جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

شکوه امام هادى در پرتو امدادهاى غیبى

زمان مطالعه: 3 دقیقه

فضل بن احمد روایت مى‏کند پدرم گفت: یک روز نویسنده‏ى معتز [پسر متوکل، که بعداً سیزدهمین خلیفه عباسى شد] بودم، همراه معتز، نزد متوکل رفتیم، دیدیم متوکل [مانند برج زهرمار] بر تخت نشسته است، معتز سلام کرد و ایستاد، من هم پشت سر او ایستادم، معمولاً هرگاه معتز نزد متوکل مى‏آمد، متوکل خیر مقدم مى‏گفت و فرمان مى‏داد که بنشین، ولى در آن روز ایستادن معتز، طولانى شد و پیوسته پا به پا مى‏کرد، ولى متوکل به او اجازه‏ى نشستن

نمى‏داد، من چهره‏ى متوکل را دیدم، که لحظه به لحظه دگرگون مى‏شد، به فتح بن خاقان (وزیر نزدیک) گفت: «این شخص (امام هادى) که تو درباره (مدح) او سخن مى‏گویى، چنین و چنان نموده است.»

فتح بن خاقان، شدت خشم متوکل را فرومى‏نشانید و مى‏گفت: «اى امیرمؤمنان! این گزارشها، دروغهایى است که به او (امام هادى) نسبت مى‏دهند.»

ولى متوکل از خشم، به خود مى‏پیچید و مى‏گفت: «سوگند به خدا، این مرد ریاکار (امام هادى علیه‏السلام) را خواهم کشت، او ادعاى دروغ کرده و به دولت من آسیب مى‏رساند.»

سپس متوکل فرمان داد که چهار نفر از غلامان خزر [غلامان مخصوص زاغ چشم و بور] بدزبان و نفهم مرا احضار کنید، آنها را حاضر کردند، متوکل به هر کدام یک شمشیر داد و به آنها فرمان داد که هنگام ورود امام هادى علیه‏السلام به عربى سخن نگویند و با شمشیرهاى خود به او حمله نمایند و سخت او را با شمشیر بزنند.»

در این هنگام متوکل مى‏گفت:

و الله لاحرقنه بعد القتل:

«سوگند به خدا، بعد از کشتن (امام هادى)، او را مى‏سوزانم.»

من همچنان پشت پرده‏ى عقب «معتز» ایستاده بودم، لحظه‏اى نگذشت که امام هادى وارد شد و قبل از ورود او، مردم آمده بودند و خبر ورود آن حضرت را به متوکل داده بودند، آنها گفتند: «ابوالحسن (امام هادى) آمد.» نگاه کردم دیدم امام هادى علیه‏السلام است مى‏آید

و لبهایش حرکت مى‏کند و نشانه‏هاى اندوه و پریشانى در چهره‏ى او دیده نمى‏شود، به محض اینکه متوکل او را دید، خود را از تخت به زیر افکند و به سوى او رفته و او را در آغوش گرفت و میان دو چشم و دستهایش را بوسید، در حالى که شمشیر در دستش بود، خطاب به امام هادى علیه‏السلام مى‏گفت: «آقاى من، اى سرور من، اى فرزند پیامبر صلى الله علیه و آله، اى بهترین خلق خدا، اى پسرعمو و مولاى من، اى ابوالحسن!»

امام هادى علیه‏السلام مى‏فرمود:

اعیذک یا امیرالمؤمنین بالله اعفنى من هذا:

«اى رئیس مؤمنان، پناه مى‏برم به خدا از تو، مرا از این سخنان، معاف بدار.» متوکل گفت: «اى آقاى من، براى چه در این هنگام به اینجا آمده‏اى؟»

امام هادى علیه‏السلام فرمود: «فرستاده‏ى تو نزدم آمد و گفت متوکل تو را مى‏طلبد».

متوکل گفت: «این زنازاده دروغ گفته، به هر جا مى‏خواهى برو.»

سپس به بعضى از حاضران رو کرد و گفت: «اى فتح! اى عبدالله! اى معتز! آقایتان و آقاى مرا بدرقه کنید.»

وقتى که غلامان خزر، آن حضرت را دیدند، با کمال ترس و وحشت، در برابرش به خاک افتادند، وقتى امام خارج شد، متوکل آن غلامان را طلبید و به مترجمان گفت: «سخن اینها را براى من بیان

کن، از آنها بپرس: چرا فرمان مرا اجرا نکردید؟»

آنها در پاسخ این سؤال گفتند: «هیبت و شکوه او (امام هادى علیه‏السلام) ما را فراگرفت و در اطراف او، صد شمشیر برهنه دیدیم و ما نتوانستیم شمشیر بدستان را بنگریم، از این رو ترس و وحشت بر قلوب ما چیره شد و قادر به اجراى فرمان نشدیم.»

متوکل به فتح بن خاقان گفت: «اى فتح! این امام تو است.»

فتح به روى او خندید و گفت: «حمد و سپاس خداوندى را که چهره‏ى او (امام) را نورانى فرمود و دلیلش را روشن ساخت».(1)


1) بحار، ج 50، ص 196.