گروهى از دشمنان ناپاک امام هادى (علیهالسلام) که هر لحظه در صدد قتل آن حضرت بودند به متوکل، راجع به امام (علیهالسلام) سعایت کردند که در منزلش نامهها و اسلحهها از شیعیانش (از مردم قم) موجود است و او قصد شورش و قیام دارد، متوکل از این گزارش سخت ناراحت شد و جماعتى را فرستاد تا شبانه از پشتبام سرزده وارد خانه امام شوند و حضرت را با توطئهگران و اسلحهها دستگیر کنند.
سعید حاجب مىگوید:
نردبان گذاشتیم و مخفیانه وارد منزل امام شدیم و من در تاریکى نمىدانستم به کدام سو مىروم، حضرت با مهربانى از میان حجره صدا زد: «اى سعید! بجاى باش تا براى تو شمعى بیاورند.»
چیزى نگذشت که براى من شمع آوردند و من بر آن جناب وارد شدم که آن جناب لباسى پشمین پوشیده و سجادهاى از بوریا در زیر پاى اوست، رو به قبله نشسته و قرآن تلاوت مىکند، به من فرمود که داخل حجرهها شو، یکى یکى آنها را
بازرسى کن، من داخل حجرهها شدم چیزى نیافتم جز کیسه سر به مهرى را که به مهر مادر متوکل مهر شده بود، آنرا برداشته نزد متوکل آوردم، متوکل راجع به آن کیسه از مادرش سؤال کرد، مادرش گفت: «آن وقت که مریض بودى من نذر کردم هرگاه بهبودى یابى ده هزار دینار از مال خودم به آن حضرت ارسال دارم، در این کیسه همان ده هزار دینار است.»
متوکل دستور داد تا آنحضرت را در آن وقت شب به حضورش بیاورند در حالى که کنار سفرهى باده گسارى نشسته بود و مشغول لهو و لعب بود، امام هادى (علیهالسلام) را بر او وارد کردند، ناگاه هیبت و شکوه امام، متوکل را گرفت، و او با آنکه در دست، جامى از شراب داشت تمام قامت بلند شد و آن حضرت را پهلوى خود نشاند. در این هنگام، متوکل بىحیائى را از حد گذراند، آن جام شراب را که در دست داشت به امام تعارف کرد تا از شراب آن بخورد، حضرت فرمود: «خدا مىداند که هرگز شراب با گوشت و خون ما آمیخته نشده و نخواهد شد، مرا از این کار معاف کن.»
متوکل گفت: «پس براى من شعرى و آوازى بخوان.»
حضرت فرمودند: «من از شعر کم بهره هستم.»
متوکل در این بابت اصرار کرد و گفت: «ناچار باید بزم ما را با اشعار خود طراوت بخشى.» حضرت چون خود را ناگزیر دید، به ناچار اشعارى را که مشتمل بر بىوفایى دنیا و ذلت زمامداران هوسباز بود انشاء نمود، وقتى آن اشعار را با آن سوز
دل خواند متوکل بلرزه درآمد و چنان در خود فرو رفت که به شدت گریان شد.
آن اشعار را با دقت توجه فرمایید:
باتوا على قلل الجبال تحرسهم++
غلب الرجال فما اغنتهم القلل
و استنزلوا بعد عز من معاقلهم++
و اسکنوا حفراً یا بئس ما نزلوا
ناداهم صارخ من بعد دفنهم++
این الاساور و التیجان و الحلل
این الوجوه التى کانت منعمة++
من دونها تضرب الاستار و الکلل؟
فافصح القبر عنهم حین سائلهم++
تلک الوجوه علیها الدود تنتقل
قد طال ما اکلوا دهراً و ما شربوا++
فاصبحوا الیوم بعد الاکل قد اکلوا
و طالما عمروا دورا لتحصنهم++
ففارقوا الدور و الاهلین و انتقلوا
و طالما کنزوا الأموال و ادخروا++
فخلفوها على الأعداء و ارتحلوا
اضحت منازلهم قفراً معطلةً++
و ساکنوها الى الأجداث قد رحلوا
گردنکشان زورمند و جهانخوار بر بلنداى کوهها براى حفظ خود خانهها ساختند در حالى که مردان نیرومندى از آنان پاسدارى مىکردند.
ولى آن بلندىها سودى به حال آنان نبخشید و پس از آن همه عزت و جلال، از پناهگاههاى رفیع خویش به پایین کشیده شدند و در گودالهاى قبر مسکن گزیدند و به راستى چه بد منزلگاهى است براى آنان قبر.
آنگاه فریادگرى به آنان گفت: «کجا رفت آن دستبندهاى طلایى و تاجها و زیورها؟!
کجا رفت آن صورتهاى مرفه که در پشت پردههاى زیبا پنهان شده بودند؟!»
گور به جاى آنان پاسخ گوید: «اکنون بر روى آن صورتهاى نازپرورده، کرمها در حال تاخت و تازند!»
آنان مدت درازى در دنیا خوردند و آشامیدند؛ ولى امروز آنان که خورندهى همه چیز بودند، خود خوراک حشرات و کرمهاى گور شدهاند!
چه خانههایى ساختند تا آنان را از گزند روزگار حفظ کند، ولى سرانجام پس از مدتى، این خانهها و خانوادهها را ترک گفتند و به خانهى گور شتافتند!
چه اموال و ذخائرى انبار کردند، ولى همهى آنها را ترک گفته و رفتند و آنها را براى دشمنان خود واگذاشتند!
خانهها و کاخهاى آباد آنان به ویرانهها تبدیل شد و ساکنان آنها به سوى گورهاى تاریک شتافتند!»
بارى، تأثیر اشعار سوزناک امام (علیهالسلام) که از دلى سوزناک برآمده بود آنچنان بود که متوکل سنگدل به سختى گریست بدانگونه که ریشش از اشکهایش تر شد و جام شراب را بر زمین کوبید و مجلس عیش او عزا شد و همهى اهل مجلس نیز به صداى بلند به گریه افتادند. آنگاه متوکل دستور داد بساط عیش و بزم شراب را جمع کنند و چهار هزار درهم به امام (علیهالسلام) تقدیم کرد و آن حضرت را با احترام تمام به منزل بازگرداند.(1) (2)
1) ترجمهى اشعار امام (علیهالسلام) به فارسى چنین است: چه بسیار مردان پرقدرتى++که در این جهان از پى راحتىبه کوه و کمر قصرها ساختند++همه قصرها را بیاراستنددر اطراف هر قصر از بیم جان++گروهى مسلح، نگهبانشانکه تا این همه قدرت و ساز و برگ++کند دور، آن مردم از دست مرگولى مرگ ناگه رسید و گرفت++گریبان آن نابکاران زشتچو گیرد گریبان گردنکشان++به ذلت برون راند از قصرشانبه همراه اعمال خود، عاقبت++برفتند در منزل آخرتشده جسم آن نازپروردگان++همآغوش خاک، از نظرها نهاناز آن زشتکاران افسردهحال++به بانگ بلندى شود این سؤالچه شد آن همه سرکشى و غرور++که صورت نهادید بر خاک گور؟چه شد آن همه خودپسندى و ناز++که گشتید با بىکسان همطراز؟چه شد آن همه مستى و عیش و نوش؟++چه شد آن همه جنب و جوش و خروش؟چه شد چهرههایى که آراستید؟++سر و صورتى را که پیراستید؟اجل چشم بىشرمتان را ببست++به رخسارتان خاک ذلت نشستنه تخت و نه بستر، نه آسایشى++نه عطر و نه زیور، نه آرایشىبه جاى کرمهاى مردمپسند++بر آن چهرهها کرمها مىخزندنهادید دارایى خویشتن++نبردید با خود به غیر از کفن!.
2) مروج الذهب، مسعودى، ج 4، ص 11 – تذکرة الخواص، ابن جوزى، ص 361.