جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

اخلاق

زمان مطالعه: 42 دقیقه

مواعظه

[272] -1- الدیلمى: قال علیه‏السلام:

ادفع المسألة ما وجدت التحمل یمکنک، فان لکل یوم رزقا جدیدا، و اعلم أن الالحاح فى المطالب یسلب البهاء، و یورث التعب و العناء، فاصبر حتى یفتح الله بابا یسهل الدخول فیه، فما أقرب الصنیع من الملهوف، و الأمن من الهارب المخوف.

فربما کانت الغیر نوعا من أدب الله، و الحظوظ مراتب، فلا تعجل على ثمرة لم تدرک فانما تنالها فى أوانها.

و اعلم أن المدبر لک أعلم بالوقت الذى یصلح حالک فیه، فثق بخیرته فى جمیع أمورک یصلح حالک، فلا تعجل بحوائجک قبل وقتها فیضیق قلبک و صدرک، و یغشاک القنوط.

و اعلم أن للسخاء مقدارا فان زاد علیه فهو سرف، و أن للحزم مقدارا فان زاد علیه فهو [جبن و للاقتصاد مقدارا فان زاد عنه فهو بخل و للشجاعة مقدارا فان زاد علیه فهو] تهور، و احذر کل ذکى ساکن الطرف، و لو عقل أهل الدنیا خربت.(1)

[273] -2- الحرانى: قال علیه‏السلام لشیعته:

أوصیکم بتقوى الله، و الورع فى دینکم، و الاجتهاد لله، و صدق الحدیث، و أداء الأمانة الى من ائمنکم من بر أو فاجر، و طول السجود، و حسن الجوار فبهذا جاء

پندهاى آن حضرت

[272] -1- دیلمى نقل مى‏کند که آن حضرت فرمود:

تا امکانى براى تحمل مى‏یابى، درخواست را واگذار، که هر روز را روزى تازه‏اى است. و بدان که اصرار درخواسته‏ها شکوه را مى‏برد و خستگى و رنج مى‏آورد. پس شکیبا باش، تا خداوند براى تو درى گشاید که ورود در آن آسان باشد. چه نزدیک است عطا و بخشش به گرفتار، و ایمنى به گریزان ترسناک!

چه بسا دگرگونى‏ها به گونه‏اى از ادب کردن خداست، بهره‏ها هم مراتبى دارد. پس براى چیدن میوه‏اى پیش از رسیدنش شتاب مکن؛ چرا که در وقتش به آن خواهى رسید. و بدان که تدبیر کننده‏ى کارهایت، داناتر به وقتى است که حال تو در آن خوب شود، پس به گزینش خداوند در همه‏ى کارهایت اطمینان داشته باش تا حالت نیکو شود، براى رسیدن به نیازهایت پیش از هنگام آن شتاب مکن که دل و سینه‏ات احساس تنگى کند و نومیدى تو را فرا گیرد.

و بدان که بخشندگى حدى دارد؛ اگر از آن زیادتر شود، اسراف است. و احتیاط هم اندازه‏اى دارد؛ اگر از حد بگذرد [ترس است و میانه‏روى هم حدى دارد، اگر بیشتر شود بخل است، و شجاعت هم اندازه‏اى دارد، اگر از آن بگذرد،] بى‏باکى است. از هر هوشمند که نگاهش ساکن است بپرهیز، اگر همه‏ى مردم دنیا خردمند بودند، دنیا خراب مى‏شد.

[273] -2- حرانى نقل مى‏کند: امام حسن عسکرى علیه‏السلام به شیعیان خود مى‏فرمود:

شما را سفارش مى‏کنم به تقواى الهى، پارسایى در دینتان، کوشش و تلاش براى خدا، راستگویى، اداى امانت به هر کس که شما را امین شمارد، چه نیکوکار چه بدکار، طول سجود، خوش همسایگى، چرا که حضرت محمد صلى الله علیه و آله همین را آورده است. در عشیره‏هاى آنان

محمد صلى الله علیه و آله صلوا فى عشائرهم، و اشهدوا جنائزهم، و عودوا مرضاهم، و أدوا حقوقهم، فان الرجل منکم اذا ورع فى دینه، و صدق فى حدیثه، و أدى الأمانة، و حسن خلقه مع الناس قیل: هذا شیعى، فیسرنى ذلک.

اتقوا الله، و کونوا زینا و لا تکونوا شیئا، جروا الینا کل مودة، و ادفعوا عنا کل قبیح، فانه ما قیل فینا من حسن فنحن أهله، و ما قیل فینا من سوء فما نحن کذلک، لنا حق فى کتاب الله، و قرابة من رسول الله، و تطهیر من الله لا یدعیه أحد غیرنا الا کذاب، أکثروا ذکر الله، و ذکر الموت، و تلاوة القرآن، و الصلاة على النبى صلى الله علیه و آله فان الصلاة على رسول الله عشر حسنات، احفظوا ما وصیتکم به، و أستودعکم الله، و أقرأ علیکم السلام.(2)

[274] -3- الراوندى: قال أبوالقاسم الهروى:

خرج توقیع [من] أبى‏محمد الى بعض بنى أسباط، قال: کتبت الى الامام أخبره عن اختلاف الموالى، و أسأله باظهار دلیل، فکتب [الى]:

انما خاطب الله [عزوجل] العاقل، و لیس أحد یأتى بآیة و یظهر دلیلا أکثر مما جاء به خاتم النبیین و سید المرسلین صلى الله علیه و آله.

فقالوا: کاهن و ساحر و کذاب! و هدى من اهتدى، و غیر أن الأدلة یسکن الیها کثیر من الناس، و ذلک أن الله عزوجل یأذن لنا فتتکلم، و یمنع فنصمت.

و لو أحب الله أن لا یظهر حقا ما بعث النبیین مبشرین و منذرین یصدعون بالحق فى حال الضعف و القوة، و ینطقون فى أوقات لیقضى [الله] أمره، و ینفذ حکمه، و الناس على طبقات [مختلفین] شتى، و المستبصر على سبیل نجاة، متمسک بالحق، فیتعلق بفرع أصیل، غیر شاک و لا مرتاب، لا یجد عنه ملجأ.

و طبقة لم تأخذ الحق من أهله، فهم کراکب البحر یموج عند موجه، و یسکن عند سکونه، و طبقة استحوذ علیهم الشیطان شأنهم الرد على أهل الحق، و دفع الحق بالباطل حسدا من عند أنفسهم، فدع من ذهب یمینا و شمالا، کالراعى اذا أراد أن یجمع غنمه جمعها بأدون السعى.

(اهل سنت) نماز بخوانید، در تشییع جنازه‏هایشان حاضر شوید، از بیمارانشان عیادت کنید، حقوقشان را ادا کنید، همانا هر کدام از شما هرگاه در دین خود پرهیزگار باشد و در گفتارش راستگو و در کردارش امانت‏دار و اخلاقش با مردم نیکو باشد، گفته مى‏شود: او شیعه است و این مرا خوشحال مى‏کند.

از خدا پروا کنید، زینت ما باشید، مایه‏ى عار ما نشوید، هر مهر و محبت را به سوى ما بکشید، هر زشتى را از ما دور سازید؛ چرا که هر چه نیکى درباره‏ى ما بگویند، ما شایسته‏ى آنیم و هر بدى که درباره‏ى ما بگویند، ما آنچنان نیستیم. ما را در کتاب خدا حقى است و نسبت به پیامبر خدا خویشاوندى است و از سوى خداوند پاک شده‏ایم که هر کس جز ما آن را ادعا کند دروغگوست.

زیاد یاد خدا کنید، مرگ را زیاد یاد کنید، زیاد قرآن بخوانید و بر پیامبر صلى الله علیه و آله صلوات بفرستید؛ چرا که صلوات بر پیامبر خدا 10 حسنه است. آنچه را به شما سفارش کردم حفظ کنید. شما را به خدا مى‏سپارم و بر شما سلام مى‏فرستم.

[274] -3- راوندى از ابوالقاسم هروى نقل مى‏کند:

نامه‏اى از امام عسکرى علیه‏السلام به بعضى از بنى‏اسباط صادر شد. گوید: به امام نامه نوشتم تا از اختلاف هواداران خبر دهم و از او آشکار ساختن دلیلى را بطلبم. برایم نوشت:

خداى متعال عاقل را مورد خطاب قرار داد. هیچ کس نیست که بیش از آنچه خاتم پیامبران و سرور رسولان صلى الله علیه و آله آورده، نشانه آورد و دلیل آشکار کند، اما به او هم گفتند: کاهن و جادوگر و دروغگوست! و آن که هدایت یافتنى بود، هدایت یافت. جز آن که بسیارى از مردم به دلیل‏ها آرامش مى‏یابند. این از آنجاست که خداوند اگر اجازه‏مان دهد، سخن مى‏گوییم و اگر منع کند، سکوت مى‏کنیم.

اگر خداوند مى‏خواست حق را آشکار نسازد، پیامبران را بشارت دهندگان و بیم دهندگان برنمى‏انگیخت که در حال ناتوانى و قدرت، حق را آشکار کنند و گاهى سخن بگویند، تا خداوند فرمان خود را حتمى کند و حکم خویش را جارى سازد. مردم طبقات مختلفى‏اند و آن که بینا شده و نجات یافته است، به حق تمسک مى‏جوید و به شاخه‏اى محکم مى‏آویزد و دچار شک و تردید نمى‏شود و پناهى جز حق نمى‏یابد.

گروهى هم حق را از اهلش نمى‏گیرند، آنان همچون سواران بر دریایند که اگر دریا موج بردارد، آنان هم به موج مى‏آیند و اگر آرام شود، آرام مى‏گردند. گروهى هم شیطان بر آنان

و ذکرت ما اختلف فیه موالى، فاذا کانت الوصیة و الکبر فلا ریب، و من جلس مجالس الحکم فهو أولى بالحکم، أحسن رعایة من استرعیت، و ایاک و الاذاعة و طلب الرئاسة فانهما یدعوان الى الهلکة.

ذکرت شخوصک الى فارس، فاشخص [عافاک الله] خار الله لک، و تدخل مصر ان شاءالله آمنا، و اقرأ من تثق به من موالى السلام، و مرهم بتقوى الله العظیم، و أداء الأمانة، و أعلمهم أن المذیع علینا [سرنا] حرب لنا.

قال: فلما قرأت: و تدخل مصر ان شاءالله آمنا لم أعرف له معنى، فقدمت بغداد و عزیمتى الخروج الى فارس، فلم یتهیأ لى الخروج الى فارس، و خرجت الى مصر، [فعرفت أن الامام عرف أنى لا أخرج الى فارس].(3)

حب الأبرار و الفجار

[275] -4- الحرانى: قال علیه‏السلام:

حب الأبرار للأبرار ثواب للأبرار، و حب الفجار للأبرار فضیلة للأبرار، و بغض الفجار للأبرار زین للأبرار، و بغض الأبرار للفجار خزى على الفجار.(4)

اقبال القلوب و ادبارها

[276] -5- قال الحسن بن على العسکرى علیهماالسلام:

ان للقلوب اقبالا و ادبارا، فاذا أقبلت فاحملوها على النوافل، و اذا أدبرت فاقصروها على الفرائض.(5)

سلطه یافته است، کارشان رد اهل حق و نفى حق به وسیله‏ى باطل است، از روى حسدى که در دل دارند. آن را که به راست و چپ مى‏رود واگذار، همچون چوپان که وقتى مى‏خواهد گوسفندانش را گرد آورد، با کمترین تلاش آنان را جمع مى‏کند.

یاد کردى که دوستان به اختلاف افتاده‏اند. اگر وصیت و بزرگى باشد، تردیدى نیست و هر کس در جاى داورى و حکومت نشیند، شایسته‏تر به داورى است. به آنچه رسیدگى‏اش را به تو سپرده‏اند، خوب رسیدگى کن، از فاش کردن اسرار و ریاست‏طلبى بپرهیز که این‏ها به نابودى مى‏کشانند.

گفته‏اى که به فارس(ایران) مى‏روى. برو، خدا نگهدارت باشد و برایت نیکى پیش آورد، اگر خدا بخواهد با ایمنى وارد مصر مى‏شوى. به دوستان من که مورد اطمینان توست سلام برسان و دستور بده تقواى خداى بزرگ و امانت‏دارى را مراعات کنند. به آنان اعلام کن که هر کس اسرار ما را فاش سازد در حال جنگ با ماست.

گوید: چون خواندم که «ان شاءالله با ایمنى وارد مصر مى‏شوى» معناى آن را نفهمیدم. به بغداد رفتم. تصمیم من آن بود که به ایران بروم، رفتن به سوى ایران برایم فراهم نشد، به سوى مصر رفتم [و فهمیدم که امام مى‏دانست من به ایران نخواهم رفت].

دوستى با نیکان و بدان

[275] -4- حرانى نقل مى‏کند که آن حضرت فرمود:

دوستى نیکان براى نیکان، پاداشى براى نیکان است و دوستى بدان با نیکان، فضیلتى براى نیکان است و دشمنى بدان با نیکان، آراستگى نیکان است و دشمنى نیکان با بدان، خوارى بدان است.

اقبال و ادبار دل‏ها

[276] -5- دیلمى نقل مى‏کند که امام حسن عسکرى علیه‏السلام فرمود:

دل‏ها حالت اقبال و ادبار دارند. پس آن گاه که دل روى آورد و آمادگى داشت، آنها را بر مستحبات وادارید و آن گاه که پشت کرد و بى‏میل بود، آن‏ها را به واجبات بسنده کنید.

العفو و تعلیم التوحید و النبوة

[277] -6- الامام العسکرى علیه‏السلام:

و لقد جاء رجل یوما الى على بن الحسین علیهماالسلام برجل یزعم أنه قاتل أبیه، فاعترف، فأوجب علیه القصاص، و سأله أن یعفو عنه لیعظم الله ثوابه، فکأن نفسه لم تطب بذلک، فقال على بن الحسین علیه‏السلام للمدعى ولى الدم المستحق للقصاص: ان کنت تذکر لهذا الرجل علیک حقا، فهب له هذه الجنایة، و اغفر له هذا الذنب.

قال: یا ابن رسول الله! له على حق، ولکن لم یبلغ [به] أن أعفو له عن قتل والدى، قال: فترید ماذا؟

قال: أرید القود، فان أراد لحقه على أن أصالحه على الدیة صالحته و عفوت عنه.

قال على بن الحسین علیهماالسلام: فماذا حقه علیک؟

قال: یا ابن رسول الله! لقننى توحید الله و نبوة رسول الله، و امامة على بن ابى‏طالب و الأئمة علیهم‏السلام.

فقال على بن الحسین علیهماالسلام: فهذا لا یفى بدم أبیک؟ بلى والله! هذا یفى بدماء أهل الأهل کلهم من الأولین و الآخرین سوى [الأنبیاء و] الأئمة علیهم‏السلام ان قتلوا، فانه لا یفى بدمائهم شى‏ء، أو تقنع منه بالدیة؟ قال: بلى، قال على بن الحسین علیهماالسلام للقاتل: أفتجعل لى ثواب تلقینک له حتى أبذل لک الدیة فتنجو بها من القتل؟

قال: یا ابن رسول الله! أنا محتاج الیها، و أنت مستغن عنها، فان ذنوبى عظیمة، و ذنبى الى هذا المقتول أیضا بینى و بینه، لا بینى و بین ولیه هذا.

قال على بن الحسین علیهماالسلام: فتستسلم للقتل أحب الیک من نزولک عن ثواب هذا التلقین؟

قال: بلى، یا ابن رسول الله!

قال على بن الحسین علیهماالسلام لولى المقتول: یا عبدالله! قابل بین ذنبه هذا الیک، و بین تطوله علیک، قتل أباک فحرمه لذة الدنیا، و حرمک التمتع به فیها، على أنک ان صبرت و سلمت فرفیق أبیک فى الجنان، و لقنک الایمان فأوجب لک به جنة الله الدائمة، و أنقذک من عذابه الدائم، فاحسانه الیک

عفو، آموزش توحید و نبوت

[277] -6- امام عسکرى علیه‏السلام فرمود:

روزى مردى، شخصى را خدمت امام سجاد علیه‏السلام آورد و چنین گمان داشت که او قاتل پدرش است. او هم اعتراف کرد، پس قصاص او حتمى شد. امام از او خواست که او را عفو کند، تا خداوند پاداش او را بزرگ کند.

گویا او دلش نمى‏خواست که عفو کند. امام سجاد علیه‏السلام به آن که مدعى بود ولى دم و شایسته‏ى آن است که قصاص کند، فرمود: اگر به یاد مى‏آورى که این مرد حقى به گردن تو دارد، جنایت او را ببخش و از این گناه او درگذر.

گفت: اى پسر پیامبر خدا، او به گردن من حقى دارد، اما به اندازه‏اى نیست که از کشتن پدرم درگذرم.

حضرت فرمود: مى‏خواهى چه کنى؟

گفت: مى‏خواهم قصاص کنم، اگر بخواهد به خاطر حقى که بر من دارد بر دیه با او مصالحه کنم، دیه را مى‏پذیرم و از او مى‏گذرم.

امام سجاد علیه‏السلام فرمود: حق او بر تو چیست؟

گفت: اى پسر پیامبر خدا، یکتاپرستى و نبوت پیامبر خدا و امامت على بن ابى‏طالب و امامان را به من تلقین کرده و آموخته است.

امام سجاد علیه‏السلام فرمود: آیا این براى گذشتن از خون پدرت کافى نیست؟ آرى به خدا قسم، این براى گذشت کردن از خون همه‏ى مردم زمین، از اولین و آخرین اگر کشته شوند، کافى است، مگر پیامبران و امامان علیهم‏السلام، که چیزى نمى‏تواند در مقابل خون آنان قرار گیرد. آیا به دیه گرفتن از او قانعى؟ گفت: آرى. امام سجاد علیه‏السلام به قاتل فرمود: آیا پاداش آنچه را به او آموخته‏اى، براى من قرار مى‏دهى تا من خونبها را از جانب تو بپردازم و از کشته شدن نجات یابى؟

گفت: اى پسر پیامبر خدا، من به آن نیازمندم، ولى تو از آن بى‏نیازى؛ چرا که گناهان من بسیار است و گناهان من نسبت به این کشته هم میان من و اوست، نه میان من و این ولى دم! امام سجاد علیه‏السلام فرمود: آیا تسلیم مرگ شدن برایت محبوب‏تر از آن است که از ثواب این تعلیم بگذرى؟

گفت: آرى اى پسر پیامبر خدا!

امام سجاد علیه‏السلام به ولى آن کشته فرمود: اى بنده‏ى خدا! میان این گناهى که نسبت به تو کرده و آن خوبى که در حق تو انجام داده است مقایسه کن. پدرت را کشته و او را از لذت دنیا محروم ساخته و تو را هم از بهره‏مندى از او در دنیا محروم ساخته، افزون بر این که اگر صبر کنى و

أضعاف [أضعاف] جنایته علیک، فاما أن تعفو عنه جزاءا على احسانه الیک؟! لأحدثکما بحدیث من فضل رسول الله صلى الله علیه و آله خیر لکما من الدنیا بما فیها.

و اما أن تأبى أن تعفو عنه حتى أبذل لک الدیة لتصالحه علیها، ثم أحدثه بالحدیث دونک، و لما یفوتک من ذلک الحدیث خیر من الدنیا بما فیها لو اعتبرت به.

فقال الفتى: یا ابن رسول الله! قد عفوت عنه بلا دیة و لا شى‏ء الا ابتغاء وجه الله و لمسألتک فى أمره، فحدثنا یا ابن رسول الله! بالحدیث.

قال على بن الحسین علیهماالسلام: ان رسول الله صلى الله علیه و آله لما بعث الى الناس کافة بالحق بشیرا و نذیرا، و داعیا الى الله باذنه و سراجا منیرا، جعلت الوفود ترد علیه، و المنازعون یکثرون لدیه، فمن مرید قاصد للحق منصف متبین ما یورده علیه رسول الله صلى الله علیه و آله من آیاته و یظهر له من معجزاته، فلا یلبث أن یصیر أحب خلق الله تعالى الیه و أکرمهم علیه، و من معاند یجحد ما یعلم و یکابره فیما یفهم، فیبوء باللعنة على اللعنة قد صوره عناده، و هو من العالمین فى صورة الجاهلین.

فکان ممن قصد رسول الله لمحاجته و منازعته طوائف فیهم معاندون مکابرون، و فیهم منصفون متبینون متفهمون، فکان منهم سبعة نفر یهود، و خمسة نصارى، و أربعة صابئون، و عشرة مجوس، و عشرة ثنویة، و عشرة براهمه و عشرة دهریة معطلة، و عشرون من مشرکى العرب، جمعهم منزل قبل ورودهم على رسول الله صلى الله علیه و آله، و فى المنزل من خیار المسلمین نفر منهم: عمار بن یاسر، و خباب بن الأرت، و المقداد بن الأسود، و بلال.

فاجتمع أصناف الکافرین یتحدثون عن رسول الله صلى الله علیه و آله و ما یدعیه من الآیات، و یذکر فى نفسه من المعجزات، فقال بعضهم:

ان معنا فى هذا المنزل نفرا من أصحابه، و هلموا بنا الیهم نسألهم عنه قبل مشاهدته، فلعلنا أن تقف من جهتهم على بعض أحواله فى صدقه و کذبه، فجاءوا الیهم، فرحبوا بهم و قالوا: انتم من أصحاب محمد؟

قالوا: بلى، نحن من أصحاب محمد سید الأولین و الآخرین، و المخصوص بأفضل الشفاعات فى یوم الدین، و من لو نشر الله تعالى جمیع أنبیائه، فحضروه لم یلقوه الا مستفیدین

تسلیم شوى، همراه پدرت در بهشت خواهى بود. او به تو ایمان آموخته و به سبب آن بهشت ابدى خدا را براى تو لازم ساخته و از عذاب ابدى خدا رهانیده است. پس نیکى او به تو چندین برابر ستمى است که به تو کرده است. یا آن که در مقابل آن خوبى به تو از او در مى‏گذرى، تا حدیثى از فضیلت پیامبر خدا صلى الله علیه و آله برایتان بگویم که براى شما از دنیا و آنچه در آن است بهتر باشد.

یا آن که عفو نمى‏کنى تا آن که من دیه به تو مى‏دهم تا با او مصالحه کنى، اما آن حدیث را به او مى‏گویم نه به تو، و خیرى که به سبب آن از دستت مى‏رود، بهتر از دنیاست و آنچه در آن است، اگر مقایسه کنى.

آن جوان گفت: اى پسر پیامبر خدا، من بدون دیه و تنها براى خدا و به خاطر آن که تو از من خواستى، از او گذشتم. پس اى پسر پیامبر خدا، آن حدیث را بیان کن.

امام سجاد علیه‏السلام فرمود: چون رسول خدا صلى الله علیه و آله به سوى همه‏ى مردم مبعوث به حق شد، تا بشارت دهنده و بیم رسان و دعوتگر به سوى خدا به اذن او باشد و چراغى فروزان گردد، گروه‏ها زیاد نزد او مى‏آمدند و مخالفان نزد او زیاد رفت و آمد داشتند. برخى حق‏جوى با انصافى بودند که درباره‏ى آیات و معجزاتى که پیامبر خدا صلى الله علیه و آله برایشان مى‏آورد، تحقیق و تأمل مى‏کردند و چیزى نمى‏گذشت مگر آن که محبوب‏ترین و گرامى‏ترین خلق خدا نزد آن حضرت مى‏شدند، گروهى هم معاند و منکر چیزى مى‏شدند که مى‏دانستند و در آنچه مى‏فهمیدند با او دشمنى مى‏کردند، در نتیجه لعنت روى لعنت را به خاطر عنادشان بر خود مى‏خریدند و دانایانى بودند در چهره‏ى نادانان.

از جمله آنان که براى بحث و نزاع نزد پیامبر خدا صلى الله علیه و آله آمدند، گروه‏هایى بودند که در میان آنان معاندان مخالف و منصفان حق‏جو و در پى فهم بودند از آن جمله هفت نفر از یهود، پنج مسیحى، چهار صائبى، ده مجوس، ده دوگانه پرست، ده برهمایى، ده دهرى معتقد به تعطیل و بیست نفر از مشرکان عرب بودند و پیش از آن که به حضرت پیامبر خدا وارد شوند، در خانه‏اى جمع شدند. در آن خانه تنى چند از مسلمانان نیک هم بودند، از جمله: عمار یاسر، خباب بن آرت، مقداد و بلال.

گروه‏هاى کافران جمع شدند و درباره‏ى پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و آنچه از آیات و معجزات ادعا مى‏کرد، گفت و گو مى‏کردند. یکى گفت:

در این خانه همراه ما چند نفر از یاران او هستند. بیایید پیش از آن که او را دیدار کنیم از آنان بپرسیم، شاید از سوى اینان به بخشى از حالات او در راست‏گویى یا دروغگویى‏اش آگاه شویم. نزد آنان آمدند و به آنان خوش آمد گفتند و گفتند: آیا شما از یاران محمدید؟

گفتند: آرى، ما از اصحاب محمد، سرور اولین و آخرین و مخصوص به بهترین شفاعت‏ها

من علومه، آخذین من حکمته، ختم الله تعالى به النبیین، و تمم به المکارم، و کمل به المحاسن، فقالوا: فبماذا أمرکم محمد؟

فقالوا: أمرنا أن نعبد الله وحده لا نشرک به شیئا، و أن نقیم الصلاة، و نؤتى الزکاة و نصل الأرحام، و ننصف للأنام، و لا نأتى الى عباد الله بما لا نحب أن یأتوا به الینا، و أن نعتقد و نعترف أن محمدا سید الأولین و الآخرین، و أن علیا علیه‏السلام أخاه سید الوصیین، و أن الطیبین من ذریته المخصوصین بالامامة هم الأئمة على جمیع المکلفین الذین أوجب الله تعالى طاعتهم، و ألزم متابعتهم و موالاتهم.

فقالوا: یا هؤلاء! هذه أمور لا تعرف الا بحجج ظاهرة، و دلائل باهرة، و أمور بینة لیس لأحد أن یلزمها أحدا بلا أمارة تدل علیها، و لا علامة صحیحة تهدى الیها، أفرأیتم له آیات بهرتکم، و علامات ألزمتکم؟

قالوا: بلى، والله! لقد رأینا ما لا محیص عنه، و لا معدل و لا ملجأ، و لا منجا لجاحده من عذاب الله، و لا موئل فعلمنا أنه المخصوص برسالات الله المؤید بآیات الله، المشرف بما اختصه الله به من علم الله.

قالوا: فما الذى رأیتموه؟

قال عمار بن یاسر: أما الذى رأیته أنا، فانى قصدته و أنا فیه شاک.

فقلت: یا محمد! لا سبیل الى التصدیق بک مع استیلاء الشک فیک على قلبى، فهل من دلالة؟

قال: بلى، قلت: ما هى؟

قال: اذا رجعت الى منزلک فاسأل عنى ما لقیت من الأحجار و الأشجار تصدقنى برسالتى، و تشهد عندک بنبوتى.

فرجعت فما من حجر لقیته، و لا شجر رأیته الا نادیته: یا أیها الحجر، یا أیها الشجر، ان محمدا یدعى شهادتک بنبوته، و تصدیقک له برسالته، فبماذا تشهد له؟

فنطق الحجر و الشجر: أشهد أن محمدا صلى الله علیه و آله رسول بنا.(6)

در روز جزاییم، آن که اگر خداوند همه‏ى پیامبرانش را گرد آورد و به حضور او آیند، او را دیدار نمى‏کنند مگر با این حال که از علوم او بهره مى‏گیرند و از حکمت او مى‏آموزند. خداوند، پیامبران را با او ختم کرده و مکارم اخلاق و خوبى‏ها را با او به کمال رسانده است.

گفتند: محمد صلى الله علیه و آله شما را به چه چیزى دستور داده است؟

گفتند: به ما فرموده که جز خدا را نپرستیم و برایش شریکى قرار ندهیم، نماز بخوانیم، زکات بدهیم، به خویشاوندانمان برسیم و نیکى کنیم، با مردم انصاف داشته باشیم، آنچه را دوست نداریم بندگان خدا با ما کنند، درباره‏ى دیگران انجام ندهیم، معتقد باشیم و اعتراف کنیم که محمد صلى الله علیه و آله سرور اولین و آخرین است و على علیه‏السلام برادر او، سرور اوصیاست و پاکان از نسل او که ویژگى به امامت یافته‏اند، پیشوایان بر همه‏ى مکلفان‏اند.

و خداوند اطاعت و پیروى و دوستى با آنان را واجب و لازم ساخته است.

گفتند: اى جماعت، اینها امورى است که جز با دلیل‏هاى آشکار و روشن شناخته نمى‏شود، امورى روشن است که کسى نمى‏تواند دیگرى را به آنها وادارد مگر آن که دلیلى گویا و نشانه‏اى درست و راهنما داشته باشد.

آیا شما او را داراى نشانه‏هاى غالب و تکلیف‏آور دیدید؟

گفتند: آرى به خدا ما چیزى از او دیدیم که چاره‏اى جز پذیرش نداشتیم و راهى براى روى بر تافتن نبود و براى انکار کننده‏ى او پناهى و نجاتى از عذاب خدا نبود. دانستیم که او به رسالت‏هاى خدا مخصوص گشته و با نشانه‏هاى الهى تأیید مى‏شود و با علم خدا که ویژه‏ى او ساخته، شرافت یافته است.

گفتند: شما از او چه دیدید؟

عمار یاسر گفت: آنچه من دیدم این است که من درباره‏ى او شک داشتم، نزد او رفتم و گفتم: اى محمد! تا وقتى شک درباره‏ى تو در دلم حاکم است، راهى براى تصدیق تو ندارم. آیا نشانه‏اى دارى؟

فرمود: آرى. گفتم: چیست؟

فرمود: آن گاه که به خانه‏ات برمى‏گردى، در راه به هر سنگ و درختى که برخوردى، از او درباره‏ى من بپرس، رسالت مرا تصدیق مى‏کند و به پیامبرى من پیش تو گواهى مى‏دهد.

من بازگشتم، هیچ سنگى و درختى نبود که مى‏دیدم مگر آن که خطاب مى‏کردم: اى سنگ، اى درخت، محمد مدعى است که تو به پیامبرى او گواهى مى‏دهى و رسالتش را باور دارى، نسبت به او چه گواهى مى‏دهى؟

سنگ و درخت چنین مى‏گفتند: گواهى مى‏دهم که محمد صلى الله علیه و آله، فرستاده‏ى پروردگار ماست.

المراء و المزاح

[278] -7- الحرانى: قال علیه‏السلام:

لا تمار فیذهب بهاؤک، و لا تمازح فیجترأ علیک.(7)

التوریة

[279] -8- الطبرسى: باسناده عن أبى‏محمد الحسن بن على العسکرى علیهماالسلام أنه قال: قال بعض المخالفین بحضرة الصادق علیه‏السلام لرجل من الشیعة: ما تقول فى العشرة من الصحابة؟

قال: أقول فیهم القول الجمیل الذى یحط الله به سیئاتى، و یرفع به درجاتى.

قال السائل: الحمدلله على ما أنقذنى من بغضک، کنت أظنک رافضیا تبغض الصحابة، فقال الرجل: ألا من أبغض واحدا من الصحابة فعلیه لعنة الله، قال: لعلک تتأول ما تقول، قل: فمن أبغض العشرة من الصحابة؟

فقال: من أبغض العشرة من الصحابة فعلیه لعنة الله و الملائکة و الناس أجمعین، فوثب [الرجل] فقبل رأسه، فقال: اجعلنى فى حل قذفتک به من الرفض قبل الیوم، قال: أنت فى حل و أنت أخى، ثم انصرف السائل، فقال له الصادق علیه‏السلام: جودت لله درک، لقد عجبت الملائکة من حسن توریتک و تلفظک بما خلصک، و لم تثلم دینک، زاد الله فى قلوب مخالفینا غما الى غم، و حجب عنهم مراد منتحلى مودتنا فى تقیتهم.

فقال أصحاب الصادق علیه‏السلام: یا ابن رسول الله! ما عقلنا من کلام هذا الا موافقته لهذا المتعنت الناصب، فقال الصادق علیه‏السلام: لئن کنتم لم تفهموا ما عنى، فقد فهمناه نحن فقد شکره الله له، ان ولینا الموالى لأولیائنا المعادى لأعدائنا اذا ابتلاه الله بمن یمتحنه من مخالفیه، وفقه لجواب یسلم معه دینه و عرضه، و یعظم الله بالتقیة ثوابه، ان صاحبکم هذا قال: من عاب واحدا منهم فعلیه لعنة الله، أى من عاب واحدا منهم هو أمیرالمؤمنین على بن أبى‏طالب علیه‏السلام، و قال فى الثانیة: من عابهم و شتمهم فعلیه لعنة الله، و قد صدق لأن من عابهم فقد عاب علیا علیه‏السلام لأنه أحدهم، فاذا لم یعب علیا و لم یذمه، فلم

جدال و مزاح

[278] -7- حرانى نقل مى‏کند که آن حضرت فرمود:

جدال نکن، تا هیبت و شکوهت برود، و شوخى مکن تا بر تو گستاخ نشوند.

توریه آن است که انسان از روى تقیه، حرفى بگوید، ولى معناى دیگرى از آن قصد کند.

توریه

[279] -8- طبرسى با سند خود از امام حسن عسکرى علیه‏السلام نقل مى‏کند که فرمود:

یکى از مخالفان در حضور امام صادق علیه‏السلام به یکى از شیعیان گفت: چه مى‏گویى درباره‏ى آن ده نفر از اصحاب؟

گفت: درباره‏ى آنان سخن نیک مى‏گویم که به سبب آن خداوند گناهانم را مى‏ریزد و درجاتم را بالا مى‏برد.

سئوال کننده گفت: خدا را سپاس که مرا از دشمنى با تو نجات داد، من تو را رافضى مى‏پنداشتم که صحابه را دشمن مى‏دارى. آن مرد گفت: هر کس یکى از صحابه را دشمن بدارد، لعنت خدا بر او باد.

گفت: نکند در سخن خود تأویل مى‏کنى و قصد دیگرى دارى؟ بگو، هر کس ده نفر از صحابه را دشمن دارد…

گفت: هر کس ده نفر از صحابه را دشمن بدارد، لعنت خدا و فرشتگان و همه‏ى مردم بر او باد. آن مرد برخاست و سر او را بوسید و گفت: مرا حلال کن، به خاطر نسبت رافضى که پیش از امروز به تو مى‏دادم. گفت: تو را حلال کردم، تو برادر منى.

سپس سئوال کننده رفت. امام صادق علیه‏السلام به آن مرد گفت: خدا خیرت دهد، خوب جواب دادى، فرشتگان هم از توریه‏ى نیکوى تو و گفتارى که تو را رهانید و دینت را خراب نکرد، تعجب کردند.

خداوند، اندوه دل دشمنان ما را بیفزاید و مقصود دوستداران ما را که از روى تقیه با آنان مى‏گویند، بر آنان پوشیده دارد.

اصحاب امام صادق علیه‏السلام گفتند: اى پسر پیامبر خدا، ما از سخن او جز همراهى با آن دشمن ناصبى نفهمیدیم.

امام صادق علیه‏السلام فرمود: اگر شما مقصود او را نفهمیدید، ما فهمیدیم؛ خداوند پاداش خیر به او دهد. دوست ما که با دوستانمان دوستى مى‏کند و با دشمنانمان دشمنى، هرگاه خداوند او را دچار یکى از مخالفان کند که او را امتحان مى‏کند، او را به جوابى توفیق مى‏دهد که با آن دین

یعبهم جمیعا و انما عاب بعضهم.

و لقد کان لحزقیل المؤمن مع قوم فرعون الذین وشوا به الى فرعون مثل هذه التوریة، کان حزقیل یدعوهم الى توحید الله و نبوة موسى، و تفضیل محمد رسول الله صلى الله علیه و آله على جمیع رسل الله و خلقه، و تفضیل على بن أبى‏طالب علیه‏السلام و الخیار من الأئمة على سائر أوصیاء النبیین، و الى البراءة من فرعون، فوشى به واشون الى فرعون و قالوا: ان حزقیل یدعو الى مخالفتک، و یعین أعداءک على مضادتک.

فقال لهم فرعون: ابن‏عمى و خلیفتى على ملکى و ولى عهدى ان کان قد فعل ما قلتم فقد استحق العذاب على کفره نعمتى، و ان کنتم علیه کاذبین فقد استحققتم أشد العذاب، لا یثارکم الدخول فى مساءته.

فجاء بحزقیل و جاء بهم فکاشفوه و قالوا: أن تجحد ربوبیة فرعون الملک، و تکفر نعماءه؟

فقال حزقیل: أیها الملک! هل جربت على کذبا قط؟ قال: لا، قال: فسلهم من ربهم؟

قالوا: فرعون، قال: و من خلقکم؟

قالوا: فرعون هذا، قال: و من رازقکم، الکافل لمعایشکم، و الدافع عنکم مکارهکم؟

قالوا: فرعون هذا، قال حزقیل: أیها الملک فأشهدک و کل من حضرک أن ربهم هو ربى، و خالقهم هو خالقى، و رازقهم هو رازقى، و مصلح معایشهم هو مصلح معایشى، لا رب لى و لا خالق غیر ربهم، و خالقهم و رازقهم، و أشهدک و من حضرک أن کل رب و خالق و رازق سوى ربهم و خالقهم و رازقهم فأنا برى‏ء منه، و من ربوبیته و کافر بالهیته.

یقول حزقیل هذا و هو یعنى أن ربهم هو الله ربى، و لم یقل: ان الذى قالوا هم انه ربهم هو ربى، و خفى هذا المعنى على فرعون و من حضره، و توهموا أنه یقول: فرعون ربى و خالقى و رازقى، فقال لهم: یا رجال السوء! و یا طلاب الفساد فى ملکى! و مریدى الفتنة بینى و بین ابن‏عمى! و هو عضدى، أنتم المستحقون لعذابى لارادتکم فساد أمرى و هلاک ابن‏عمى، و الفت فى عضدى، ثم أمر بالأوتاد فجعل فى ساق کل واحد منهم وتد و فى صدره وتد، و أمر أصحاب أمشاط الحدید فشقوا بها لحومهم من أبدانهم، فذلک ما قال الله تعالى:(فوقاه الله سیئات ما مکروا)(8) لما

و آبروى خود را نگه مى‏دارد و خداوند با تقیه ثواب بسیارى به او مى‏دهد. این رفیق شما گفت: هر کس یکى از اصحاب را عیب‏جویى کند، لعنت خدا بر او. مقصودش این بود که هر گاه کسى یکى از آنان را که امیرمؤمنان على بن ابى‏طالب علیه‏السلام است؛ در بار دوم گفت: هر کس که آنان را عیب‏جویى کند و دشمنام دهد، لعنت خدا بر او باد. راست گفت چون هر کس آنان را عیب‏جویى کند على علیه‏السلام را هم بد گفته است؛ چون او هم یکى از آنان است و اگر على علیه‏السلام را بدگویى نکند، همه‏ى آنان را بدگویى نکرده، بلکه بعضى را بد گفته است.

همین گونه توریه را حزقیل مؤمن با قوم فرعون داشت، که آنان نزد فرعون از او سخن‏چینى و بدگویى کردند. حزقیل آنان را به یکتاپرستى و نبوت حضرت موسى و برتر دانستن حضرت محمد رسول خدا صلى الله علیه و آله بر همه‏ى پیامبران خدا و بندگان او دعوت مى‏کرد، نیز به برتر دانستن على بن أبى‏طالب علیه‏السلام و امامان نیکو، بر جانشینان پیامبران دیگر و به بیزارى از فرعون دعوت مى‏کرد دشمنان نزد فرعون بدگویى کردند و گفتند: حزقیل به مخالفت با تو دعوت مى‏کند و دشمنانت را در مخالفت با تو یارى مى‏کند.

فرعون به آنان گفت: اگر پسر عمویم و جانشینم بر فرمانروایى و ولى عهدم آنچه را مى‏گویید انجام داده باشد، او به خاطر ناسپاسى‏اش شایسته‏ى عذاب است و اگر شما به او دروغ بسته باشید، شما شایسته‏ى بدترین عذابید، چون وارد بدگویى از او شده‏اید.

حزقیل آمد، آنان را هم فراخواند و با هم روبه‏رو شدند. گفتند: تو پروردگارى فرعون پادشاه را انکار مى‏کنى و نعمت‏هایش را ناسپاسى مى‏کنى؟

حزقیل گفت: اى پادشاه! آیا تا به حال از من دروغ شنیده‏اى؟ گفت: نه. گفت: پس، از اینان بپرس پروردگارشان کیست؟

گفتند: فرعون. گفت: چه کسى شما را آفریده است؟

گفتند: این فرعون. گفت: چه کسى روزى دهنده‏ى شماست و عهده‏دار زندگى‏تان و برطرف کننده‏ى ناگوارى‏هایتان است؟

گفتند: همین فرعون.

حزقیل گفت: اى پادشاه! تو را گواه مى‏گیرم و همه‏ى حاضران را، که پروردگار آنان پروردگار من است، آفریدگارشان آفریدگار من است و روزى دهنده‏ى آنان، روزى رسان من است و سامان‏بخش زندگى‏هایشان، سامان‏بخش کارهاى من است، من پروردگار و خالقى جز پروردگار و خالق و رازق آنان ندارم، تو را و همه‏ى حاضران را گواه مى‏گیرم که از هر پروردگار و آفریدگار و روزى دهنده‏اى جز پروردگار و آفریدگار و روزى دهنده‏ى آنان بیزارم و از پروردگارى‏اش بیزار و خدایى‏اش را منکرم.

حزقیل این را مى‏گفت و مقصودش این بود که پروردگارشان «الله»، پروردگار من است و

وشوا به الى فرعون لیهلکوه، و حاق بآل فرعون سوء العذاب، و هم الذین وشوا بحزقیل الیه لما أوتد فیهم الأوتاد، و مشط عن أبدانهم لحومهم بالأمشاط.(9)

نحوسة الأیام

[280] -9- المجلسى: روى فى بعض الکتب، عن الحسن بن على العسکرى علیهماالسلام:

أن فى کل شهر من الشهور العربیة یوم نحس لا یصلح ارتکاب شى‏ء من الأعمال فیه سوى الخلوة و العبادة و الصوم، و هى الثانى و العشرون من المحرم، و العاشر من صفر، و الرابع من الربیع الأول، و الثامن و العشرون من الربیع الثانى، و الثامن و العشرون من جمادى الأولى، و الثانى عشر من جمادى الثانیة، و الثانى عشر من رجب، و السادس و العشرون من شعبان، و الرابع و العشرون من شهر رمضان، و الثانى من شوال، و الثامن و العشرون من ذى القعدة، و الثامن [من] ذى الحجة.(10)

فضل أهل المعروف

[281] -10- الطبرسى: حدثنا أحمد بن محمد بن یحیى، قال: حدثنا عبدالله بن جعفر، قال: حدثنا أبوهاشم،

قال:

سمعت أبامحمد علیه‏السلام یقول: ان فى الجنة بابا یقال له: المعروف، لا یدخله الا أهل المعروف.

فحمدت الله تعالى فى نفسى، و فرحت مما أتکلفه من حوائج الناس، فنظر الى أبومحمد علیه‏السلام و قال: نعم، قد علمت ما أنت علیه، فان أهل المعروف فى الدنیا هم أهل المعروف فى أخراهم، جعلک الله منهم یا أباهاشم! و رحمک.(11)

نگفت که آنچه را آنان گفتند پروردگارشان است، پروردگار من است. این معنى بر فرعون و حاضران پوشیده ماند و پنداشتند که او مى‏گوید فرعون پروردگار و خالق و رازق من است.

فرعون به آنان گفت: اى بد مردان! اى فسادجویان در حکومت من، اى فتنه انگیزان میان من و پسر عمویم که بازوى من است، شما شایسته‏ى عذاب منید، چون خواستید کار مرا تباه کنید و پسر عمویم را نابود سازید و بازویم را از کار اندازید. سپس دستور داد میخ‏هایى آوردند و پاى آنها را به زمین بستند و بر سینه‏هاشان میخ زدند و به مأموران شانه‏هاى آهنین دستور داد که با آن شانه‏ها گوشت‏ها از پیکرهاشان شکافتند. این همان است که خداوند فرمود: «پس خداوند او را از بدى‏هاى نیرنگشان نگه داشت»، چون نزد فرعون از او عیب‏جویى کردند تا او را هلاک سازند و عذاب بد آل فرعون را فرا گرفت؛ یعنى همانان که از حزقیل نزد او بدگویى کردند، آن گاه که میخ‏ها را بر آنان زد و با شانه‏ها، گوشت‏هایشان را از پیکرهایشان شکافت.

نحس بودن روزها

[280] -9- مجلسى گوید: در برخى کتاب‏ها از امام حسن عسکرى علیه‏السلام چنین روایت شده است:

در هر ماه از ماه‏هاى عربى، یک روز نحس و شوم است که در آن روز، شایسته نیست کارى انجام گیرد، مگر خلوت و عبادت و روزه‏دارى. آن روزها از این قرار است:

بیست و دوم محرم، دهم صفر، چهارم ربیع الأول، بیست و هشتم ربیع الثانى، بیست و هشتم جمادى الأولى، دوازدهم جمادى الثانیه، دوازدهم رجب، بیست و ششم شعبان، بیست و چهارم ماه رمضان، دوم شوال، بیست و هشتم ذى قعده و هشتم ذى حجه.

فضیلت اهل معروف

[281] -10- طبرسى با سند خود از ابوهاشم نقل مى‏کند:

شنیدم امام حسن عسکرى علیه‏السلام مى‏فرمود: در بهشت، درى است که به آن «معروف» گفته مى‏شود و جز اهل معروف و نیکى از آن وارد نمى‏شوند.

پیش خودم خدا را شکر کردم و از زحمتى که در راه رفع نیاز مردم مى‏کشم خوشحال شدم.

امام عسکرى علیه‏السلام به من نگاه کرد و فرمود:

آرى، از کارهایى که مى‏کنى باخبرم، اهل معروف در دنیا، در آخرتشان هم اهل معروف‏اند. اى ابوهاشم، خدا تو را از آنان قرار دهد و تو را رحمت کند.

حسن الظن

[282] -11- ابن أبى‏جمهور الأحسانى: حدثنى المولى العالم الواعظ وجیه الدین عبدالله بن المولى علاءالدین فتح‏الله ابن عبدالملک بن فتحان الواعظ، القمى الأصل، القاشانى المسکن، عن جده عبدالملک، عن الشیخ الکامل العلامة خاتمة المجتهدین أبوالعباس أحمد بن فهد، قال: حدثنى المولى السید السعید العلامة أبوالعز جلال‏الدین عبدالله بن السعید المرحوم شرف شاه الحسینى رضى الله عنه، قال: حدثنى شیخى الامام العلامة مولانا نصیرالدین على بن محمد القاشى قدس سره، قال: حدثنى السید جلال‏الدین بن دار الصخر، قال: حدثنى الشیخ الفقیه [نجم‏الدین أبوالقاسم بن سعید، قال: حدثنى الشیخ الفقیه] مفیدالدین محمد بن الجهم، قال: حدثنى المعمر السنبسى، قال:

سمعت من مولاى أبى‏محمد الحسن العسکرى علیه و على آبائه و ولده أفضل الصلاة و السلام یقول: أحسن ظنک و لو بحجر یطرح الله فیه سره، فتناول نصیبک منه، فقلت: یا ابن رسول الله! و لو بحجر؟

فقال: ألا تنظرون الى الحجر الأسود.(12)

[283] -12 – الحرانى: قال علیه‏السلام:

من الفواقر التى تقصم الظهر جار ان رأى حسنة أطفأها، و ان رأى سیئة أفشاها.(13)

[284] -13- ابن‏حجر الهیثمى: أبومحمد الحسن الخالص، و جعل ابن‏خلکان هذا هو العسکرى، ولد سنة اثنتین و ثلاثین و مائتین، و وقع لبهلول معه أنه رآه و هو صبى یبکى، و الصبیان یلعبون، فظن أنه یتحسر على ما فى أیدیهم، فقال:

أشترى لک ما تلعب به؟

فقال علیه‏السلام: یا قلیل العقل! ما للعب خلقنا، فقال له: فلماذا خلقنا؟

قال: للعلم و العبادة: فقال له: من أین لک ذلک؟

قال علیه‏السلام: من قول الله عزوجل:(أفحسبتم أنما خلقناکم عبثا و أنکم الینا لا ترجعون)(14)

خوش گمانى

[282] -11- ابن ابى‏جمهور احسایى، از عبدالله بن مولى علاءالدین فتح‏الله واعظ قمى، از عبدالملک، از احمد بن فهد، از جلال‏الدین عبدالله بن سعید شرف شاه حسینى، از نصیرالدین على بن محمد کاشى، از جلال‏الدین بن دار الصخر، از محمد بن جهم، از معمر سنبسى نقل مى‏کند که گوید:

از مولایم امام حسن عسکرى، که برترین درود و سلام بر او و پدران و فرزندانش باد شنیدم که مى‏فرمود:

گمان خودت را نیکو گردان، حتى به یک سنگ، تا خداوند راز خودش را در آن افکند و بهره‏ى خودت را از آن ببرى.

گفتم: اى پسر پیامبر خدا، هر چند به یک سنگ؟

فرمود: آیا به حجرالأسود نمى‏نگرید؟

[283] -12- حرانى نقل مى‏کند که امام حسن عسکرى علیه‏السلام فرمود:

از مصیبت‏هاى کمرشکن، همسایه‏اى است که اگر خوبى ببیند، آن را خاموش و پنهان مى‏کند، اما اگر بدى ببیند، آن را آشکار مى‏سازد.

[284] -13- ابن‏حجر هیثمى گوید: ابومحمد، حسن خالص(که ابن‏خلکان او را همان امام عسکرى علیه‏السلام قرار داده است) در سال 232 به دنیا آمد. بهلول با او برخوردى داشت به این صورت:

بهلول او را مشاهده کرد در حالى که کودکى بود و مى‏گریست و کودکان بازى مى‏کردند، گمان کرد او حسرت چیزى را مى‏خورد که در دست کودکان است.

گفت: آیا چیزى برایت بخرم که با آن بازى کنى؟

فرمود: اى کم عقل، ما براى بازى آفریده نشده‏ایم.

گفت: پس [ما انسان‏ها] براى چه خلق شده‏ایم؟

گفت: براى دانش و پرسش. گفت: این را از کجا مى‏گویى؟

فرمود: از قول خداوند متعال: «آیا پنداشتید شما را بیهوده آفریدیم و این که به سوى ما بازگردانده نمى‏شوید؟»

سپس از او درخواست کرد موعظه‏اش کند. حضرت هم او را با اشعارى پند داد، سپس امام

ثم سأله أن یعظه، فوعظه بأبیات، ثم خر الحسن مغشیا علیه، فلما أفاق قال له: ما نزل بک، و أنت صغیر لا ذنب لک؟

فقال علیه‏السلام: الیک عنى یا بهلول! انى رأیت والدتى توقد النار بالحطب الکبار فلا تتقد الا بالصغار، و انى أخشى أن أکون من صغار حطب نار جهنم.(15)

[285] -14- المرعشى التسترى: روى الحدیث نقلا عن «روض الریاحین» للیافعى بمعنى ما تقدم عن «الصواعق» الى آخر الآیة ثم قال:

فقلت: یا بنى! أراک حکیما، فعظنى و أوجز، فأنشأ یقول:

أرى الدنیا تجهز بانطلاق‏++

مشمرة على قدم و ساق‏

فلا الدنیا بباقیة لحى‏++

و لا حى على الدنیا بباق‏

کأن الموت و الحدثان فیها++

الى نفس الفتى فرسا سباق‏

فیا مغرور بالدنیا رویدا++

و منها خذ لنفسک بالوثاق(16)

حفظ الأمانة

[286] -15- الراوندى: روى عن أحمد بن أبى‏روح، قال:

وجهت الى المرأة من أهل دینور فأتیتها، فقالت: یا ابن أبى‏روح! أن أوثق من فى ناحیتنا دینا، و ورعا، و انى أرید أن أودعک أمانة أجعلها فى رقبتک تؤدیها و تقوم بها، فقلت: أفعل ان شاءالله تعالى.

فقالت: هذه دراهم فى هذا الکیس المختوم، لا تحله و لا تنظر فیه حتى تؤدیه الى من یخبرک بما فیه، و هذا قرطى یساوى عشرة دنانیر، فیه ثلاث حبات لؤلؤ تساوى عشرة دنانیر، ولى الى صاحب الزمان حاجة أرید أن یخبرنى بها قبل أن أسأله عنها، فقلت: ما الحاجة؟

قالت: عشرة دنانیر استقرضتها أمى فى عرسى، و لا أدرى ممن استقرضتها، و لا أدرى الى من أدفعها، فان أخبرک بها، فادفعها الى من یأمرک بها.

قال: و کنت أقول بجعفر بن على، فقلت هذه المحبة بینى و بین جعفر، فحملت المال، و خرجت حتى دخلت بغداد، فأتیت حاجز بن یزید الوشاء، فسلمت علیه و جلست، فقال: ألک حاجة؟

حسن بیهوش افتاد، چون به هوش آمد، به او گفت: تو را چه شد؟ تو که کودکى بى‏گناهى؟

فرمود: اى بهلول، دور شو از من! من مادرم را دیدم که با هیزم‏هاى بزرگ، آتش مى‏افروخت. آن‏ها جز با هیزم‏هاى کوچک برافروخته نمى‏شدند. من بیم آن دارم که از هیزم‏هاى کوچک آتش دوزخ باشم!

[285] -14- مرعشى شوشترى حدیث را به نقل از «روض الریاحین» یافعى به همان صورتى که از «صواعق» نقل شده، تا آخر آیه آورده است، سپس گفت:

پسرم، تو را حکیم و فرزانه مى‏بینم، مرا پندى مختصر بده. حضرت چنین فرمود:

دنیا را مى‏بینم که آماده‏ى کوچ شده و دامن جامه‏اش را بالا زده است.

نه دنیا براى زنده مى‏ماند، و نه زنده‏اى در دنیا باقى است.

گویا مرگ و حادثه‏ها را در آن، دو اسبند که به طرف جان جوان‏مرد مى‏تازند.

پس از فریفته‏ى دنیا، آرام و آهسته رو و از دنیا براى خودت عهد و میثاق بگیر.

امانت‏دارى

[286] -15- راوندى از احمد بن ابى‏روح نقل مى‏کند:

زنى از اهل دینور کسى را نزد من فرستاد، پیش او رفتم، گفت: اى پسر ابى‏روح! تو در منطقه‏ى ما دیندارترین و پارساترین مردمى. مى‏خواهم امانتى به تو بسپارم و بر گردنت بگذارم که آن را برسانى.

گفتم: ان شاءالله انجام مى‏دهم.

گفت: این درهم‏ها در این کیسه‏ى مهر شده است. آن را باز نکن و به آن نگاه نکن تا آن که آن را به کسى تحویل دهى که به تو از آنچه در آن است خبر دهد. این هم گوشواره‏ى من است که ده دینار مى‏ارزد و سه دانه لؤلؤ در آن است که ده دینار مى‏ارزد. خواسته‏اى از صاحب الزمان دارم که مى‏خواهم پیش از آن که از او درخواست کنم، مرا از آن خبر دهد. گفتم: چه خواسته‏اى؟

گفت: مادرم در عروسى من ده دینار قرض کرد. نمى‏دانم از که قرض کرد و نمى‏دانم آن را به چه کسى بپردازم؟ اگر به تو خبر داد، آن را به کسى بده که دستور مى‏دهد.

گوید: من به جعفر بن على عقیده داشتم، اما این محبت میان من و جعفر کم شد. مال را برداشتم و بیرون آمدم تا آن که به بغداد رسیدم. نزد حاجز بن یزید وشاء رفتم، سلام دادم و نشستم.

گفت: کارى دارى؟

قلت: هذا مال دفع الى، لا أدفعه الیک [حتى] تخبرنى کم هو؟ و من دفعه الى؟ فان أخبرتنى دفعته الیک.

قال:(لم أومر بأخذه و هذه رقعة جاءتنى بأمرک، فاذا فیها: لا تقبل من) أحمد بن أبى‏روح، و توجه به الینا الى سامراء.

فقلت: لا اله الا الله هذا أجل شى‏ء أردته، فخرجت و وافیت سامراء، فقلت: أبدأ بجعفر، ثم تفکرت، فقلت: أبدأ بهم، فان کانت المحبة من عندهم، و الا مضیت الى جعفر، فدنوت من دار أبى‏محمد علیه‏السلام، فخرج الى خادم، فقال: أنت أحمد بن أبى‏روح؟

قلت: نعم قال: هذه الرقعة اقرأها، فقرأتها فاذا فیها: بسم الله الرحمن الرحیم. یا ابن أبى‏روح! أودعتک عاتکة بنت الدیرانى کیسا، فیه ألف درهم بزعمک، و هو خلاف ما تظن، و قد أدیت فیه الأمانة و لن تفتح الکیس، و لم تدر ما فیه و فیه ألف درهم و خمسون دینارا صحاح، و معک قرط زعمت المرأة أنه یساوى عشرة دنانیر صدقت مع الفصین اللذین فیه، و فیه ثلاث حبات لؤلؤ شراؤها بعشرة دنانیر، و هى تساوى أکثر، فادفع ذلک الى جاریتنا فلانة، فانا قد وهبناه لها، و صر الى بغداد و ادفع المال الى حاجز، و خذ منه ما یعطیک لنفقتک الى منزلک.

و أما العشرة دنانیر التى زعمت أن أمها استقرضتها فى عرسها و هى لا تدرى من صاحبها، بل هى تعلم لمن، و هى لکلثوم بنت أحمد و هى ناصبیة، فتحیرت أن تعطیها ایاها و أوجبت أن تقسمها فى اخوانها فاستأذنتنا فى ذلک، فلتفرقها فى ضعفاء اخوانها، و لا تعودن یا ابن أبى‏روح! الى القول بجعفر و المحبة له، و ارجع الى منزلک فان عدوک قد مات، و قد ورثک الله أهله و ماله.

فرجعت الى بغداد و ناولت الکیس حاجزا، فوزنه، فاذا فیه ألف درهم و خمسون دینارا، فناولنى ثلاثین دینارا و قال: أمرت بدفعها الیک لنفقتک. فأخذتها و انصرفت الى الموضع الذى نزلت فیه،(فاذا أنا بفیج(17) و قد جاءنى من منزلى یخبرنى بأن حموى) قد مات و أهلى یأمرونى بالانصراف الیهم. فرجعت فاذا هو قد مات، و ورثت منه ثلاثة آلاف دینار و مائة ألف درهم.(18)

گفتم: این مالى است که به من داده‏اند. آن را به تو نمى‏دهم، مگر آن که خبر بدهى چه مقدار است و چه کسى آن را به من سپرده است. اگر خبر دهى به تو مى‏پردازم.

گفت: مرا به گرفتن آن دستور نداده‏اند. این هم نامه‏اى است که درباره‏ى تو به من رسیده، در آن چنین بود: از احمد بن ابى‏روح نپذیر و او را پیش ما به سامرا بیاور.

گفتم: لا اله الا الله! این عظیم‏ترین چیزى است که اراده کرده‏ام. خارج شدم و به سامرا رسیدم و پیش خودم گفتم: ابتدا پیش جعفر مى‏روم. سپس فکر کردم و گفتم: از اینان آغاز مى‏کنم. اگر محبت از نزد ایشان بود که خوب، و گرنه پیش جعفر مى‏روم. به خانه‏ى امام حسن عسکرى علیه‏السلام رسیدم. خادمى بیرون آمد و گفت: تو احمد بن ابى‏روح هستى؟

گفتم: آرى، گفت: این نامه را بخوان. خواندم در آن چنین بود.

بسم الله الرحمن الرحیم. اى پسر ابى‏روح، عاتکه دختر دیرانى کیسه‏اى به تو داده که به گمان تو هزار درهم در آن است، در حالى که برخلاف گمان توست. تو درباره‏ى آن امانتدارى کردى و کیسه را نگشودى و نمى‏دانى در آن چیست، در حالى که در آن هزار درهم و پنجاه دینار صحیح است. همراه تو گوشواره‏اى است که آن زن پنداشته است به ده دینار مى‏ارزد. با آن دو نگینى که در آن است، راست گفته است. در آن سه دانه لؤلؤ است که به ده دینار خریده، ولى بیشتر مى‏ارزد. آن را به کنیزمان فلانى بده، که آن را به او بخشیدیم. به بغداد برو و مال را به حاجز بده و از او آنچه را که براى خرجى تو تا رسیدن به خانه‏ات مى‏دهد بگیر.

اما ده دینارى که مى‏پندارد مادرش از عروسى وى قرض کرده و نمى‏داند صاحب آن کیست، بلکه مى‏داند براى کیست، براى کلثوم دختر احمد است که ناصبى است، حیران مانده که به او بدهد یا نه، تصمیم گرفته آن را میان برادران خودش تقسیم کند و در این باره از ما اجازه خواسته است. آن را بین برادران نیازمندش تقسیم کند. اى پسر ابى‏روح! دیگر سراغ اعتقاد به جعفر و محبت به او مرو، به خانه‏ات برگرد، دشمن تو نیز از دنیا رفته و خداوند، خانواده و مال او را به تو به ارث رسانده است.

به بغداد برگشته، کیسه را به حاجز دادم، آن را کشید. هزار درهم و پنجاه دینار در آن بود. سى دینار به من داد و گفت: دستور دارم آن را جهت خرجى‏ات به تو بدهم. آن را گرفتم و به آن جایى که در آن فرود آمده بودم برگشتم. [در همان حال]، پیکى را دیدم که از منزلم پیش من آمد و گفت از بستگان همسرم فوت شده و خانواده‏ام خواسته‏اند پیش آنان برگردم. برگشتم دیدم که او مرده است و سه هزار دینار و صد هزار درهم از او به من ارث رسید.

جوده

[287] -16- الطوسى: أخبرنا جماعة، عن أبى‏محمد هارون بن موسى التلعکبرى رحمة الله، قال:

کنت فى دهلیز أبى‏على محمد بن همام رحمة الله على دکة اذ مر بنا شیخ کبیر علیه دراعة، فسلم على أبى‏على بن همام، فرد علیه‏السلام و مضى.

فقال لى: أتدرى من هو هذا؟

فقلت: لا. فقال: هذا شاکرى لسیدنا أبى‏محمد علیه‏السلام، أفتشتهى أن تسمع من أحادیثه عنه شیئا؟

قلت: نعم، فقال لى: معک شى‏ء تعطیه؟

فقلت له: معى درهمان صحیحان، فقال: هما یکفیانه، فمضیت خلفه، فلحقته، فقلت له: أبوعلى یقول لک: تنشط للمصیر الینا، فقال: نعم، فجئنا الى أبى‏على بن همام، فجلس الیه.

فغمز بى أبوعلى أن أسلم الیه الدرهمین، [فسلمتها الیه]، فقال لى: ما یحتاج الى هذا، ثم أخذهما، فقال له أبوعلى بن همام: یا أباعبدالله محمد! حدثنا عن أبى‏محمد علیه‏السلام ما رأیت؟

فقال: کان أستاذى صالحا من بین العلویین، لم أر قط مثله، و کان یرکب بسرج صفته بزیون مسکى و أرزق، قال: و کان یرکب الى دار الخلافة بسر من رأى فى کل اثنین و خمسین، قال: و کان یوم النوبة یحضر من الناس شى‏ء عظیم، و یغص الشارع بالدواب و البغال و الحمیر و الضجة، فلا یکون لأحد موضع یمشى و لا یدخل بینهم.

قال: فاذا جاء أستاذى سکنت الضجة، وهدأ صهیل الخیل و نهاق الحمیر، قال: و تفرقت البهائم حتى یصیر الطریق واسعا لا یحتاج أن یتوقى من الدواب تحفه [نحفه] لیزحمها، ثم یدخل، فیجلس فى مرتبته التى جعلت له، فاذا أراد الخروج و صاح البوابون هاتوا دابة أبى‏محمد، سکن صیاح الناس و صهیل الخیل، فتفرقت الدواب حتى یرکب و یمضى.

و قال الشاکرى: و استدعاه یوما الخلیفة، و شق ذلک علیه، و خاف أن یکون قد سعى به الیه بعض من یحسده على مرتبته من العلویین و الهاشمیین، فرکب و مضى الیه، فلما حصل فى الدار

بخشندگى او

[287] -16- شیخ طوسى با سند خود از هارون بن موسى تلعکبرى نقل مى‏کند:

در دهلیز خانه ابوعلى محمد بن همام بر دکه‏اى نشسته بودم که پیرمردى که جبه‏اى بر دوش داشت بر ما گذشت، به ابوعلى پسر همام سلام داد، او جوابش را داد، و گذشت.

به من گفت: مى‏دانى او کیست؟

گفتم: نه. گفت: این شاکرى است براى سرورمان امام حسن عسکرى علیه‏السلام. آیا دوست دارى از سخان او درباره‏ى آن حضرت چیزى بشنوى؟

گفتم: آرى. به من گفت: چیزى همراه دارى به او بدهى؟

گفتم: دو درهم صحیح با خودم دارم، گفت: همین مقدار براى او بس است. در پى او رفتم تا به او رسیدم و گفتم: ابوعلى مى‏گوید: حال و نشاط دارى پیش ما بیایى؟ گفت: باشد. پیش ابوعلى بن همام آمدیم، پیش او نشست.

ابوعلى به من اشاره کرد که دو درهم را به او بدهم. تحویلش دادم به من گفت: نیازى به این نیست. سپس آنها را گرفت. ابوعلى بن همام به او گفت: اى اباعبدالله محمد، درباره‏ى امام عسکرى علیه‏السلام آنچه را دیدى برایمان بازگوى.

گفت: استاد من در میان علویان شایسته و صالح بود. تاکنون همچون او را ندیده‏ام. سوار بر مرکبى مى‏شد، با زینى که دیباى مشکین و کبود بود. هر دوشنبه و پنج‏شنبه در سامرا سوار مى‏شد و به دارالخلافه مى‏رفت. روزى که نوبت رفتنش مى‏شد، جمعیت انبوهى از مردم حاضر مى‏شدند، راه از مرکب‏ها، استرها، الاغ‏ها و سر و صدا آکنده مى‏گشت. جایى براى رفتن و وارد شدن از میان آنها نمى‏ماند.

گوید: چون استادم مى‏آمد، صداها خاموش مى‏شد، شیهه‏ى اسبان و صداى الاغان آرام مى‏گرفت، چهارپایان پراکنده مى‏شدند، تا آن که راه باز مى‏شد و نیازى براى پرهیز از چهارپایان و شلوغى و ازدحام نبود. سپس آن حضرت وارد مى‏شد و در جایگاهى که برایش قرار داده بودند مى‏نشست. و چون مى‏خواست خارج شود، دربانان صدا مى‏زدند: مرکب ابامحمد را بیاورید، صداى مردم و شیهه‏ى اسب‏ها ساکت و آرام مى‏شد و مرکب‏ها پراکنده مى‏شدند، تا آن که حضرت سوار مى‏شد و مى‏رفت.

شاکرى گفت: روزى خلیفه آن حضرت را طلبید و این براى حضرتش سخت بود، بیم داشت که برخى از حسودان نسبت به مرتبه و جایگاه او در میان علویان و هاشمیان، نزد

قیل له: ان الخیلفة قد قام، ولکن اجلس فى مرتبتک، أو انصرف.

قال: فانصرف و جاء الى سوق الدواب، و فیها من الضجة و المصادمة و اختلاف الناس شى‏ء کثیر، فلما دخل الیها سکن الناس و هدأت الدواب.

قال: و جلس الى نخاس کان یشترى له الدواب، قال: فجى‏ء له بفرس کبوس لا یقدر أحد أن یدنو منه، قال: فباعوه ایاه بوکس(19)، فقال [لى]: یا محمد! فاطرح السرج علیه.

قال: فقلت: انه لا یقول لى ما یؤذینى، فحللت الحزام و طرحت السرج [علیه]، فهدأ و لم یتحرک و جئت به لأمضى به، فجاء النخاص فقال لى: لیس یباع.

فقال لى: سلمه الیهم، قال: فجاء النخاس لیأخذه، فالتقت الیه التفاتة ذهب منه منهزما، قال: و رکب و مضینا فلحقنا النخاس، فقال: صاحبه یقول: أشفقت أن یرد فان کان [قد] علم ما فیه من الکبس فلیشتره، فقال لى أستاذى: قد علمت، فقال: قد بعتک، فقال [لى]: خذه، فأخذته.

[قال:] فجئت به الى الاصطبل فما تحرک، و لا آذانى ببرکة أستاذى.

فلما نزل جاء الیه و أخذ أذنه الیمنى فرقاه ثم أخذ أذنه الیسرى فرقاه، فوالله! لقد کنت أطرح الشعیر له فأفرقه بین یدیه، فلا یتحرک، هذا ببرکة أستاذى.

قال أبومحمد: قال أبوعلى بن همام: هذا الفرس یقال له: الصؤل، قال: یرجم بصاحبه حتى یرجم به الحیطان و یقوم على رجلیه و یلطم صاحبه.

قال محمد الشاکرى: کان أستاذى أصلح من رأیت من العلویین و الهاشمیین، ما کان یشرب هذا النبیذ، کان یجلس فى المحراب و یسجد فأنام، و أنتبه و أنام و هو ساجد، و کان قلیل الأکل، کان یحضره التین و العنب و الخوخ و ما شاکله، فیأکل منه الواحدة و الثنتین، و یقول: شل هذا یا محمد الى صبیانک، فأقول: هذا کله! فیقول: خذه، ما رأیت قط أسدى منه.(20)

خلیفه سخن‏چینى کرده باشند. سوار شد و نزد خلیفه رفت.

چون به دربار رسید، به او گفتند: خلیفه از جایگاه برخاسته [و به اندرون رفتهه] است. لیکن اگر مى‏خواهى در جایگاه خود بنشین، یا برگرد.

گوید: حضرت برگشت و به طرف بازار مرکب‏ها آمد. سر و صدا و برخورد و رفت و آمد زیادى آنجا بود. چون حضرت وارد شد، مردم آرام شدند و صداى حیوانات آرام گرفت.

گوید: حضرت نزدیک چوبدارى نشست که براى وى مرکب مى‏خرید. گوید: اسب چموشى را براى او آوردند که کسى نمى‏توانست نزدیک آن شود، گوید: آن را به حضرت به بهاى کمى فروختند. آن حضرت به من فرمود: اى محمد، برخیز و بر آن زین بگذار. گفتم: آن حضرت چیزى به من نمى‏فرماید که موجب آزارم گردد. بند زین را گشودم، زین را روى اسب افکندم، آرام بود و حرکتى نمى‏کرد. آن را آوردم که ببرم، فروشنده آمد و گفت: فروشى نیست!

حضرت به من فرمود: تحویل خودشان بده. اسب فروش آمد که آن را بگیرد. همین که رو به طرف اسب کرد، اسب فرار کرد.

گوید: حضرت سوار شد و راه افتادیم، اسب فروش خود را به ما رساند و گفت: صاحب اسب مى‏گوید: ترسیدم که اسب را برگرداند. اگر واقعا از حالت چموشى اسب خبر دارد، آن را بخرد. استادم(امام) به من فرمود: خبر دارم. گفت: فروختم. حضرت به من فرمود: آن را بگیر و من هم گرفتم.

گوید: اسب را به اصطبل آوردم. حرکتى نداشت و به برکت استادم هیچ آزارم نداد.

چون امام فرود آمد، پیش اسب آمده، گوش راست آن را گرفت و دعایى در آن خواند، سپس گوش چپ آن را گرفت و وردى خواند. به خدا قسم من جلوى اسب جو مى‏ریختم و در مقابلش آن را پخش مى‏کردم و اصلا تکانى نداشت، این به برکت استادم بود.

ابومحمد مى‏گوید: ابوعلى بن همام گفت: به این نوع اسب، «صؤل» گویند که صاحبش را به زمین و دیوار مى‏کوبد و روى دو پا مى‏ایستد و بر صاحبش سم مى‏زند.

محمد شاکرى گفت: استادم، شایسته‏ترین کسى بود که از علویان و هاشمیان دیده‏ام. هرگز شراب نمى‏نوشید، در محراب مى‏نشست و به سجده مى‏رفت و من خوابم مى‏برد، بیدار مى‏شدم، باز مى‏خوابیدم و او همچنان در سجده بود. کم خوراک بود. انجیر و انگور و هلو و مانند این‏ها پیش او بود، تنها یکى دو تا مى‏خورد و مى‏فرمود: اى محمد، بردار براى بچه‏هایت ببر. مى‏گفت: همه‏ى اینها را؟ مى‏فرمود: بردار. من نیکوکارتر از او هرگز ندیده‏ام.

[288] -17- الاربلى: حدث أبویوسف الشاعر القصیر، شاعر المتوکل قال:

ولد لى غلام و کنت مضیقا، فکتبت رقاعا الى جماعة استرفدهم، فرجعت بالخیبة قال: قلت: أجى‏ء فأطوف حول الدار طوفة و صرت الى الباب، فخرج أبوحمزة و معه صرة سوداء، فیها أربع مائة درهم، فقال: یقول لک سیدى: أنفق هذه على المولود، بارک الله لک فیه.(21)

[289] -18- الطوسى: أخبرنى جماعة، عن التلعکبرى، عن أحمد بن على الرازى، عن الحسین بن على، عن أبى‏الحسن الأیادى، قال: حدثنى أبوجعفر العمرى رضى الله عنه.

أن أباطاهر بن بلبل، حج فنظر الى على بن جعفر الهمانى، و هو ینفق النفقات العظیمة، فلما انصرف، کتب بذلک الى أبى‏محمد علیه‏السلام، فوقع فى رقعته: قد کنا أمرنا له بمائة ألف دینار، ثم أمرنا له بمثلها، فأبى قبولها ابقاء علینا، ما للناس و الدخول فى أمرنا فیما لم ندخلهم فیه.(22)

[290] -19- الکلینى: عن على، عن أبى‏أحمد بن راشد، عن أبى‏هاشم الجعفرى، قال:

شکوت الى أبى‏محمد علیه‏السلام الحاجة، فحک بسوطه الأرض، قال: و أحسبه غطاه بمندیل، و أخرج خمسمائة دینار، فقال: یا أباهاشم! خذ و أعذرنا.(23)

[288] -17- اربلى از ابویوسف شاعر، شاعر متوکل نقل مى‏کند:

برایم پسرى به دنیا آمد. در تنگنا بودم، نامه‏اى به گروهى نوشتم تا کمکم کنند، اما ناکام ماندم. گفتم بیایم دور خانه چرخى بزنم. به در خانه رفتم. ابوحمزه را دیدم که کیسه‏اى سیاه با او بود و چهارصد درهم در آن بود. گفت: سرورم مى‏گوید: این را خرج تازه مولود کن، خدا برایت مبارک کند.

[289] -18- شیخ طوسى با سند خود از ابوجعفر عمرى نقل مى‏کند:

ابوطاهر بن بلبل حج انجام داد، به على بن جعفر همانى نگاه کرد که خرج‏هاى بزرگ مى‏کرد. چون برگشت، آن را در نامه‏اى براى امام حسن عسکرى علیه‏السلام نوشت. حضرت در نامه‏ى او نوشت:

ما براى او صد هزار دینار دستور داده بودیم، بار دیگر به همان مقدار دستور دادیم، او نپذیرفت، تا ما را مراعات کرده باشد.مردم را چه رسد که در موردى که آنان را وارد نکرده‏ایم، در کار ما وارد شوند و مداخله کنند؟

[290] -19- کلینى با سند خود از ابوهاشم جعفرى چنین نقل مى‏کند:

در مورد نیاز خود به امام حسن عسکرى علیه‏السلام شکایت کردم. حضرت با چوب دستى خود خطى بر زمین کشید. به گمانم آن را با دستمالى هم پوشاند و پانصد دینار بیرون آورد و فرمود: اى ابوهاشم، بگیر و عذر ما را بپذیر.

قصار کلماته

التواضع فى السلام و الجلوس

[291] -20- الحرانى: قال علیه‏السلام: من رضى بدون الشرف من المجلس لم یزل الله و ملائکته یصلون علیه حتى یقوم.(24)

[292] -21- و قال: قال علیه‏السلام: من التواضع، السلام على کل من تمر به، و الجلوس دون شرف المجلس.(25)

التحذیر فى التکلف

[293] -22- و قال: قال علیه‏السلام: لا تکرم الرجل بما یشق علیه.(26)

زین الأخ وشینه

[294] -23- و قال: قال علیه‏السلام: من وعظ أخاه سرا فقد زانه، و من وعظه علانیة فقد شانه.(27)

قبح الطمع

[295] -24- و قال: قال علیه‏السلام: ما أقبح بالمؤمن أن تکون له رغبة تذله.(28)

کلمات قصار آن حضرت

فروتنى در سلام و نشستن

[291] -20- حرانى نقل مى‏کند که حضرت فرمود: هر کس به جاى پایین‏تر از شأن و مقام خود در مجلس راضى شود، پیوسته خدا و فرشتگان بر او درود مى‏فرستند، تا برخیزد.

[292] -21- نیز گوید که آن حضرت فرمود: از فروتنى آن است که بر هر که بگذرى سلام دهى و پایین‏تر از جاى با شرافت مجلس بنشینى.

پرهیز از تکلف

[293] -22- نیز گوید که آن حضرت فرمود: مرد را اکرام و احترام مکن به چیزى که بر او سخت آید.

زینت یا عار برادر

[294] -23- نیز گوید که آن حضرت فرمود: هر کس برادر دینى خود را پنهانى پند دهد، او را آراسته است و هر کس او را آشکارا پند دهد، او را دچار عار ساخته است.

زشتى طمع

[295] -24- آن حضرت فرمود: براى مؤمن چه زشت است که طمعى داشته باشد که او را خوار سازد.

فى الحیاة و الموت

[296] -25- و قال: قال علیه‏السلام: خیر من الحیاة ما اذا فقدته بغضت الحیاة، و شر من الموت ما اذا نزل بک أحببت الموت.(29)

سبب العقوق

[297] -26- و قال: قال علیه‏السلام: جرأة الولد على والده فى صغره تدعو الى العقوق فى کبره.(30)

الفرح عند المحزون

[298] -27- و قال: قال علیه‏السلام: لیس من الأدب اظهار الفرح عند المحزون.(31)

فى الجهل و العادة

[299] -28- و قال: قال علیه‏السلام: ریاضة الجاهل ورد المعتاد عن عادته کالمعجز.(32)

علامة المرائى

[300] -29- و قال: قال علیه‏السلام: بئس العبد عبد یکون ذا وجهین، و ذا لسانین: یطرى أخاه شاهدا و یأکله غائبا، ان أعطى حسده، و ان ابتلى خانه.(33)

صدیق الجاهل

[301] -30- و قال: قال علیه‏السلام: صدیق الجاهل تعب.(34)

الاهتمام بالفرائض

[302] -31- و قال: قال علیه‏السلام: لا یشغلک رزق مضمون عن عمل مفروض.(35)

درباره‏ى مرگ و زندگى

[296] -25- نیز گوید که آن حضرت فرمود: بهتر از زندگى، آن چیزى است که هرگاه آن را از دست دهى، زندگى را دشمن بدارى و بدتر از مرگ، چیزى است که وقتى بر تو فرود آید، مرگ را دوست بدارى.

سبب عاق شدن

[297] -26- همچنین آن حضرت فرمود: گستاخى فرزند بر پدرش در خردسالى، او را در بزرگسالى به عاق شدن وا مى‏دارد.

شادى کردن نزد غمگین

[298] -27- نیز گوید که آن حضرت فرمود: اظهار شادمانى کردن پیش غمگین، از ادب نیست.

درباره‏ى جهل و عادت

[299] -28- نیز گوید که آن حضرت فرمود: تمرین دادن و آموختن جاهل و برگرداندن معتاد از عادتش، شبیه معجزه است.

نشانه‏ى ریاکار

[300] -29- نیز گوید که آن حضرت فرمود: چه بد بنده‏اى است آن که دو چهره و دو زبانه باشد؛ برادرش را در رو به رو تعریف مى‏کند، اما پشت سر، او را مى‏خورد(غیبت مى‏کند)، اگر چیزى به وى داده شود، نسبت به او حسد مى‏ورزد و اگر مبتلا گردد به او خیانت مى‏کند.

دوست جاهل

[301] -30- نیز گوید آن حضرت فرمود: دوست نادان مایه‏ى رنج و خستگى است.

اهمیت دادن به واجبات

[302] -31- همچنین آن حضرت فرمود: روزى تضمین شده، تو را از انجام کار واجب باز ندارد.

آفة الحقد

[303] -32- و قال: قال علیه‏السلام: أقل الناس راحة الحقود.(36)

الأوصاف الجمیلة

[304] -33- و قال: قال علیه‏السلام: أورع الناس من وقف عند الشبهة، أعبد الناس من أقام على الفرائض، أزهد الناس من ترک الحرام، أشد الناس اجتهادا من ترک الذنوب.(37)

القنوع بالکفاف

[305] -34- الدیلمى: قال علیه‏السلام: المقادیر الغالبة لا تدفع بالمغالبة، و الأرزاق المکتوبة لا تنال بالشره، و لا تدفع بالامساک عنها.(38)

مدح غیر المستحق

[306] -35- و قال: قال علیه‏السلام: من مدح غیر المستحق فقد قام مقام المتهم.(39)

الوحشة من الناس

[307] -36- روى ابن‏فهد الحلى: عن أبى‏محمد العسکرى علیه‏السلام قال: الوحشة من الناس على قدر الفطنة بهم.(40)

علامة الأنس بالله

[308] -37- الدیلمى: قال علیه‏السلام: من أنس بالله استوحش من الناس، و علامة الأنس بالله الوحشة من الناس.(41)

فى الجهل و الحلم

[309] -38- و قال: قال علیه‏السلام: الجهل خصم، و الحلم حکم، و لم یعرف راحة القلب من لم یجرعه الحلم غصص الصبر و الغیظ.(42)

آفت کینه‏ورزى

[303] -32- نیز گوید که آن حضرت فرمود: کم آسایش‏ترین مردم، کینه‏توز است.

اوصاف زیبا

[304] -33- نیز گوید که آن حضرت فرمود: پرهیزکارترین مردم کسى است که هنگام شبهه، توقف کند، عابدترین مردم کسى است که واجبات را انجام دهد؛ پارساترین مردم کسى است که حرام را ترک کند و کوشاترین مردم کسى است که گناه نکند.

اکتفا به حد کفاف

[305] -34- دیلمى گوید که آن حضرت فرمود: مقدرات غالب، با غلبه یافتن دفع نمى‏شود و روزى‏هاى نوشته شده، نه با حرص به دست مى‏آید و نه با بخل و امساک، دفع مى‏شود.

ستایش ناشایست

[306] -35-نیزگوید: آن حضرت فرمود که هرکس ناشایسته را شایسته کند، درجایگاه متهم ایستاده است.

وحشت از مردم

[307] -36- ابن‏فهد حلى از امام حسن عسکرى علیه‏السلام روایت مى‏کند که فرمود:

وحشت از مردم به اندازه‏ى تیزهوشى نسبت به شناخت آنان است.

نشانه‏ى انس به خدا

[308] -37- دیلمى گوید که آن حضرت فرمود: هر کس با خدا مأنوس شود، از مردم وحشت مى‏کند و مى‏گریزد و نشانه‏ى انس به خدا، وحشت از مردم است.

درباره‏ى نادانى و بردبارى

[309] -38- نیز گوید که آن حضرت فرمود: نادانى دشمن است، بردبارى حکمت است و هر که را حلم و بردبارى، جرعه‏هاى صبر و خشم ننوشاند، آسایش دل را نخواهد شناخت.

أولى الناس بالمحبة

[310] -39- و قال: قال علیه‏السلام: أولى الناس بالمحبة منهم من أملوه.(42)

المعاشرة

[311] -40- و قال: قال علیه‏السلام: اللحاق بمن ترجو خیر من المقام مع من لا تأمن شره.(43)

الکذب مفتاح الخبائث

[312] -41- الدیلمى: قال علیه‏السلام: جعلت الخبائث فى بیت: و الکذب مفاتیحها.(44)

اظهار العداوة

[313] -42- و قال: قال علیه‏السلام: أضعف الأعداء کیدا من أظهر عداوته.(45)

نشاط القلوب و نفورها

[314] -43- و قال: قال علیه‏السلام: اذا نشطت القلوب فأودعوها، و اذا نفرت فودعوها.(46)

جمال الظاهر و الباطن

[315] -44- و قال: قال علیه‏السلام: حسن الصورة جمال ظاهر، و حسن العقل جمال باطن.(45)

التحذیر من الغفلة

[316] -45- و قال: قال علیه‏السلام: من أکثر المنام رأى الأحلام.

ثم قال: و الظاهر أنه علیه‏السلام یعنى أن طلب الدنیا کالنوم و ما یصیر منها کالحلم.(47)

شایسته‏ترین مردم به محبت

[310] -39- نیز گوید که آن حضرت فرمود: شایسته‏ترین مردم به مهرورزى، کسى است که به او امید داشته باشند.

معاشرت

[311] -40 – نیز گوید که آن حضرت فرمود: رسیدن و پیوستن به کسى که به او امید [خیر] دارى، بهتر از ماندن با کسى است که از شر او ایمن نیستى.

دروغ، کلید پلیدى‏ها

[312] -41- دیلمى نقل مى‏کند که آن حضرت فرمود:

همه‏ى پلیدى‏ها در خانه‏اى قرار داده شده و کلید آن دروغ است.

اظهار دشمنى

[313] -42- نیز گوید که آن حضرت فرمود:

ناتوان‏ترین دشمن از نظر کید و مکر، کسى است که دشمنى خود را آشکار سازد.

نشاط و نفرت دل‏ها

[314] -43- نیز گفته است که آن حضرت فرمود: هرگاه دل‏ها نشاط و حال داشت، [حکمت‏ها را] در آن به ودیعت بسپارید و هرگاه بى‏علاقه و [بى] نشاط بود، رهایش کنید.

زیبایى ظاهر و باطن

[315] -44- نیز گفته است که آن حضرت فرمود:

زیبایى چهره، جمال آشکار است و نیکویى عقل، زیبایى درون است.

پرهیز از غفلت

[316] -45- نیز گفته است که آن حضرت فرمود: هر که زیاد بخوابد، خواب‏هاى بسیارى بیند….

سپس گفته است: ظاهرا مقصود او آن است که دنیاطلبى همچون خواب است و آنچه هم از آن به دست آید، مانند رؤیاست.

أخذ الحق و ترکه

[317] -46- الحرانى: قال علیه‏السلام: ما ترک الحق عزیز الا ذل، و لا أخذ به ذلیل الا عز.(48)

الحیاء

[318] -47- الشهید الأول: قال علیه‏السلام: من لم یتق وجوه الناس، لم یتق الله.(49)

الذلة

[319] -48- و قال: قال علیه‏السلام: اذا کان المقضى کامنا فالضراعة لماذا؟(50)

الأدب

[320] -49- و قال: قال علیه‏السلام: کفاک أدبا تجنبک ما تکره من غیرک.(51)

شکر النعمة

[321] -50- الدیلمى: قال علیه‏السلام: لا یعرف النعمة الا الشاکر، و لا یشکر النعمة الا العارف.(52)

خیر الاخوان

[322] -51- و قال: قال علیه‏السلام: خیر اخوانک من نسى ذنبک، و ذکر احسانک الیه.(53)

[323] -52 – و قال: قال علیه‏السلام: نائل الکریم یحببک الیه و یقربک منه، نائل اللئیم یباعدک منه و یبغضک الیه.(54)

موجبات کثرة الصدیق

[324] -53- و قال: قال علیه‏السلام: من کان الورع سجیته، و الکرم طبیعته، و الحلم خلته، کثر صدیقه و الثناء علیه، و انتصر من أعدائه بحسن الثناء علیه.(54)

گرفتن و رها کردن حق

[317] -46- حرانى گفته است که آن حضرت فرمود:

هیچ عزیزى حق را رها نکرد، مگر آن که خوار شد و هیچ خوارى حق را نگرفت، مگر آن که عزت یافت.

حیا

[318] -47- شهید اول گفته است که آن حضرت فرمود: هر که از روى مردم شرم نکند، از خدا هم پروا نخواهد کرد.

ذلت

[319] -48 – نیز گفته است که آن حضرت فرمود:

اگر آنچه مقدر است، پوشیده و پنهان است، پس ذلت و خوارى براى چیست؟

ادب

[320] -49- آن حضرت فرمود: در ادب تو همین بس که آنچه را از دیگرى ناپسند مى‏دانى، خودت از آن بپرهیزى.

سپاس نعمت

[321] -50- دیلمى گوید آن حضرت فرمود:

نعمت را جز شاکر نمى‏شناسد و سپاس نعمت را هم جز عارف به جا نمى‏آورد.

بهترین برادران

[322] -51- نیز گفته است که آن حضرت فرمود: بهترین برادرانت کسى است که گناه تو را از یاد ببرد و نیکى تو را یاد کند.

[323] -52- همچنین آن حضرت فرمود: عطاى شخص بزرگوار، تو را نزد او محبوب و به او نزدیک مى‏سازد؛ اما عطاى فرومایه، تو را از او دور و در نظرش نکوهیده مى‏سازد.

اسباب فراوانى دوست

[324] -53- نیز گفته است که آن حضرت فرمود: هر که پارسایى خصلت او، بزرگوارى سرشت او و بردبارى اخلاق او باشد دوست او زیاد شود و ستایش از او فزونى یابد و با ستایش نیکویى که از او مى‏شود، بر دشمنانش پیروز مى‏شود.

علامة الأحمق

[325] -54- الحرانى: قال علیه‏السلام: قلب الأحمق فى فمه، و فم الحکیم فى قلبه.(55)

ألأخذ بالباطل

[326] -55- الدیلمى: قال علیه‏السلام: من رکب ظهر الباطل، نزل به دار الندامة.(56)

التفکر

[327] -56- الحرانى: قال علیه‏السلام: لیست العبادة کثرة الصیام و الصلاة، و انما العبادة کثرة التفکر فى أمر الله.(57)

الضحک

[328] -57- و قال: قال علیه‏السلام: من الجهل الضحک من غیر عجب.(58)

الغضب

[329] -58- و قال: قال علیه‏السلام: الغضب مفتاح کل شر.(59)

المؤمن و الایمان

[330] -59 – و قال: قال علیه‏السلام: المؤمن برکة على المؤمن و حجة على الکافر.(60)

[331] -60- و قال: قال علیه‏السلام: خصلتان لیس فوقهما شى‏ء: الایمان بالله و نفع الاخوان.(61)

التواضع

[332] -61- و قال: قال علیه‏السلام: التواضع نعمة لا یحسد علیها.(62)

البلیة

[333] -62- و قال: قال علیه‏السلام: ما من بلیة الا ولله فیها نعمة تحیط.(63)

نشان احمق

[325] -54- حرانى گوید که آن حضرت فرمود: دل احمق در دهان اوست و دهان فرزانه در دل او.

(یعنى احمق، اول حرف مى‏زند بعد مى‏اندیشد، عاقل اول مى‏اندیشد، بعد سخن مى‏گوید).

پیروى از باطل

[326] -55- دیلمى گوید که آن حضرت فرمود: هر که بر مرکب باطل سوار شود، او را در سراى پشیمانى فرود مى‏آورد.

اندیشیدن

[327] -56- حرانى گوید که آن حضرت فرمود: عبادت، بسیار روزه داشتن و نماز خواندن نیست؛ همانا عبادت، زیاد اندیشیدن در امر خداوند و کارهاى اوست.

خنده

[328] -57- آن حضرت فرمود: خنده‏ى بدون تعجب، از نادانى است.

خشم

[329] -58- نیز گوید که آن حضرت فرمود: خشم، کلید هر بدى است.

مؤمن و ایمان

[330] -59- حضرت امام عسکرى علیه‏السلام فرمود: مؤمن، بر مؤمن برکت است و بر کافر، حجت و دلیل.

[331] -60- نیز گوید که آن حضرت فرمود: دو خصلت است که چیزى برتر از آن دو نیست؛ ایمان به خداوند و سودرسانى به برادران.

فروتنى

[332] -61- نیز گوید که آن حضرت فرمود: تواضع، نعمتى است که کسى بر آن حسد نمى‏ورزد.

بلا

[333] -62- نیز گوید که آن حضرت فرمود:

هیچ بلایى نیست، جز آن که خداوند را در آن، نعمتى فراگیرنده است.


1) أعلام الدین: 313، عدة الداعى: 124 باختلاف یسیر، بحارالأنوار 377: 78 ضمن ح 3 و 372: 93 ح 16 و 26: 103 ح 35 قطعة منه، مستدرک الوسائل 29: 13 ح 14650 قطعة منه.

2) تحف العقول: 367، بحارالأنوار 372: 78.

3) الخرائج و الجرائح 449: 1 ح 35، اثبات الوصیة: 239 بتفاوت یسیر، تحف العقول: 365 قطعة منه، کشف الغمة 416: 2، بحارالأنوار 296: 50 ضمن ح 70 و 371: 78 ح 4، مدینة العاجز 626: 7 ح 93.

4) تحف العقول: 366، بحارالأنوار 238: 69 ح 8 و 372: 78 ح 8، مستدرک الوسائل 220: 12 ح 13932.

5) أعلام الدین: 99، بحارالأنوار 48: 87، مستدرک الوسائل 55: 3 ح 3006.

6) تفسیر المنسوب الى الامام العسکرى علیه‏السلام: 596 ح 356، الاحتجاج 156: 2 ح 190 مختصرا، وسائل الشیعة 38: 19 ح 35111، بحارالأنوار 12: 2 ح 24 مختصرا.

7) تحف العقول: 365،بحارالأنوار 59: 76 ح 10 و 370: 78 ح 1.

8) غافر: 40 / 45.

9) الاحتجاج 288: 2 ح 244، التفسیر المنسوب الى الامام العسکرى علیه‏السلام: 355 ح 247، تفسیر البرهان 98: 4 ح 3، بحارالأنوار 11: 71 ح 20.

10) بحارالأنوار 54: 59 ضمن ح 2، مستدرک الوسائل 205: 8 ح 9260.

11) اعلام الورى 143: 2، الخرائج و الجرائح 689: 2 ح 12 مضمرا و بتفاوت یسیر، المناقب لابن شهر آشوب 432: 4، الثاقب فى المناقب: 564 ح 501، کشف الغمة 420: 2، بحارالأنوار 258: 50 ح 16، مدینة المعاجز: 72: 7 ح 40، مستدرک الوسائل 343: 12 ح 14243.

12) عوالى اللئالى 24: 1 ح 7، بحارالأنوار 197: 75 ح 14، مستدرک الوسائل 146: 9 ح 10507 عن مجموعة الشهید.

13) تحف العقول: 366، بحارالأنوار 372: 78 ح 11.

14) المؤمنون: 23 / 115.

15) الصواعق المحرقة: 313، مناقب أهل البیت علیهم‏السلام: 293.

16) احقاق الحق 473: 12.

17) الفیج، ج فیوج: رسول السلطان الذى یسعى على رجلیه، فارسى معرب و قیل: هو الذى یسعى بالکتب و الجماعة من الناس، أقرب الموارد 220: 4.

18) الخرائج و الجرائح 699: 2 ح 17، الثاقب فى المناقب: 594 ح 537، بحارالأنوار 295: 51 ح 11.

19) وکس الشى‏ء: نقص (المنجد: 916).

20) الغیبة: 215 ح 179، دلائل الامامة: 428 ح 395 باختلاف یسیر، بحارالأنوار 251: 50 ح 6، مدینة المعاجز 578: 7 ح 2572، مستدرک الوسائل 467: 16 ح 20560 قطعة منه، حلیة الأبرار 500: 2.

21) کشف الغمة 426: 2 حلیة الأبرار 494: 2، بحارالأنوار 294: 50.

22) الغیبة: 218 ح 180 و 350 ح 308، المناقب لابن شهر آشوب 424: 4 باختصار، بحارالأنوار 289: 50 و 306 ح 1.

23) الکافى 507: 1 ح 5، الارشاد: 342، المناقب لابن شهر آشوب 431: 4، کشف الغمة 412: 2، حلیة الأبرار 491: 2، بحارالأنوار 279: 50 ح 53، مدینة المعاجز 543: 7 ح 2523.

24) تحف العقول: 365، بحارالأنوار 466: 75 ح 12.

25) تحف العقول: 366، بحارالأنوار 466: 75 ضمن ح 12.

26) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 374: 78 ح 32.

27) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 374: 78 ح 33.

28) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 374: 78 ح 35.

29) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 374: 78 ح 29.

30) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 374: 78 ح 27.

31) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 374: 78 ح 28.

32) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 374: 78 ح 30.

33) تحف العقول: 367، بحارالأنوار 373: 78 ح 14.

34) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 374: 78 ح 25.

35) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 374: 78 ح 22.

36) تحف العقول: 367، بحارالأنوار 373: 78 ح 17.

37) تحف العقول: 367، بحارالأنوار 373: 78 ح 18.

38) أعلام الدین: 314، بحارالأنوار: 379: 78 ضمن ح 4.

39) أعلام الدین: 313، بحارالأنوار 378: 78 ح 4.

40) عدة الداعى: بحارالأنوار 111: 70.

41) أعلام الدین: 313، بحارالأنوار 110: 70 ح 11.

42) أعلام الدین: 313، بحارالأنوار 379: 78 ضمن ح 4.

43) عدة الداعى: 218، أعلام‏الدین: 313، بحارالأنوار 379: 78 ضمن ح 4، مستدرک الوسائل 351: 8 ح 9635.

44) أعلام‏الدین: 313، بحارالأنوار 263: 72 و 377: 78 ح 46 بتفاوت یسیر فیهما و 379.

45) الدرة الباهرة: 43، أعلام‏الدین: 313، بحارالأنوار 377: 78 ضمن ح 3 و 379 ضمن ح 4.

46) الدرة الباهرة: 43، أعلام‏الدین: 313، بحارالأنوار 60: 70 ضمن ح 40 و 377: 78 ضمن ح 3 و 379 ضمن ح 4.

47) الدرة الباهرة: 43 و زاد فیه: بحارالأنوار 190: 61 ح 56 و 377: 78 ضمن ح 3.

48) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 232: 72 ح 3.

49) الدرة الباهرة: 43، بحارالأنوار 377: 78.

50) الدرة الباهرة: 44.

51) الدرة الباهرة: 43، بحارالأنوار 407: 69 ضمن ح 115 و 377: 78 ضمن ح 3.

52) أعلام الدین: 313، بحارالأنوار 378: 78 ضمن ح 4.

53) أعلام‏الدین: 313، بحارالأنوار 378: 78 ضمن ح 3.

54) أعلام‏الدین: 314، بحارالأنوار 378: 78 ضمن ح 3 و 379 ضمن ح 4.

55) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 312: 71 ح 11 و 374: 78 ح 21.

56) أعلام الدین: 314، بحارالأنوار 379: 78 ضمن ح 4.

57) تحف العقول: 367، بحارالأنوار 325: 71 ح 17 و 373: 78 ح 13، مستدرک الوسائل 184: 11 ح 12690.

58) تحف العقول: 366، بحارالأنوار 372: 78 ح 10.

59) تحف العقول: 367، بحارالأنوار 373: 78 ح 15.

60) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 374: 78 ح 20.

61) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 374: 78 ح 26.

62) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 374: 78 ح 31.

63) تحف العقول: 368، بحارالأنوار 374: 78 ح 34.