مرحوم محدث قمی مینویسد:
علامه مجلسی رحمه الله در جلاء العیون فرموده: ابنبابویه رحمه الله و دیگران روایت کردهاند از مردی از اهل قم که گفت: روزی در مجلس احمد بن عبیدالله بن خاقان که از جانب خلفا، والی اوقاف و صدقات در قم بود، حاضر شدم و نهایت عداوت نسبت به اهلبیت رسالت داشت، پس در مجلس او احوال سادات علوی که در سرمن رأی بودند و مذهبهای ایشان و صلاح و فساد و قرب و منزلت ایشان نزد خلیفهی هر زمان مذکور شد. احمد بن عبیدالله گفت: من در سرمن رأی از سادات علوی کسی مانند حسن بن علی عسکری علیهماالسلام در علم، زهد، ورع، وقار، مهابت، عفت، حیا، شرف، قدر و منزلت نزد خلفا و امرا و سادات و سایر بنیهاشم ندیدم، او را بر پیران خود مقدم میداشتند، و صغیر و کبیر ایشان، او را تعظیم مینمودند و همچنین وزرا و امرا و سایر اهل عسکر و اصناف خلق در اعزاز و اکرام او دقیقهای فرو نمیگذاشتند.
من روزی در بالای سر پدر خود در روز دیوان او ایستاده بودم، ناگاه دربانان و
خدمتکاران دویدند و گفتند: ابنالرضا علیهالسلام در خانه ایستاده است. پدرم با صدای بلند گفت: او را رخصت دهید و به مجلس درآورید. ناگاه دیدم مردی داخل شد گندمگون، گشاده چشم، خوش قامت، نیکو روی و خوش بدن؛ در اول سن جوانی و من در او مهابت و جلالتی مشاهده کردم. چون نظر پدرم بر او افتاد از جای جست و به استقبال او شتافت و هرگز ندیدم که چنین کاری نسبت به احدی از بنیهاشم یا امرای خلیفه یا فرزندان او بکند. چون به نزدیک او رسید، دست در گردن او درآورد و دستهای او را بوسید و دست او را گرفت و در جای خود نشانید و با ادب در خدمت او نشست و با او سخن میگفت و از روی تعظیم او را به کنیت خطاب مینمود و جان خود و پدر و مادر خود را فدای او میکرد. من از مشاهدهی این احوال تعجب میکردم، ناگاه دربانان گفتند: موفق که خلیفهی آن زمان بود میآید، و قاعده چنان بود که چون خلیفه به نزد پدرم میآمد، بیشتر حاجبان و یساولان و خدمتکاران مخصوص او میآمدند و از نزدیک پدرم تا درگاه خلیفه دو صف میایستادند تا آنکه خلیفه میآمد و بیرون میرفت، و با وجود استماع آمدن خلیفه باز پدرم روی به او داشت و با او سخن میگفت تا آنکه غلامان مخصوص او پیدا شدند. پس گفت: فدای تو شوم! اکنون اگر خواهی برخیز. غلامان خود را امر کرد که او را از پشت صف مردم ببرید که نظر یساولان بر آن حضرت نیفتد. باز پدرم برخاست او را تعظیم کرد و میان پیشانیاش را بوسید و او را روانه کرد و به استقبال خلیفه رفت. من از حاجبان و غلامان پدر خود پرسیدم: این مرد، چه کسی بود که پدرم این قدر مبالغه، در اعزاز و اکرام او نمود؟ گفتند: او مردی است از اکابر عرب، حسن بن علی نام دارد و معروف است به ابنالرضا. پس تعجب من زیاد گردید و در تمام آن روز در فکر و تحیر بودم.
چون شب پدرم به عادتی که داشت بعد از نماز شام و خفتن نشست و مشغول دیدن کاغذها و عرایض مردم شد که روز به خلیفه عرض نماید، من نزد او نشستم، پرسید: حاجتی داری؟ گفتم: بلی! اگر رخصت فرمایی سؤال کنم. چون رخصت داد، گفتم: ای پدر! آن مردی که امروز بامداد در تعظیم و اکرام او مبالغه را از حد گذرانیدی
و جان خود و پدر و مادر خود را فدای او میکردی چه کسی بود؟ گفت: ای فرزند! این امام رافضیان است. پس ساعتی ساکت شد و گفت: ای فرزند! اگر خلافت از بنیعباس به در رود کسی از بنیهاشم به غیر آن مرد مستحق آن نیست، زیرا که او به سبب اتصاف او به زهد، عبادت، فضل، علم، کمال، عفت نفس، شرافت نسب، علو حسب و سایر صفات کمالیه سزاوار خلافت است. اگر پدر او را میدیدی، مردی در نهایت شرافت، جلالت، فضیلت، علم، فضل و کمال بود. پس از این سخنان که از پدرم شنیدم، خشم من زیاده گردید و تفکر و تحیر من افزون شد.
بعد از آن، پیوسته از مردم تفحص احوال او مینمودم. پس از وزرا، کتاب، امرا، سادات، علویان و سایر مردم به غیر تعریف و توصیف و فضل و جلالت و علم و بزرگواری او نشنیدم. همه او را بر بنیهاشم تفضیل و تقدیم میدادند و میگفتند: او امام رافضیان است. پس قدر و منزلت او در نظر من عظیم شد و رفعت و شأن او را دانستم، زیرا که از دوست و دشمن به غیر نیکی و بزرگی او چیزی نشنیدم.
پس مردی از اهل مجلس از او سؤال کرد: حال برادرش جعفر چگونه بود؟ گفت: جعفر کیست که کسی از حال او سؤال کند، یا نام او را با نام امام حسن مقرون گرداند؟! جعفر مردی فاسق، فاجر، شرابخوار و بدکردار بود. مانند او کسی در رسوایی و بیعقلی و بدکاری ندیده بودم. پس جعفر را مذمت بسیار کرده، باز به ذکر احوال آن حضرت برگشت و گفت: به خدا سوگند! در هنگام وفات حسن بن علی علیهماالسلام حالتی بر خلیفه و دیگران عارض شد که من گمان نداشتم که در وفات هیچ کس چنین امری تواند شد!
این واقعه چنان بود که روزی برای پدرم خبر آوردند که ابنالرضا رنجور شده. پدرم به سرعت تمام نزد خلیفه رفت و خبر را به خلیفه داد. خلیفه پنج نفر از معتمدان و مخصوصان خود را با او همراه کرد. یکی از ایشان، نحریر خادم بود که از محرمان خاص خلیفه بود. به ایشان دستور داد که پیوسته ملازم خانهی آن حضرت باشند و بر احوال آن حضرت مطلع گردند. طبیبی قرار داد که هر بامداد و پسین نزد آن حضرت برود و از احوال او مطلع باشد. بعد از دو روز، برای پدرم خبر آوردند که مرض آن
حضرت سخت شده و ضعف بر او مستولی گردیده است. پس بامداد سوار شد، نزد آن حضرت رفت و طبیبان را امر کرد که از خدمت آن حضرت دور نشوند. قاضیالقضاة را طلبید و گفت: ده نفر از علمای مشهور را حاضر گردان که پیوسته نزد آن حضرت باشند. ایشان اینها را برای آن میکردند که آن زهری که به آن حضرت داده بودند، بر مردم معلوم نشود و نزد مردم ظاهر سازند که آن حضرت به مرگ خود از دنیا رفته. ایشان پیوسته ملازم خانهی آن حضرت بودند، تا آنکه بعد از گذشتن چند روز از ماه ربیعالاول، آن امام مظلوم از دار فانی به سرای باقی رحلت نمود و از جور ستمکاران و مخالفان رهایی یافت.
چون خبر وفات آن حضرت در شهر سامره منتشر شد، قیامتی در آن شهر برپا شد. و از جمیع مردم صدای ناله و فغان و شیون بلند گردید. خلیفه در تفحص فرزند سعادتمند آن حضرت درآمد. جمعی را فرستاد که بر دور خانهی آن حضرت حراست نمایند و جمیع حجرهها را تفحص نمایند، شاید آن حضرت را بیابند زنان قابله را فرستاد که کنیزان آن حضرت را تفحص کنند که مبادا حمل در ایشان باشد. پس یکی از زنان گفت: یکی از کنیزان آن جناب را احتمال حملی هست. خلیفه، نحریر خادم را بر او موکل گردانید که بر احوال او مطلع باشد، تا صدق و کذب آن سخن ظاهر شود. بعد از آن متوجه تجهیز آن جناب شد. جمیع اهل بازارها مطلع شدند. صغیر و کبیر و وضیع و شریف خلایق در جنازهی آن برگزیدهی خالق جمع آمدند. پدرم که وزیر خلیفه بود، با سایر وزرا، نویسندگان، و اتباع خلیفه، بنیهاشم و علویان به تجهیز آن امام زمان حاضر شدند. در آن روز سامره از کثرت ناله و شیون و گریهی مردم مانند صحرای قیامت بود. چون از غسل و کفن آن جناب فارغ شدند خلیفه ابوعیسی را فرستاد که بر آن جناب نماز گزارد. چون جنازهی آن جناب را برای نماز بر زمین گذاشتند، ابوعیسی به نزدیک حضرت آمده و کفن را از روی مبارک دور کرد، و برای رفع تهمت از خلیفه؛ علویان، هاشمیان، امرا، وزرا، نویسندگان، قضات، علما و سایر اشراف و اعیان را نزدیک طلبید و گفت: بیاید و نظر کنید که این حسن بن علی، فرزندزادهی امام
رضا علیهالسلام است. بر بستر خود به مرگ خود مرده است و کسی آسیبی به او نرسانیده است. در مدت مرض او، اطبا و قضات و معتمدان و عدول حاضر بودهاند و بر احوال او مطلع گردیدهاند و بر این معنی شهادت میدهند. پس، پیش ایستاد و بر آن حضرت نماز خواند. بعد از نماز، آن جناب را در پهلوی پدر بزرگوار خود دفن کردند. بعد از آن، خلیفه متوجه تفحص و تجسس فرزند حضرت شد زیرا شنیده بود که فرزند آن جناب بر عالم مستولی خواهد شد و اهل باطل را منقرض خواهد کرد. چندان که تفحص کردند، چیزی از آن حضرت نیافتند. و آن کنیز را که گمان حمل به او برده بودند، تا دو سال تفحص احوال او میکردند و اثری ظاهر نشد.
پس موافق مذهب اهل سنت، میراث آن حضرت را قسمت کردند میان مادر و جعفر کذاب، که برادر آن جناب بود. مادرش دعوی کرد که من وصی او هستم و نزد قاضی به ثبوت رسانید. باز خلیفه در تفحص فرزند آن جناب بود و دست از تجسس برنمیداشت. پس جعفر کذاب نزد پدر من آمد و گفت: میخواهم منصب برادرم را به من تفویض نمایی، و من تقبل مینمایم که هر سال دویست هزار دینار طلا بدهم. پدرم از استماع این سخن در خشم شد، گفت: ای احمق! منصب برادر تو، منصبی نیست که به مال و تقبل توان گرفت. سالها است که خلفا شمشیر کشیدهاند و مردم را میکشند و زجر مینمایند که از اعتقاد به امامت پدر و برادر تو برگردند، نتوانستند. اگر تو نزد شیعیان مرتبهی امامت داری، همه به سوی تو خواهند آمد و تو را احتیاج به خلیفه و دیگری نیست. و اگر نزد ایشان مرتبهای نداری، خلیفه و دیگری نمیتوانند این مرتبه را برای تو به ارمغان بیاورند. پدرم به این سخن، خفت عقل و سفاهت و عدم دیانت او را دانست، امر کرد دیگر او را به مجلس راه ندهند. بعد از آن به مجلس پدرم راه نیافت، تا پدرم فوت شد. تا امروز خلیفه تفحص از فرزند آن جناب میکند، و بر آثار او مطلع نمیشود و دست بر او نمییابد.
ابنبابویه به سند معتبر از ابوالادیان روایت کرده است: من خدمتکار حضرت امام حسن عسکری علیهالسلام بودم و نامههای آن جناب را به شهرها میبردم. پس روزی در
بیماریای که در آن مرض به عالم بقا رحلت فرمودند، مرا طلبیدند و چند نامه به مداین نوشتند و فرمودند: بعد از پانزده روز، باز داخل سامره خواهی شد و صدای شیون از خانهی من خواهی شنید و مرا در آن وقت غسل دهند. ابوالادیان گفت: ای سید! هر گاه این واقعهی هایله روی دهد، امر امامت با کیست؟ فرمود: هر که جواب نامهی مرا از تو طلب کند، او امام بعد از من است. گفتم: دیگر علامتی بفرما. فرمود: هر که بر من نماز کند، او جانشین من خواهد بود. گفتم: دیگر بفرما. گفت: هر که بگوید که در همیان چه چیز است، او امام شماست. ابوالادیان گفت: مهابت حضرت مانع شد که بپرسم کدام همیان. پس بیرون آمدم و نامهها را به اهل مداین رسانیدم و جوابها را گرفته، برگشتم، چنانچه فرموده بود روز پانزدهم داخل سامره شدم.
صدای نوحه و شیون از منزل منور آن امام مطهر بلند شده بود. چون به در خانه آمدم، جعفر کذاب را دیدم که به در خانه نشسته و شیعیان بر گرد او جمع شدهاند و او را تعزیت به وفات برادر و تهنیت به امامت خود میگویند. پس من در خاطر خود گفتم: اگر این امام است، امامت نوع دیگر شده. این فاسق کی اهلیت امامت دارد؟ زیرا که پیشتر او را میشناختم که شراب میخورد و قمار میباخت و طنبور مینواخت. پس پیش رفتم و تعزیت و تهنیت گفتم و هیچ سؤال از من نکرد. در این حال عقید خادم بیرون آمد و به جعفر خطاب کرد: برادر تو را کفن کردهاند بیا و بر او نماز کن. جعفر برخاست و شیعیان با او همراه شدند. چون به صحن خانه رسیدیم، دیدیم که حضرت امام حسن عسکری علیهالسلام را کفن کرده بر روی نعش گذاشتهاند. پس جعفر پیش ایستاد بر برادر اطهر خود نماز کند، چون خواست تکبیر گوید، طفل گندمگون پیچیده موی گشاده دندانی مانند پارهی ماه بیرون آمد و ردای جعفر را کشید و فرمود: ای عمو! کنار رو که من به نماز بر پدر خود از تو سزاوارترم. جعفر عقب ایستاد و رنگش متغیر شد.
آن طفل پیش ایستاد و بر پدر بزرگوار خود نماز کرد و آن جناب را در پهلوی امام علی نقی علیهالسلام دفن کرد و متوجه من شد و گفت: ای بصری! بده جواب نامه را که با توست. پس تسلیم کردم و در خاطر خود گفتم: دو نشانه از آن نشانهها که حضرت
امام حسن عسکری علیهالسلام فرموده بود، ظاهر شد و یک علامت مانده، بیرون آمدم. پس حاجز وشا به جعفر، برای آنکه حجت بر او تمام کند که او امام نیست، گفت: آن طفل که بود؟ جعفر گفت: والله! من او را هرگز ندیده بودم و نمیشناختم. پس در این حالت جماعتی از اهل قم آمدند و سؤال کردند از احوال حضرت امام حسن عسکری علیهالسلام چون دانستند که وفات یافته است، پرسیدند: امامت با کیست؟ مردم به سوی جعفر اشاره کردند.
پس نزدیک رفتند و تعزیت و تهنیت دادند و گفتند: با ما نامه و مالی چند هست بگو که نامهها از چه جماعت است و مالها چه مقدار است، تا ما آنها را تسلیم تو کنیم. جعفر برخاست و گفت: مردم از ما علم غیب میخواهند. در آن حال از جانب حضرت صاحبالامر علیهالسلام خادمی بیرون آمد و گفت: با شما نامهی فلان شخص و فلان و فلان هست و همیانی هست که در آن هزار اشرفی هست و در آن میان ده اشرفی هست که طلا را روکش کردهاند. آن جماعت نامهها و مالها را تسلیم کردند و گفتند: هر که تو را فرستاده است که این نامهها و مالها را بگیری، او امام زمان است. و مراد امام حسن عسکری علیهالسلام همین همیان بود.
پس جعفر کذاب نزد معتمد که خلیفهی به ناحق آن زمان بود، رفت و این واقعه را نقل کرد. معتمد خدمتکاران خود را فرستاد تا صیقل کنیز حضرت امام حسن عسکری علیهالسلام را گرفتند که: آن طفل را به ما نشان ده. او انکار کرد و از برای رفع مظنهی ایشان گفت: من از آن حضرت حملی دارم، به این سبب او را به ابن ابیالشوارب قاضی سپردند که چون فرزند متولد شد، بکشند. ناگاه عبیدالله بن یحیی وزیر مرد و صاحبالزنج در بصره خروج کرد، ایشان به حال خود درماندند و کنیز از خانهی قاضی به خانهی خود برگشت.
ایضا به سند معتبر از محمد بن حسین روایت کرده است: حضرت امام حسن عسکری علیهالسلام در روز جمعه، هشتم ماه ربیعالاول سال دویست و شصتم از هجرت، وقت نماز بامداد به سرای باقی رحلت فرمود و در همان شب نامههای بسیار به دست مبارک خود به اهل مدینه نوشته بود و در آن وقت نزد آن حضرت حاضر نبود، مگر
جاریهی آن جناب که او را صیقل میگفتند و غلام آن جناب که او را عقید مینامیدند، و آن کسی که مردم بر او مطلع نبودند، یعنی: حضرت صاحبالامر علیهالسلام. عقید گفت: در آن وقت حضرت امام حسن علیهالسلام آبی طلبید که با مصطکی جوشانیده بودند، خواست که بیاشامد، چون حاضر کردیم، فرمود: اول آبی بیاورید که من نماز کنم. چون آب آوردیم دستمالی در دامن خود گسترده و وضو ساخت و نماز بامداد را ادا کرد و قدح آب مصطکی که جوشانیده بودند، گرفت که بیاشامد، از غایت ضعف و شدت مرض، دست مبارکش میلرزید و قدح بر دندانهای شریفش میخورد، چون آب را بیاشامید و صیقل قدح را گرفت، روح مقدسش به عالم قدس پرواز نمود.
شهادت آن حضرت به اتفاق اکثر محدثان و مورخان در هشتم ماه ربیعالاول دویست و شصتم هجرت بود. شیخ طوسی در مصباح، اول ماه مذکور نیز گفته و اکثر گفتهاند که روز جمعه بود و بعضی چهارشنبه و بعضی یکشنبه نیز گفتهاند، و از عمر شریف آن حضرت بیست و نه سال گذشته بود، و بعضی بیست و هشت نیز گفتهاند و مدت امامت آن حضرت نزدیک به شش سال بود.
ابنبابویه و دیگران گفتهاند: معتمد، آن حضرت را به زهر شهید نمود و در کتاب عیون المعجزات از احمد بن اسحاق روایت کرده است که روزی به خدمت امام حسن عسکری علیهالسلام رفتم، حضرت فرمود: حال شما و مردم در باب امام بعد از من و شک و ریب آنها در این موضوع چگونه است؟ گفتم: یابن رسولالله! چون خبر ولادت سید ما و صاحب ما در قم به ما رسید صغیر و کبیر و شیعیان قم همه اعتقاد به امامت آن جناب نمودند. حضرت فرمود: مگر نمیدانی که هرگز زمین از امامی که حجت خدا بر خلق باشد خالی نمیماند؟ پس در سال دویست و پنجاه و نه هجرت، حضرت، والدهی خود را به حج فرستاد و به او خبر داد که در سال دیگر وفات خواهد کرد و از فتنههایی که بعد از وفات او واقع خواهد شد، او را آگاه نمود. پس اسم اعظم الهی و مواریث پیغمبران و اسلحه و کتب حضرت رسالت را به حضرت صاحبالامر علیهالسلام تسلیم کرد و مادر آن جناب متوجه مکه شد. و آن جناب در ماه ربیعالآخر سال
دویست و شصت از دنیا رحلت نمود و در سرمن رأی در پهلوی پدر بزرگوار خود مدفون گردید و عمر شریف آن جناب بیست و نه سال بود. تمام شد آنچه از جلاءالعیون نقل شده بود.
شیخ طوسی به سند خود روایت کرده از ابوسلیمان داود بن غسان بحرانی که گفت: از ابوسهل اسماعیل بن علی نوبختی که شیخ متکلمین از اصحاب ما در بغداد و صاحب جلالت در دین و دنیا بوده و کتبی تصنیف کرده از جمله کتاب الانوار در تواریخ ائمهی اطهار علیهمالسلام شنیدم که فرمود: ولادت با سعادت حضرت حجة بن الحسن صلوات الله علیه و علی آبائه در سامرا سال دویست و پنجاه و شش واقع شد، نام والدهی آن حضرت صیقل و کنیهی آن حضرت ابوالقاسم بوده، رسول خدا صلی الله علیه و آله به همین کنیه وصیت کرده و فرموده بود: اسم او اسم من و کنیهی او کنیهی من است. لقب او مهدی است و او حجت و امام منتظر و صاحب الزمان علیهالسلام است. پس ابوسهل گفت: داخل شدم بر امام حسن عسکری علیهالسلام در مرضی که به همان مرض از دنیا رحلت فرمود و در نزد آن حضرت بودم که به خادم خود عقید – و این خادمی سیاه از اهل نوبه بود و حضرت امام علی النقی علیهالسلام را خدمت کرده بود و امام حسن علیهالسلام را پروریده و بزرگ کرده بود – فرمود: ای عقید! برای من آب را با مصطکی بجوشان. پس جوشانید و صیقل جاریه که مادر حضرت حجت باشد، آن آب را برای امام حسن علیهالسلام آورد. پس همین که قدح را به دست آن جناب داد و خواست بیاشامد دست مبارکش لرزید و قدح به دندانهای ثنایای نازنینش خورد. پس قدح را از دست نهاد و به عقید فرمود: داخل این اطاق میشوی کودکی را به حال سجده میبینی، او را نزد من بیاور.
ابوسهل گوید: عقید گفت: من برای پیدا کردن آن طفل داخل اطاق شدم، ناگاه نظرم به کودکی افتاد که سر به سجده نهاده بود و انگشت سبابه را به سوی آسمان بلند کرده بود، پس بر آن جناب سلام کردم، آن حضرت نماز را مختصر کرد، چون تمام کرد، عرض کردم: سید من میفرماید که شما نزد او بروی. پس در این هنگام مادرش صیقل آمد و دستش را گرفت و او را به نزد پدرش امام حسن علیهالسلام برد.
ابوسهل میگوید: چون آن کودک به خدمت امام حسن علیهالسلام رسید، سلام کرد نگاه کردم بر او «و اذا هو دری اللون و فی شعر رأسه قطط مفلج الاسنان» یعنی: دیدم که رنگ مبارکش، روشنایی و تلألؤ دارد و موی سرش به هم پیچیده و مجعد است و مابین دندانهایش گشاده است. همین که امام حسن علیهالسلام نگاهش به کودکش افتاد، گریست و فرمود: «یا سید اهل بیته اسقنی الماء فانی ذاهب الی ربی»؛ ای سید اهلبیت خود! مرا آب بده، همانا من به سوی پروردگار خود میروم، یعنی: وفاتم نزدیک شده، پس آن آقازاده آن قدح آب جوشانیدهی با مصطکی را به دست خویش گرفت و لبهایش را حرکت داد و آن حضرت را سیراب کرد. چون امام حسن علیهالسلام آب را آشامید فرمود: مرا برای نماز مهیا کنید، پس در کنار آن حضرت دستمالی افکندند و آن طفل پدر خود را به یک مرتبه وضو داد، یعنی: به اقل واجب، و بر سر و قدمهای او مسح کرد. پس امام حسن علیهالسلام به وی فرمود: بشارت باد تو را ای پسر من! تویی صاحبالزمان و تویی مهدی و حجت خدا بر روی زمین و تویی پسر من و کودک من و منم پدر تو، تویی م ح م د بن الحسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب علیهمالسلام و پدر تو رسول خدا صلی الله علیه و آله است و تویی خاتم ائمهی طاهرین و بشارت داد به تو رسول خدا صلی الله علیه و آله و نام و کنیه تو را او قرار داد، و این عهدی است به سوی پدرم از پدرهای طاهرین تو «صلی الله علی اهل بیته ربنا انه حمید مجید» پس امام حسن علیهالسلام در همان وقت وفات کرد، صلوات الله علیهم اجمعین.