جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

در راه سامرا (2)

زمان مطالعه: 5 دقیقه

قضیه اول: بار اول در زمانى که هنوز وسائل نقلیه موتورى نیامده بود و مردم با اسب و الاغ رفت و آمد مى‏کردند، آقاى شاهرودى هنوز ازدواج نکرده بود و ساکن مدرسه بزرگ مرحوم آخوند بودند، در ایام زیارتى مثل اول و نیمه رجب و نیمه شعبان و روز عرفه و اربعین گاهى عاشورا صبحانه‏ى ساده‏اى که عبارت از نان و چاى بود مى‏خوردند و کیسه توتون و کبریت و سبیل پیپ گلى را بر مى‏داشتند و پیاده عازم زیارت مى‏شدند.

از نجف تا کربلا سه کاروان سراى شاه عباس وجود داشت و این فاصله را به سه قسمت و هر قسمت را یک خوان مى‏نامیدند، خوان اول مصلى خوان دوم شور و نص(1)و خوان سوم را نخیله مى‏نامیدند.

علت این که قسمت سوم را خوان نخیله مى‏گویند، این است که در زمان حضرت امام حسین علیه‏السلام چندین درخت خرما در آنجا موجود بوده است و آن قسمت از آن منطقه را نخیلات مى‏گفتند به همان مناسبت کاروان سراى سوم را خوان نخیله نامیده‏اند و فاصله خوان نخیله تا کربلا سه فرسخ است.

مرحوم آقاى شاهرودى این مسیر را پیاده طى مى‏نمودند. در مدرسه بزرگ مرحوم آخوند خراسانى شخصى بود به نام شیخ حسن همدانى از حاجى‏زاده‏هاى همدان بوده، وى داراى هیکلى درشت و قدى بلند و هم چنین وضع مالى او خوب و لباس‏هاى مرتبى هم مى‏پوشید و هر موقع هم که مى‏خواست کربلا برود الاغى اجاره مى‏کرد و به راحتى مسافرتش را انجام مى‏داد.

در یکى از مواقع زیارتى که آقاى شاهرودى قصد زیارت داشت، شیخ حسن همدانى خدمت آقا آمد و گفت: جناب استاد من مى‏خواهم این بار در خدمت شما

و مانند شما با پاى پیاده کربلا بروم. آقاى شاهرودى فرمودند که چون شما به اصطلاح سایه رس هستید و پیاده‏روى نکرده‏اید قدرت ندارید که با من همگام شوید و چون این فاصله از نجف تا کربلا تمامش رمل(2)است، بعید مى‏بینم که بتوانید پیاده در این رمل‏ها قدم بردارید.

شیخ حسن گفت: من از نظر جثه از شما قوى‏تر هستم.

آن گاه اصرار کرد، خلاصه آقاى شاهرودى قبول نمودند، اتفاقا زیارت اول ماه رجب بود، صبح پس از صرف همان صبحانه ساده از مدرسه بزرگ مرحوم آخوند به طرف خوان مصلى به راه افتادند تا حدود یک فرسخ، شیخ حسن جلو جلو مى‏رفت و هر چه مرحوم آقاى شاهرودى مى‏گفتند: که صبر کنید با هم برویم.

مرحوم شیخ حسن مى‏گفت: یا الله! راه بیایید شما مثل من قدرت ندارید، خیال کردید که من نمى‏توانم پیاده‏روى کنم؟

حدود دو فرسخ که از نجف دور شدند آقا شیخ حسن یواش یواش خسته شده و قدم‏هایش کندتر شده بود و آقاى شاهرودى به همان روال سابق که حرکت مى‏نمود به او رسید و فرمود: چرا یواش حرکت مى‏کنید؟

شیخ حسن گفت: با هم راه برویم بهتر است.

مقدارى دیگر که راه رفتند: شیخ حسن عقب افتاد و خسته شد، هر چه مرحوم آقاى شاهرودى، شیخ را تشویق به حرکت نمود، فایده نکرد و گفت: آقا واقعا خسته شدم، بهتر است مقدارى استراحت کنیم.

همانجا نشستند تا آنکه ظهر گذشت، حالا هم گرسنه شده بودند و هم تشنه در آن حوالى هم نه آب بود و نه آبادانى.

مرحوم شیخ حسن گفت: دلم درد گرفته است و اشاره به آقاى شاهرودى که قدرى دلم را مالش بده.

آقاى شاهرودى هم مشغول مالیدن دل او شده که ناگهان شیخ حسن شهادتین بر

زبان جارى نمود و داعى حق را لبیک گفت، آقاى شاهرودى مى‏ماند با یک جنازه در بیابان، اگر جنازه را بگذارند و بروند که کسى را خبر کند، ممکن است شب حیوانات وحشى او را بخورند و اگر بمانند در آن بیابان بى‏آب و غذا براى خودشان خطر مرگ را داشت، چندین بار آمد جلوى آنهایى که با اسب و قاطر و الاغ در حرکت بودند تا شاید بتواند یک مرکبى گرفته و جنازه را به نجف برگرداند. اما آنها هیچ اعتنایى نکردند، حدود غروب آفتاب شده بود و خیلى خیلى مضطرب و متحیر شده بودند، برگشتند بر سر جنازه شاید که رمقى در او باشد، دیدند که نه، هیچ خبرى نیست و جنازه هم سرد شده است.

در همین حال اضطراب و تحیر صداى سم اسبى را شنید، چون نظر کرد دید که یک اسب سوار با لباس‏هاى سفید و اسب سفید یک نیزه هم در دست و شال سبزى هم به کمر بسته بود به زبان فارسى فرمود: آقا سید محمود شاهرودى چه شده است؟

عرض کرد: آقا سید! من هر چه به این شیخ گفتم که بابا تو قادر به پیاده‏روى با من نیستى به حرف من گوش نکرد و آمد و الآن متحیرم که چه کنم و آفتاب هم غروب کرده است و این چهارپادارهاى بى‏مروت هم هیچ اعتنایى ندارند.

آن شخص اسب سوار فرمودند: حالا چه مى‏خواهى؟

آقاى شاهرودى عرض کرد: یک حیوان براى حمل جنازه به نجف اشرف کافى است چون زیارت این سفر ما مبدل به مرده‏کشى شده است.

آن آقا اشاره نمود، یک مرد عرب با الاغ‏هاى خود آمد و آن آقا فرمود: یک حیوان بده به این سید.

آن عرب یک الاغ آورد و رفت.

آقاى شاهرودى عرض کرد: آقا سید پول آن چقدر مى‏شود؟

فرمودند: پول آن داده شده است.

عرض کرد: این حیوان را در نجف به چه کسى تحویل بدهم؟

فرمودند: الاغ را رها کنید، خودش راه را بلد است و مى‏رود.

عرض کرد: آقا! اسم شما چیست؟

فرمودند: عبدالله بن حسن.

عرض کرد: در کجا شما را مى‏توانم ملاقات کنم؟

فرمودند: در پشت شهر نجف، طرف راه مدینه نزدیک کوره‏هاى آجرپزى جایى است معروف.

آن گاه آن آقاى اسب سوار خداحافظى کرد و رفت، حالا هوا تاریک شده و آقاى شاهرودى مانده با یک حیوان و یک جنازه، مسافران و چهارپادارها هم دیگر رفت و آمد نمى‏کنند، یک مرتبه آقاى شاهرودى به خود آمد و فهمید که آن سید حضرت حجت علیه‏السلام بوده است و با خود گفت: اى کاش که قبل از آن که ایشان بروند مى‏شناختم و تقاضاى کمک بیشترى هم مى‏کردم. اما دیگر حالا چاره‏اى نیست، بالأخره با توکل به خداوند حیوان را آورد کنار جنازه، حیوان هم آرام ایستاد و هنگامى که جنازه را خواست بردارد، دید آنقدر سبک است که مثل یک تخته خشک، در حالى که باید خیلى سنگین باشد، جنازه را بالاى حیوان گذاشت و با عمامه آن را بسته و عبا را روى آن انداخت و چون از این کارها فارغ شد همین که آقاى شاهرودى اراده حرکت نمود، حیوان هم به سوى نجف اشرف حرکت کرد و پس از مختصر وقتى به دروازه‏ى نجف رسیدند. شهر نجف در آن موقع داراى دروازه بود و هنگام غروب آفتاب از ترس هجوم بدوى‏هاى مهاجم و غارتگر دروازه‏ها را مى‏بستند.

این حیوان مثل این که مى‏داند باید چکار کند از طرف کوفه به سمت نهر آبى به نام جدول که کنار غسال خانه بود و فعلا هم آثار مختصرى از آن باقى مانده است آمده و مقابل غسال خانه ایستاد.

ناگاه صدایى از داخل برآمد که آقا سید محمود شاهرودى! جنازه‏ى شیخ حسن را آوردى؟

مرحوم آقاى شاهرودى جواب داد: بلى آوردم.

گفت: بیاور، باز هم به تنهایى جنازه را باز نموده و از حیوان پیاده کرد و به داخل غسال خانه وارد نمود بدون این که احدى را ببیند در حالى که صدا را از داخل شنیده بود، آن حیوان هم رفت، آقاى شاهرودى آمد رو به بلندى طرف نجف دید

که دروازه‏ها بسته است با زحمت خود را از سوراخ‏هاى خراب شده، وارد شهر شد و به مدرسه‏ى بزرگ آخوند آمد، درب مدرسه را کوبید، خادم درب را باز نموده با حالت تعجب گفت: آقا کربلا چه شد؟ شیخ حسن همدانى کجا است؟

رفقا جمع شدند و ایشان قضیه را مفصلا شرح داد، صبح آن شب همه با هم به سوى غسال خانه آمدند دیدند جنازه شیخ غسل داده، حنوط و کفن شده حاضر و آماده است، جنازه را تشییع و در وادى السلام دفن نمودند رحمت الله علیه.

بعد از آن هر چه رفتند در محله کوره‏هاى آجرپزى و از نام و نشانى آن شخص منظور «عبدالله بن حسن» پرسیدند ساکنین آن محله از چنین نام و آن شخص اظهار بى‏اطلاعى نمودند.


1) یعنى نصف بین کربلا و نجف.

2) رمل یعنى شن و ماسه بسیار نرم.