«یحیى بن هرثمه» نقل مىکند که متوکل مرا مأمور ساخت که به همراه سیصد تن دیگر به مدینه عزیمت نموده و حضرت امام على النقى (علیهالسلام) را با احترام و عظمت خاص به عراق بیاوریم.
او مىگوید:
من پس از انتخاب افرادم، به سوى مدینه رهسپار شدم، و در کاروان من نویسندهاى که از شیعیان و علاقهمندان اهل بیت بود و شخص دیگرى که از دشمنان ائمه که مذهب خوارج را داشت ما را همراهى مىکردند، آنان در طول راه با هم بحث و مناظره داشتند، و سرانجام در سرزمینى که به استراحت پرداخته بودیم، آن شخصى که دشمن اهل بیت بود، از مرد شیعى پرسید:
«مگر صاحب شما على بن ابیطالب نگفته است که هیچ سرزمینى نیست مگر اینکه آنجا محل دفن اموات بوده و یا خواهد بود؟ حالا بگو ببینم این مکان پهناور با این وسعتش چگونه قبرستان خواهد شد؟!»
من که مذهب «حشویه» را داشتم با دیگر همراهان خود به سخنان آنان گوش مىدادیم و گاهى مىخندیدیم تا با این کیفیت وارد مدینه شده و خدمت حضرت امام هادى (علیهالسلام) رسیدیم، پس نامهى متوکل را به محضرش تقدیم داشته و پیغام او را رسانیدیم، آن حضرت با مضمون نامه مخالفتى نکرده و فرمود: «آماده سفر شوید.»
یحیى مىگوید:
من دقیقاً حرکات آن سرور را زیر نظر داشتم و دیدم لباسهاى زمستانى و ضخیم براى خود و غلامانش آماده مىکند، در حالى که آن زمان، فصل تابستان و تیرماه (گرمترین ایام سال) بود!
من با خود گفتم: «این مرد شخص بىتجربهاى است، و خیال مىکند به این نوع لباسها همیشه احتیاج است!» و از طرفى عقاید شیعه را به باد استهزاء مىگرفتم و با خود مىگفتم: «چقدر آنان ساده هستند که یک شخص ساده و نعوذ بالله کم فهم را امام خود مىدانند!!»
سرانجام امام هادى (علیهالسلام) آمادهى حرکت شد، پس راه بغداد را پیش گرفتیم و مقدارى از راه را پیمودیم تا به آن مکانى رسیدیم که آن دو مرد شیعى و مخالف با هم مناظره و بحث داشتند، ناگاه هوا به شدت دگرگون شد، و ابرهاى متراکم در آسمان پدیدار گشت و بارش شدید شروع گردید، و آن چنان سرما و یخبندان شد که از شدت آن، هشتاد نفر از همراهانم به،
هلاکت رسیدند!!
در حالى که امام، یاران خود را با لباسهاى گرم و مناسب پوشانیده بود، و کوچکترین خطرى متوجه آنان نمىگشت و حضرتش دستور داد با لباسهاى اضافى عدهاى از یاران مرا نیز تجهیز نموده تا از خطر سرما نجات یابیم.
مدتى گذشت بار دیگر هوا گرم شد، آن حضرت خطاب به من فرمودند:
«یا یحیى انزل من بقى من اصحابک فادفن من مات منهم، فهکذا یملاء الله هذه البریة قبوراً.»
«اى یحیى با یاران باقیماندهات پیاده شوید تا این مردگان را دفن کنید، و بدانید که خداوند همینگونه سرزمینها را به قبرستان تبدیل مىکند!!»
یحیى چون این سخن غیبى امام (علیهالسلام) را شنید متوجه بحث همراهان گشت و پاى رکاب حضرتش را بوسه زد و به ولایت و امامت آن حضرت ایمان آورده و راه خطا را ترک گفت.(1)
1) کشف الغمه، ج 2، ص 39 – خرائج راوندی، ص 393، س 20.