جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

شب وصال‏ (2)

زمان مطالعه: 8 دقیقه

بعد از ظهر یک روز سه‏شنبه‏ى سرد زمستانى بود و من وسایل مربوط به رو به راه کردن چاى و قهوه و قلیان را در بقچه‏اى گذاشته و آماده‏ى رفتن بودم. رفتن به مسجد سهله و شوق دیدار مولایم آقا امام زمان علیه‏السلام. عهد کرده بودم که تا چهل شب چهارشنبه‏ى پیاپى به مسجد سهله بروم و به عبادت و راز و نیاز بپردازم تا بلکه توفیق ملاقات امام را پیدا کنم. آخر ممکن نیست که چهل شب چهارشنبه بگذرد و امام زمان علیه‏السلام به مسجد سهله نیاید. تا به حال، سى و چهار – پنج هفته‏ى پشت سر هم به مسجد سهله رفته و شب را تا به صبح در آنجا مانده بودم. دیگر چیزى نمانده بود که چهل شب، تکمیل شود. اما مگر آسمان مى‏گذاشت؟! اخم‏هایش را کرده بود توى هم و مى‏نالید و اشک مى‏ریخت. ابرهاى سیاهى که آن روز میهمان آسمان نجف و کوفه بودند همه جا را تاریک و خیس کرده بودند و قصد رفتن هم نداشتند.

من هم بقچه در بغل، کنار پنجره‏ى حجره ایستاده و چشم به آسمان دوخته بودم که کى باران بند مى‏آید. دلم مثل سیر و سرکه مى‏جوشید. مى‏ترسیدم نتوانم اول اذان مغرب، خودم را به مسجد سهله برسانم. از طرفى به صلاح نبود که در تاریکى شب توى بیابان باشم، آن هم تک و تنها! آخر داستان‏هاى زیادى درباره‏ى دزدها و راهزن‏هایى که در آن مسیر در تاریکى شب به رهگذران تنها حمله کرده‏اند و چه بلاها که به سرشان نیاورده‏اند شنیده بودم.

توى همین افکار بودم که با برقى که از آسمان جهید و صداى سهمگین رعدى که چند ثانیه پس از آن غرید به خود آمدم:

– دیگر خیلى دارد دیر مى‏شود. هر طورى شده باید بروم.

این حرف‏ها را به خود گفتم و به راه افتادم. ابرها هم که دیدند نمى‏توانند جلوى رفتن مرا بگیرند، از رو رفتند و بساط گریه و زارى‏شان را جمع کردند. هواى تمیز و لطیفى بود، اما راه رفتن بر روى آن زمین‏هاى پر از گل و شل، چندان آسان نبود، به خصوص با آن نعلین‏هاى پر از وصله و پینه و درب و داغان!. به نزدیکى مسجد

سهله که رسیدم، دیگر هوا کاملا تاریک شده بود. هزار جور فکر و خیال به سوى ذهنم هجوم آورد. وقتى به یاد دزدها و راهزن‏ها افتادم حسابى هول برم داشت. به خندقى که در نزدیکى مسجد سهله بود رسیدم. آب زیادى توى آن جمع شده بود. دامن عبا و قبایم را جمع کردم و «بسم الله» گویان پا در درون خندق گذاشتم. اما در یک آن، سر جایم میخکوب شدم. گوش‏هایم را تیز کردم. صداى پاى کسى را که در درون گل‏ها قدم بر مى‏داشت از پشت سر شنیدم. دلم هرى ریخت پایین و عرق سردى روى پشتم حس کردم که داشت به سمت پایین مى‏شرید. ضربان قلبم شدت گرفت و صداى تاپ و توپ آن را در سکوت سنگین وحشت‏زا، به خوبى مى‏شنیدم. با هزار ترس و لرز برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. شبح مرد سید عربى را دیدم که داشت به من نزدیک مى‏شد. نمى‏دانم در آن تاریکى، از کجا فهمیدم که سید است؟! پیش از آن که من چیزى بگویم، او با صداى رسا و زبان عربى فصیح گفت:

– اى سید! سلام علیکم.

خیالم راحت شد. نفس عمیقى کشیدم و جواب سلامش را دادم. اضطراب و نگرانى، سرزمین وجودم را تخلیه کرد و جاى خود را به آرامش و سکون داد. به من که رسید پرسید:

– به کجا مى‏روى سید؟

– به مسجد سهله.

– به مسجد سهله؟! آن هم در این شب سرد و بارانى و تاریک؟! نمى‏شد مى‏گذاشتى براى وقتى دیگر؟

– نه، نمى‏شد. یعنى برنامه‏ام به هم مى‏خورد. حیف مى‏شد.

– چه چیزى حیف مى‏شد؟

– عهد کرده‏ام چهل شب چهارشنبه پیاپى در مسجد سهله بیتوته کنم تا ان شاء الله آقا امام زمان علیه‏السلام را ملاقات نمایم. تا امروز، سى و چهار – پنج شب چهارشنبه موفق شده‏ام به مسجد سهله بروم. حالا که تا اینجا رسانیده‏ام، حیف مى‏شد به خاطر باران یا تاریکى هوا، برنامه‏ام را ناتمام مى‏گذاشتم…

دیگر رسیده بودیم به مسجد زید بن صوحان. رفتیم توى مسجد و هر کدام دو رکعت نماز تحیت مسجد خواندم. بعد از نماز، سید عرب شروع کرد به خواندن دعایى مخصوص، آن هم از حفظ! دیدم در و دیوار مسجد با او هم آوا شده‏اند و دعاهایى را که او مى‏خواند زمزمه مى‏کنند. با این که فقط ما دو نفر داخل مسجد بودیم، ولى مى‏پنداشتى که هزار نفر دارند با هم دعا مى‏خوانند. دعایى از سر سوز! عجیب تحت تأثیر آن دعا و فضا قرار گفته بودم. هرگز چنین ندیده بودم و از هیچ مجلس دعایى چنین لذتى نبرده بودم.

دعا که تمام شد، احساس کردم خیلى گرسنه‏ام. هنوز در این مورد کلمه‏اى بر زبان نیاورده بودم که سید عرب سفره‏اى از زیر عبایش بیرون آورد و در حالى که آن را پیش رویمان مى‏گستراند گفت:

– سید! تو گرسنه‏اى – خوب است شام بخوریم و بعد از آن عازم مسجد سهله بشویم.

سه قرص نان و دو – سه تا خیار بسیار سبز و تازه در سفره بود. پوست خیارها انگار که چرب باشد برق مى‏زد و بوى آن انسان را به هوس مى‏انداخت. عجیب است که اصلا به ذهنم خطور نکرد که این سید عرب این خیارهاى به این سبزى و تازه‏اى را در این چله‏ى زمستان از کجا آورده است؟!

شام ساده اما بى‏نظیرى بود. سید عرب، سفره را جمع کرد، گفت:

– پاشو به مسجد سهله برویم. نماز مغرب و عشا را در آنجا خواهیم خواند.

وقتى وارد مسجد سهله شدیم، ابتدا دو رکعت نماز تحیت مسجد را خواندیم. با این که آن روزها دچار حالتى شده بودم که در عدالت هر کسى – حتى کسانى که سال‏ها آنها را مى‏شناختم و هیچ خلاف شرع و عرفى از آنها ندیده بودم – شک مى‏کردم و نمى توانستم در نماز جماعت به آنها اقتدا کنم، اما همین که سید عرب به نماز مغرب و عشا، قامت بست بى‏اختیار و با طیب خاطر به او اقتدا کردم. هر کارى که سید انجام مى‏داد، من هم انجام مى‏دادم. نافله‏ى مغرب و عشا و دعاى مخصوص را سید خواند، همچنین نمازهاى دو رکعتى وارده در مقامات مختلف از قبیل مقام امام سجاد زین‏العابدین علیه‏السلام، مقام امام صادق علیه السلام و مقام حضرت ابراهیم خلیل علیه‏السلام‏

را. وقتى او نماز مى‏خواند، به وضوح حس مى‏کردم که همه‏ى اجزا و ارکان مسجد هم دارند هماهنگ با او نماز مى‏خوانند و ذکر مى‏گویند. این دومین بارى بود که من در یک شب، چنین چیزى را تجربه مى‏کردم:

– سید برنامه‏ات چیست؟ آیا بعد از اعمال مسجد سهله به مسجد کوفه مى‏روى یا همین جا مى‏مانى؟

این سؤالى بود که سید عرب، بعد از اتمام اعمال مسجد سهله از من پرسید. من هم جواب دادم:

– همین جا مى‏مانم. مى‏ترسم همان وقتى که من به مسجد کوفه مى‏روم، آقا تشریف بیاورند به اینجا و من بعد از این همه زحمت، از فوز دیدرا روى مبارکش محروم بمانم.

وقتى در وسط مسجد، در مقام امام صادق علیه‏السلام نشستیم، پرسیدم:

– آیا چاى یا قهوه یا قلیان میل دارید تا برایتان آماده کنم؟

پاسخى داد که تا اعماق وجودم نفوذ کرد و تنم را لرزاند. الان هم که ده‏ها سال از آن زمان مى‏گذرد، هر وقت مى‏خواهم یک استکان چاى بنوشم بیاد آن جمله مى‏افتم و تمام بدنم شروع مى‏کند به لرزیدن! او گفت:

– اینها از امور غیر ضرورى زندگى است و ما از آن اجتناب مى‏کنیم.

نسیم ملایم و روح افزایى وزیدن گرفت. انگار نه انگار که زمستان بود! صحبت‏هایمان گل انداخت و حدود دو ساعت به طول انجامید. صحبت از استخاره به میان آمد. پرسید:

– سید! چگونه استخاره مى‏کنى؟

– خب معلوم است. ابتدا سه تا صلوات مى‏فرستم. بعد سه مرتبه مى‏گویم:

«استخیر الله برحمته خیرة فى عافیة».(1)

پس از آن مقدارى از دانه‏هاى تسبیح را مى‏گیرم و دو تا – دو تا مى‏شمارم. اگر

دست آخر دو تا ماند، استخاره بد است و اگر یکى ماند، خوب است.

سید عرب، نگاهش را از سر محبت در نگاه من گره زد و گفت:

«این نوع استخاره، باقى مانده‏اى دارد که به شما نرسیده است و آن این است که اگر دست آخر، تنها یک مهره از تسبیح باقى ماند فورا حکم به خوبى استخاره نکنید، بلکه توقف کنید و دوباره بر ترک عمل مورد نظر، استخاره نمایید. اگر در پایان شمارش، دو تا مهره باقى ماند، معلوم مى‏شود که آن استخاره خوب بوده و چنانچه یک مهره باقى ماند، معلوم مى‏شود که آن استخاره، میانه بوده است.

بر اساس قواعد علمى، باید براى این روش از استخاره از او دلیل مى‏خواستم، اما به مجرد شنیدن حرف‏هایش، دربست تسلیم شده و همه‏اش را پذیرفتم. نه تنها در مورد استخاره، بلکه در مورد سایر سخنانش نیز چنین بود. از جمله او بر این موارد تأکید کرد:

«- بعد از نمازهاى واجب پنجگانه‏ى شبانه روزى این سوره‏ها را بخوان ؛ «بعد از نماز صبح، سوره یس، بعد از نماز ظهر سوره‏ى نبأ، بعد از نماز عصر، سوره نوح، بعد از نماز مغرب، سوره‏ى واقعه و بعد از نماز عشا سوره‏ى ملک.

بین نمازهاى مغرب و عشا دو رکعت نماز بخوان. در رکعت اول بعد از سوره‏ى حمد هر سوره‏اى که دوست داشتى بخوان، اما در رکعت دوم بعد از حمد، سوره‏ى واقعه را.

بعد از نمازهاى پنجگانه این دعا را نیز بخوان:

«اللهم سرحنى عن الهموم و الغموم و وحشة الصدر و وسوسة الشیطان، برحمتک یا ارحم الراحمین».(2)

بعد از ذکر رکوع در نمازهاى پنجگانه، بخصوص در رکعت آخر این دعا را بخوان:

«اللهم صل على محمد و آل محمد و ترحم على عجزنا و اغثنا بحقهم».(3)

شرایع الاسلام مرحوم محقق حلى کتاب بسیار خوبى است و به جز اندکى از مطالب آن، الباقى تماما مطابق با واقع مى‏باشد.

سعى کن زیاد قرآن بخوانى و ثواب آن را به شیعیانى که از دنیا رفته‏اند و وارثى ندارند، یا وارث دارند ولى یادى از آنها نمى‏کنند هدیه کنى.

وقتى نماز مى‏خوانى، تحت الحنک عمامه‏ات را از زیر چانه‏ات رد کن و سر آن را در عمامه‏ات قرار بده.

زیارت حضرت سید الشهداء امام حسین علیه‏السلام را فراموش مکن».

بعد هم در حق من دعا کرد:

«خدا تو را از خدمتگزاران شرع مقدس اسلام قرار دهد».

نمى‏دانم چگونه به من الهام شده بود که این مرد از همه چیز، حتى از عالم ارواح و آینده‏ى اشخاص، مطلع است. این بود که با نگرانى و اضطراب نسبت به آینده‏ى دینى‏ام پرسیدم:

– نمى‏دانم، عاقبت کارم خیر است یا نه؟ نمى‏دانم نزد صاحب شرع مقدس رو سفیدم یا خداى ناکرده روسیاه؟

جوابى که به من داد آسودگى خیال را برایم به ارمغان آورد:

– عاقبت تو خیر و سعیت مشکور است و بحمدالله نزد خداوند متعال روسفیدى.

آخرین نگرانى‏ام را نیز با وى در میان گذاشتم:

– نمى‏دانم آیا پدر و مادر و دیگر کسانى که حق بر گردن من دارند از من راضى‏اند یا نه؟

و جواب او این بود:

– همه‏ى آنها از تو راضى‏اند و درباره‏ات دعا مى‏کنند.

– اگر ممکن است شما هم لطف کنید و برایم دعا کنید که در راه تألیف و تصنیف علوم دینى، موفق باشم.

هنگامى که در این مورد برایم دعا کرد اجازه گرفتم تا براى تجدید وضو از مسجد خارج شوم. نزدیک حوض که رسیدم، رفتم توى فکر:

«امشب چه شبى است؟! این سید عرب کیست که این همه فضل دارد؟! اصلا توى آن تاریکى کنار خندق از کجا رنگ عمامه‏ى مرا تشخیص داد و متوجه سیادت من شد؟! در این چله‏ى زمستان آن خیارهاى به آن سبزى و تازه‏اى را از کجا آورده بود؟ و… نکند این آقا همان مقصود و معشوق من باشد که حدود سى و پنج – شش شب چهارشنبه به شوق دیدارش به این جا آمده و بیتوته کرده‏ام… نکند او امام زمان من باشد و من ساعت‏ها با او بوده و او را نشناخته‏ام…».

تا این افکار به ذهنم خطور کرد، دلم هرى ریخت پایین و عرق بر پیشانى‏ام نشست. با اضطراب برگشتم و به جایگاهى که روى آن نشسته بودیم، نگاهى انداختم اما… اما از آن مرد خبر و اثرى نبود. در داخل مسجد شروع کردم به این طرف و آن طرف دویدن و اشک ریختن. حتى یک نفر هم جز من در مسجد نبود!یادم آمد از این شعر که مى‏گوید:

آب در کوزه و ما تشنه لبان مى‏گردیم‏++

یار در خانه و ما گرد جهان مى‏گردیم‏

از مسجد خارج شدم و شروع کردم به این سو و آن سو دویدن در اطراف مسجد. گاه داخل مسجد مى‏شدم و گاه بیرون مى‏آمدم. با خود شعر مى‏خواندم و دیوانه‏وار مى‏گریستم و بر سر مى‏زدم. بالاخره سپیده‏ى صبح دمید ولى خورشید جمال معشوقم دوباره طلوع نکرد. من ماندم و اندوهى بزرگ که بر دلم سنگینى مى‏کرد….(4)

آرى، آن گونه که بیان شد، بعضى از علما و صالحین – مانند شیخ انصارى، علامه سید بحرالعلوم، جد آیت الله بروجردى رحمه الله و دیگران – در زمان غیبت کبرى به حضور امام زمان علیه‏السلام به صورت ناشناخته مى‏رسیدند ؛ آیت الله شاهرودى رحمه الله هم دو بار به طور ناشناخته به حضور امام زمان علیه‏السلام رسید که خودش اجازه نقل آن را داده بود.


1) یعنى ؛ «از خدا به سبب رحمتش طلب خیر مى‏کنم تا راهنمایى‏ام کند که عافیت را انتخاب نمایم».

2) یعنى: «پروردگارا! مرا از هم و غم و کینه‏توزى (یا ترس و وحشت) و وسوسه‏هاى شیطانى دور فرما، به حق رحمتت اى ارحم الراحمین».

3) یعنى: «پروردگارا! بر محمد و آل محمد درود فرست و بر توانایى ما رحم فرما، و به حق آنها به فریاد ما برس».

4) تشرفات مرعشیه: ص 32 -23.