در اینجا مناسب است قضیهاى که از براى فرزند دوم آیت الله شاهرودى جناب حاج آقا سید على شاهرودى اتفاق افتاده شرح داده شود.
حاج آقا سید على شاهرودى قضیهاى را این گونه نقل مىکند:
در حدود چهل – یا چهل و پنج – سال(1)پیش من و حاج عبدالرحمان از اهالى بوشهر و حاج شیخ موسى از اهالى سعادت آباد سیرجان کرمان سه نفرى از کربلا به نجف پیاده مشغول آمدن بودیم، حاج عبدالرحمان و حاج شیخ موسى افراد متدین
و با اخلاص و فقیر حال و زاهد با نیتهاى پاک بودند که از اوتاد به شمار مىرفتند.
طریق حرکت هم بدین صورت بود که ما از راه ماشین رو نمىرفتیم، بلکه همیشه در طول اسفار متعدده – که شاید حدود دویست سفر مىشد – راه را میان بر مىزدیم و از آخر نهر عمران آل حاجى سعدون – که معروف است – بعد از خوان سید نور در مقابل «چفل» که شهرى است به نام «نبى الله ذوالکفل علیهالسلام» که مقبره ذوالکفل و چند عدد از انبیا و اوصیا در آنجا مدفون هستند بنا شده است تا آخر که نهر باریک مىشود و همه آب مصرف باغستانها و مزارع مىگردد، طى طریق مىکردیم.
در آن سفر هوا به غایت گرم بود، ظهر هم گذشته بود، چون به آخر نهر رسیدیم و به این نهر جدول هندیه مىگفتند، من گفتم: بیایید لباسهاى خود را خیس کنیم که تا وقتى به طرف خوان مصلى شاه عباسى که نزدیک نجف است برسیم بتوانیم در مقابل باد سموم و هواى داغ مقاومت کنیم.
دو همسفر من هم قبول کردند، لباسها را خیس کرده و یک کترى مسى کوچکى هم داشتم که آن را پر آب نموده به طرف بیابان به راه افتادیم.
من به دو همسفر خود تذکر دادم که این راه خوب نیست بیایید از طرف کوفه برویم، چون هوا خیلى گرم و احتمالا خطر مرگ به علت بىآبى راه وجود دارد.
آن دو نفر قبول نکردند و من چون کوچکتر از آنها بودم حرف ایشان را گوش داده و حرکت نمودیم، حدود یک فرسخ که رفتیم علاوه بر این که لباسها خشک شد آب موجود در کترى مسى را که کمکم مىخوردند به علت گرمى هوا مقدار یک بند انگشت بیشتر باقى نمانده بود که هر کدام که تشنگى غلبه مىکرد فقط لبها را تر مىکردیم. در همین حال حاج عبدالرحمان اشاره کرد که سید على من از تشنگى مردم، یک مقدار آب بده بخورم.
من خواستم به او آب بدهم، دیدم همان مختصر آب ته کترى در اثر باد داغ خشکیده و آب نداریم، گفتم: حاج عبدالرحمان متأسفانه آب نیست.
تا این حرف را شنید به زمین نشست، ما هم نشستیم، کمکم تشنگى بر حاج عبدالرحمان غلبه کرد و از حرکت و تکلم افتاد، ما دو نفر براى این که یک قدرى از تشنگى ایشان کم کنیم عبا را بر سر او نگاه داشتیم که شاید با سایهى عبا از حرارت
آفتاب جلوگیرى کنیم.
چند لحظهاى به همین حال بودیم، دیدیم که خبر نمىشود و حاج عبدالرحمان مشرف به موت است. پاهاى او را رو به قبله کشیدیم.
حاج شیخ موسى گفت: آقا سید على! حالا چه باید بکنیم؟
گفتم: تو عبا را به هر طورى که مىدانى روى ایشان نگهدار تا من بروم شاید بتوانم وسیلهاى یا ماشینى تهیه کنم، چون در آن زمان جادهها آسفالته نبود، ماشینها براى این که در رملها گیر نکنند، هر کدام از جایى حرکت مىکردند با این که ایام زیارتى نجف بود بعد از اربعین حسینى علیهالسلام در ماه صفر و به مناسبت وفات حضرت رسول الله صلى الله علیه و اله ایاب و ذهاب زیاد بود ؛ ولى من هر چه به طرف ماشینها مىدویدم هیچ کس اعتنایى نمىکرد با این که ماشینها مسافرکش بودند بالأخره مأیوس شده برگشتم که خبرى از حاج عبدالرحمان بگیرم، اما آنقدر گرما به من اثر کرده بود که چشمم آن دید اولیه را نداشت و گمان مىکردم که آسمان را دود فرا گرفته است، در همان حال یادم از عبارت مقتل حضرت سیدالشهداء علیهالسلام آمد که:
حال العطش بینه و بین السماء کالدخان.
«حالت عطش طورى به آن حضرت اثر کرده بود که جلوى چشمش تیرهتار شده بود مثل آن که بین او و آسمان را دود پر کرده است».
به هر حال رسیدم و دیدم که حاج عبدالرحمان فوت نموده و حاج موسى هم قریب الموت است، پاهایش را به سمت قبله دراز کشیده و قادر به حرکت و صحبت نیست، تقریبا دو ساعت به غروب آفتاب بود و یک فرسخ و نیم تا نجف اشرف فاصله بود، در آن هواى گرم حاج عبدالرحمان مرده و حاج موسى هم نفسهاى آخر را مىکشید، من هم قدرت به حرکت نداشتم از ته دل صدا زدم: یا صاحب الزمان!الآن موقع آن است که به فریاد برسى.
الله اکبر عجب حالى؟! که هیچ وقت فراموش نمىشود، ناگاه یک ماشین کوچک سیاه رنگ که به آن «فورد آلمانى» مىگفتند از طرف کربلا به نظر رسید، با زحمت زیاد عبا را روى سر حرکت دادم، خدا را شاهد و گواه مىگیرم که گویا این
گرداندن عبا سکان و فرمان ماشین بود که دور زد طرف ما آمد در داخل ماشین راننده و یک نفر در صدر ماشین نشسته بود که یک شال سبز چفیه و لباس سفیدى پوشیده بود، ابروها پیوسته دندانها گشاده و در سمت راست صورت خالى سیاه، صورت نورانى و حدود سى الى چهل ساله به نظر مىرسید، با دیدن این شخص از همه بدبختىهایى که داشتم فراموشم شد و محو تماشاى آن قیافه رحمانى، آن جلوهى نورانى و صمدانى و نور الهى شده بودم.
آن شخص بزرگوار با زبان فارسى فرمود: سید على فرزند سید محمود شاهرودى چه کار دارى.
عرض کردم: حاج عبدالرحمان مرده و حاج موسى یا مرده یا در شرف مرگ است.
آن آقا دستور فرمودند جنازه حاج عبدالرحمان را بیاورند. بنده و آقاى راننده رفتیم و او را آوردیم و در قسمت عقب ماشین خواباندیم و دو نفرى حاج موسى را در ماشین نشانیده به امر آن آقا که فرمودند: شما هم سوار شوید. من هم سوار شدم و ماشین حرکت نمود.
آن آقا با روى باز و لبخند زنان با کمال رأفت و مهربانى فرمودند: این پنج عدد آب نبات را بگیر نفرى یکى شماها، یکى به پدرت آقا سید محمود و یک دانه هم به مادرت زهرا بده و سلام مرا به پدرت آقا سید محمود شاهرودى برسان.
بنده عرض کردم: آقا! حاج عبدالرحمان دیر وقت است که مرده است.
فرمود: در دهان او بگذار.
والله، والله، والله به زحمت لب و دهان او را باز کردم چون خشک شده بود و آب نبات را به زور به داخل دهان او گذاشتم. آب نباتهاى آن وقت دراز و زرد رنگ بود، همین که آب نبات وارد دهانش شد، مثل بچه که پستانک را در دهانش مىگذارند، شروع به مک زدن کرد و برخاست و نشست که من خندیدم و گفتم: اى خدا مرگت بدهد، اى جانور حرام شده! زنده شدى؟! تو که مرده بودى.
از حرف من آن آقا تبسم فرمود و فرمودند که این عجیب نیست.
اما من و حاج موسى وقتى آن آب نبات را در دهان گذاشتیم، مثل این بود که ابدا
تشنه و گرسنه نبودیم و احساس کردیم که در کمال نشاط هستیم، چون وارد نجف شدیم آنها ما را تا جلوى بازار بزرگ آوردند و فرمودند که سلام مرا به پدرت برسان، و راننده گفت: امر خدمه (یعنى امرى و فرمایشى).
عرض کردم: از هر دوى شما متشکرم و هر کسى دنبال کار خودش رفت و من وارد خانه شدم، دیدم که آقاى حاج سید محمود تازه از سرداب بیرون آمده و مشغول خوردن چاى بودند، با همان کوله پشتى و کترى وارد شدم، سلام و دست بوسى کردم و خدمت والده نیز عرض ادب نمودم و آب نباتها را تقدیم و موضوع را مفصلا خدمت ایشان شرح دادم.
مرحوم آقاى والد فرمود: یقینا آن آقا حضرت حجت علیهالسلام بود بلا شک ؛ چرا پاى ایشان را نبوسیدى، اما همان که آن حضرت را خندانیدى موجب دخول در بهشت خواهد بود، چون خندانیدن پیامبر و امام علیهمالسلام سبب غفران ذنوب و دخول در جنت است.
آقا سید على مىگوید: خدا کند که اعمال بد من سبب خرابى کار نشود.
1) منظور قبل از نگارش این تاریخچه.