جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

جریان شهادت و رحلت

زمان مطالعه: 12 دقیقه

مرحوم محدث قمی می‏نویسد:

علامه مجلسی رحمه الله در جلاء العیون فرموده: ابن‏بابویه رحمه الله و دیگران روایت کرده‏اند از مردی از اهل قم که گفت: روزی در مجلس احمد بن عبیدالله بن خاقان که از جانب خلفا، والی اوقاف و صدقات در قم بود، حاضر شدم و نهایت عداوت نسبت به اهل‏بیت رسالت داشت، پس در مجلس او احوال سادات علوی که در سرمن رأی بودند و مذهب‏های ایشان و صلاح و فساد و قرب و منزلت ایشان نزد خلیفه‏ی هر زمان مذکور شد. احمد بن عبیدالله گفت: من در سرمن رأی از سادات علوی کسی مانند حسن بن علی عسکری علیهماالسلام در علم، زهد، ورع، وقار، مهابت، عفت، حیا، شرف، قدر و منزلت نزد خلفا و امرا و سادات و سایر بنی‏هاشم ندیدم، او را بر پیران خود مقدم می‏داشتند، و صغیر و کبیر ایشان، او را تعظیم می‏نمودند و همچنین وزرا و امرا و سایر اهل عسکر و اصناف خلق در اعزاز و اکرام او دقیقه‏ای فرو نمی‏گذاشتند.

من روزی در بالای سر پدر خود در روز دیوان او ایستاده بودم، ناگاه دربانان و

خدمتکاران دویدند و گفتند: ابن‏الرضا علیه‏السلام در خانه ایستاده است. پدرم با صدای بلند گفت: او را رخصت دهید و به مجلس درآورید. ناگاه دیدم مردی داخل شد گندم‏گون، گشاده چشم، خوش قامت، نیکو روی و خوش بدن؛ در اول سن جوانی و من در او مهابت و جلالتی مشاهده کردم. چون نظر پدرم بر او افتاد از جای جست و به استقبال او شتافت و هرگز ندیدم که چنین کاری نسبت به احدی از بنی‏هاشم یا امرای خلیفه یا فرزندان او بکند. چون به نزدیک او رسید، دست در گردن او درآورد و دست‏های او را بوسید و دست او را گرفت و در جای خود نشانید و با ادب در خدمت او نشست و با او سخن می‏گفت و از روی تعظیم او را به کنیت خطاب می‏نمود و جان خود و پدر و مادر خود را فدای او می‏کرد. من از مشاهده‏ی این احوال تعجب می‏کردم، ناگاه دربانان گفتند: موفق که خلیفه‏ی آن زمان بود می‏آید، و قاعده چنان بود که چون خلیفه به نزد پدرم می‏آمد، بیشتر حاجبان و یساولان و خدمتکاران مخصوص او می‏آمدند و از نزدیک پدرم تا درگاه خلیفه دو صف می‏ایستادند تا آنکه خلیفه می‏آمد و بیرون می‏رفت، و با وجود استماع آمدن خلیفه باز پدرم روی به او داشت و با او سخن می‏گفت تا آنکه غلامان مخصوص او پیدا شدند. پس گفت: فدای تو شوم! اکنون اگر خواهی برخیز. غلامان خود را امر کرد که او را از پشت صف مردم ببرید که نظر یساولان بر آن حضرت نیفتد. باز پدرم برخاست او را تعظیم کرد و میان پیشانی‏اش را بوسید و او را روانه کرد و به استقبال خلیفه رفت. من از حاجبان و غلامان پدر خود پرسیدم: این مرد، چه کسی بود که پدرم این قدر مبالغه، در اعزاز و اکرام او نمود؟ گفتند: او مردی است از اکابر عرب، حسن بن علی نام دارد و معروف است به ابن‏الرضا. پس تعجب من زیاد گردید و در تمام آن روز در فکر و تحیر بودم.

چون شب پدرم به عادتی که داشت بعد از نماز شام و خفتن نشست و مشغول دیدن کاغذها و عرایض مردم شد که روز به خلیفه عرض نماید، من نزد او نشستم، پرسید: حاجتی داری؟ گفتم: بلی! اگر رخصت فرمایی سؤال کنم. چون رخصت داد، گفتم: ای پدر! آن مردی که امروز بامداد در تعظیم و اکرام او مبالغه را از حد گذرانیدی

و جان خود و پدر و مادر خود را فدای او می‏کردی چه کسی بود؟ گفت: ای فرزند! این امام رافضیان است. پس ساعتی ساکت شد و گفت: ای فرزند! اگر خلافت از بنی‏عباس به در رود کسی از بنی‏هاشم به غیر آن مرد مستحق آن نیست، زیرا که او به سبب اتصاف او به زهد، عبادت، فضل، علم، کمال، عفت نفس، شرافت نسب، علو حسب و سایر صفات کمالیه سزاوار خلافت است. اگر پدر او را می‏دیدی، مردی در نهایت شرافت، جلالت، فضیلت، علم، فضل و کمال بود. پس از این سخنان که از پدرم شنیدم، خشم من زیاده گردید و تفکر و تحیر من افزون شد.

بعد از آن، پیوسته از مردم تفحص احوال او می‏نمودم. پس از وزرا، کتاب، امرا، سادات، علویان و سایر مردم به غیر تعریف و توصیف و فضل و جلالت و علم و بزرگواری او نشنیدم. همه او را بر بنی‏هاشم تفضیل و تقدیم می‏دادند و می‏گفتند: او امام رافضیان است. پس قدر و منزلت او در نظر من عظیم شد و رفعت و شأن او را دانستم، زیرا که از دوست و دشمن به غیر نیکی و بزرگی او چیزی نشنیدم.

پس مردی از اهل مجلس از او سؤال کرد: حال برادرش جعفر چگونه بود؟ گفت: جعفر کیست که کسی از حال او سؤال کند، یا نام او را با نام امام حسن مقرون گرداند؟! جعفر مردی فاسق، فاجر، شرابخوار و بدکردار بود. مانند او کسی در رسوایی و بی‏عقلی و بدکاری ندیده بودم. پس جعفر را مذمت بسیار کرده، باز به ذکر احوال آن حضرت برگشت و گفت: به خدا سوگند! در هنگام وفات حسن بن علی علیهماالسلام حالتی بر خلیفه و دیگران عارض شد که من گمان نداشتم که در وفات هیچ کس چنین امری تواند شد!

این واقعه چنان بود که روزی برای پدرم خبر آوردند که ابن‏الرضا رنجور شده. پدرم به سرعت تمام نزد خلیفه رفت و خبر را به خلیفه داد. خلیفه پنج نفر از معتمدان و مخصوصان خود را با او همراه کرد. یکی از ایشان، نحریر خادم بود که از محرمان خاص خلیفه بود. به ایشان دستور داد که پیوسته ملازم خانه‏ی آن حضرت باشند و بر احوال آن حضرت مطلع گردند. طبیبی قرار داد که هر بامداد و پسین نزد آن حضرت برود و از احوال او مطلع باشد. بعد از دو روز، برای پدرم خبر آوردند که مرض آن

حضرت سخت شده و ضعف بر او مستولی گردیده است. پس بامداد سوار شد، نزد آن حضرت رفت و طبیبان را امر کرد که از خدمت آن حضرت دور نشوند. قاضی‏القضاة را طلبید و گفت: ده نفر از علمای مشهور را حاضر گردان که پیوسته نزد آن حضرت باشند. ایشان اینها را برای آن می‏کردند که آن زهری که به آن حضرت داده بودند، بر مردم معلوم نشود و نزد مردم ظاهر سازند که آن حضرت به مرگ خود از دنیا رفته. ایشان پیوسته ملازم خانه‏ی آن حضرت بودند، تا آنکه بعد از گذشتن چند روز از ماه ربیع‏الاول، آن امام مظلوم از دار فانی به سرای باقی رحلت نمود و از جور ستمکاران و مخالفان رهایی یافت.

چون خبر وفات آن حضرت در شهر سامره منتشر شد، قیامتی در آن شهر برپا شد. و از جمیع مردم صدای ناله و فغان و شیون بلند گردید. خلیفه در تفحص فرزند سعادتمند آن حضرت درآمد. جمعی را فرستاد که بر دور خانه‏ی آن حضرت حراست نمایند و جمیع حجره‏ها را تفحص نمایند، شاید آن حضرت را بیابند زنان قابله را فرستاد که کنیزان آن حضرت را تفحص کنند که مبادا حمل در ایشان باشد. پس یکی از زنان گفت: یکی از کنیزان آن جناب را احتمال حملی هست. خلیفه، نحریر خادم را بر او موکل گردانید که بر احوال او مطلع باشد، تا صدق و کذب آن سخن ظاهر شود. بعد از آن متوجه تجهیز آن جناب شد. جمیع اهل بازارها مطلع شدند. صغیر و کبیر و وضیع و شریف خلایق در جنازه‏ی آن برگزیده‏ی خالق جمع آمدند. پدرم که وزیر خلیفه بود، با سایر وزرا، نویسندگان، و اتباع خلیفه، بنی‏هاشم و علویان به تجهیز آن امام زمان حاضر شدند. در آن روز سامره از کثرت ناله و شیون و گریه‏ی مردم مانند صحرای قیامت بود. چون از غسل و کفن آن جناب فارغ شدند خلیفه ابوعیسی را فرستاد که بر آن جناب نماز گزارد. چون جنازه‏ی آن جناب را برای نماز بر زمین گذاشتند، ابوعیسی به نزدیک حضرت آمده و کفن را از روی مبارک دور کرد، و برای رفع تهمت از خلیفه؛ علویان، هاشمیان، امرا، وزرا، نویسندگان، قضات، علما و سایر اشراف و اعیان را نزدیک طلبید و گفت: بیاید و نظر کنید که این حسن بن علی، فرزندزاده‏ی امام

رضا علیه‏السلام است. بر بستر خود به مرگ خود مرده است و کسی آسیبی به او نرسانیده است. در مدت مرض او، اطبا و قضات و معتمدان و عدول حاضر بوده‏اند و بر احوال او مطلع گردیده‏اند و بر این معنی شهادت می‏دهند. پس، پیش ایستاد و بر آن حضرت نماز خواند. بعد از نماز، آن جناب را در پهلوی پدر بزرگوار خود دفن کردند. بعد از آن، خلیفه متوجه تفحص و تجسس فرزند حضرت شد زیرا شنیده بود که فرزند آن جناب بر عالم مستولی خواهد شد و اهل باطل را منقرض خواهد کرد. چندان که تفحص کردند، چیزی از آن حضرت نیافتند. و آن کنیز را که گمان حمل به او برده بودند، تا دو سال تفحص احوال او می‏کردند و اثری ظاهر نشد.

پس موافق مذهب اهل سنت، میراث آن حضرت را قسمت کردند میان مادر و جعفر کذاب، که برادر آن جناب بود. مادرش دعوی کرد که من وصی او هستم و نزد قاضی به ثبوت رسانید. باز خلیفه در تفحص فرزند آن جناب بود و دست از تجسس برنمی‏داشت. پس جعفر کذاب نزد پدر من آمد و گفت: می‏خواهم منصب برادرم را به من تفویض نمایی، و من تقبل می‏نمایم که هر سال دویست هزار دینار طلا بدهم. پدرم از استماع این سخن در خشم شد، گفت: ای احمق! منصب برادر تو، منصبی نیست که به مال و تقبل توان گرفت. سال‏ها است که خلفا شمشیر کشیده‏اند و مردم را می‏کشند و زجر می‏نمایند که از اعتقاد به امامت پدر و برادر تو برگردند، نتوانستند. اگر تو نزد شیعیان مرتبه‏ی امامت داری، همه به سوی تو خواهند آمد و تو را احتیاج به خلیفه و دیگری نیست. و اگر نزد ایشان مرتبه‏ای نداری، خلیفه و دیگری نمی‏توانند این مرتبه را برای تو به ارمغان بیاورند. پدرم به این سخن، خفت عقل و سفاهت و عدم دیانت او را دانست، امر کرد دیگر او را به مجلس راه ندهند. بعد از آن به مجلس پدرم راه نیافت، تا پدرم فوت شد. تا امروز خلیفه تفحص از فرزند آن جناب می‏کند، و بر آثار او مطلع نمی‏شود و دست بر او نمی‏یابد.

ابن‏بابویه به سند معتبر از ابوالادیان روایت کرده است: من خدمتکار حضرت امام حسن عسکری علیه‏السلام بودم و نامه‏های آن جناب را به شهرها می‏بردم. پس روزی در

بیماری‏ای که در آن مرض به عالم بقا رحلت فرمودند، مرا طلبیدند و چند نامه به مداین نوشتند و فرمودند: بعد از پانزده روز، باز داخل سامره خواهی شد و صدای شیون از خانه‏ی من خواهی شنید و مرا در آن وقت غسل دهند. ابوالادیان گفت: ای سید! هر گاه این واقعه‏ی هایله روی دهد، امر امامت با کیست؟ فرمود: هر که جواب نامه‏ی مرا از تو طلب کند، او امام بعد از من است. گفتم: دیگر علامتی بفرما. فرمود: هر که بر من نماز کند، او جانشین من خواهد بود. گفتم: دیگر بفرما. گفت: هر که بگوید که در همیان چه چیز است، او امام شماست. ابوالادیان گفت: مهابت حضرت مانع شد که بپرسم کدام همیان. پس بیرون آمدم و نامه‏ها را به اهل مداین رسانیدم و جواب‏ها را گرفته، برگشتم، چنانچه فرموده بود روز پانزدهم داخل سامره شدم.

صدای نوحه و شیون از منزل منور آن امام مطهر بلند شده بود. چون به در خانه آمدم، جعفر کذاب را دیدم که به در خانه نشسته و شیعیان بر گرد او جمع شده‏اند و او را تعزیت به وفات برادر و تهنیت به امامت خود می‏گویند. پس من در خاطر خود گفتم: اگر این امام است، امامت نوع دیگر شده. این فاسق کی اهلیت امامت دارد؟ زیرا که پیش‏تر او را می‏شناختم که شراب می‏خورد و قمار می‏باخت و طنبور می‏نواخت. پس پیش رفتم و تعزیت و تهنیت گفتم و هیچ سؤال از من نکرد. در این حال عقید خادم بیرون آمد و به جعفر خطاب کرد: برادر تو را کفن کرده‏اند بیا و بر او نماز کن. جعفر برخاست و شیعیان با او همراه شدند. چون به صحن خانه رسیدیم، دیدیم که حضرت امام حسن عسکری علیه‏السلام را کفن کرده بر روی نعش گذاشته‏اند. پس جعفر پیش ایستاد بر برادر اطهر خود نماز کند، چون خواست تکبیر گوید، طفل گندمگون پیچیده موی گشاده دندانی مانند پاره‏ی ماه بیرون آمد و ردای جعفر را کشید و فرمود: ای عمو! کنار رو که من به نماز بر پدر خود از تو سزاوارترم. جعفر عقب ایستاد و رنگش متغیر شد.

آن طفل پیش ایستاد و بر پدر بزرگوار خود نماز کرد و آن جناب را در پهلوی امام علی نقی علیه‏السلام دفن کرد و متوجه من شد و گفت: ای بصری! بده جواب نامه را که با توست. پس تسلیم کردم و در خاطر خود گفتم: دو نشانه از آن نشانه‏ها که حضرت

امام حسن عسکری علیه‏السلام فرموده بود، ظاهر شد و یک علامت مانده، بیرون آمدم. پس حاجز وشا به جعفر، برای آنکه حجت بر او تمام کند که او امام نیست، گفت: آن طفل که بود؟ جعفر گفت: والله! من او را هرگز ندیده بودم و نمی‏شناختم. پس در این حالت جماعتی از اهل قم آمدند و سؤال کردند از احوال حضرت امام حسن عسکری علیه‏السلام چون دانستند که وفات یافته است، پرسیدند: امامت با کیست؟ مردم به سوی جعفر اشاره کردند.

پس نزدیک رفتند و تعزیت و تهنیت دادند و گفتند: با ما نامه و مالی چند هست بگو که نامه‏ها از چه جماعت است و مال‏ها چه مقدار است، تا ما آنها را تسلیم تو کنیم. جعفر برخاست و گفت: مردم از ما علم غیب می‏خواهند. در آن حال از جانب حضرت صاحب‏الامر علیه‏السلام خادمی بیرون آمد و گفت: با شما نامه‏ی فلان شخص و فلان و فلان هست و همیانی هست که در آن هزار اشرفی هست و در آن میان ده اشرفی هست که طلا را روکش کرده‏اند. آن جماعت نامه‏ها و مال‏ها را تسلیم کردند و گفتند: هر که تو را فرستاده است که این نامه‏ها و مال‏ها را بگیری، او امام زمان است. و مراد امام حسن عسکری علیه‏السلام همین همیان بود.

پس جعفر کذاب نزد معتمد که خلیفه‏ی به ناحق آن زمان بود، رفت و این واقعه را نقل کرد. معتمد خدمتکاران خود را فرستاد تا صیقل کنیز حضرت امام حسن عسکری علیه‏السلام را گرفتند که: آن طفل را به ما نشان ده. او انکار کرد و از برای رفع مظنه‏ی ایشان گفت: من از آن حضرت حملی دارم، به این سبب او را به ابن ابی‏الشوارب قاضی سپردند که چون فرزند متولد شد، بکشند. ناگاه عبیدالله بن یحیی وزیر مرد و صاحب‏الزنج در بصره خروج کرد، ایشان به حال خود درماندند و کنیز از خانه‏ی قاضی به خانه‏ی خود برگشت.

ایضا به سند معتبر از محمد بن حسین روایت کرده است: حضرت امام حسن عسکری علیه‏السلام در روز جمعه، هشتم ماه ربیع‏الاول سال دویست و شصتم از هجرت، وقت نماز بامداد به سرای باقی رحلت فرمود و در همان شب نامه‏های بسیار به دست مبارک خود به اهل مدینه نوشته بود و در آن وقت نزد آن حضرت حاضر نبود، مگر

جاریه‏ی آن جناب که او را صیقل می‏گفتند و غلام آن جناب که او را عقید می‏نامیدند، و آن کسی که مردم بر او مطلع نبودند، یعنی: حضرت صاحب‏الامر علیه‏السلام. عقید گفت: در آن وقت حضرت امام حسن علیه‏السلام آبی طلبید که با مصطکی جوشانیده بودند، خواست که بیاشامد، چون حاضر کردیم، فرمود: اول آبی بیاورید که من نماز کنم. چون آب آوردیم دستمالی در دامن خود گسترده و وضو ساخت و نماز بامداد را ادا کرد و قدح آب مصطکی که جوشانیده بودند، گرفت که بیاشامد، از غایت ضعف و شدت مرض، دست مبارکش می‏لرزید و قدح بر دندان‏های شریفش می‏خورد، چون آب را بیاشامید و صیقل قدح را گرفت، روح مقدسش به عالم قدس پرواز نمود.

شهادت آن حضرت به اتفاق اکثر محدثان و مورخان در هشتم ماه ربیع‏الاول دویست و شصتم هجرت بود. شیخ طوسی در مصباح، اول ماه مذکور نیز گفته و اکثر گفته‏اند که روز جمعه بود و بعضی چهارشنبه و بعضی یکشنبه نیز گفته‏اند، و از عمر شریف آن حضرت بیست و نه سال گذشته بود، و بعضی بیست و هشت نیز گفته‏اند و مدت امامت آن حضرت نزدیک به شش سال بود.

ابن‏بابویه و دیگران گفته‏اند: معتمد، آن حضرت را به زهر شهید نمود و در کتاب عیون المعجزات از احمد بن اسحاق روایت کرده است که روزی به خدمت امام حسن عسکری علیه‏السلام رفتم، حضرت فرمود: حال شما و مردم در باب امام بعد از من و شک و ریب آنها در این موضوع چگونه است؟ گفتم: یابن رسول‏الله! چون خبر ولادت سید ما و صاحب ما در قم به ما رسید صغیر و کبیر و شیعیان قم همه اعتقاد به امامت آن جناب نمودند. حضرت فرمود: مگر نمی‏دانی که هرگز زمین از امامی که حجت خدا بر خلق باشد خالی نمی‏ماند؟ پس در سال دویست و پنجاه و نه هجرت، حضرت، والده‏ی خود را به حج فرستاد و به او خبر داد که در سال دیگر وفات خواهد کرد و از فتنه‏هایی که بعد از وفات او واقع خواهد شد، او را آگاه نمود. پس اسم اعظم الهی و مواریث پیغمبران و اسلحه و کتب حضرت رسالت را به حضرت صاحب‏الامر علیه‏السلام تسلیم کرد و مادر آن جناب متوجه مکه شد. و آن جناب در ماه ربیع‏الآخر سال

دویست و شصت از دنیا رحلت نمود و در سرمن رأی در پهلوی پدر بزرگوار خود مدفون گردید و عمر شریف آن جناب بیست و نه سال بود. تمام شد آنچه از جلاءالعیون نقل شده بود.

شیخ طوسی به سند خود روایت کرده از ابوسلیمان داود بن غسان بحرانی که گفت: از ابوسهل اسماعیل بن علی نوبختی که شیخ متکلمین از اصحاب ما در بغداد و صاحب جلالت در دین و دنیا بوده و کتبی تصنیف کرده از جمله کتاب الانوار در تواریخ ائمه‏ی اطهار علیهم‏السلام شنیدم که فرمود: ولادت با سعادت حضرت حجة بن الحسن صلوات الله علیه و علی آبائه در سامرا سال دویست و پنجاه و شش واقع شد، نام والده‏ی آن حضرت صیقل و کنیه‏ی آن حضرت ابوالقاسم بوده، رسول خدا صلی الله علیه و آله به همین کنیه وصیت کرده و فرموده بود: اسم او اسم من و کنیه‏ی او کنیه‏ی من است. لقب او مهدی است و او حجت و امام منتظر و صاحب الزمان علیه‏السلام است. پس ابوسهل گفت: داخل شدم بر امام حسن عسکری علیه‏السلام در مرضی که به همان مرض از دنیا رحلت فرمود و در نزد آن حضرت بودم که به خادم خود عقید – و این خادمی سیاه از اهل نوبه بود و حضرت امام علی النقی علیه‏السلام را خدمت کرده بود و امام حسن علیه‏السلام را پروریده و بزرگ کرده بود – فرمود: ای عقید! برای من آب را با مصطکی بجوشان. پس جوشانید و صیقل جاریه که مادر حضرت حجت باشد، آن آب را برای امام حسن علیه‏السلام آورد. پس همین که قدح را به دست آن جناب داد و خواست بیاشامد دست مبارکش لرزید و قدح به دندان‏های ثنایای نازنینش خورد. پس قدح را از دست نهاد و به عقید فرمود: داخل این اطاق می‏شوی کودکی را به حال سجده می‏بینی، او را نزد من بیاور.

ابوسهل گوید: عقید گفت: من برای پیدا کردن آن طفل داخل اطاق شدم، ناگاه نظرم به کودکی افتاد که سر به سجده نهاده بود و انگشت سبابه را به سوی آسمان بلند کرده بود، پس بر آن جناب سلام کردم، آن حضرت نماز را مختصر کرد، چون تمام کرد، عرض کردم: سید من می‏فرماید که شما نزد او بروی. پس در این هنگام مادرش صیقل آمد و دستش را گرفت و او را به نزد پدرش امام حسن علیه‏السلام برد.

ابوسهل می‏گوید: چون آن کودک به خدمت امام حسن علیه‏السلام رسید، سلام کرد نگاه کردم بر او «و اذا هو دری اللون و فی شعر رأسه قطط مفلج الاسنان» یعنی: دیدم که رنگ مبارکش، روشنایی و تلألؤ دارد و موی سرش به هم پیچیده و مجعد است و مابین دندان‏هایش گشاده است. همین که امام حسن علیه‏السلام نگاهش به کودکش افتاد، گریست و فرمود: «یا سید اهل ‏بیته اسقنی الماء فانی ذاهب الی ربی»؛ ای سید اهل‏بیت خود! مرا آب بده، همانا من به سوی پروردگار خود می‏روم، یعنی: وفاتم نزدیک شده، پس آن آقازاده آن قدح آب جوشانیده‏ی با مصطکی را به دست خویش گرفت و لب‏هایش را حرکت داد و آن حضرت را سیراب کرد. چون امام حسن علیه‏السلام آب را آشامید فرمود: مرا برای نماز مهیا کنید، پس در کنار آن حضرت دستمالی افکندند و آن طفل پدر خود را به یک مرتبه وضو داد، یعنی: به اقل واجب، و بر سر و قدم‏های او مسح کرد. پس امام حسن علیه‏السلام به وی فرمود: بشارت باد تو را ای پسر من! تویی صاحب‏الزمان و تویی مهدی و حجت خدا بر روی زمین و تویی پسر من و کودک من و منم پدر تو، تویی م ح م د بن الحسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی‏طالب علیهم‏السلام و پدر تو رسول خدا صلی الله علیه و آله است و تویی خاتم ائمه‏ی طاهرین و بشارت داد به تو رسول خدا صلی الله علیه و آله و نام و کنیه تو را او قرار داد، و این عهدی است به سوی پدرم از پدرهای طاهرین تو «صلی الله علی اهل‏ بیته ربنا انه حمید مجید» پس امام حسن علیه‏السلام در همان وقت وفات کرد، صلوات الله علیهم اجمعین.