و 257: 50 ح 14، مدینة المعاجز 638: 7 ح 106 مع اختلاف یسیر.
57) مریم: 19 / 50.
58) تفسیر القمى 51: 2، بحارالأنوار 57: 36 ح 1، نورالثقلین 339: 3 ح 87، تفسیر البرهان 14: 3 ضمن ح 5..
59) فى الاحتجاج و البحار للحسن أبى القائم علیهالسلام.
60) فى المصدر اختارهما الله ولکن الصحیح ما أثبتناه کما فى سائر المصادر.
61) التحریم: 6.
62) الأنبیاء: 19.
63) الأنبیاء 21 – 26 / 28.
64) یوسف: 12 / 109.
65) الکهف: 18 / 49.
66) الحجر: 15 / 27.
67) فى المصدر: الحسین بن على علیهماالسلام، و هو غیر صحیح.
68) عیون أخبار الرضا علیهالسلام 243: 1 ذیل ح 1، تفسیر الامام العسکرى علیهالسلام: 475 ذیل ح 304، الاحتجاج 513: 2 ح 338، بحارالأنوار 321: 59 ذیل ح 3.
69) الروم: 4.
70) الأعراف: 54.
71) الخرائج و الجرائح 686: 2، المناقب لابن شهر آشوب 436: 4، الثاقب فى المناقب: 564 ح 502، کشف الغمه 420: 2 بحارالأنوار 257: 50 ح 13، نورالثقلین 40:2 ح 161 و 170: 4 ح 5 باختصار، مدینة المعاجز 632: 7 ح 2616.
72) الروم: 30 / 19.
73) معانى الأخبار: 290 ح 10، بحارالأنوار 92: 67 ح 11، و نورالثقلین 325: 1 ح 79، قطعة منه.
74) فاطر: 35 / 32.
75) الثاقب فى المناقب: 566 ح 506.
76) طه: 20 / 125 و 126.
77) آل عمران: 3 / 154.
78) المائدة: 5 / 3.
79) الشورى: 23.
80) الاسراء: 17 / 71.
81) آل عمران: 3 / 110.
82) التوبة: 9 / 94.
83) اختیار معرفة الرجال 844: 2 ح 1088 علل الشرائع: 249 ح 6 قطعة منه، تحف العقول: 484، بحارالأنوار 99: 23 ح 3 و 319: 50 ح 16، وسائل الشیعة 13: 1 ح 21، قطعة منه، نورالثقلین 573: 4 ح 74 قطعة منه.
84) تحف العقول: 486، بحارالأنوار 371: 78 ح 3.
85) الکافى 347: 1 ح 4، الغیبة للطوسى: 203 ح 171 بتفاوت، الخرائج و الجرائح 428: 1 ح 7، المناقب لابن شهر آشوب 441: 4، اعلام الورى 138: 2، الثاقب فى المناقب: 561 ح 500، کشف الغمة 418: 2 باختصار و 431 بتفاوت یسیر، بحارالأنوار 179: 25 ح 3 و 302: 50 ح 78، مدینة المعاجز 564: 7 ح 2551.
86) حلیة الأبرار 503: 2، هدایة الکبرى: 335 بتفاوت یسیر، مشارق أنوار الیقین 181 ح 76 بتفاوت، بحارالأنوار 33: 11 ح 27 و 304: 50 ح 81، مدینة المعاجز 594: 7 ح 258.
87) اکمال الدین: 222 ح 9، عیون المعجزات: 138، بحارالأنوار 335: 50 ح 13، مدینة المعاجز 603: 7 ح 2591.
88) اکمال الدین: 222 ح 10، تحف العقول: 487، بحارالأنوار 372: 78 ح 7، و فیهما: خرج فى بعض توقیعاته علیهالسلام عند اختلاف قوم من شیعته فى أمره:….
89) فى المصدر: نتفکر، و فى المناقب تفکر، و ما أثبتناه عن البحار.
90) اختیار معرفة الرجال 843: 2 ح 1087، المناقب 434: 4 مع اختلاف یسیر، بحارالأنوار 300: 50 ح 75.
91) الکافى 509: 1 ح 12، عیون المعجزات: 136 باختلاف، الثاقب فى المناقب: 570 ح 515، کشف الغمة 423: 2، بحارالأنوار 157: 25 ح 28 و 290: 50 ح 64، مدینة المعاجز 549: 7 ح 2533.
92) معانى الأخبار: 188 ح 1، وسائل الشیعة 66: 18 ح 33285.
93) مشارق أنوار الیقین: 93، معجم أحادیث المهدى علیهالسلام 269: 5 ح 1300، بحارالأنوار 264: 26 ح 50.
94) الذرى جمع الذروة: العلو، و المکان المرتفع. المنجد: 235، ذرى.
95) الوغى: الحرب(السان العرب 397: 15، وغى).
96) الصاقورة: اسم السماء الثالثة،(لسان العرب 467: 4، صقر).
97) ألب أى جمعا و ساقها، مجمع البحرین 87(أ ل ب).
98) الدرة الباهرة: 44، مشارق أنوار الیقین: 93 قطعة منه، بحارالأنوار 264: 26 ح 50 و 378: 78.
99) الکافى 409: 1 ح 6.
100) کشف الغمة 423: 2، بحارالأنوار 223: 37 ح 95 و 290: 50 ضمن ح 65.
101) شبى که در بازگشت از تبوک و گذر از یک گردنه، توطئه قتل پیامبر را داشتند.
102) الجحفلة من الخیل و الحمیر و البغل و الحافر بمنزلة الشغة من الانسان، جحافیل الخیل: أفواهها، لسان العرب 102: 11.
103) المتن من الأرض: ما صلب و ارتفع، مجمع البحرین.
104) المخرقة: الکذب و الاختلاق، المنجد: 175.
105) الفیج: ج فیوج: رسول السلطان الذى یسعى على رجلیه، المصدر: 602.
106) الاحتجاج 116: 1 ح 31، التفسیر المنسوب الى الامام العسکرى علیهالسلام: 380 ح 265، بحارالأنوار 223: 21 ح 6 و 631: 31 ح 134 مع اختصار، و 34: 42 مع اختصار.
107) دباب وسیلهاى بوده که خود را درون آن استتار مىکردند تا هم بجنگند و هم از تیر و ضربهى دشمن مصون بمانند.
108) دلائل الامامة: 158 ح 71.
109) و الذى علیه سائر المصادر أنه علیهالسلام ولد لثلاث أو خمس خلون من شعبان سنة أربع من الهجرة، و هو الموافق لما تقدم فى تاریخ میلاد الامام الحسن علیهالسلام، هامش المصدر.
110) دلائل الامامة: 177.
111) در منابع دیگر آمده که آن حضرت در سوم یا پنجم ماه شعبان سال چهارم هجرى به دنیا آمد و این با آنچه در تاریخ میلاد امام حسن علیهالسلام گذشت، هماهنگتر است.
112) دلائل الامامة: 191.
113) دلائل الامامة: 215.
114) دلائل الامامة: 245.
115) دلائل الامامة: 303.
116) دلائل الامامة: 347.
117) و ذکر أنه کان یوم العاشر -من رجب -مولد أبىجعفر الثانى و هو المشهور موسوعة شهادة المعصومین علیهمالسلام 278: 3 ذیل ح 382.
118) دلائل الامامة: 383، مسار الشیعة: 128، تاریخ الأئمة: 43، المطبوعین ضمن مجموعة نفیسة، مرسلا فیهما.
119) نیز گفته شده که ولادت او در دهم ماه رجب بوده و این مشهور است(موسوعة شهادة المعصومین علیهمالسلام، ج 3، ص 278، ذیل حدیث 382.(.
120) کشف الغمة 421: 2.
121) الاحقاف: 46 / 35.
122) الأنعام 6 / 124.
123) فى المصدر: «أن یقولا».
124) در منبع اصلى «ان یقولا» است، یعنى آن دو پدر گفتند: نه دخترانشان که همسر پیامبر بودند.
125) التوبة: 80.
126) دلائل الامامة 384 ح 342، المناقب لابن شهر آشوب 387: 4، بحارالأنوار 8: 50 مع اختلاف یسیر، حلیة الأبرار 392: 2.
127) دلائل الامامة: 423 ح 384.
128) الطیلسان بالفتح و تثلیث اللام: کساء مدور أخضر لا أسفل، له لحمته، و قیل: سداه من صوف یلبسه الخواص من العلماء و المشایخ و هو من لباس العجم. أقرب الموارد 383: 3،(طلس). الشاش: نسیج من القطن رقیق، المنجد: 408،(شوش).
129) الصف: 61 / 8.
130) مهج الدعوات: 275 اثبات الوصیة: 245 باختلاف یسیر، عیون المعجزات: 136، حلیة الأبرار 485: 2، بحارالأنوار: 313: 50 ضمن ح 11، مدینة المعاجز 600: 7 ح 2588.
131) الغیبة: 227 ح 194، بحارالأنوار 306: 50 ح 2.
132) الخرائج و الجرائح 682: 2 ح 1، المناقب لابن شهر آشوب 437: 4، اعلام الورى 141: 2، الثاقب فى المناقب: 577 ح 526، کشف الغمة 432: 2، الفصول المهمة: 275، بحارالأنوار 254: 50 ح 10 و 311 ح 10، مدینة المعاجز 567: 7 ح 35.
133) الخرائج و الجرائح 478: 1 ح 19، الفصول المهمة: 277، وسائل الشیعة 99: 15 ح 27302 قطعة منه.
134) عیون المعجزات: 137، بحارالأنوار 304: 50 ح 80، مدینة المعاجز 601: 7 ح 2589.
135) اختیار معرفة الرجال 842: 2 ح 1085، المناقب لابن شهر آشوب 435: 4 باختصار، کشف الغمة 418: 2. بحارالأنوار 191: 50 ح 3 وسائل الشیعة 917: 2 ج 6، مدینة المعاجز 650: 7 ح 124.
136) مدینة المعاجز 134: 8 ح 80 و 2652: 7 قطعة منه، و هدایة الکبرى: 381.
137) الغیبة: 223 ح 186 و 231 ح 197، مهج الدعوات: 276، تاریخ الأئمة علیهمالسلام ضمن مجموعة نفیسة: 22، بحارالأنوار 30: 51 ح 5.
138) کفایة الأثر: 289، اکمال الدین، 407 ح 3، حلیة الأبرار 551: 2.
139) اکمال الدین: 431 ح 7، روضة الواعظین: 260 بتفاوت یسیر، الثاقب فى المناقب: 584 ح 533 نحو ما فى روضة الواعظین، حلیة الأبرار 543: 2، بحارالأنوار 5: 51 ح 10.
140) اکمال الدین، 408 ح 4، کفایة الأثر: 289، وسائل الشیعه 490: 11 ح 21468، حلیة الأبرار 551: 2، بحارالأنوار 2: 51 ح 2 و 161 ح 13.
141) اکمال الدین: 433 ح 16، بحارالأنوار 16: 51 ح 21.
142) الغیبة: 245 ح 214، اثبات الوصیة: 251، بحارالأنوار 22: 51 ح 32، اثبات الهداة 318: 7، وسائل الشیعة 173: 15 ح 4، مستدرک الوسائل 140: 15 ح 17793 و 154 ح 17837.
143) اکمال الدین: 432 ح 10، وسائل الشیعة 489: 11 ح 21466، بحارالأنوار 15: 51 ح 17، مستدرک الوسائل 141: 15 ح 17794.
144) اکمال الدین: 430 ح 6، بحارالأنوار 5: 51 ح 9، مستدرک الوسائل 134: 15 ح 17769.
145) اللب ج ألباب: القلب. المنجد: 709،(لب).
146) الکافى 514: 1 ح 2 و 329 ح 6 مع اختلاف یسیر، اکمال الدین: 435 ح 4، الغیبة للطوسى 233 ح 202، الخرائج و الجرائح 957: 2، حلیة الأبرار 550: 2، بحارالأنوار 26: 52 ح 21.
147) اکمال الدین: 431 ح 8، وسائل الشیعة 489: 11 ح 21467 قطعة منه، بحارالأنوار 51: ح 11.
148) الکافى 328: 1 ح 1، اکمال الدین: 499 ح 2 بتفاوت یسیر، الارشاد: 349 نحو ما فى الکافى، الفصول المهمة: 282، حلیة الأبرار 549: 2، مدینة المعاجز 86: 8 ح 2697، بحارالأنوار 334: 51 ضمن ح 58.
149) الغیبة: 357 ح 319، اکمال الدین: 435 ح 2 بتفاوت، اعلام الورى 252: 2 قطعة منه، کشف الغمة 527: 2. الصراط المستقیم 232: 2، حلیة الأبرار 550: 2، بحارالأنوار 346: 51 ضمن ح 1 و 25: 52 ح 19، اثبات الهداة 311: 6 ح 56 و 337: 7 قطعتان منه، مدینة المعاجز 610: 7 ح 2598.
150) القصص: 28 / 13.
151) اکمال الدین: 426 ح 2، الخرائج و الجرائح 466: 1 ح 12 قطعة منه، روضة الواعظین: 257، حلیة الأبرار 535: 2، کشف الغمة 500: 2، اثبات الهداة 344: 7 ح 117، بحارالأنوار 293: 51 ح 3، الثلاثة الأخیرة نحو ما فى الخرائج، و البحار 11: 51 ح 14، مدینة المعاجز 525: 7 ح 2510 و 14: 8 ح 2662 و 67 ح 2681 قطعة منه.
152) اشاره به فجر کاذب.
153) القصص: 28 / 5.
154) اکمال الدین 424: 2 ح 1، مدینة المعاجز 10: 8 ح 2660، بحارالأنوار 2: 51 ح 3.
155) الکافى 328: 1 ح 3 و 332 ح 12 بتفاوت یسیر، الارشاد: 349، الغیبة للطوسى: 234 ح 203، روضة الواعظین: 262، اعلام الورى 252: 2، حلیة الأبرار 549: 2، بحارالأنوار 60: 52 ح 48.
156) الکافى 328: 1 ح 2، الارشاد: 349، الغیبة للطوسى: 232 ح 199، روضة الواعظین: 262، اعلام الورى 251: 2، الفصول المهمة: 282، حلیة الأبرار 549: 2، بحارالأنوار 161: 51 ح 11.
157) اکمال الدین: 384 ح 1، اعلام الورى 248: 2، کشف الغمة 526: 2 باختصار، اثبات الهداة 423: 6 ح 180 قطعة منه، حلیة الأبرار 553: 2. بحارالأنوار 23: 52 ح 16، نورالثقلین 392: 2 ح 193 قطعة منه، مدینة المعاجز 606: 7 ح 2595.
158) عن البحار.
159) فى القاموس: المصطکا بالفتح و الضم، و یمد فى الفتح فقط: علک رومى أبیض، نافع للمعدة و المقعدة و الأمعاء و الکبد و السهال المزمن شربا، بحارالأنوار 509: 66.
160) مصطکى گیاهى است که جوشاندهى آن براى درد معده و کبد و… مفید است.
161) الغیبة: 271 ح 237، بحارالأنوار 16: 52 ح 14، اثبات الهداة 311: 6 ح 55 و 21: 7 ح 325.
162) اکمال الدین: 434 ح 1، الغیبة: 250 ح 219، الخرائج و الجرائح 957: 2، وسائل الشیعة 164: 15 ح 27523، بحارالأنوار 25: 52 ح 18، حلیة الأبرار 581: 2.
163) قال المجلسى: قوله: درى المقلتین، المراد به شدة بیاض العین، أو تلألؤ جمیع الحدقة، من قولهم کوکب درى بالهمز و دونها قوله: معطوف الرکبتین أى کانتا مائلتین الى القدام لعظمهما و غلظهما کما أن شثن الکفین: غلظهما.
164) اکمال الدین: 407 ح 2 و 436 ح 5، الخرائج و الجرائح 957: 2، حلیة الأبرار 546: 2، بحارالأنوار 25: 52 ح 17، مدینة المعاجز 607: 7 ح 2596.
165) الخرائج و الجرائح 1174: 3 ح 68.
166) البقرة: 2 / 260.
167) الکافى 329: 1 ح 1، مضى الحدیث أیضا فى کلمات الامام أبىالحسن الهادى علیهالسلام، الغیبة للطوسى 243 ح 209 و 359 ح 322 باختلاف، بحارالأنوار 346: 51.
168) الغیبة: 251 ح 220، بحارالأنوار 161: 51 ح 12.
169) اکمال الدین: 524 ح 4، الخرائج و الجرائح 964: 2، الصراط المستقیم 238: 2، نورالثقلین 271: 5 ح 72، بحارالأنوار 224: 51 ح 11، اثبات الهداة 440: 6 ح 220.
170) اکمال الدین: 408 ح 7، حلیة الأبرار 552: 2، بحارالأنوار 161: 51 ح 9.
171) کافى، ج 1، ص 329، ح 1، این حدیث در فرهنگ سخنان امام هادى علیهالسلام نیز گذشت. غیبت طوسى، ص 243، ح 209 و ص 359، ح 322.
172) اکمال الدین: 475 ذیل ح 25، الخرائج و الجرائح 1101: 3 ح 23 قطعة منه، حلیة الأبرار 547: 2، بحارالأنوار 332: 50 ح 4 و 25: 52 ح 19، اثبات الهداة 300: 7 ح 42 مختصرا، مدینة المعاجز 611: 7 ح 2599، نحو ما فى الخرائج، الثاقب فى المناقب: 607 ح 554، منتخب الأنوار المضیئة: 281.
173) منتخب الأثر: 346 ح 21، اثبات الهداة: 137: 7 ح 680، مستدرک الوسائل 280: 12 ح 14095، معجم أحادیث المهدى علیهالسلام 240: 5 ح 1280 قطعة منه الثلاثة الأخیرة.
174) الخطة – بالضم – شبه القصة و الأمر و الجهل(ق) یعنى تساوینا على هذه الحالة أى العادة فى الأسئلة فى القصة الواحدة فى الأمر الواحد. و برح به الأمر تبریحا، و تباریح الشوق: توهجه. و القرم – محرکة -: شدة شهوة اللحم، و کثر استعمالها حتى قیل فى الشوق الى الحبیب، و المراد هنا شدة الشوق، و فى بعض النسخ «برح بى الشوق».
175) ضفة البحر: ساحله، هامش المصدر.
176) حاف علیه فى حکمه: مال و جاز(لسان العرب. حیف).
177) الحقیبة: ما یجعل فى مؤخر القتب أو السرج من الخرج و یقال له بالفارسیة: الهکبة، هامش المصدر.
178) اکمال الدین: 454 ح 21 و الحدیث طویل أخذنا منه موضع الحاجة، دلائل الامامة: 506 ح 492 باختلاف یسیر، الاحتجاج 524: 2 ح 341، الخرائج و الجرائح 481: 1 ح 22 بتفاوت، الثاقب فى المناقب: 585 ح 534 نحو ما فى الخرائج، حلیة الأبرار 557: 2، نورالثقلین 371: 5 ح 15 باختصار، مدینة المعاجز 586: 7 ح 2577 قطعة منه، و 45: 8 ح 2676.
179) اکمال الدین، ص 454، ح 21. حدیث طولانى است، به مقدار نیاز آورده شد.
180) اکمال الدین: 409 ح 9، کفایة الأثر: 292، اعلام الورى 253: 2، حلیة الأبرار 552: 2، بحارالأنوار 160: 51 ح 7.
181) اکمال الدین: 409 ح 8، کفایة الأثر: 291، اعلام الورى 252: 2، حلیة الأبرار 552: 2، بحارالأنوار 160: 51 ح 6.
182) الربع فى الحمى: أن تأخذ یوما و تدع یومین و تجى فى الرابع، مجمع البحرین 135: 2،(ربع).
183) الأنبیاء: 21 / 69.
184) الکافى 509: 1 ح 13، الارشاد: 343 بتفاوت یسیر، الثاقب فى المناقب: 565 ح 504 باختلاف، الدعوات: 209 ح 567، الخرائج و الجرائح 431: 1 ح 10 بتفاوت یسیر، المناقب لابن شهر آشوب 431: 4 باختلاف، اعلام الورى 145: 2، کشف الغمة 413: 2، بحارالأنوار 264: 50 ح 24 و 320: 52 ح 25 باختصار، و 31: 95 ضمن ح 15 و 66 ح 46، مدینة المعاجز 550: 7 ح 2534.
185) الغیبة: 206 ح 175، المناقب لابن شهر آشوب 437: 4، اعلام الورى 142:2، اثبات الوصیة: 245، کشف الغمة 418: 2 بحارالأنوار 250: 50 ح 3 و 323: 52 ح 32، مدینة المعاجز 569: 7 ح 2554، مستدرک الوسائل 379: 3 ح 3832 و 384 ح 3845 و 36: 4 ح 4121 و 498: 6 ح 7354 قطعة منه فیهما.
186) مقصوره، اتاقک و کوشکى است که در محراب ساخته مىشد و امام جماعت را از مردم جدا مىکرد و اغلب جنبهى حفاظتى داشت(مترجم).
187) الکافى 510: 1 ح 16، الارشاد: 344، المناقب لابن شهر آشوب 436:4 بتفاوت یسیر، کشف الغمه 414: 2، اعلام الورى 144: 2، مهج الدعوات: 274 بتفاوت یسیر، بحارالأنوار 308: 50 ح 5، مدینة المعاجز 553: 7 ح 2537 و 651 ح 2644.
188) دلائل الامامة: 428 ح 394، کشف الغمة 417: 2 بتفاوت یسیر بحارالأنوار 297: 50 ح 72، مدینة المعاجز 578: 7 ح 2571.
189) الغیبة: 208 ح 177، دلائل الامامة: 427 ح 391، کشف الغمة 416: 2 بتفاوت یسیر، الثاقب فى المناقب: 576 ح 523 و فیه و فى دلائل الامامة: فقتل الزبیر و فى هامشه أى المعتز، المناقب لابن شهر آشوب 431: 4، مهج الدعوات: 273 مع اضافة، فحلع المستعین فى الیوم الثالث وقعد المعتز، بحارالأنوار 251: 50 ح 5 و 295. مدینة المعاجز 576: 7 ح 2568 و 649 ح 2640.
190) المناقب 431: 4، مدینة المعاجز 649: 7 ح 2640.
191) بریحة کان من مقدمى الأتراک الذین قربهم الخلفاء، عن هامش البحار.
192) الکافى 506: 1 ح 2، الارشاد: 340، المناقب لابن شهر آشوب 436: 4، کشف الغمة 410: 2، بحارالأنوار 277: 50 ح 51، مدینة المعاجز 539: 7 ح 2519.
193) یکى از سران ترک که مقرب دربار خلفا بود.
194) الکافى 513: 1 ح 25، المناقب لابن شهر آشوب 433: 4، الثاقب فى المناقب: 573 ح 518، بحارالأنوار 286: 50، مدینة المعاجز 562: 7 ح 2548.
195) اثبات الوصیة: 240، مهج الدعوات: 273.
196) مهج الدعوات: 273، الخرائج و الجرائح 429: 1 ح 8، کشف الغمة 417: 2 باختصار و ذکر بدل «المستعین»، «الزبیرى» بحارالأنوار 297: 50 ح 72 و 313 ضمن ح 11، مدینة المعاجز 577: 7 ح 2570.
197) الخرائج و الجرائح 426: 1 ح 5، المناقب لابن شهر آشوب 431: 4، باختصار، حلیة الأبرار 493: 2، بحارالأنوار 264: 50 ح 23، مدینة المعاجز 620: 7 ح 84.
198) الغیبة: 205 ح 173، الخرائج و الجرائح 431: 1 ح 9 بتفاوت یسیر، المناقب لابن شهر آشوب 430: 4 باختصار، مهج الدعوات، 274 مع اختلاف یسیر، بحارالأنوار 303: 50 ح 79 و 313 نحو مهج الدعوات، مدینة المعاجز 647: 7 ح 2637.
199) الکافى 329: 1 ح 5، و 514 ح 1، اکمال الدین: 430 ح 3 بتفاوت یسیر، الارشاد: 349 مع اختلاف یسیر، الغیبة للطوسى: 231 ح 198، اعلام الورى 251: 2 بتفاوت یسیر، حلیة الأبرار 549: 2، بحارالأنوار 4: 51 ح 4.
200) فى البحار: محمد بن عباس.
201) المناقب 440: 4 بحارالأنوار 288: 50، مدینة المعاجز 652: 7 ح 129.
202) در بحار، محمد بن عباس است.
203) فى الفصول المهمة: محمد بن حمزة الدورى.
204) فى المصدر بالاقتصار و هو تصحیف و الصحیح ما اثبتناه کما فى البحار و الفصول المهمة.
205) کشف الغمة 424: 2، الفصول المهمة: 274 بتفاوت یسیر، بحارالأنوار 292: 50 ح 66.
206) الکافى 509: 1 ح 14، الارشاد: 34، الخرائج و الجرائح 427: 1 ح 6 بتفاوت یسیر، المناقب لابن شهر آشوب: 432: 4 نحو ما فى الخرائج، أعلام الورى 137: 2، الثاقب فى المناقب: 578 ح 527، کشف الغمة 413: 2، الفصول المهمة: 275 بتفاوت یسیر، حلیة الأبرار 491: 2، بحارالأنوار 280: 50 ح 56، مدینة المعاجز 551: 7 ح 2535.
207) در «الفصول المهمه» محمد بن حمزه دورى نقل شده است.
208) الخرائج و الجرائح 447: 1 ح 33، کشف الغمة 422: 2 مع اختصار، بحارالأنوار 273: 50 ح 43، مدینة المعاجز 625: 7 ح 2609.
209) الخرائج و الجرائح 439: 1 ح 20، عنه بحارالأنوار 269: 50 ح 24.
210) الثاقب فى المناقب: 575 ح 522، المناقب لابن شهر آشوب 425: 4، کشف الغمة 429: 2، الفصول المهمة: 276، حلیة الأبرار 502: 2 مع اختلاف یسیر، بحارالأنوار 270: 50 ح 37، المناقب للشیروانى: 293 مع اختلاف یسیر، مدینة المعاجز 621: 7 ح 2604.
211) أنا أتقلب فى نعمائه، أى أتمتع بها کیف تحولت(المنجد: 648(.
212) الخرائج و الجرائح 424: 1 ح 4، الثاقب فى المناقب: 214 ح 189، کشف الغمة: 427: 2، بحارالأنوار 262: 50 ح 22، مدینة المعاجز 617: 7 ح 2601.
213) اکمال الدین: 517 ح 46، عنه بحارالأنوار 247: 50 ح 1 و 342: 51 ح 70 مختصرا.
214) الثاقب فى المناقب: 568 ح 510، الخرائج و الجرائح 440: 1 ح 21، کشف الغمة 428: 2 بتفاوت یسیر، بحارالأنوار 270: 50 ح 35، مدینة المعاجز 640: 7 ح 2626.
215) یوسف: 12 / 32.
216) الثاقب فى المناقب: 568 ح 512، الخرائج و الجرائح 441: 1 ح 22، بحارالأنوار 270: 50 ح 36، کشف الغمة 429: 2 مع اختصار و فیه: روى عن أبى الفرات.
217) کشف الغمة 426: 2، حلیة الأبرار 494: 2، بحارالأنوار 295: 50 ضمن ح 69.
218) کشف الغمة 416: 2، بحارالأنوار 296: 50 ح 70.
219) الشاشة: ملاءة من الحریر یعتم(عبرانیة) المنجد: 408،(شوش).
220) الاکیلیل: هو شبه عصابة مزین بالجوهر، و سمى التاج. مجمع البحرین 64: 2،(کل).
221) دلائل الامامة: 431 ح 396، مدینة المعاجز 582: 7 ح 2573.
222) کشف الغمة 425: 2، الخرائج و الجرائح 444: 1 ح 26، بحارالأنوار 294: 50 ح 68.
223) کشف الغمة: 422: 2، بحارالأنوار 290: 50 ح 63، مدینة المعاجز 624: 7 ح 90.
224) الحشف: أردا التمر أو الیابس الفاسد من التمر، المنجد: 135،(حشف).
225) کشف الغمة 423: 2، بحارالأنوار 290: 50 ح 65.
226) الخرائج و الجرائح 420: 1 ح 1، عنه البحار 259: 50 ح 19، اثبات الوصیة: 239، الصراط المستقیم 206: 2 ح 1 باختصار فیهما، کشف الغمة 416: 2، بحارالأنوار 295: 50 ح 69.
227) الزقاق بالضم: الطریق و السبیل و السوق: مجمع البحرین 1: 280،(زق).
228) الغیبة: 273 ح 238 و الحدیث طویل أخذنا منه موضع الحاجة، الخرائج و الجرائح 461: 1 ح 6 باختصار، بحارالأنوار 17: 52 ح 14.
229) کشف الغمة 426: 2، بحارالأنوار 294: 50 ح 69.
230) الثاقب فى المناقب: 573 ح 520.
231) الغیبة، ص 283، ح 238؛ حدیث طولانى است، به اندازهى مورد نیاز آورده شد.
232) الطیلسان: ثوب یحیط بالبدن، ینسج للبس خال عن التفصیل و الخیاطة و هو من لباس العجم. مجمع البحرین 85: 2،(طیلس).
233) قال العلامة الملجسى: لعله تصحیف جیداتک أى اللحوم الجیدة، أو حنذاتک من قولهم حنذت الشاة حنذا أى شویتها و جعلت فوقها حجارة فوقها حجارة محماة لینضجها. البحار 282: 50.
234) بحارالأنوار 281: 50 ح 57، عن کتاب النجوم.
235) جنبلا: بضمتین و ثانیه ساکن: کورة و بلیدة، و هو منزل بین واسط و الکوفة منه الى قناطر بنى دار الى واسط، معجم البلدان 168: 2.
236) نام یک آبادى و منزلگاهى میان واسط و کوفه به طرف پلهاى بنىدار تا واسط(معجم البلدان، ج 2، ص 168(.
237) الغلس بالتحریک: الظلمة آخر اللیل، مجمع البحرین 323: 2،(غلس).
238) النحل: 16 / 126 و 127.
239) هود: 11 / 114.
240) النور: 24 / 58.
241) الاسراء: 17 / 78.
242) المزمل: 73 / 4-1.
243) المزمل: 73 / 20.
244) مدینة المعاجز 672: 7 ح 138، هدایة الکبرى: 344 بتفاوت فى بعض الألفاظ، بحارالأنوار 395: 81 ح 62 مختصرا، مستدرک الوسائل 393: 1 ح 956، و 290: 3 ح 3604 و 176: 4 ح 4419 و 188 ح 4454 و 395 ح 5000 و 129: 5 ح 5496، قطع منه فیها.
245) مدینة المعاجز 666: 7 ح 136، الهدایة الکبرى: 328 مع اختلاف و اختصار.
246) المناقب 438: 4، بحارالأنوار 288: 50 ح 62.
247) دلائل الامامة: 428 ح 392، کشف الغمة 416: 2 بتفاوت یسیر، الخرائج و الجرائح 451: 1 ضمن ح 36، الثاقب فى المناقب: 576 ضمن ح 523، بحارالأنوار 259: 50 ضمن ح 69، مدینة المعاجز 577: 7 ح 51.
248) الخرائج و الجرائح 439: 1 ح 19، کشف الغمة 428: 2، بحارالأنوار 269: 50 ح 33.
249) الخرائج و الجرائح 439: 1 ح 18، کشف الغمة: 428: 2، بحارالأنوار 269: 50 ح 31.
250) الخرائج و الجرائح 439: 1 ح 18، کشف الغمة 428: 2، بحارالأنوار 269: 50 ح 31.
251) الجونة بالضم: ظرف لطیب العطارة. مجمع البحرین 1/ 433.(جون).
252) المنة، بضم المیم و تشدید النون: القوة، المنجد: 776.(من).
253) الخرائج و الجرائح 683: 2 ح 2، المناقب لابن شهر آشوب 439: 4 بتفاوت یسیر، اعلام الورى 141: 2، کشف الغمة 432: 2، الفصول المهمة: 275 بتفاوت، مستدرک الوسائل 340: 16 ح 20090 قطعة منه، مدینة المعاجز 568: 7 ضمن ح 2553.
254) الأنبیاء: 21 – 26 / 27.
255) المناقب 428: 4، بحارالأنوار 283: 50، مدینة المعاجز 643: 7 ح 2630.
256) المناقب 428: 4، کشف الغمة 424: 2، وسائل الشیعة 140: 17 ح 31566، بحارالأنوار 293: 50 ضمن ح 66 و 197: 66 ح 17، مستدرک الوسائل 410: 16 ح 20370، مدینة المعاجز 644: 7 ح 2631.
257) اکمال الدین: 408 ح 6، کفایة الأثر: 290، بحارالأنوار 334: 50 ح 6 و 161: 51 ح 14.
258) المراد بجعفر، جعفر بن أبىطالب الطیار، و قیل: لعل المراد بجعفر، ابن المتوکل لأنه أراد المستعین قتل من یحتمل أن یدعى الخلافة، و قتل جمعا من الأمراء، و بعث جیشا لقتل الجعفرى، و هو رجل من أولاد جعفر المتوکل، استبصر الحق و نسب نفسه الى جعفر الصادق علیهالسلام باعتبار المذهب، فلما حوصر بنزول الجیش بساحته کتب الى أبىمحمد علیهالسلام و سأله الدعاء لدفع المکروه فأجاب علیهالسلام بالمذکور فى هذا الحدیث انتهى. قال المصنف قدس سره فى المرآت بعد نقل هذا الکلام: و لا أدرى أنه رحمه الله قال هذا تخمینا، أو رآه فى کتاب لم أظفر علیه. عن هامش البحار.
259) الکافى 508: 1 ح 7، الارشاد 342، المناقب لابن شهر آشوب 431: 4، کشف الغمة 412: 2، بحارالأنوار 280: 50 ح 55، مدینة المعاجز 544: 7 و 2525.
260) الکافى 508: 1 ح 10، الارشاد: 342، عیون المعجزات: 135، الخرائج و الجرائح 435: 1 ح 13 باختلاف یسیر، المناقب لابن شهر آشوب 432: 4 مع اختلاف یسیر و 439 من قوله: کنت مضیقا، اعلام الورى 140: 2، الثاقب فى المناقب: 576 ح 525، کشف الغمة 412: 2، حلیة الأبرار 492: 2، بحارالأنوار 267: 50 ح 27، مدینة المعاجز 546: 7 ح 2528 و 566 ح 505 مختصرا.
261) فى المصدر بسباحته، ما أثبتناه من الثاقب و البحار.
262) الکافى 511: 1 ح 20، الثاقب فى المناقب: 573 ح 517، کشف الغمة 425: 2، بحارالأنوار 293: 50 ح 67 و فیهما: أحد أحد فوحده، مدینة المعاجز 556: 7 ح 2542.
263) مقصود از جعفر، جعفر طیار است، نیز گفته شده مقصود، جعفر پسر متوکل است، چون مستعین تصمیم گرفت هر کس را که احتمال مىداد ادعاى خلافت کند بکشد. گروهى از فرماندهان را کشت، سپاهى هم براى کشتن جعفرى فرستاد که مردى از فرزندان جعفر پسر متوکل بود و چون حق را شناخته بود، خود را در مذهب به امام جعفر صادق علیهالسلام نسبت مىداد. چون با فرود آمدن لشکر بر او در محاصره قرار گرفت، نامه به امام عسکرى نوشت و از او خواست براى دفع این فتنه دعا کند، حضرت هم آن گونه جواب داد. مصنف در مرآة العقول گوید: نمىدانم آن مرحوم این سخن را از روى تخمین و حدس گفته، یا در کتابى دیده که من به آن دست نیافتم.(از حاشیهى بحارالأنوار).
264) الخرائج و الجرائح 737: 2 ح 50.
265) المناقب 429: 4، بحارالأنوار 284: 50، مدینة المعاجز 645: 7 ح 2633.
266) المناقب 429: 4، بحارالأنوار 284: 50، مدینة المعاجز 645: 7 ح 2632.
267) المناقب 427: 4، الخرائج و الجرائح 740: 2 ح 55 و فیه: روى أن رجلا من موالى أبىمحمد العسکرى علیهالسلام دخل یوما علیه… باختلاف یسیر، و لذلک نحن اوردنا فى کلمات الامام العسکرى علیهالسلام، بحارالأنوار 276: 50 ح 49 و 282 ح 59.
268) فى المصدر صح، و ما أثبتناه عن البحار و مدینة المعاجز: و معناه: تحلیة(تخلیة) السبیل و التأنى و التأخر عنه، و قال الجوهرى: ضحیت عن الشىء: رفقت به، وضح رویدا أى لا تعجل. هامش البحار، رقم 1.
269) فى المصدر: یشمنا، و ما أثبتناه عن البحار و مدینة المعاجز.
270) المناقب 427: 4، بحارالأنوار 283: 50 ح 60، مستدرک الوسائل 213: 12 ح 13915 مع اختصار، مدینة المعاجز 642: 7 ح 2629.
271) الکافى 510: 1 ح 15، الارشاد: 344، الخرائج و الجرائح: 434: 1 ح 12، المناقب لابن شهر آشوب 430: 4، اعلام الورى 137: 2، الثاقب فى المناقب: 572 ح 516، کشف الغمة 413: 2، حلیلة الأبرار 493: 2، بحارالأنوار 266: 50 ح 26، مدینة المعاجز 552: 7 ح 2536.
272) الغیبة: 206 ح 174، المناقب لابن شهر آشوب 430: 4، بحارالأنوار 276: 50 ح 50، مدینة المعاجز 648: 7 ح 2638، اثبات الهداة 305: 6 ح 47 باختصار.
273) رجال النجاشى: 380 ذیل ح 1032، بحارالأنوار 301: 50 ح 77، مدینة المعاجز 604: 7 ح 2593.
274) الکافى 512: 1، ح 21، الخرائج و الجرائح 684: 2 ح 4 بتفاوت یسیر، المناقب لابن شهر آشوب 437: 4، اعلام الورى 143: 2، الثاقب فى المناقب: 565 ح 503، کشف الغمة 421: 2، حلیة الأبرار 493: 2، بحارالأنوار 245: 50 ح 8، مدینة المعاجز 557: 7 ح 2543.
275) الأکحل: عرق فى الذراع یفصد. المنجد: 675،(کحل).
276) السرح بمفتوحة فساکنة: الارسال، مجمع البحرین 1: 359(س ر ح).
277) التخت: خزانة الثیاب. المنجد: 59.(تخت).
278) رگى در آرنج که آن را فصد مىکنند.
279) دیر العاقول: بین مدائن کسرى و النعمانیة، بینه و بین بغداد خمسة عشر فرسخا على شاطىء دجلة کان فأما الآن فبینه و بین دجلة مقدار میل، معجم البلدان 520: 2.
280) المن: رطلان، و الرطل: تسعون مثقالا.
281) الخرائج و الجرائح 422: 1 ح 3، وسائل الشیعة 75: 12 ح 2 مختصرا، حلیة الأبرار 495: 2، بحارالأنوار 260: 50 ح 21 و 132: 62 ح 102، مدینة المعاجز 614: 7، ح 2600.
282) انثنى الشىء: انعطف، أقرب الموارد 351: 1،(ثنى).
283) مدینة المعاجز 660: 7 ح 2650.
284) العسس جمع العاس: الذین یطوفون باللیل یحرسون الناس و یکشفون هل الریبة. المنجد: 504،(عسس).
285) مدینة المعاجز 661: 7 ح 2651.
286) الکافى 511: 1 ح 19، المناقب لابن شهر آشوب 433: 4، بحارالأنوار 284: 50 ضمن ح 60، اثبات الهداة 292: 6 ح 23، مدینة المعاجز 556: 7 ح 2541.
287) الخرائج و الجرائح 438: 1 ح 16، اثبات الوصیة: 247، الثاقب فى المناقب: 573 ح 519، کشف الغمة 426: 2، بحارالأنوار 268: 50 ح 30، مدینة المعاجز 620: 7 ح 2603.
288) الکافى 513: 1 ح 27، الثاقب فى المناقب: 581 ح 531 قطعة منه، الدعوات للراوندى: 70 ح 169 نحو الثاقب فى المناقب، بحارالأنوار 286: 50 ح 61 و 190: 76 ح 21، مدینة المعاجز 563: 7 ح 32، وسائل الشیعة 1067: 4 ح 1، اثبات الهداة 295: 6 ح 31.
289) الکافى 511: 1 ح 18، الثاقب فى المناقب: 580 ح 529، المناقب لابن شهر آشوب 432: 4، کشف الغمة 424: 2، اثبات الهداة 290: 6 ح 21 و 22، بحارالأنوار 285: 50، مدینة المعاجز 555: 7 ح 21 و 22.
290) الکافى 511: 1 ذ ح 18، بحارالأنوار 292: 50 مع اختلاف.
291) القربوس ج قرابیس: حنو السرج، أى قسمة المقوس المرتفع من قدام المقعد و من مؤخره، و هما قربوسان. المنجد: 617.
292) الخرائج و الجرائح 421: 1 ح 2، الثاقب فى المناقب: 217 ح 191، بحارالأنوار 259: 50 ح 20، مدینة المعاجز 637: 7 ح 2622..
293) المناقب 439: 4، بحارالأنوار 288: 50 ذیل حدیث 62.
294) الکافى: 512: 1 ح 22، الخرائج و الجرائح: 455: 1 ح 29، المناقب لابن شهر آشوب 433: 4: بحارالأنوار 272: 50 ح 41، مدینة المعاجز 558: 7 ح 27.
295) الکافى 510: 1 ح 17، المناقب لابن شهر آشوب 432: 4، بحارالأنوار 285: 50، مدینة المعاجز 554: 7 ح 2538.
296) الثاقب فى المناقب: 574 ح 521، مدینة المعاجز 641: 7 ح 2628.
297) اکمال الدین: 493 ح 18، الخرائج و الجرائح 443: 1 ح 24 بتفاوت، الثاقب فى المناقب: 569 ح 513 نحو ما فى الخرائج، بحارالانوار 271: 50 ح 38، مدینة المعاجز 622: 7 ح 87، اثبات الهداة 3220: 6 ح 69 باختصار.
298) دلائل الامامة: 427 ح 390، اثبات الهداة 346: 6 ح 129؛ باختصار، مدینة المعاجز 575: 7 ح 2567.
299) الخرائج و الجرائح 444: 1 ح 27، کشف الغمة 425: 2، بحارالأنوار 272: 50 ح 40، مدینة المعاجز 623: 7 ح 2606.
300) کشف الغمة 422: 2، عیون المعجزات: 135 بتفاوت یسیر، بحارالأنوار 289: 50، مدینة المعاجز 599: 7 ح 2585 عن عیون المعجزات.
301) عیون المعجزات: 135.
302) عیون المعجزات: 137، مدینة المعاجز 602: 7 ح 2590.
303) حلیة الأبرار 498: 2، مدینة المعاجز 670: 7 ح 2655.
304) ما بین القوسین عن المناقب و الارشاد.
305) الکافى 507: 1 ح 6، الارشاد: 342، المناقب لابن شهر آشوب 431: 4، کشف الغمه 412: 2، بحارالأنوار 279: 50 ح 54، مدینة المعاجز 544: 7 ح 2524.
306) الکافى 509: 1 ح 11، الارشاد: 343، روضة الواعظین: 248، الخرائج و الجرائح: 436: 1 ح 14، المناقب لابن شهر آشوب 428: 4، اعلام الورى 145: 2، اثبات الوصیة: 243، کشف الغمة 412: 2، بحارالأنوار 268: 50 ح 28، اثبات الهداة 286: 6 ح 13، مدینة المعاجز 548: 7 ح 2532.
307) الکافى 324: 6 ح 10، مکارم الأخلاق: 167، بحارالأنوار 217: 65، مستدرک الوسائل 357: 16 ح 20160.
308) الانبیاء: 21 / 30.
309) المصباح: 202، طب الأئمة علیهمالسلام لابنى بسطام: 19 عن أبىالحسن العسکرى علیهالسلام، و بحارالأنوار 51: 95 ح 7 و نورالثقلین 427: 3 ح 57، کلاهما عن طب الأئمة علیهمالسلام.
310) صقالبه گروهىاند که نزدیک دریاى خزر و میان بلغار و قسطنطنیه مىزیستند.
311) الصبر بکسر الباء فى المشهور: الدواء المر، و سکون الباء لغة نادرة و لعل منه الحدیث: یکتحل المحرم ان شاء بصبر. مجمع البحرین 579: 1.
312) اختیار المعرفة الرجال 815: 2 ضمن ح 1018، المناقب لابن شهر آشوب 435: 4، بحارالأنوار 299: 50 ضمن ح 73، مدینة المعاجز 605: 7 ضمن ح 2594.
313) الدعوات: 201 ح 554، عنه بحارالأنوار 151: 95 ح 12.
314) دلائل الامامة: 426 ح 385، اثبات الهداة 344: 6 ح 124، مدینة المعاجز 573: 7 ح 2559 و 2560.
315) گیاهى تلخ، که به آن شبیار و ایلوا هم گفته مىشود(فرهنگ لاروس).
316) سنگى که از آن سرمه سازند و در چشم کشند(فرهنگ لاروس).
317) بادى که در کودک ایجاد مىشد و گاهى او را به حالت غش مىانداخت.
318) الکافى 507: 1 ح 4، روضة الواعظین: 248، الارشاد: 341، الخرائج و الجرائح 432: 1 ح 11، المناقب لابن شهر آشوب 438: 4 باختصار، الثاقب فى المناقب: 579 ح 528، کشف الغمة 411: 2، حلیة الأبرار 499: 2، بحارالأنوار 265: 50 ح 25، مدینة المعاجز 542: 7 ح 2522.
319) دلائل الامامة: 426 ح 388، اثبات الهداة 345: 6 ح 127، مدینة المعاجز 574: 7 ح 2565.
320) دلائل الامامة: 426 ح 386، اثبات الهداة 345: 6 ح 125، مدینة المعاجز 573: 7 ح 2561.
321) دلائل الامامة: 427 ح 389، اثبات الهداة 346: 6 ح 128، مدینة المعاجز 575: 7 ح 2566.
322) تهذیب الأحکام 52: 6 ح 122، المصباح المتهجد: 787، اقبال الأعمال 100: 3، مثیر الأحزان: 2، وسائل الشیعة 42: 3 ح 4499، بحارالأنوار 75: 85 ح 7 و 348: 98 ح 1.
323) الاحتجاج 517: 2 ح 340، التفسیر المنسوب الى الامام العسکرى علیهالسلام: 325 ح 173 بتفاوت یسیر، بحارالأنوار 55: 41 ح 5 و 117: 75 ح 1، حلیة الأبرار 367: 1، مستدرک الوسائل 295: 11 ح 13076 مع اختصار و 327: 16 ح 20048.
324) اختیار معرفة الرجال 814: 2 ح 1018، المناقب لابن شهر آشوب 435: 4، کشف الغمة 421: 2، بحارالأنوار 299: 50، مدینة المعاجز 604: 7 ح 76.
325) الشورى: 42 / 30.
326) الاحتجاج 459: 2 ح 318، التفسیر المنسوب الى الامام العسکرى علیهالسلام: 312 ح 159، بحارالأنوار 330: 22 ح 29 قطعة منه، و 157: 68 ضمن ح 11.
327) عدة الداعى: 268، التفسیر المنسوب الى الامام العسکرى علیهالسلام: 329 ح 188، مجموعة ورام 109: 2، بحارالأنوار 245: 70 ضمن ح 19 و 250 ضمن ح 25.
328) بحارالأنوار 323: 50 ح 17، مستدرک الوسائل 374: 12 ح 14335 بتفاوت یسیر.
329) اختیار معرفة الرجال 848: 2 ح 1089.
330) رجال النجاشى: 447 ضمن ح 1208، وسائل الشیعة 72: 18 ح 33309.
331) اختیار معرفة الرجال 84: 2 ح 1088 بحارالأنوار 301: 50 ح 76.
332) الغیبة: 389 ح 355، وسائل الشیعة 72: 18 ح 33308 و 103 ح 13، بحارالأنوار 252: 2 ح 72 و 358: 51 ضمن ح 6.
333) اختیار معرفة الرجال 817: 2 ح 1023، بحارالأنوار 299: 50 ح 74.
334) مقصود، بیمارى درد شکم است که مثل اسهال، پیوسته به دستشویى مىرود، مبطون.
335) اختیار معرفة الرجال 82: 2 ح 1027، وسائل الشیعة 72: 18 ح 33306.
336) اختیار معرفة الرجال 820:2ح 1028.
337) وسائل الشیعة 481: 11 ح 19، عن کتاب ایمان أبىطالب للفخار: 362.
338) فلاح السائل: 183، بحارالأنوار 302: 87.
339) النساء: 4 / 114.
340) الأعراف: 7 / 128.
341) مقدمة علل الشرایع: 4، المناقب لابن شهر آشوب 425: 4 بتفاوت یسیر، بحارالأنوار 317: 50، مستدرک الوسائل 64: 3 ح 3033 مع اختصار.
342) الغیبة: 355 ح 317، بحارالأنوار 345: 51 ح 2، اثبات الهداة 25: 7 ح 336 قطعة منه.
343) عده الشیخ الطوسى رحمه الله فى أصحاب العسکرى علیهالسلام، قاموس الرجال 366: 1 رقم 263.
344) شیخ طوسى او را از اصحاب امام عسکرى علیهالسلام شمرده است(قاموس الرجال، ج 1، ص 366شمارهى 263(.
345) اختیار معرفة الرجال 816: 2 ح 1020، بحارالأنوار 318: 50 ح 15، مستدرک الوسائل 318: 12 ح 14194 قعطة منه.
346) الخرائج و الجرائح 452: 1 ح 38، کشف الغمة 429: 2، بحارالأنوار 274: 50 ح 46، وسائل الشیعة 565: 18 ح 34918، مستدرک الوسائل 291:2 ح 1999 قطعة منه و 321: 12 ح 14202.
347) الانسان: 76 / 30 و التکویر: 81 / 29.
348) الغیبة: 246 ح 216، الخرائج و الجرائح 458: 1 ح 4 بتفاوت یسیر، کشف الغمة 499: 2 باختصار، دلائل الامامة: 505 ح 491، بحارالأنوار 336: 25 ح 16 و 253: 50 ح 7 و 50: 52 ح 35 و 163: 72 ح 20 قطعتان منه، وسائل الشیعة 351: 3 ح 5780 قطعة منه، مستدرک الوسائل 243: 3 ح 3488.
349) الکافى 296: 7 ح 3، تهذیب الأحکام 211: 10 ح 36، وسائل الشیعة 588: 18 ح 1.
350) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 373: 78 ح 19.
351) مستدرک الوسائل 241: 13 و 15246.