جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

شکوه معنوى امام

زمان مطالعه: < 1 دقیقه

«ابوالعباس، فضل بن احمد» کاتب متوکل مى‏گوید:

در حضور او بودم، دیدم صحبت از امام هادى (علیه‏السلام) شد و سخن‏چینان تهمت‏ها مى زدند و افتراها به امام مى‏بستند. متوکل از شدت غضب بر زانو نشست و گفت: «سوگند به خدا آن زندیق کافر را که به دروغ ادعاى امامت مى‏کند خواهم کشت.»

آنگاه چهار غلام بدخو و پرقدرتش را فراخواند تا امام را بیاورند و بار دیگر گفت:

«والله لاحرقنه بعد القتل.»

«به خدا سوگند که بعد از کشتن، او را آتش مى‏زنم.»

لحظه‏اى نگذشت که فریاد برآوردند: «ابوالحسن آمد.»

نگاه کردم دیدم امام هادى (علیه‏السلام) با سطوت و جلال وارد شد در حالیکه لبهایش به دعا مترنم بود و نشانه‏اى از اندوه و پریشانى در چهره‏ى او دیده نمى‏شد.

همین که چشم متوکل به امام افتاد خود را از تخت به زیر افکند و به سوى امام دوید و حضرت را در آغوش گرفت و

میان دو چشم و دستهایش را بوسید و در حالیکه شمشیر برهنه در دست داشت مرتب مى‏گفت:

«آقاى من، اى سرور من، اى پسر پیغمبر، اى پسر بهترین مردم، اى پسر عمو، اى مولاى من، اى ابوالحسن!»

امام هادى (علیه‏السلام) فرمود: «پناه بر خدا.»

متوکل پرسید: «اى آقاى من! چرا در این وقت تشریف آورده‏اید؟»

فرمود: «قاصد تو آمد و مرا طلب کرد.»

گفت: «این زنازاده دروغ به عرض شما رسانده است!»

آنگاه به وزیر معروف خود فتح بن خاقان و پسرش منتصر که ولیعهد بود گفت: «فوراً آقایتان و آقاى مرا بدرقه کنید.»

چون امام (علیه‏السلام) خارج شد، متوکل بر سر غلامان فریاد زد:

«چرا دستور مرا اجرا نکردید؟»

مأمورین گفتند: «اى خلیفه! دستور تو با اعمالى که هم‏اکنون انجام دادى مخالفت داشت، شما را چه شده بود؟»

متوکل گفت: «هیبت و شکوه او بى‏اختیار مرا گرفت، من در اطراف او صد شمشیرزن دیدم.» (1)


1) بحارالانوار، ج50، ص 196.