جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

حاج جواد صباغ و معجزه عسکریین ‏ (2)

زمان مطالعه: 3 دقیقه

حاج جواد صباغ که از تجار معتبر و ثقه و معتمد بود، در سامرا سر کار تعمیر روضه‏ى متبرکه عسکریین علیهماالسلام در سرداب مقدس بود. از جانب جعفر قلى خان خوئى در سنه 1210 – که حقیر به عزم زیارت بیت الله الحرام به آن حدود مشرف شده بودم به زیارت سامرا رفتم – او در آنجا بود. وى حکایت کرد که سید على نامى بود که سابق بر این از جانب وزیر بغداد حاکم سامرا بود. حقیر او را در سنه 1205 که مشرف شده بودم دیدم، وى گفت: از زوار عجم وجهى که براى هر نفرى یک ریال بود مى‏گرفت و ایشان را رخصت زیارت و دخول در روضه مى‏داد و براى امتیاز وجه دادگان و ندادگان مهرى داشت که بر ساق پاى افراد مى‏زد که براى دفعات‏

دیگر که داخل روضه مى‏شوند، نشانه باشد.

روزى بر در صحن مقدس نشسته بود ؛ سه نفر ملازم او هم همراهش بودند و چوب بلندى در پیش خود نهاده و قافله زوار از عجم که وارد مى‏شد، پاى هر یک از زوار را مهر مى‏کرد و وجه را مى‏گرفت و رخصت دخول مى‏داد.

جوانى از اخیار عجم آمد و عیال او نیز همراه او بود. وى از جمله اهل شرف و ناموس و حیا و جمال بود. آن جوان دو ریال داد. سید على ساق پاى آن جوان را مهر کرد و گفت: آن زن نیز بیاید تا ساق پاى او را مهر کنم.

جوان گفت: این زن هر دفعه یک ریال مى‏دهد و مى‏گذرد. دیگر مهر را لازم نیست.

سید على گفت: اى رافضى بى‏دین! عصبیت و غیرت مى‏کنى که ساق پاى زن تو را ببینم؟

جوان گفت: اگر در میان این جمعیت مردم غیرت کنم، کار غلطى نکرده‏ام.

سید على گفت: ممکن نیست، تا ساق پاى او را مهر نکنم اذن دخول ندهم.

آن جوان دست زن را گرفت و گفت: اگر زیارت است همین قدر هم کافى است. وقتى خواست مراجعت کند، سید على شقى گفت: اى رافضى! گفته‏ى من بر تو گران آمد؟

وقتى زن مى‏خواست برود، سر چوبى بر شکم او زد. زن به زمین افتاد و لباس او کنار رفت و بدن او نمایان شد.

آن جوان دست زن را گرفت و بلند کرد و رو به روضه مقدسه عرض کرد: اگر شما بپسندید بر من نیز گوارا است.

آن گاه به منزل خود مراجعت نمود.

حاج جواد گوید: من در خانه بودم. سه – یا چهار – ساعت بعد کسى به نزد من آمد و گفت: که مادر سید على تو را مى‏خواهد.

من روانه شدم، دو سه نفر دیگر هم آمدند. من زود خود را به خانه او رساندم. دیدم سید على مثل مار زخم خورده بر زمین مى‏غلتد و از درد دل داد مى‏زند و خانواده‏اش دور او جمع شده‏اند، وقتى مرا دیدند، مادر، زن و دخترانش گریه‏کنان بر پاى من افتادند، که برو آن جوان را راضى کن.

سید على داد مى‏زد: خدا! غلط کردم و بد کردم.

من پیش آن جوان رفتم و خواهش دعا کردم که از جرم سید على بگذرد.

گفت: من از او گذشتم، اما کو آن دل شکسته و آن حالت من؟!

من برگشتم، مغرب بود، براى نماز مغرب و عشاء به روضه عسکریین علیهماالسلام آمدم. دیدم مادر، زن، دختران و خواهران سید على سرهاى خود را برهنه کرده و گیسوهاى خود را بر ضریح مقدس بسته و دخیل آن بزرگوار شده‏اند و فریاد سید على از خانه‏ى او به روضه مى‏رسید. بستگان او به خانه رفتند ولى آن شقى مرده بود. او را غسل دادند و چون کلیدهاى روضه و رواق به جهت مصالح تعمیر و آلات آن در دست من بود، از من خواهش کردند که تابوت او را در رواق گذارده، چون صبح شود در آنجا دفن نمایند.

من اجازه دادم و جنازه را در آنجا گذاردند و من اطراف رواق را چنان که متعارف است، ملاحظه کردم که مبادا کسى پنهان شده باشد و چیزى از روضه مفقود شود آن گاه درب را قفل کرده و کلیدها را برداشتم و رفتم.

سحرگاهان، آمدم و به خدمه گفتم: شمع‏ها را افروخته، در رواق را گشودند، ناگاه سگ سیاهى را دیدم که از رواق بیرون دوید و رفت. من خشمناک شدم. به یکى از خدام گفتم: چرا اول شب رواق را به خوبى نگشته‏اید؟

گفتند: ما دقت کردیم، هیچ چیزى در رواق نبود. وقتى روز شد خانواده‏ى سید على آمدند تا جنازه‏ى او را برداشته و دفنش کنند، دیدند کفن خالى در تابوت است و هیچ چیز دیگرى در آنجا نیست.(1)


1) خزائن مرحوم نراقى: ص 392.