جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

رام شدن اسب چموش

زمان مطالعه: 2 دقیقه

مرحوم شیخ طوسى، کلینى و بعضى دیگر از بزرگان، به نقل از شخصى به نام ابومحمد هارون تلعکبرى حکایت کنند:

روزى در شهر سامراء جلوى مغازه‏ى ابوعلى، محمد بن همام نشسته و مشغول صحبت بودیم، پیرمردى عبور کرد، صاحب مغازه به من گفت: آیا او را شناختى؟

گفتم: خیر، او را نمى‏شناسم.

گفت: او معروف به شاکرى است، که خدمتکار حضرت ابومحمد، امام حسن عسکرى علیه السلام مى‏باشد، دوست دارى تا داستانى از آن حضرت را برایت بازگو کند؟

گفتم: بلى.

پس آن شخص را صدا کرد، وقتى آمد به او گفت: سرگذشت و خاطره‏اى از حضرت ابومحمد علیه السلام براى ما تعریف کن.

شاکرى گفت: در بین سادات علوى و بنى هاشم شخصى بزرگوارتر و نیکوکارتر به مثل آن حضرت ندیدم؛ در هفته، روزهاى دوشنبه و پنج شنبه به دارالخلافه‏ى متوکل عباسى احضار مى‏گردید.

و معمولا در همین روزها، مردم بسیارى از شهرهاى مختلف جهت دیدار خلیفه‏ى عباسى مى‏آمدند و خیابان و کوچه‏هاى اطراف در اثر ازدحام جمعیت و سر و صداى اسبان و قاطرها و دیگر حیوانات جائى براى آسایش و رفت و آمد نبود.

وقتى حضرت ابومحمد، – امام حسن عسکرى علیه السلام – نزدیک جمعیت انبوه مى‏رسید، تمام سر و صداها خاموش و نیز حیوانات ساکت و آرام مى‏شدند و بى‏اختیار براى حضرت راه مى‏گشودند و امام علیه السلام به راحتى عبور مى‏نمود.

روزى پس از آن که حضرت از قصر خلیفه‏ى عباسى بیرون آمد، به اتفاق یک دیگر، به سمت محل فروش حیوانات رفتیم، در آن جا داد و فریاد مردم بسیار بود، همین که نزدیک آن محل رسیدیم، همه‏ى افراد ساکت و نیز حیوانات هم آرام شدند.

سپس امام علیه السلام کنار یکى از دلالان نشست و درخواست خرید اسب یا استرى را نمود، به دنباله‏ى تقاضاى حضرت، یک اسب چموشى را آوردند که کسى جرأت نزدیک شدن به آن اسب را نداشت.

امام علیه السلام آن را به قیمت مناسبى خریدارى نمود و به من فرمود: اى شاکرى! این اسب را زین کن تا سوار شویم.

و من طبق دستور حضرت، نزدیک رفتم و افسارش را گرفتم با اشاره‏ى حضرت، آن اسب چموش بسیار آرام و رام گردید و به راحتى و بدون هیچ مشکلى آن را زین کردم.

دلال چون چنین دید، از معامله پشیمان شد و جلو آمد و گفت: این اسب فروشى نیست.

حضرت موافقت نمود و فرمود: مانعى ندارد؛ و سپس آن اسب را تحویل صاحبش داد.

هنگامى که برگشتیم و مقدارى راه آمدیم، متوجه شدیم که دلال دنبال ما مى‏آید و چون به ما رسید گفت: صاحب اسب پشیمان شده است و اسب را به شما مى‏فروشد.

حضرت دو مرتبه به محل بازگشت و آن را خرید و من – در حالتى که هیچ کس جرأت نزدیک و سوار شدن بر آن اسب را نداشت – آن را زین کردم؛ و بعد از آن، حضرت جلو آمد و دستى بر سر و گردن اسب کشید و گوش راستش را گرفت و چیزى در گوشش گفت و سپس سخنى هم در گردش چپ آن گفت و حیوان بسیار آرام گردید که به راحتى تسلیم آن حضرت شد و همه از مشاهده‏ى چنین صحنه‏اى در تعجب و حیرت قرار گرفتند(1)


1) اصول کافى: ج 1، ص 507، ح 4، غیبت شیخ طوسى: ص 129، مجموعة نفیسة: ص 237، مدینة المعاجز: ج 7، ص 578، ح 2572، بحارالأنوار: ج 50، ص 251، ح 6.